01-04-2015، 10:15
بیش از 200 سال میگذرد از آن روزی که فریادهای استقلالخواهی 13 مهاجرنشین بریتانیایی آنسوی اقیانوس اطلس- آمریکا- در سرزمینهای اروپایی طنینانداز شد. روزی که لرد نورث، نخستوزیر انگلستان وحشتزده از استقلالطلبی آمریکاییها، رهبران اروپا را به مدد طلبید و انذار داد که: «اگر آمریکا به یک امپراتوری مستقل تبدیل شود، در نظام سیاسی دنیا انقلابی ایجاد خواهد کرد و اگر اروپا امروز از بریتانیا حمایت نکند، روزی خود را تحت سلطه آمریکا خواهد یافت.» هشدار نخستوزیر آن روز گوش شنوایی نیافت، چه آنکه اروپاییان همه تن چشم شده و ظهور ملتی جدید را به نظاره نشسته بودند: «ایالات متحده آمریکا». بدینترتیب آمریکا متولد شد، بیآنکه نظم جهانی را درهم ریزد، اگرچه گویی باید زمان میگذشت تا اعلامیه استقلال آمریکا الهامبخش انقلابیون فرانسوی و استقلالطلبان آمریکای جنوبی شود و گفته لیپتون مورخ، برای آیندگان قابلفهم شود که: «هیچ قارهای از پیامدهای انقلاب آمریکا مصون نمیماند.»
آمریکاییان تنها کشف سرزمین خود را مدیون کریستف کلمب ایتالیایی نیستند که او بذرهای ارزشمند دیگری را برای استفاده ساکنان آتی این سرزمین بر خاک پاشید: «جسارت و بی پروایی». محصول این بذرها در زمین بکر آمریکا، ساکنان آن را جسور و بیپروا ساخت و علاقهمند آزمودن تجربههای جدید. از این روی بود که آمریکاییها – ساکنان 13 مهاجرنشین بریتانیایی- در دورانی که سلطنت بریتانیا هنوز فروغی جاودانه داشت، بر کوس استقلالخواهی کوبیدند و کشوری جدید را بنیان گذاشتند.
مهاجرنشینهای شمال آمریکا اگرچه هریک دولت و قوه مقننه خاص خود را داشتند، اما حس مشترک مبارزه با بریتانیا، آنان را در کسب یک هدف متحد کرد: «استقلال». بدینترتیب افزایش مالیات بهانهای بود تا 55 نماینده از 12 مهاجرنشین، نخستین کنگره قارهای را در فیلادلفیا تشکیل دهند.
سپتامبر 1774 بود که کنگره قارهای، تجارت با انگلستان را تحریم کرد و مسوولیت مقاومت در برابر نیروی نظامی بریتانیا را به ژنرال مزرعهدار آمریکایی، جورج واشنگتن، سپرد؛ جنگهای طولانی انقلاب آغاز شده بود. در روزهایی که جورج واشنگتن، برای حفظ سرزمینهای آمریکا میجنگید، توماس جفرسون، حقوقدان ویرجینیایی نیز اعلامیه استقلال ملتی که دیگر «آمریکا» نامیده میشدند را برای تقدیم به جورج سوم، پادشاه انگلستان آماده میکرد. سرانجام نیز در چهارم ژوئیه 1776 بود که نمایندگان کنگره قارهای، اعلامیهای را روی دستها بالا گرفتند و فریاد شادی سردادند که:«ما آمریکایی هستیم.»
این رخداد، اما حیرت رهبران اروپایی را موجب شد و آنها صدای ضعیف جورج سوم را شنیدند که میگفت: «اگر خیانت آنها پابگیرد مصیبت زیادی از آن برخواهدخاست.» اما خیانت نهایی به انگلستان را نه مهاجرنشینها که فرانسویها به نمایش گذاشتند، آن هنگام که درپی جنگهای هفتساله استقلال، مهاجرنشینهای آمریکایی با کمکهای دریایی و مالی فرانسه، بریتانیا را شکست دادند و پرچم آمریکای متحد را در سال 1781 به اهتزاز درآوردند؛ دستاوردی بزرگ که الکساندر همیلتون، حقوقدان نیویورکی را که در سالهای جنگ به عنوان دستیار جورج واشنگتن ایفای نقش میکرد واداشت در نامهای به یکی از دوستانش بنویسد: «دوست عزیز من! صلح، افق تازهای را گشوده است. غایت آن است که از استقلالمان موهبتی بسازیم.»
