اجزای تکّه تکّه ی یک زن را
دیوارهای ریخته ی من را
تردیدهای موقع رفتن را
تف زد به خاطرات و به هم چسباند
آمد کنارم و همه جا غم بود
تنها پناه، کنج اتاقم بود
چیزی که زیر پوست داغم بود
از روی پیرهن به تنم چسباند
گفتم عقب بایست! نمی خواهم!
من مثل درّه ای ته این راهم
ما هیچ وقت، هیچ کجا با هم...
با بوسه هاش بست دهانم را
من سال هاست غارنشینم نم...
مثل جنازه زیر زمینم نم...
پشت مه ام، بیا و ببینم نم...
باران گرفت و شست جهانم را
این حس خوب، توی شب ِ ممتد
در خنده هام شادی بیش از حد
امکان نداشت قبل تو یک درصد
امکان نداشت بعد تو یک ذرّه
.
با روزهای خالی ِ از امّید
با حسرت ِ درآمدن ِ خورشید
با چشم های خیس ِ پر از تردید
ترس از سقوط، مانده لب ِ درّه...