31-10-2014، 11:14
بعله می بینم خعلی استقبال شده (:
پس ادامشو میذارم :/
سنگ خسته بود . پشتش از تابش نور خورشید گرم شده بود . چشم هایش را برهم گذاشت و آرام آرام به خواب رفت اما ناگهان از دنیای خواب و خیال بیرون آمد و دوباره به افق خیره شد . اندیشه تشنگی جوانه ، لحظه ای او را آرام نمی گذاشت . سنگ در انتظار بازگشت سنجاقک ، لحظه ها را می شمرد . سنجاقک بال زنان خود را به مرداب رساند. مرداب آسوده و بی خیال زیر نور داغ خورشید دراز کشیده و به خواب رفته بود . کمی آن طرف تر ، گیاه کوچکی از تشنگی مرده بود . دست های گیاه به طرف مرداب دراز شده بود ، مثل این بود که در آخرین لحظه های زندگی خود می خواسته چیزی به مرداب بگوید .
سنجاقک به مرداب که از زندگی آرام و یک نواختش راضی بود ، نگاه کرد. قلبش از درد فشرده شد. بال هایش را به هم زد و روی یکی از نی های درون مرداب نشست و آن را تکان داد . مرداب حرکتی کرد و با ناراحتی گفت : (( چه کسی می خواهد خواب راحت را از من بگیرد؟ ))
سنجاقک گفت : (( دوست من ! در چند قدمی تو جوانه ای در حال مرگ است . جوانه تشنه است و آب می خواهد . اگر خودت را به او برسانی، سبز می شود و همه جا را از زیبایی و عطر خودش پر می کند . ))
مرداب اخم هایش را در هم کشید و گفت : (( من سرسبزی و طراوت را دوست ندارم ! زودتر از پیش من برو تا بقیه خواب های خوشم را ببینم ! ))
سنجاقک با غم و اندوه به مرداب نگاه کرد . مرداب دوباره به خواب فرو رفته بود . همه جا ساکت و آرام بود. تنها گاهی صدای بال زدن پرنده ای سکوت تلخ مرداب را می شکست .
سنجاقک به هوا پرید و بال زنان خودش را به جوانه و سنگ رساند . لب های خشک جوانه با دیدن سنجاقک به خنده باز شد و با خوش حای گفت : (( سنجاقک مهربان! برایم از مرداب بگو. از سرسبزی و آب بگو.آیا مرداب قبول کرد خودش را به من برساند؟))
سنجاقک گفت : ( اگر مرداب راه می افتاد و بر زمین جاری می شد ، دیگر مرداب نبود ، جویبار بود ، یا رودخانه قشنگی بود که طراوت و سرسبزی را به این دشت بی حاصل به ارمغان می آورد اما مرداب گفت که طراوت و سرسبزی را دوست ندارد . ))
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
چیزی نمونده تا تموم شه (:
فک کنم بقیش رو هم خودم باس بنویسم :/
پس ادامشو میذارم :/
سنگ خسته بود . پشتش از تابش نور خورشید گرم شده بود . چشم هایش را برهم گذاشت و آرام آرام به خواب رفت اما ناگهان از دنیای خواب و خیال بیرون آمد و دوباره به افق خیره شد . اندیشه تشنگی جوانه ، لحظه ای او را آرام نمی گذاشت . سنگ در انتظار بازگشت سنجاقک ، لحظه ها را می شمرد . سنجاقک بال زنان خود را به مرداب رساند. مرداب آسوده و بی خیال زیر نور داغ خورشید دراز کشیده و به خواب رفته بود . کمی آن طرف تر ، گیاه کوچکی از تشنگی مرده بود . دست های گیاه به طرف مرداب دراز شده بود ، مثل این بود که در آخرین لحظه های زندگی خود می خواسته چیزی به مرداب بگوید .
سنجاقک به مرداب که از زندگی آرام و یک نواختش راضی بود ، نگاه کرد. قلبش از درد فشرده شد. بال هایش را به هم زد و روی یکی از نی های درون مرداب نشست و آن را تکان داد . مرداب حرکتی کرد و با ناراحتی گفت : (( چه کسی می خواهد خواب راحت را از من بگیرد؟ ))
سنجاقک گفت : (( دوست من ! در چند قدمی تو جوانه ای در حال مرگ است . جوانه تشنه است و آب می خواهد . اگر خودت را به او برسانی، سبز می شود و همه جا را از زیبایی و عطر خودش پر می کند . ))
مرداب اخم هایش را در هم کشید و گفت : (( من سرسبزی و طراوت را دوست ندارم ! زودتر از پیش من برو تا بقیه خواب های خوشم را ببینم ! ))
سنجاقک با غم و اندوه به مرداب نگاه کرد . مرداب دوباره به خواب فرو رفته بود . همه جا ساکت و آرام بود. تنها گاهی صدای بال زدن پرنده ای سکوت تلخ مرداب را می شکست .
سنجاقک به هوا پرید و بال زنان خودش را به جوانه و سنگ رساند . لب های خشک جوانه با دیدن سنجاقک به خنده باز شد و با خوش حای گفت : (( سنجاقک مهربان! برایم از مرداب بگو. از سرسبزی و آب بگو.آیا مرداب قبول کرد خودش را به من برساند؟))
سنجاقک گفت : ( اگر مرداب راه می افتاد و بر زمین جاری می شد ، دیگر مرداب نبود ، جویبار بود ، یا رودخانه قشنگی بود که طراوت و سرسبزی را به این دشت بی حاصل به ارمغان می آورد اما مرداب گفت که طراوت و سرسبزی را دوست ندارد . ))
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
چیزی نمونده تا تموم شه (:
فک کنم بقیش رو هم خودم باس بنویسم :/