تب تند استقلالخواهی که فرونشست، نوبت به حکومتداری رسیده بود و اینچنین بود که نمایندگان 13 ایالت باردیگر در فیلادلفیا جمع شدند تا ساختار حکومت آینده آمریکا را طرح بریزند. این مردم اکنون مجبور به تن دادن به «شر لازمی» به نام حکومت بودند. آنها که تجربه حکومتهای سلطنتی اروپا را در ذهن داشتند، اکنون طرحی نو میخواستند اگرچه میراث حکومت انتخابی بریتانیا را نیز با خود به این سوی آبها آورده بودند، چه آنکه آمریکاییها آن هنگام که رای به تشکیل کنگره قارهای متشکل از 13 ایالت میدادند، آموزههای «ماگناکارتا» را در ذهن داشتند؛ فرمانی که پادشاه انگلستان 500 سال قبل، مبتنی برآن سلطنت مشروطه را پذیرفته بود. واهمه ملت جدید از شکلگیری حکومتی مطلقه، آنان را به سمت کنفدراسیون هدایت کرد اگرچه حتی پذیرش کنفدراسیون نیز در ابتدا با مقاومت چند ایالت همراه شد و در نهایت سال 1781 بود که ایالت مریلند به عنوان آخرین ایالت ساختار حکومتی، کنفدراسیون را پذیرفت، ساختاری که در آن خودمختاری ایالات حفظ میشد و 13 قانون اساسی در 13 ایالت حکم میراند.
شکلگیری ایالات جدید و حاکم شدن رکود بعد از جنگ، اما اشکالات کنفدراسیون را آشکارساخت. یک اتفاق، نیاز به استقرار قدرت مرکزی را برای ایالات به تصویر کشید. دانیل شیز، کشاورز آمریکایی، شورشی را سامان داد که در چند ایالت مشکلاتی را برای حکومتهای محلی به همراه آورد. در مواجهه با این شورشها بود که پرسش وتردیدهای زیادی نسبت به تداوم ساختار کنفدراسیون ایجاد شده: «ایجاد قدرت مرکزی اجتناب ناپذیر بود.» بدینترتیب نمایندگانی که یک دهه قبل تفنگ در دست گرفتند و برای کسب استقلال جنگیدند، این بار قلم در دست گرفتند تا آموزههای خود از حکومت مطلوب را در قالب قانون اساسی واحد آمریکا به ثبت رسانند. بازهم فیلادلفیا میزبان نمایندگان 13 ایالت شد تا در مذاکراتی که چهارماه به طول انجامید - مجمع قانون اساسی- ساختار یک حکومت مرکزی مطلوب را برای آینده پی ریزند.
انقلاب و استقلالخواهی آمریکا، انقلابی در اندیشه بود؛ از این روی که بنیانگذاران آن درکلیه مراحل تصمیمگیری وسواس به خرج دادند تا مبادا در حکومت تازه تاسیس آنها، روزنهای برای نفوذ استبداد برجای ماند. نمایندگان مجمع قانون اساسی دریک نقطه اشتراک نظر داشتند، آنها که تجربه سلطه انگلستان را فراموش نکرده بودند، میخواستند مطمئن شوند که در حکومت آنها، هیچ فردی همچون یک پادشاه دارای قدرت نشود که آنها «گردآمدن تمام قوا در دست یک فرد را تعریف دقیق استبداد» میدانستند. اینچنین شد که حاضرین در مجمع عمومی گریزی به آموختههای خود از بزرگان اندیشه سیاسی آن زمان زدند و در قانون اساسی آمریکا، اصل تفکیک قوای «منتسکیو» با قرارداد اجتماعی «روسو» همراه شد و تقدس آزادی نیز از رسالههای «جان لاک» بیرون آمد تا قانون اساسی آمریکا، تابلویی برای تحقق اندیشههای نو، نام گیرد. شاید، توصیف آن روز جان روتلج، نماینده کارولینای جنوبی که در میانه مذاکرات مجمع قانون اساسی با صدای بلند اعلام کرد که «مجمع درحال پایهگذاری یک امپراتوری بزرگ است» هنوز هم برای مردم آمریکا توصیفی زنده باشد.
