لهجه ات را غلاف کن ای عشق
زخمی ام از زبان نوک تیزت
شمس مولای بیکسیها باش
بی خیال شکوه تبریزت
مثنوی زخمهای تدریجی است
مرگ آرام در تحمل بستر
مثل ققنوس شمس برگشتن
در مسیحای سرد خاکستر
دستهایم به کار کشتنماند
این جنایت به پاس بودنهاست
شهر بی شعر نوش جان شما
شاعر اینجا جنازه ای تنهاست
دوست دارم به آسمان بزنم
تا نگاهم به ماه برگردد
میفروشم خدای نورم را
روزگار سیاه برگردد
بیت من را گرفته از خویشم
اولم شعر بوده عشق آخر
شعر یعنی تمام آدمها
عشق یعنی علیرضا آذر
عشق اما نهایتی مجهول
بیحضورش اگرچه شب عالیست
در تن فکرهای هر شبهام
باز هم جای خالیاش خالیست
پشت ذهنم دهان سوراخی
به خیال کلید وامانده
یا کلیدی به فکر سوراخی
توی جیب جلیقه جامانده
آنور قفلهای تکراری
میپذیرم عمیق چاهم را
دوزخت از بهشت آبی بهتر
میکِشم وزنهی گناهم را
چشمهایت کنار ماشینها
زیر پاهای شهر جان بدهند
عابرین شلوغ بی سر و ته
رد شوند و سری تکان بدهند
جفت گیریِ گاو آدمها
پای تابوت کرکسی مرده
ماهیانی که دیر فهمیدند
کوسه از رنج بی کسی مرده
باز روزی شریک جرمت را
توی تار عنکبوت میبینی
دست و پای ظریف جفتت را
روی میز نهار میچینی
توی بشقابهای مهمانها
تکههای غرور خونبارت
زیر چشمی تعارفی بزنی
به لب و لوچهی پرستارت
مفصل و ساق استخوانت را
به سگ هرزهای نشان بدهی
استخوان را به نیش خود بِکشی
رو به خود هم دمی تکان بدهی
بعد از عمری خر خودت باشی
یک نفر گردن کلفتت را
مفت دریا به تخم ماهیها
یک نفر در طویله جفتت را !!
از دهان تو خستهتر باشم
زیر فحش تو جان به جان بدهم
زیر فحش تو خوار مادر را
به درک !! روی خوش نشان بدهم
عشق یعنی علاج واقعهای
قبل از افتاد و بعد از افتادن
عشق یعنی که نامهای خوش خط
به زن هیتلر فرستادن
و بگویی که عاشقش هستی
بچه ها هم تفنگ میگیرند
عشق یعنی به تخم ماهیها
که هزاران نهنگ میمیرند…
غرق در انتهای یک باور
در تمنای صید مروارید
زیر آبی و غافل از این که
بچه میگو به هیکلت میرید
بی نفس از فشار یک پوچی
در سراشیب تن پس از سیگار
زیر لب آرزو کنی هرشب
دست از این مرد بی پدر بردار
مثل کبریت بی خطر باشی
هیزمی از تو گر نگیرد بعد
مثل آتشفشان سردی که
برف را ساده میپذیرد بعد
عشق یعنی بغل کنم زن را
فکر زن جای دیگری باشد..
عشق یعنی زنی بغل کندم
فکر من جای دیگری باشد..
جان این ایستگاه متروکه
زنده کن لاشهی قطارم را
هیچ عشقی به مقصدم نرسید
پس بده مهرههای مارم را
ضامنم را بکش که منتظرند
بمبهایی که در مدار منند
رو به صفری که میرسد بشمار
لحظه در لحظه انتظارم را
تشنهی قطرههای خون آبم
در تکاپوی مرگ من بودی؟
نوش جان کن مرا حلالِ توام
سر بکش موج انفجارم را
تیک تاک تمام ساعتها
تاک تیک دقیق مرگ من است
رو به صفر زمان تماشا کن
حر کت ثانیه شمارم را
نه .. به تقویم اعتقادی نیست
فصل فصلم به زرد معتقد است
مثل پتیارهای که در بستر
میفروشم تن بهارم را
حیف از توکه آسمان تو هم
سوت و کور از خسوف ماهی که
حیف از من غلط کنم که دگر ..
باز تکرار اشتباهی که ..
عشق یعنی به تخم ماهیها
آب از آبی تکان نخواهد نخورد
یا به بــــــوق بلند آدمها !!
یک نفر توی آب دارد .. مُرد !
