29-08-2012، 11:18
پرچم روی تابوت را نمی توانم کنار بزنم، دستهایم سست وبی رمق شده وضعف تمام وجودم رابلعیده، دهانم خشک شده وبه سختی نفس می کشم؛ نمی توانم باور کنم این چند تکه استخوان وچفیه همه چیزی است که ازوحید باقی ماند، وحیدی که یک دریا شوربود ونشاط. می دانستم که دیگرنباید منتظرش باشم اماخوب یک جورهایی هم خودم راگول می زدم وبه دلم وعده امروزوفردا را می دادم. مدتها بود که درجلسات هیئت همسران شهدا شرکت می کردم. اما اینکه باورکرده باشم حقیقتا یکی ازآنهاهستم هر گز....چشم می گردانم وبه چهره کسانی که اطراف قبر نشسته اند می نگرم، همه با چشمانی قرمزوباد کرده وبا شانه هایی که تکان می خورد منتظرند...نه...!نمی توانم...این وحید من نیست...اینهاوحید نیستند...چیزی را که در راه خد دادم پس نمی گیرم... ولم کنید... من وحیدم را می خواهم...وحید آن قد بلندت چه شد؟ آن دست های مهربانت چه شد؟
می دانم که وحید راضی نیست گریه کنم اما نمی توانم. چشم که بازمی کنم خانم قاسمی همسرسروش دستهایم را دردست دارد می گویم: به...به خدااین وحید من نیست. وهق هقی که دیگرامانم نمی دهد، اوهم می گرید وسرتکان می دهد. بابا ابراهیم پدرسروش همرزم وحید پشت درنشسته ومثل مادری که کودکش را از دست داده سربرزانوی غم گذاشته وگریه می کند با آن اورکتی که سروش هر بارکه با وحید به خانه امان می آمد تنش بود واکنون در تن او بوی بهشت می داد، گریه او، و وحید را آن موقع دیدم.
سپاس یادتون نره
می دانم که وحید راضی نیست گریه کنم اما نمی توانم. چشم که بازمی کنم خانم قاسمی همسرسروش دستهایم را دردست دارد می گویم: به...به خدااین وحید من نیست. وهق هقی که دیگرامانم نمی دهد، اوهم می گرید وسرتکان می دهد. بابا ابراهیم پدرسروش همرزم وحید پشت درنشسته ومثل مادری که کودکش را از دست داده سربرزانوی غم گذاشته وگریه می کند با آن اورکتی که سروش هر بارکه با وحید به خانه امان می آمد تنش بود واکنون در تن او بوی بهشت می داد، گریه او، و وحید را آن موقع دیدم.
سپاس یادتون نره