مذاکرات که تمام شد، جدایی کامل از اصول کنفدراسیون نیز برای همگان اعلام شد؛ کنگره متشکل از دو مجلس میشد و یک رئیسجمهور هدایت قوه مجریه را در دست میگرفت. بنیانگذاران اما در واگذاری قدرت به قوه مجریه تردید داشتند و همین ترس بود که موجبات تشکیل کالج انتخاباتی از اعضای مجالس ایالتی را برای انتخاب رئیسجمهور فراهم کرد. فارغ از تمامیتردیدها، قانون اساسی تدوین شد و آمریکا پایههای یک جمهوری را بنیان گذاشت، اگرچه نشانههای ترس و تردید همچنان در فضای مجمع قانون اساسی دیده میشد، تردیدهایی که «فورست مکدونالد» تاریخدان را واداشت تا درباره تن دادن اعضا به جایگاه ریاستجمهوری توصیفی چنین برای آیندگان به یادگار گذارد: «در واقع اگر به خاطر وجود جورج واشنگتن که همه به او احترام میگذاشتند و او را نخستین رئیس قوه مجریه میشناختند، نبود، شاید مقام ریاستجمهوری اصلا پیشبینی نمیشد.»
به این ترتیب نویسندگان قانون اساسی ایالات متحده یک دولت آمریکایی تشکیل دادند که هم جمهوریخواه بود و هم دموکرات و البته فدرال؛ حکومتی که نمونه آن پیشتر هیچ گاه وجود نداشت. در طلیعه قانون اساسی بود که از بن فرانکلین، یکی از نویسندگان آن سوال شد که : «خب آقای دکتر، بالاخره ما چه به دست آوردیم؟ یک جمهوری یا یک حکومت سلطنتی؟» و سیاستمدار سالخورده پاسخ داده بود که: «حکومت جمهوری، اگر بتوانید آن را حفظ کنید.» اما آمریکاییها بیشک توصیف بنجامین فرانکلین 81 ساله، عضو مجمع قانون اساسی را بیشتر میپسندند، آن هنگام که شاهد امضای قانون اساسی توسط اعضای مجمع بود و به اطرافیانش گفت: «من در طول این اجلاس و فراز و نشیبهای آن، بارها و بارها به آن نقاشی پشت سر رئیس مجمع نگاه میکردم بدون آنکه بتوانم بگویم که آن خورشید– در نقاشی - در حال طلوع است یا غروب. اما حالا بالاخره خوشحالم از اینکه میدانم آن خورشید در حال طلوع است و نه غروب.»
درخشش طلوع خورشید حکومت جدید با ریاستجمهوری جورج واشنگتن، به عنوان اولین رئیسجمهور ایالات متحده آمریکا بیشتر شد تا او در اولین سخنرانی ریاستجمهوری خود در سال 1789، پذیرش قانون اساسی آمریکا از سوی تمامی ایالات را ستایش کند و بگوید: «انجام شد! ما یک ملت بزرگ شدهایم.» او در همین سخنرانی بود که از کشور جدید آمریکا به عنوان آزمایش و تجربهای یاد کرد که میتوانست معلوم کند که آیا انسانها میتوانند «آتش مقدس آزادی» را حفظ کنند یا خیر.
