اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


نظرسنجی: داستان قشنگی بود
خیلی زیبا
متوسط
خوب نبود
[نمایش نتایج]
 
 
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان عاشقانه

#1
Heart 
دختر موهایی بسایر سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت.
یک شب هنگامی که همه دختران  خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد.آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت.به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد رد کرده بود.در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند پذیرفته شود.در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد.اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد.زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد.در تماس دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی آغاز کرده است.چند ماه بعد دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد.در مراسم عروسی دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد مست شد.
زندگی ادامه داشت ... دختر دیگر جوان نبود در بیست و هفت سالگی دختر با یکی از همکارانش ازدواج کرد.شب قبل از مراسم ازدواجش مثل گذشته روی یک کاغذ نوشت : فردا ازدواج می کنم ولی قلبم از آن توست...و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.


ده سال بعد روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است.همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند.دختر بسیار نگرانش شد و به جست و جویش رفت..شبی در باشگاهی پسر را مست پیدا کرد.دختر حرف زیادی نزد.تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت.پسر دست دختر را مجکم گرفت اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت : مست هستید مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد.در این سالها پسر با پولهای دختر تجارت خود را نجات داد.روزی دختر را پیدا کرد و خواست دوبرابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آن که پسر حرفی بزند گفت : دوست هستیم مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به دختر نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد پسر دوباره ازدواج کرد ... دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسیش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد در آخرین روزهای زندگیش هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت.در آخرین لحظه در میان دوستان و اعضای خانواده اش پسر را باز شناخت و گفت : در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم می توانید آن را بری من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد...
حجم عشقی که بهت دادم اینقدر زیاد بود که باورش سخت بود...
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
داستان عاشقانه - یاشگین - 24-01-2015، 18:28

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان