28-07-2015، 10:43
وقتی شش ساله بودم،پدرم مرد و این اولین حادثه در زندگی من بود.کودکی، کم رنگ و
غمگین بود و امروز از آن برایم جز اپیزودهای سیاه و سفید چیزی نمانده است.عروسی
یکی از خواهرانم در با غی بزرگ، که من در آن گم بودم.سقف خانه یی که هنگام بارندگی
چنان بی غیرت بود که از اسم خود شرمگین میشد و برادرم و نردبام و پایین، لگن
گذاشتن و آسمانی که بر سر مان میشاشید .بر زندگی نکبت باری که جز تحقیرو فقرو
اشک و فریاد چیزی در آن دیده نمیشد.زنهای چادر چاقچول کرده، دم در خانهها
مینشستندو صبحها مدرسه ی زوری بود و بعد از غیلوله، تا غروب و عشا در جنگ و
بازیهای مختص همان محلهها بودیم .شب که میشد یاد گرفته بودیم از افغانیها
بترسیم.افغانیهایی که در هیات کارگرانی ریشو و کم حرف ،گه گاه در نانوایی میدیدم
و یاد گرفته بودم آنها را بچه دزد تصور کنم.یک نعمت نامی داشتیم که نه حرف
میزد،نه میخندید ،نه گریه میکرد.فقط راه میرفت و سیگار میکشید و گاهی شنا
میکرد.از نعمت بود که اولین بار سیگار گرفتم.بعد رفتم در خرابهای و با لذت و
ترسی توامان با حس بزرگ شدن کشیدم.مادرم میگفت قدیم ترها ماموران شهربانی با
چماق بر سرش زدند و دیوانه شد و این ترس با من ماند که حتما هر کس از این باتومها
بخورد دیوانه میشود .بعدها فهمیدم نه!میشود ابتدا دیوانه بشی و بعد با باتوم کتک
بخوری.
شهر ما ،پر بارانترین شهر ایران ،آن قدر رطوبت خیز است که آدم هم در آن زنگ
میزند.باران که نمیبارید ، خودش را پاره میکرد.شبیه زنهای شوهر مرده ناله
میکرد و این مهم نبود;دیگر نمیشد از خانه فرار کرد و در مدرسه هم ،زنگ تفریح! را
باید در آن کلاس نمور و نیمکتهای سفت و کنده کاری و فحش نویسی شده بمانی.من درس
میخواندم و هیچ نمیفهمیدم.کمی بزرگ تر که شدم فقط تاریخ و جغرافیا و تعلیمات
دینی را میخواندم و سبیلم که جوانه زد فهمیدم فلسفه و جامعه شناسی چیست و ادبیات
یعنی چه.ده سال داشتم که به شدت از علوم تجربی متنفر شدم.کلاس چهارم ابتدایی
بودم.تمرینات هفته ی پیش را انجام نداده بودم.معلمم،آقای خلیلی ،یک آدم لاغر و
استخوانی و بلند بالایی بود.به من که رسید کتاب را جلوش باز کردم که مثلا دنبال
تمرینات بگردم.گفت بلند شو.بلند شدم.سرم تا حدود نافش میرسید.قلبم تند میزد .هیچ
چیز نگفت.فقط یک کشیده ی محکم به صورتم زد.یک لحظه مادرم را دیدم با آن چادر غمگینش
و خانه یمان را با آبهای اطراف خانه ؛آخر وقتی باران میآمد همیشه آب جمع
میشد.ولی گریه نکردم.نگاهش کردم.چشمانش غمگین و سرخ بود.همان موقعها بود که
یکی از خواهر زادههایم که پنج سال از من کوچک تر بود را به کوچه خلوت میبردم و
میزدم.یا یک حامد نوروزی داشتیم در مدرسه، که من و مهدی محمد نژاد او را به عنوان
یک اسیر عراقی کتک میزدیم.آن موقع نه میدانستم اطلاعات چیست و نه اوین
کجاست.مامور برای من برابر بود با پلیس راهنمایی رانندگی.با شکمی گنده و خوش اخلاق
که همیشه سر تنها چراغ قرمز شهر میایستاد و بهش میگفتند مرد قانون.اهل رشوه و این
حرفها نبود.بازنشسته که شد ،مرد.