آتش انقلاب فرانسه در 1789که شکل گرفت، از تاثیر آموزههای انقلاب آمریکا بر این انقلابیون جدید نیز سخن گفته شد. این تاثیرپذیری شاید خود دلیلی بود برای آلکسی دوتوکویل، اندیشمند و سیاستمدار فرانسوی که سفری به قاره جدید داشته باشد و آموزههای حکومتداری نو را از نزدیک ببیند و لمس کند: «همین که پای شما به خاک آمریکا رسید، یک مرتبه چشم باز میکنید و متوجه میشوید در میان یک نوع جنجال و آشوب قرار گرفتهاید. از همه طرف فریادهای درهمی به گوش میرسد و هزاران صدا یکباره از هرطرف بلند است. هریک از این صداها یک خواست اجتماعی است که طنینانداز میشود. در اطراف شما همه چیز در حرکت و فعالیت است. بزرگترین تکلیفی که فرد آمریکایی برای خود میشناسد آن است که در امر حکومت جامعه مشارکت کند.» توکویل در مشاهدات خود از آمریکا مجذوب علاقه مردم این سرزمین به «آزادی» و «عمل به قانون» میشود.
اینچنین است که کشور جدید مکتبی برای درسخوانیهای فیلسوف فرانسوی میشود تا او اکنون اندیشههای برگرفته از رسالهها را در عمل تجربه کند و یافتههای خود را با اطمینان برای آیندگان به یادگار گذارد: «من یقین دارم اگر روزی استبداد در آمریکا پیروز شود، برای تغییر عاداتی که مردم در نتیجه دموکراسی به دست آوردهاند، با اشکال مواجه خواهد شد و مشکلتر از همه نیز محو ساختن عشق به آزادی در این مردم است.» فیلسوف لیبرال فرانسوی، جمهوری تازهتاسیس آمریکا را «سلطنت آرام اکثریت» معرفی میکرد و احترام این مردم به قانون را با جملاتی چنین میستود: «هریک از افراد در اطاعت و رعایت احترام قانون نفع خاصی دارند، زیرا همان فردی که امروز جزو اکثریت نیست میداند که فردا ممکن است جزو اکثریت قرار گیرد. اطاعت آنها از قانون تنها از آن نظر نیست که قانون ساخته و پرداخته اکثریت است بلکه از آن نظر است که آن را مخلوق خود میدانند.
به این جهت در ایالات متحده هرگز تعداد زیادی از افراد که در جوش و خروش باشند و به قوانین مانند دشمن ذاتی خود نظر کنند و نسبت به آن سوءظن داشته باشند، دیده نمیشود.» توکویل اما در گشت و گذارهای خود از جنوب تا شمال آمریکا یک چالش حکومتداری کشور جدید را به چشم میبیند و حکومتگران آمریکایی را نسبت به آن هشدار میدهد. برای توکویل، مواجهه مردمی با سه نژاد مختلف- سفید، سیاه و سرخ- آبستن مشکل بود و نیازمند تدبیر: «اعتراف میکنم که وقتی وضع ایالات جنوبی آمریکا را از نظر میگذرانم برای نژاد سفید در این منطقه جز دو راه، راهی نمیبینم. سفیدپوستان جنوب آمریکا یا باید بردگان را آزاد کرده و سیاهان را در خود مستحیل کنند یا خود را از آنان دور نگه داشته و تا زمانی که مقدور باشد آنان را در اسارت و بردگی نگه دارند. عقیده من آن است که هر راه دیگری که بخواهند در حدفاصل دو راه مذکور انتخاب کنند، خیلی زود منجر به وحشتناکترین جنگهای خانگی خواهد شد که شاید نتیجه آن اضمحلال و نابودی یکی از دو نژاد باشد.»
70 سال از استقلال آمریکا میگذشت که جنگهای خانگی مطابق پیشبینی فیلسوف فرانسوی درگرفت اگرچه او خود دیگر زنده نبود تا تحقق گفته خود را به چشم ببیند. بردهداری، حتما معضل جدید حکومتگران آمریکایی بود،که شانزدهمین رئیسجمهور، آبراهام لینکلن را واداشت تا هدف حکومتداری خود را الغای بردگی اعلام کند:«خانهای که افراد آن ضد هم باشند پایدار نمیماند، این دولت نیمه برده، نیمه آزاد نمیتواند مدت زیادی مقاومت کند. من انتظار ویران شدن این خانه را ندارم بلکه معتقدم همه افراد نظر یکسانی پیدا کنند.»
