31-10-2014، 21:29
(آخرین ویرایش در این ارسال: 31-10-2014، 21:30، توسط ❀இℬℯѕ✟♚ℊⅈℛℒஇ❀.)
فدات =)
میخوای ادامشو بذآرم ؟ (:
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
سنگ آهی کشید و به آسمان نگاه کرد . بر زمینه آبی آسمان ، پرنده ای در پرواز بود. پرنده آن قدر بالا بود که مثل نقطه سیاه کوچکی به نظر می رسید.سنگ با نگاهی غمگین او را دنبال کرد.بعد آهی کشید و با ناامیدی گفت : (( بله،مرداب طراوت و سرسبزی را دوست ندارد.مرداب از جنس جویبار و رود و دریاست ولی قلبش از سنگ است . دل مرداب حتی از بدن من هم سخت تر است . او خشک شدن جوانه ها و گل ها را می بیند اما دستش را برای نجات انها دراز نمی کند. ))
جوانه با ناامیدی سرش را پایین انداخت . اندوه زیادی در قلب کوچکش لانه کرده بود . تشنگی داشت کم کم او را از پای در می آورد . اندوه بزرگ چوانه ،سنگ را هم آزار می داد. حشره کوچک با شتاب از کنار سنگ گذشت و خودش را درمیان شاخه های یک بوته خار پنهان کرد . سنگ ، به نقطه ای که حشره در انجا پنهان شده بود ،خیره شد . بعد سرش را بالا آورد و به بوته خار نگاه کرد . بوته خار با تعجب گفت : (( چرا این طور به من خیره شده ای؟؟ ))
سنگ به خود آمد و گفت : (( ای بوته خار! تو همیشه سرسبزی. بگو که برای ادامه زندگی آب را ازکجا به دست می آوری ؟ ))
بوته خار گفت : (( آب را برای چه می خواهی؟ )) سنگ ، جوانه را که بی حال و ناتوان برزمین افتاده بود ، به بوته خار نشان داد و گفت : (( این جوانه تشنه است و آب می خواهد. چگونه می توانم ریشه خشک او را سیراب کنم ؟ ))
بوته خار گفت : (( سال هاست که خاک شور این دشت ،طعم گوارای آب را نچشیده است . در این زمین خشک نه جویباری هست ، نه رودی و نه چشمه ای . ما بوته های خار ، با ریشه های بلندمان آب را از دل زمین بیرون می کشیم. در این زمین خشک ، گاهی جوانه ای سر ارخاک بیرون آورد ولی از تشنگی می میرد . تشنگی ، جوانه تو را هم از پای در می آورد . ))
چیزی در قلب سنگ فشرده شد . اندیشه مرگ جوانه ، دلش را به درد آورد . جوانه که از تشنگی بی تاب شده بود ،با نا امیدی خودش زا به این و آن طرف می کشید . ریشه کوچکش را برای پیدا کردن آب در دل زمین به هرسویی می فرستاد. خورشید سرش را به سینه آسمانن تکیه داده بود و گرم تر از همیشه می تابید . جوانه به سختی نفس می کشید و سنگ با اندوه بسیار به او نگاه می کرد .
جوانه آرام آرام بر زمین افتاد . انگار چیزی در دل سنگ شکست . قلبش فشرده شد . چشم هایش را بست تا مرگ جوانه را نبیند . چشم های جوانه نیمه باز بود و آخرین نگاه های خود را در جست و جوی آب به روی خاک می فرستاد . دیگر جوانه همه جا را تیره و تار می دید . اریکی هر لحظه بیش تر میشد اما در لحظه ای که تیرگی می خواست جوانه را برای همیشه در خود بگیرد ، ناگهان رطوبت دلپذیر و گوارایی را در ریشه اش احساس کرد . سرش را بالا آورد و فریاد زد : (( آب ! بوی آب می شنوم! ))
جوانه تکانی خورد و به جلو نگاه کرد .تیرگی در برابر چشم هایش گریخته بود و او همه چیز را به روشنی می دید . جوانه به زمین خیره شد .
آب پاک و درخشانی زیر پایش بر زمین دشت جاری بود . آب به روشنی آفتاب بود و به زیبایی زندگی .
جوانه با بهت و حیرت به این آب دلپذیر و خنک نگاه کرد . ریشه اش را به دست جریان آب خنک سپرد و برگ های کوچکش را در آب شست.خاک تشنه ، آب را با دل و جان می مکید .
جوانه با تعجب به اطراف نگاه کرد تا سرچشمه این آب دلپذیر را پیدا کند اما ناگهان بر جای خود خشکش زد : سنگ شکافته شده بود و از قلب او ، چشمه پاک و زلالی می جوشید.
××××××××××××××××××××××
و پایاااااااااااااااااااااااااااان ^____^
اینم برای کسایی که میخواستن ادامشو بذارم..
از عنوان معلومه ..
