« اگر در اول نمایشنامه تفنگی به دیوار آویزان باشد، این تفنگ تا آخر نمایش حتماً یک بار شلیک خواهد کرد» (آنتوانچخوف)
قبول کن که نه ، از ابتدا نمی دانست
که راوی ات ، ته این قصه را نمی دانست
■
همیشه مرگ برای تو آخرین چیز است
رُوِلوِرَت ساکت مانده ، گوشه ی میز است
دو بطری وُدکا پشت گیجی ات پیداست
چخوف نبود ، که این خنده خنده های خداست
که دود می شوی آرام ، مثل بی عاری
تمام کردن خود توی زیر سیگاری
تمام کردن این قصه ، قصه ی یک مرد
تمام کردن خود ، بعد سال ها سردرد
خیال سرخ تو در بین باوری طوسی
رولت…و ساده ترین شکل بازی روسی
به تیر و درصدی از احتمال دل بستن
به رفتن از تو ، بدون سوال دل بستن
شبیه پایان بندی خوب و خاص شدن
تمام کردن و از زندگی خلاص شدن
■
دوباره گریه و سردرد بعد بیداری
دوباره زندگی و زندگی تکراری
دوباره بغض تو و راوی ات که غمگین است
چخوف بگو که چرا قصه آخرش این است ؟
نگاه مانده به روزی که چشم می بندی
یواش ، تلخ ، بدون صدا ، که می خندی↓
و می خزی تو در این حس خوب بی عاری
دوباره له شدنت ، توی زیر سیگاری
***
مثل ترس از شروع تنهایی
از بزرگی دکمه ی Space
خودکشی از جهان بی بُعدم
دکمه ی Reset ی به روی کِیس
بین بازی صفر و یک مردن
مثل از پشت خوردن چاقو
به حقیقت که نیست، می خندد
شکلک احمقانه ی Yahoo
توی یک ارتباط بی مفهوم
حس تبدیل من به یک اثر ِ …
عکسی از گریه کردن یک مرد
توی «چت روم» های تک نفره
خسته از این اصول پیچیده
از حضور مجازی ام بیزار
کم شدن از شکوه دنیا با
همزمانی Alt با F4
یک نفر تند تند PM داد
گم شدن، انتهای بازی نیست
نزن این دکمه های آخر را
مرگ وضعیّتی مجازی نیست
تق تتق تق، گذشتن از دنیا
رفتن از این فضای تو در تو
توی یاهو به جای پسوردم
با ستاره نوشته شد:
F U C K YOU!
***