مثل جغرافیای نامحدود
هر زبانی شکنجه ای بلد است
مجمع الدرد های در نوسان
مثل نبضی که خط ممتد بست
کوچه راهم قدم قدم باشم
هیکلت توی چشمهای من است
در من ابری به جوش میآید
از بهاری که پشت پیرهن است
من مسلمانم و نمازم را
در کلیسای داغ اندامت
مسخ ناقوسهای آویزان
گوژ پشتم که در نوتردامت
پوز خندی تمسخری لطفا
یک بغل حبه قند کم دارم
باغ من از گیاه تکمیل است
لالهای از هلند کم دارم
کوه و دریای نور یک عمر است
پشت یک سینهبند بیدارند
صف به صف نطفههای بودایی
زیر پوتین چرم افشارند
حرف های نگفتهای دارد
این مهاراجه اسب ابلیس است
پیرمردی که با شب ادراری
تخت طاووس هر شبش خیس است
حرفهای نگفتهای دارم
مثل هرآدمی که در شهر است
مردمانی عبوس دربن بست
اجتماعی که با خودش قهر است
حرفهای نگفتهای دارم
گوشهایی که سوت از سیلی
منگولانی که شعر میفهمید !!
چرخهی ازدواج فامیلی !!
حرفهای نگفته ای دارم
گوش خود را به چشم من بدهید
اوج تنها ویار مردان نیست
اندکی هم به جنس زن بدهید
من کجای جهان من بودم
که سر و کلهی تو پیدا شد ؟
عرشه را آنقدر دعا کردم
تا خدا ناخدای دریا شد
من زبان مزخرفی دارم
واژه ها در سرم الک شده اند
شکلهایی عجیب و بی معنا
بر تنم با کلنگ حک شده اند
عشق یعنی تو را کسی از دور
به خیابانِ بیکسی بکشد
مثل دستی که حجم مردن را
شکل یک بـوته اطلسی بکشد !!
عشق من را دوباره بازی داد
سینهام در محاق زندان است
توی چشمم شیار ناخنها
بر تنم جای زخم دندان است
در سرم ردپای اقیانوس
مرغهای سفید ماهیگیر
سینه ام داغ کهنهای اما
قلبم اندازه ی بیابان است
نا امید از تمام داروها
نا امید از دعای هر ساعت
چشمم اما خلاف پاهایم
رو به دروازهی خراسان است
حس یک ماه مرده را دارم
توی تابوت خیس دریاچه
چهرهام تکههای موّاجم
زیر انگشتهای باران است
آه سرها که در گریبانید
آسمان سرخ و برف می بارد
اسکلت باغ ها بلور آجین
های بگشای در زمستان است
گورخرها دوباره زندانی
کرهخرها دوباره زندان بان
لهجه ات را غلاف کن ای عشق
هرزه است این جهان بی تنبان
زخمی ام از زبان نوک تیزت
شمس مولای بیکسیها باش
بی خیال شکوه تبریزت
مثنوی زخمهای تدریجی است
مرگ آرام در تحمل بستر
مثل ققنوس شمس برگشتن
در مسیحای سرد خاکستر
دستهایم به کار کشتنماند
این جنایت به پاس بودنهاست
شهر بی شعر نوش جان شما
شاعر اینجا جنازه ای تنهاست
دوست دارم به آسمان بزنم
تا نگاهم به ماه برگردد
میفروشم خدای نورم را
روزگار سیاه برگردد
بیت من را گرفته از خویشم
اولم شعر بوده عشق آخر
شعر یعنی تمام آدمها
عشق یعنی علیرضا آذر
عشق اما نهایتی مجهول
بیحضورش اگرچه شب عالیست
در تن فکرهای هر شبهام
باز هم جای خالیاش خالیست
پشت ذهنم دهان سوراخی
به خیال کلید وامانده
یا کلیدی به فکر سوراخی
توی جیب جلیقه جامانده
آنور قفلهای تکراری
میپذیرم عمیق چاهم را
دوزخت از بهشت آبی بهتر
میکِشم وزنهی گناهم را
چشمهایت کنار ماشینها
زیر پاهای شهر جان بدهند
عابرین شلوغ بی سر و ته
رد شوند و سری تکان بدهند
جفت گیریِ گاو آدمها
پای تابوت کرکسی مرده
ماهیانی که دیر فهمیدند
کوسه از رنج بی کسی مرده
باز روزی شریک جرمت را
توی تار عنکبوت میبینی
دست و پای ظریف جفتت را
روی میز نهار میچینی
توی بشقابهای مهمانها
تکههای غرور خونبارت
زیر چشمی تعارفی بزنی
به لب و لوچهی پرستارت
مفصل و ساق استخوانت را
به سگ هرزهای نشان بدهی
استخوان را به نیش خود بِکشی
رو به خود هم دمی تکان بدهی
بعد از عمری خر خودت باشی
یک نفر گردن کلفتت را
مفت دریا به تخم ماهیها
یک نفر در طویله جفتت را !!