کجا ی این زندگی ربطی به شعر داشت ؟ آن موقعها نمیدانستم .میگفتند پدرم گاهی
شعر مینوشت و خط خوبی داشت و گاهی در مسجد محل هم میخواند.اما گویا اهل می و حال
خیامی بود .بعدها نواری به دستم رسید که عمههایم صدایش را ضبط کرده بودند و به
گیلکی در رثای محمد رضا شاه و بر ضد امام شعر میخواند.آن موقع پانزده ساله بودم و
باور کردم که اطرافیانم کودن هستند که مرا شبیه پدرم میدانند،چون او ،عرق خور و شاه
پرست بود و من ،مومن و امام دوست.سیزده ساله بودم که آقای نیک بخش،ناظم مدرسه ی
پروین،مرا بی خبر به جلوی صف ،روی سکو خواند و رو به دانش آموزان گفت:این نجفی که
یکی از بی انضباط ترین دانش اموزان ما بود ،در چند ماه گذشته کاملا رفتارش عوض
شده و ما میخواهیم تشویق بشه که انشالله همیشه همین جوری بمونه.یه دست براش بزنید و
بعد صلوات.
من تغییری نکرده بودم.فقط یاد گرفته بودم چطور مخفی عمل کنم و این را مدیون کیوان
مرادی بودم.آن موقع این موفقیت بزرگی بود برای یک نوجوان ?? ساله .حالا خلافمان از
حد شیشه شکستن و سر کلاس ترقه ترکاندن و دست انداختن معلمان و معلمات یا جنگ تن به
تن یا گروهی بیرون مدرسه و ما بقی بیشتر نبود..اما سال بعد کیوان از آن مدرسه رفت و
من پایم به مسجد محل باز شد و اشنایی با علی.اولین بار که دیدمش داشت باصوت جمیل
،منشاوی میخوند.از همان جا من عاشق صدای شهید القرا، محمد صدیق منشاوی شدم .14سال
بعد علی را در همین آلمان در اشتوتگارت دیدم.گیتار میزد و ریز سیگاری ؛و پینک
فلوید میخواند....
--------------------------------------------------------------------------
یه بیوگرافی دیگه از شاهین نجفی
شاهین نجفی که لقبم خاصی هم نداره و
با همین اسم میخونه در 13 تیرماه 1359 در بندر انزلی متولد شد.او از سال 79 کار در
زمینه پاپ و راک را آغاز کرد اما به تدریج به آلمان رفت و مقیم آنجا شد. شاهین در
بسیاری از کارهایش میخواهد چهره فقر و زن ستیزی و حکومت گرایی دشمنان ایران در غرب
را به طور عینی بیان کند.او خوانندگی را در سال 79 و زیر نظر استادان سنگاچینی و
پور رضا آموخت و کار در زمینه رپ را به صورت زیرزمینی آغاز کرد. او اکنون دانشجوی
رشته ی جامعه شناسی است و در سالی که در دانشگاه ایران بود به خاطر اعتراضاتش از
دانشگاه اخراج شد و برای تحصیل به آلمان رفت و دکترای جامعه شناسی گرفت.وی در ایران
ممنوع الصدا شد ولی در آلمان سرپرست گروهی به نام تپش 2012 شد و کار حرفه ای را
آغاز کرد.او در سال 2008 آلبومی با نام ما مرد نیستیم را به رپ فارسی تقدیم کرد که
جذابیت خاصی داشت.وی در سال 2009 از گروه تپش به علت پخش غیر مجاز موسیقی طرف ما از
تلویزیون آمریکا جدا شد.وی بعد از آن با گروهی به نام آنتی کاریزما در لندن آشنا شد
که متشکل از (شاهین نجفی-پژمان افشاری-بابک خزایی-آرمین مستعد)بود. و با آشنایی با
اینان در کنسرت ها و فستیوالهای جهانی حضور یافت به یک چهره جهانی مبدل گشت.او تنها
خواننده رپی است که در تمام مجالس رسمی و تظاهرات مردمی بر علیه دولتهای غربی شرکت
کرد و به طرفداری از مردم هایتی و افغانستان برخاست.آخرین اجرای او آهنگ شاعر تمام
شده است
خاک بر سرش کجاش عشقه؟ این هم بخونید...