سال 1860 بود که لینکلن و جمهوریخواهان کنگره اعلام کردند که به ایالات جدید اجازه بردهداری نمیدهند. آتش جنگ روشن شد و 11 ایالت اعلام خودمختاری کردند. جنگهای خونین و طولانی انفصال در پیش بود. پنج سال شمال و جنوب جنگیدند تا در نهایت لینکلن پیروزی خود را جشن گیرد و به عنوان رئیسجمهور و فرمانده کل قوا، بردگان اتحادیه را آزاد اعلام کند. پیروزی لینکلن، اما مسیر حکومتگری روسایجمهور بعدی را هموار کرد تا کشور جدید آنگونه که جورج واشنگتن گفته بود، تجربهای جدید را به آزمون گذارد.
آمریکاییان تنها کشف سرزمین خود را مدیون کریستف کلمب ایتالیایی نیستند که او بذرهای ارزشمند دیگری را برای استفاده ساکنان آتی این سرزمین بر خاک پاشید: «جسارت و بی پروایی». محصول این بذرها در زمین بکر آمریکا، ساکنان آن را جسور و بیپروا ساخت و علاقهمند آزمودن تجربههای جدید. از این روی بود که آمریکاییها – ساکنان 13 مهاجرنشین بریتانیایی- در دورانی که سلطنت بریتانیا هنوز فروغی جاودانه داشت، بر کوس استقلالخواهی کوبیدند و کشوری جدید را بنیان گذاشتند.
مهاجرنشینهای شمال آمریکا اگرچه هریک دولت و قوه مقننه خاص خود را داشتند، اما حس مشترک مبارزه با بریتانیا، آنان را در کسب یک هدف متحد کرد: «استقلال». بدینترتیب افزایش مالیات بهانهای بود تا 55 نماینده از 12 مهاجرنشین، نخستین کنگره قارهای را در فیلادلفیا تشکیل دهند.
سپتامبر 1774 بود که کنگره قارهای، تجارت با انگلستان را تحریم کرد و مسوولیت مقاومت در برابر نیروی نظامی بریتانیا را به ژنرال مزرعهدار آمریکایی، جورج واشنگتن، سپرد؛ جنگهای طولانی انقلاب آغاز شده بود. در روزهایی که جورج واشنگتن، برای حفظ سرزمینهای آمریکا میجنگید، توماس جفرسون، حقوقدان ویرجینیایی نیز اعلامیه استقلال ملتی که دیگر «آمریکا» نامیده میشدند را برای تقدیم به جورج سوم، پادشاه انگلستان آماده میکرد. سرانجام نیز در چهارم ژوئیه 1776 بود که نمایندگان کنگره قارهای، اعلامیهای را روی دستها بالا گرفتند و فریاد شادی سردادند که:«ما آمریکایی هستیم.»
این رخداد، اما حیرت رهبران اروپایی را موجب شد و آنها صدای ضعیف جورج سوم را شنیدند که میگفت: «اگر خیانت آنها پابگیرد مصیبت زیادی از آن برخواهدخاست.» اما خیانت نهایی به انگلستان را نه مهاجرنشینها که فرانسویها به نمایش گذاشتند، آن هنگام که درپی جنگهای هفتساله استقلال، مهاجرنشینهای آمریکایی با کمکهای دریایی و مالی فرانسه، بریتانیا را شکست دادند و پرچم آمریکای متحد را در سال 1781 به اهتزاز درآوردند؛ دستاوردی بزرگ که الکساندر همیلتون، حقوقدان نیویورکی را که در سالهای جنگ به عنوان دستیار جورج واشنگتن ایفای نقش میکرد واداشت در نامهای به یکی از دوستانش بنویسد: «دوست عزیز من! صلح، افق تازهای را گشوده است. غایت آن است که از استقلالمان موهبتی بسازیم.»