داستان جوانه و سنگ (:
که همشو نوشتم ..
میخوای ادامشو بذآرم ؟ (:
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
سنگ آهی کشید و به آسمان نگاه کرد . بر زمینه آبی آسمان ، پرنده ای در پرواز بود. پرنده آن قدر بالا بود که مثل نقطه سیاه کوچکی به نظر می رسید.سنگ با نگاهی غمگین او را دنبال کرد.بعد آهی کشید و با ناامیدی گفت : (( بله،مرداب طراوت و سرسبزی را دوست ندارد.مرداب از جنس جویبار و رود و دریاست ولی قلبش از سنگ است . دل مرداب حتی از بدن من هم سخت تر است . او خشک شدن جوانه ها و گل ها را می بیند اما دستش را برای نجات انها دراز نمی کند. ))
جوانه با ناامیدی سرش را پایین انداخت . اندوه زیادی در قلب کوچکش لانه کرده بود . تشنگی داشت کم کم او را از پای در می آورد . اندوه بزرگ چوانه ،سنگ را هم آزار می داد. حشره کوچک با شتاب از کنار سنگ گذشت و خودش را درمیان شاخه های یک بوته خار پنهان کرد . سنگ ، به نقطه ای که حشره در انجا پنهان شده بود ،خیره شد . بعد سرش را بالا آورد و به بوته خار نگاه کرد . بوته خار با تعجب گفت : (( چرا این طور به من خیره شده ای؟؟ ))
سنگ به خود آمد و گفت : (( ای بوته خار! تو همیشه سرسبزی. بگو که برای ادامه زندگی آب را ازکجا به دست می آوری ؟ ))
بوته خار گفت : (( آب را برای چه می خواهی؟ )) سنگ ، جوانه را که بی حال و ناتوان برزمین افتاده بود ، به بوته خار نشان داد و گفت : (( این جوانه تشنه است و آب می خواهد. چگونه می توانم ریشه خشک او را سیراب کنم ؟ ))
بوته خار گفت : (( سال هاست که خاک شور این دشت ،طعم گوارای آب را نچشیده است . در این زمین خشک نه جویباری هست ، نه رودی و نه چشمه ای . ما بوته های خار ، با ریشه های بلندمان آب را از دل زمین بیرون می کشیم. در این زمین خشک ، گاهی جوانه ای سر ارخاک بیرون آورد ولی از تشنگی می میرد . تشنگی ، جوانه تو را هم از پای در می آورد . ))
چیزی در قلب سنگ فشرده شد . اندیشه مرگ جوانه ، دلش را به درد آورد . جوانه که از تشنگی بی تاب شده بود ،با نا امیدی خودش زا به این و آن طرف می کشید . ریشه کوچکش را برای پیدا کردن آب در دل زمین به هرسویی می فرستاد. خورشید سرش را به سینه آسمانن تکیه داده بود و گرم تر از همیشه می تابید . جوانه به سختی نفس می کشید و سنگ با اندوه بسیار به او نگاه می کرد .
جوانه آرام آرام بر زمین افتاد . انگار چیزی در دل سنگ شکست . قلبش فشرده شد . چشم هایش را بست تا مرگ جوانه را نبیند . چشم های جوانه نیمه باز بود و آخرین نگاه های خود را در جست و جوی آب به روی خاک می فرستاد . دیگر جوانه همه جا را تیره و تار می دید . اریکی هر لحظه بیش تر میشد اما در لحظه ای که تیرگی می خواست جوانه را برای همیشه در خود بگیرد ، ناگهان رطوبت دلپذیر و گوارایی را در ریشه اش احساس کرد . سرش را بالا آورد و فریاد زد : (( آب ! بوی آب می شنوم! ))
جوانه تکانی خورد و به جلو نگاه کرد .تیرگی در برابر چشم هایش گریخته بود و او همه چیز را به روشنی می دید . جوانه به زمین خیره شد .
آب پاک و درخشانی زیر پایش بر زمین دشت جاری بود . آب به روشنی آفتاب بود و به زیبایی زندگی .
جوانه با بهت و حیرت به این آب دلپذیر و خنک نگاه کرد . ریشه اش را به دست جریان آب خنک سپرد و برگ های کوچکش را در آب شست.خاک تشنه ، آب را با دل و جان می مکید .
جوانه با تعجب به اطراف نگاه کرد تا سرچشمه این آب دلپذیر را پیدا کند اما ناگهان بر جای خود خشکش زد : سنگ شکافته شده بود و از قلب او ، چشمه پاک و زلالی می جوشید.
××××××××××××××××××××××
و پایاااااااااااااااااااااااااااان ^____^
اینم برای کسایی که میخواستن ادامشو بذارم..
(31-10-2014، 21:12)MAMAD*ALONE نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
جریان چیه؟؟؟
از عنوان معلومه ..
داستان جوانه و سنگ (:
که همشو نوشتم ..