از دهان تو خستهتر باشم
زیر فحش تو جان به جان بدهم
زیر فحش تو خوار مادر را
به درک !! روی خوش نشان بدهم
عشق یعنی علاج واقعهای
قبل از افتاد و بعد از افتادن
عشق یعنی که نامهای خوش خط
به زن هیتلر فرستادن
و بگویی که عاشقش هستی
بچه ها هم تفنگ میگیرند
عشق یعنی به تخم ماهیها
که هزاران نهنگ میمیرند…
غرق در انتهای یک باور
در تمنای صید مروارید
زیر آبی و غافل از این که
بچه میگو به هیکلت میرید
بی نفس از فشار یک پوچی
در سراشیب تن پس از سیگار
زیر لب آرزو کنی هرشب
دست از این مرد بی پدر بردار
مثل کبریت بی خطر باشی
هیزمی از تو گر نگیرد بعد
مثل آتشفشان سردی که
برف را ساده میپذیرد بعد
عشق یعنی بغل کنم زن را
فکر زن جای دیگری باشد..
عشق یعنی زنی بغل کندم
فکر من جای دیگری باشد..
جان این ایستگاه متروکه
زنده کن لاشهی قطارم را
هیچ عشقی به مقصدم نرسید
پس بده مهرههای مارم را
ضامنم را بکش که منتظرند
بمبهایی که در مدار منند
رو به صفری که میرسد بشمار
لحظه در لحظه انتظارم را
تشنهی قطرههای خون آبم
در تکاپوی مرگ من بودی؟
نوش جان کن مرا حلالِ توام
سر بکش موج انفجارم را
تیک تاک تمام ساعتها
تاک تیک دقیق مرگ من است
رو به صفر زمان تماشا کن
حر کت ثانیه شمارم را
نه .. به تقویم اعتقادی نیست
فصل فصلم به زرد معتقد است
مثل پتیارهای که در بستر
میفروشم تن بهارم را
حیف از توکه آسمان تو هم
سوت و کور از خسوف ماهی که
حیف از من غلط کنم که دگر ..
باز تکرار اشتباهی که ..
عشق یعنی به تخم ماهیها
آب از آبی تکان نخواهد نخورد
یا به بــــــوق بلند آدمها !!
یک نفر توی آب دارد .. مُرد !
مثل جغرافیای نامحدود
هر زبانی شکنجه ای بلد است
مجمع الدرد های در نوسان
مثل نبضی که خط ممتد بست
کوچه راهم قدم قدم باشم
هیکلت توی چشمهای من است
در من ابری به جوش میآید
از بهاری که پشت پیرهن است
من مسلمانم و نمازم را
در کلیسای داغ اندامت
مسخ ناقوسهای آویزان
گوژ پشتم که در نوتردامت
پوز خندی تمسخری لطفا
یک بغل حبه قند کم دارم
باغ من از گیاه تکمیل است
لالهای از هلند کم دارم
کوه و دریای نور یک عمر است
پشت یک سینهبند بیدارند
صف به صف نطفههای بودایی
زیر پوتین چرم افشارند
حرف های نگفتهای دارد
این مهاراجه اسب ابلیس است
پیرمردی که با شب ادراری
تخت طاووس هر شبش خیس است
حرفهای نگفتهای دارم
مثل هرآدمی که در شهر است
مردمانی عبوس دربن بست
اجتماعی که با خودش قهر است
حرفهای نگفتهای دارم
گوشهایی که سوت از سیلی
منگولانی که شعر میفهمید !!
چرخهی ازدواج فامیلی !!
حرفهای نگفته ای دارم
گوش خود را به چشم من بدهید
اوج تنها ویار مردان نیست
اندکی هم به جنس زن بدهید
من کجای جهان من بودم
که سر و کلهی تو پیدا شد ؟
عرشه را آنقدر دعا کردم
تا خدا ناخدای دریا شد
من زبان مزخرفی دارم
واژه ها در سرم الک شده اند
شکلهایی عجیب و بی معنا
بر تنم با کلنگ حک شده اند
عشق یعنی تو را کسی از دور
به خیابانِ بیکسی بکشد
مثل دستی که حجم مردن را
شکل یک بـوته اطلسی بکشد !!
عشق من را دوباره بازی داد
سینهام در محاق زندان است
توی چشمم شیار ناخنها
بر تنم جای زخم دندان است
در سرم ردپای اقیانوس
مرغهای سفید ماهیگیر
سینه ام داغ کهنهای اما
قلبم اندازه ی بیابان است
نا امید از تمام داروها
نا امید از دعای هر ساعت
چشمم اما خلاف پاهایم
رو به دروازهی خراسان است
حس یک ماه مرده را دارم
توی تابوت خیس دریاچه
چهرهام تکههای موّاجم
زیر انگشتهای باران است
آه سرها که در گریبانید
آسمان سرخ و برف می بارد
اسکلت باغ ها بلور آجین
های بگشای در زمستان است
گورخرها دوباره زندانی
کرهخرها دوباره زندان بان
لهجه ات را غلاف کن ای عشق
هرزه است این جهان بی تنبان