تب تند استقلالخواهی که فرونشست، نوبت به حکومتداری رسیده بود و اینچنین بود که نمایندگان 13 ایالت باردیگر در فیلادلفیا جمع شدند تا ساختار حکومت آینده آمریکا را طرح بریزند. این مردم اکنون مجبور به تن دادن به «شر لازمی» به نام حکومت بودند. آنها که تجربه حکومتهای سلطنتی اروپا را در ذهن داشتند، اکنون طرحی نو میخواستند اگرچه میراث حکومت انتخابی بریتانیا را نیز با خود به این سوی آبها آورده بودند، چه آنکه آمریکاییها آن هنگام که رای به تشکیل کنگره قارهای متشکل از 13 ایالت میدادند، آموزههای «ماگناکارتا» را در ذهن داشتند؛ فرمانی که پادشاه انگلستان 500 سال قبل، مبتنی برآن سلطنت مشروطه را پذیرفته بود. واهمه ملت جدید از شکلگیری حکومتی مطلقه، آنان را به سمت کنفدراسیون هدایت کرد اگرچه حتی پذیرش کنفدراسیون نیز در ابتدا با مقاومت چند ایالت همراه شد و در نهایت سال 1781 بود که ایالت مریلند به عنوان آخرین ایالت ساختار حکومتی، کنفدراسیون را پذیرفت، ساختاری که در آن خودمختاری ایالات حفظ میشد و 13 قانون اساسی در 13 ایالت حکم میراند.
شکلگیری ایالات جدید و حاکم شدن رکود بعد از جنگ، اما اشکالات کنفدراسیون را آشکارساخت. یک اتفاق، نیاز به استقرار قدرت مرکزی را برای ایالات به تصویر کشید. دانیل شیز، کشاورز آمریکایی، شورشی را سامان داد که در چند ایالت مشکلاتی را برای حکومتهای محلی به همراه آورد. در مواجهه با این شورشها بود که پرسش وتردیدهای زیادی نسبت به تداوم ساختار کنفدراسیون ایجاد شده: «ایجاد قدرت مرکزی اجتناب ناپذیر بود.» بدینترتیب نمایندگانی که یک دهه قبل تفنگ در دست گرفتند و برای کسب استقلال جنگیدند، این بار قلم در دست گرفتند تا آموزههای خود از حکومت مطلوب را در قالب قانون اساسی واحد آمریکا به ثبت رسانند. بازهم فیلادلفیا میزبان نمایندگان 13 ایالت شد تا در مذاکراتی که چهارماه به طول انجامید - مجمع قانون اساسی- ساختار یک حکومت مرکزی مطلوب را برای آینده پی ریزند.
انقلاب و استقلالخواهی آمریکا، انقلابی در اندیشه بود؛ از این روی که بنیانگذاران آن درکلیه مراحل تصمیمگیری وسواس به خرج دادند تا مبادا در حکومت تازه تاسیس آنها، روزنهای برای نفوذ استبداد برجای ماند. نمایندگان مجمع قانون اساسی دریک نقطه اشتراک نظر داشتند، آنها که تجربه سلطه انگلستان را فراموش نکرده بودند، میخواستند مطمئن شوند که در حکومت آنها، هیچ فردی همچون یک پادشاه دارای قدرت نشود که آنها «گردآمدن تمام قوا در دست یک فرد را تعریف دقیق استبداد» میدانستند. اینچنین شد که حاضرین در مجمع عمومی گریزی به آموختههای خود از بزرگان اندیشه سیاسی آن زمان زدند و در قانون اساسی آمریکا، اصل تفکیک قوای «منتسکیو» با قرارداد اجتماعی «روسو» همراه شد و تقدس آزادی نیز از رسالههای «جان لاک» بیرون آمد تا قانون اساسی آمریکا، تابلویی برای تحقق اندیشههای نو، نام گیرد. شاید، توصیف آن روز جان روتلج، نماینده کارولینای جنوبی که در میانه مذاکرات مجمع قانون اساسی با صدای بلند اعلام کرد که «مجمع درحال پایهگذاری یک امپراتوری بزرگ است» هنوز هم برای مردم آمریکا توصیفی زنده باشد.