غمگین بود و امروز از آن برایم جز اپیزودهای سیاه و سفید چیزی نمانده است.عروسی
یکی از خواهرانم در با غی بزرگ، که من در آن گم بودم.سقف خانه یی که هنگام بارندگی
چنان بی غیرت بود که از اسم خود شرمگین میشد و برادرم و نردبام و پایین، لگن
گذاشتن و آسمانی که بر سر مان میشاشید .بر زندگی نکبت باری که جز تحقیرو فقرو
اشک و فریاد چیزی در آن دیده نمیشد.زنهای چادر چاقچول کرده، دم در خانهها
مینشستندو صبحها مدرسه ی زوری بود و بعد از غیلوله، تا غروب و عشا در جنگ و
بازیهای مختص همان محلهها بودیم .شب که میشد یاد گرفته بودیم از افغانیها
بترسیم.افغانیهایی که در هیات کارگرانی ریشو و کم حرف ،گه گاه در نانوایی میدیدم
و یاد گرفته بودم آنها را بچه دزد تصور کنم.یک نعمت نامی داشتیم که نه حرف
میزد،نه میخندید ،نه گریه میکرد.فقط راه میرفت و سیگار میکشید و گاهی شنا
میکرد.از نعمت بود که اولین بار سیگار گرفتم.بعد رفتم در خرابهای و با لذت و
ترسی توامان با حس بزرگ شدن کشیدم.مادرم میگفت قدیم ترها ماموران شهربانی با
چماق بر سرش زدند و دیوانه شد و این ترس با من ماند که حتما هر کس از این باتومها
بخورد دیوانه میشود .بعدها فهمیدم نه!میشود ابتدا دیوانه بشی و بعد با باتوم کتک
بخوری.
شهر ما ،پر بارانترین شهر ایران ،آن قدر رطوبت خیز است که آدم هم در آن زنگ
میزند.باران که نمیبارید ، خودش را پاره میکرد.شبیه زنهای شوهر مرده ناله
میکرد و این مهم نبود;دیگر نمیشد از خانه فرار کرد و در مدرسه هم ،زنگ تفریح! را
باید در آن کلاس نمور و نیمکتهای سفت و کنده کاری و فحش نویسی شده بمانی.من درس
میخواندم و هیچ نمیفهمیدم.کمی بزرگ تر که شدم فقط تاریخ و جغرافیا و تعلیمات
دینی را میخواندم و سبیلم که جوانه زد فهمیدم فلسفه و جامعه شناسی چیست و ادبیات
یعنی چه.ده سال داشتم که به شدت از علوم تجربی متنفر شدم.کلاس چهارم ابتدایی
بودم.تمرینات هفته ی پیش را انجام نداده بودم.معلمم،آقای خلیلی ،یک آدم لاغر و
استخوانی و بلند بالایی بود.به من که رسید کتاب را جلوش باز کردم که مثلا دنبال
تمرینات بگردم.گفت بلند شو.بلند شدم.سرم تا حدود نافش میرسید.قلبم تند میزد .هیچ
چیز نگفت.فقط یک کشیده ی محکم به صورتم زد.یک لحظه مادرم را دیدم با آن چادر غمگینش
و خانه یمان را با آبهای اطراف خانه ؛آخر وقتی باران میآمد همیشه آب جمع
میشد.ولی گریه نکردم.نگاهش کردم.چشمانش غمگین و سرخ بود.همان موقعها بود که
یکی از خواهر زادههایم که پنج سال از من کوچک تر بود را به کوچه خلوت میبردم و
میزدم.یا یک حامد نوروزی داشتیم در مدرسه، که من و مهدی محمد نژاد او را به عنوان
یک اسیر عراقی کتک میزدیم.آن موقع نه میدانستم اطلاعات چیست و نه اوین
کجاست.مامور برای من برابر بود با پلیس راهنمایی رانندگی.با شکمی گنده و خوش اخلاق
که همیشه سر تنها چراغ قرمز شهر میایستاد و بهش میگفتند مرد قانون.اهل رشوه و این
حرفها نبود.بازنشسته که شد ،مرد.