مذاکرات که تمام شد، جدایی کامل از اصول کنفدراسیون نیز برای همگان اعلام شد؛ کنگره متشکل از دو مجلس میشد و یک رئیسجمهور هدایت قوه مجریه را در دست میگرفت. بنیانگذاران اما در واگذاری قدرت به قوه مجریه تردید داشتند و همین ترس بود که موجبات تشکیل کالج انتخاباتی از اعضای مجالس ایالتی را برای انتخاب رئیسجمهور فراهم کرد. فارغ از تمامیتردیدها، قانون اساسی تدوین شد و آمریکا پایههای یک جمهوری را بنیان گذاشت، اگرچه نشانههای ترس و تردید همچنان در فضای مجمع قانون اساسی دیده میشد، تردیدهایی که «فورست مکدونالد» تاریخدان را واداشت تا درباره تن دادن اعضا به جایگاه ریاستجمهوری توصیفی چنین برای آیندگان به یادگار گذارد: «در واقع اگر به خاطر وجود جورج واشنگتن که همه به او احترام میگذاشتند و او را نخستین رئیس قوه مجریه میشناختند، نبود، شاید مقام ریاستجمهوری اصلا پیشبینی نمیشد.»
به این ترتیب نویسندگان قانون اساسی ایالات متحده یک دولت آمریکایی تشکیل دادند که هم جمهوریخواه بود و هم دموکرات و البته فدرال؛ حکومتی که نمونه آن پیشتر هیچ گاه وجود نداشت. در طلیعه قانون اساسی بود که از بن فرانکلین، یکی از نویسندگان آن سوال شد که : «خب آقای دکتر، بالاخره ما چه به دست آوردیم؟ یک جمهوری یا یک حکومت سلطنتی؟» و سیاستمدار سالخورده پاسخ داده بود که: «حکومت جمهوری، اگر بتوانید آن را حفظ کنید.» اما آمریکاییها بیشک توصیف بنجامین فرانکلین 81 ساله، عضو مجمع قانون اساسی را بیشتر میپسندند، آن هنگام که شاهد امضای قانون اساسی توسط اعضای مجمع بود و به اطرافیانش گفت: «من در طول این اجلاس و فراز و نشیبهای آن، بارها و بارها به آن نقاشی پشت سر رئیس مجمع نگاه میکردم بدون آنکه بتوانم بگویم که آن خورشید– در نقاشی - در حال طلوع است یا غروب. اما حالا بالاخره خوشحالم از اینکه میدانم آن خورشید در حال طلوع است و نه غروب.»
درخشش طلوع خورشید حکومت جدید با ریاستجمهوری جورج واشنگتن، به عنوان اولین رئیسجمهور ایالات متحده آمریکا بیشتر شد تا او در اولین سخنرانی ریاستجمهوری خود در سال 1789، پذیرش قانون اساسی آمریکا از سوی تمامی ایالات را ستایش کند و بگوید: «انجام شد! ما یک ملت بزرگ شدهایم.» او در همین سخنرانی بود که از کشور جدید آمریکا به عنوان آزمایش و تجربهای یاد کرد که میتوانست معلوم کند که آیا انسانها میتوانند «آتش مقدس آزادی» را حفظ کنند یا خیر.
آتش انقلاب فرانسه در 1789که شکل گرفت، از تاثیر آموزههای انقلاب آمریکا بر این انقلابیون جدید نیز سخن گفته شد. این تاثیرپذیری شاید خود دلیلی بود برای آلکسی دوتوکویل، اندیشمند و سیاستمدار فرانسوی که سفری به قاره جدید داشته باشد و آموزههای حکومتداری نو را از نزدیک ببیند و لمس کند: «همین که پای شما به خاک آمریکا رسید، یک مرتبه چشم باز میکنید و متوجه میشوید در میان یک نوع جنجال و آشوب قرار گرفتهاید. از همه طرف فریادهای درهمی به گوش میرسد و هزاران صدا یکباره از هرطرف بلند است. هریک از این صداها یک خواست اجتماعی است که طنینانداز میشود. در اطراف شما همه چیز در حرکت و فعالیت است. بزرگترین تکلیفی که فرد آمریکایی برای خود میشناسد آن است که در امر حکومت جامعه مشارکت کند.» توکویل در مشاهدات خود از آمریکا مجذوب علاقه مردم این سرزمین به «آزادی» و «عمل به قانون» میشود.
اینچنین است که کشور جدید مکتبی برای درسخوانیهای فیلسوف فرانسوی میشود تا او اکنون اندیشههای برگرفته از رسالهها را در عمل تجربه کند و یافتههای خود را با اطمینان برای آیندگان به یادگار گذارد: «من یقین دارم اگر روزی استبداد در آمریکا پیروز شود، برای تغییر عاداتی که مردم در نتیجه دموکراسی به دست آوردهاند، با اشکال مواجه خواهد شد و مشکلتر از همه نیز محو ساختن عشق به آزادی در این مردم است.» فیلسوف لیبرال فرانسوی، جمهوری تازهتاسیس آمریکا را «سلطنت آرام اکثریت» معرفی میکرد و احترام این مردم به قانون را با جملاتی چنین میستود: «هریک از افراد در اطاعت و رعایت احترام قانون نفع خاصی دارند، زیرا همان فردی که امروز جزو اکثریت نیست میداند که فردا ممکن است جزو اکثریت قرار گیرد. اطاعت آنها از قانون تنها از آن نظر نیست که قانون ساخته و پرداخته اکثریت است بلکه از آن نظر است که آن را مخلوق خود میدانند.
به این جهت در ایالات متحده هرگز تعداد زیادی از افراد که در جوش و خروش باشند و به قوانین مانند دشمن ذاتی خود نظر کنند و نسبت به آن سوءظن داشته باشند، دیده نمیشود.» توکویل اما در گشت و گذارهای خود از جنوب تا شمال آمریکا یک چالش حکومتداری کشور جدید را به چشم میبیند و حکومتگران آمریکایی را نسبت به آن هشدار میدهد. برای توکویل، مواجهه مردمی با سه نژاد مختلف- سفید، سیاه و سرخ- آبستن مشکل بود و نیازمند تدبیر: «اعتراف میکنم که وقتی وضع ایالات جنوبی آمریکا را از نظر میگذرانم برای نژاد سفید در این منطقه جز دو راه، راهی نمیبینم. سفیدپوستان جنوب آمریکا یا باید بردگان را آزاد کرده و سیاهان را در خود مستحیل کنند یا خود را از آنان دور نگه داشته و تا زمانی که مقدور باشد آنان را در اسارت و بردگی نگه دارند. عقیده من آن است که هر راه دیگری که بخواهند در حدفاصل دو راه مذکور انتخاب کنند، خیلی زود منجر به وحشتناکترین جنگهای خانگی خواهد شد که شاید نتیجه آن اضمحلال و نابودی یکی از دو نژاد باشد.»
70 سال از استقلال آمریکا میگذشت که جنگهای خانگی مطابق پیشبینی فیلسوف فرانسوی درگرفت اگرچه او خود دیگر زنده نبود تا تحقق گفته خود را به چشم ببیند. بردهداری، حتما معضل جدید حکومتگران آمریکایی بود،که شانزدهمین رئیسجمهور، آبراهام لینکلن را واداشت تا هدف حکومتداری خود را الغای بردگی اعلام کند:«خانهای که افراد آن ضد هم باشند پایدار نمیماند، این دولت نیمه برده، نیمه آزاد نمیتواند مدت زیادی مقاومت کند. من انتظار ویران شدن این خانه را ندارم بلکه معتقدم همه افراد نظر یکسانی پیدا کنند.»
سال 1860 بود که لینکلن و جمهوریخواهان کنگره اعلام کردند که به ایالات جدید اجازه بردهداری نمیدهند. آتش جنگ روشن شد و 11 ایالت اعلام خودمختاری کردند. جنگهای خونین و طولانی انفصال در پیش بود. پنج سال شمال و جنوب جنگیدند تا در نهایت لینکلن پیروزی خود را جشن گیرد و به عنوان رئیسجمهور و فرمانده کل قوا، بردگان اتحادیه را آزاد اعلام کند. پیروزی لینکلن، اما مسیر حکومتگری روسایجمهور بعدی را هموار کرد تا کشور جدید آنگونه که جورج واشنگتن گفته بود، تجربهای جدید را به آزمون گذارد.