کجا ی این زندگی ربطی به شعر داشت ؟ آن موقعها نمیدانستم .میگفتند پدرم گاهی
شعر مینوشت و خط خوبی داشت و گاهی در مسجد محل هم میخواند.اما گویا اهل می و حال
خیامی بود .بعدها نواری به دستم رسید که عمههایم صدایش را ضبط کرده بودند و به
گیلکی در رثای محمد رضا شاه و بر ضد امام شعر میخواند.آن موقع پانزده ساله بودم و
باور کردم که اطرافیانم کودن هستند که مرا شبیه پدرم میدانند،چون او ،عرق خور و شاه
پرست بود و من ،مومن و امام دوست.سیزده ساله بودم که آقای نیک بخش،ناظم مدرسه ی
پروین،مرا بی خبر به جلوی صف ،روی سکو خواند و رو به دانش آموزان گفت:این نجفی که
یکی از بی انضباط ترین دانش اموزان ما بود ،در چند ماه گذشته کاملا رفتارش عوض
شده و ما میخواهیم تشویق بشه که انشالله همیشه همین جوری بمونه.یه دست براش بزنید و
بعد صلوات.
من تغییری نکرده بودم.فقط یاد گرفته بودم چطور مخفی عمل کنم و این را مدیون کیوان
مرادی بودم.آن موقع این موفقیت بزرگی بود برای یک نوجوان ?? ساله .حالا خلافمان از
حد شیشه شکستن و سر کلاس ترقه ترکاندن و دست انداختن معلمان و معلمات یا جنگ تن به
تن یا گروهی بیرون مدرسه و ما بقی بیشتر نبود..اما سال بعد کیوان از آن مدرسه رفت و
من پایم به مسجد محل باز شد و اشنایی با علی.اولین بار که دیدمش داشت باصوت جمیل
،منشاوی میخوند.از همان جا من عاشق صدای شهید القرا، محمد صدیق منشاوی شدم .14سال
بعد علی را در همین آلمان در اشتوتگارت دیدم.گیتار میزد و ریز سیگاری ؛و پینک
فلوید میخواند....
--------------------------------------------------------------------------
یه بیوگرافی دیگه از شاهین نجفی
شاهین نجفی که لقبم خاصی هم نداره و
با همین اسم میخونه در 13 تیرماه 1359 در بندر انزلی متولد شد.او از سال 79 کار در
زمینه پاپ و راک را آغاز کرد اما به تدریج به آلمان رفت و مقیم آنجا شد. شاهین در
بسیاری از کارهایش میخواهد چهره فقر و زن ستیزی و حکومت گرایی دشمنان ایران در غرب
را به طور عینی بیان کند.او خوانندگی را در سال 79 و زیر نظر استادان سنگاچینی و
پور رضا آموخت و کار در زمینه رپ را به صورت زیرزمینی آغاز کرد. او اکنون دانشجوی
رشته ی جامعه شناسی است و در سالی که در دانشگاه ایران بود به خاطر اعتراضاتش از
دانشگاه اخراج شد و برای تحصیل به آلمان رفت و دکترای جامعه شناسی گرفت.وی در ایران
ممنوع الصدا شد ولی در آلمان سرپرست گروهی به نام تپش 2012 شد و کار حرفه ای را
آغاز کرد.او در سال 2008 آلبومی با نام ما مرد نیستیم را به رپ فارسی تقدیم کرد که
جذابیت خاصی داشت.وی در سال 2009 از گروه تپش به علت پخش غیر مجاز موسیقی طرف ما از
تلویزیون آمریکا جدا شد.وی بعد از آن با گروهی به نام آنتی کاریزما در لندن آشنا شد
که متشکل از (شاهین نجفی-پژمان افشاری-بابک خزایی-آرمین مستعد)بود. و با آشنایی با
اینان در کنسرت ها و فستیوالهای جهانی حضور یافت به یک چهره جهانی مبدل گشت.او تنها
خواننده رپی است که در تمام مجالس رسمی و تظاهرات مردمی بر علیه دولتهای غربی شرکت
کرد و به طرفداری از مردم هایتی و افغانستان برخاست.آخرین اجرای او آهنگ شاعر تمام
شده است
خاک بر سرش کجاش عشقه؟ این هم بخونید...