30-10-2014، 15:47
(آخرین ویرایش در این ارسال: 30-10-2014، 16:18، توسط ❀இℬℯѕ✟♚ℊⅈℛℒஇ❀.)
سنجاقک زیبایی بال زنان از ره رسید بال های ظریف سنجاقک در روشنایی روز میدرخشید . بالای سنگ که رسید سنگ از زیر بالهای او آسمان را نگاه کرد اسمان از زیر بال های سنجاقک آبی تر دیده میشد . سنجاقک کمی دور و بر جوانه چرخید و بعد کنار سنگ روی زمین نشست
سنجاقک رو به سنگ کرد و گفت : (دیروز،وقتی از اینجا میگذشتم ، جوانه ای در کنار تو نبود.)
سنگ گفت این جوانه زیبا ، همین چند لحظه پیش سر از خاک بیرون آورد اما تشنگی و خستگی راه، او را از پای دراورده است. اگر آب به او نرسد ، دراین سرزمین گرم و خشک از تشنگی می میرد . من در جست و جوی راهی هستم تا جوانه را از مرگ نجات بدهم ).
سنجاقک گفت : (تو سنگ مهربانی هستی ولی سنگ چطور میتواند به یک جوانه تشنه کمک کند؟!)
×××××××××××××××××××××××××
بقیشو تو بنویس اجی....وقتی نوشتی بگو بقیشم من بنویسم (:
بقیشو نمینویسی؟0_0
بنویسم؟(:
سنگ گفت : ( اگر تو کمک کنی ، ریشه خشک این جوانه سیراب میشود.من مرداب پیری را میشناسم که سال هاست در چند قدمی اینجا به خواب رفته است . سنجاقک مهربان! پیش مرداب برو و او را از خواب بیدار کن . به او بگو در نزدیکی تو جوانه ای در حال مرگ است . بگو،اگر خودت را به او برسانی،سبز می شود و همه جا را از زیبایی و عطر خود پر می کند : )
سنجاقک به هوا پرید . بال های توری اش را تکان داد و فریاد زد : ( من برای جوان اب می اورم . )
جوانه با شنیدن اسم اب چشم هایش را باز کرد و سرش را بالا آورد و سنجاقک را ، تا زمانی که در افق از نظر ناپدید می شد ، نگاه کرد . بعد جوانه لبخند غمگینی زد . نور کم رنگ شادی ، در قلبش جان گرفت . با خوش حالی و امید دوباره سرش را روی زانوی سنگ گذاشت و چشم هایش را بست.
سنگ با بی صبری در انتظار بازگشت سنجاقک بود . گاهی چشم هایش را می بست و به فکر فرو می رفت . به سبزه ها و جوانه های بی شماری فکر می کرد که پس از جاری شدن مرداب ، به دنیا می آیند .
هوا گرم تر شده بود . خورشید هر لحظه نور گرم و سوزانش را بیشتر بر سینه زمین پهن میکرد. در اطراف سنگ ،همه چیز آرام بود .
تنها گاهی بوته های خار ، تکانی میخوردند و یا صدای خزیدن حشره ای بر زمین گرم ، به گوش می رسید .
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
آجی تا اینجا ادامه دادم، بقیشو میتونی بنویسی؟ (:
سنجاقک رو به سنگ کرد و گفت : (دیروز،وقتی از اینجا میگذشتم ، جوانه ای در کنار تو نبود.)
سنگ گفت این جوانه زیبا ، همین چند لحظه پیش سر از خاک بیرون آورد اما تشنگی و خستگی راه، او را از پای دراورده است. اگر آب به او نرسد ، دراین سرزمین گرم و خشک از تشنگی می میرد . من در جست و جوی راهی هستم تا جوانه را از مرگ نجات بدهم ).
سنجاقک گفت : (تو سنگ مهربانی هستی ولی سنگ چطور میتواند به یک جوانه تشنه کمک کند؟!)
×××××××××××××××××××××××××
بقیشو تو بنویس اجی....وقتی نوشتی بگو بقیشم من بنویسم (:
بقیشو نمینویسی؟0_0
بنویسم؟(:
سنگ گفت : ( اگر تو کمک کنی ، ریشه خشک این جوانه سیراب میشود.من مرداب پیری را میشناسم که سال هاست در چند قدمی اینجا به خواب رفته است . سنجاقک مهربان! پیش مرداب برو و او را از خواب بیدار کن . به او بگو در نزدیکی تو جوانه ای در حال مرگ است . بگو،اگر خودت را به او برسانی،سبز می شود و همه جا را از زیبایی و عطر خود پر می کند : )
سنجاقک به هوا پرید . بال های توری اش را تکان داد و فریاد زد : ( من برای جوان اب می اورم . )
جوانه با شنیدن اسم اب چشم هایش را باز کرد و سرش را بالا آورد و سنجاقک را ، تا زمانی که در افق از نظر ناپدید می شد ، نگاه کرد . بعد جوانه لبخند غمگینی زد . نور کم رنگ شادی ، در قلبش جان گرفت . با خوش حالی و امید دوباره سرش را روی زانوی سنگ گذاشت و چشم هایش را بست.
سنگ با بی صبری در انتظار بازگشت سنجاقک بود . گاهی چشم هایش را می بست و به فکر فرو می رفت . به سبزه ها و جوانه های بی شماری فکر می کرد که پس از جاری شدن مرداب ، به دنیا می آیند .
هوا گرم تر شده بود . خورشید هر لحظه نور گرم و سوزانش را بیشتر بر سینه زمین پهن میکرد. در اطراف سنگ ،همه چیز آرام بود .
تنها گاهی بوته های خار ، تکانی میخوردند و یا صدای خزیدن حشره ای بر زمین گرم ، به گوش می رسید .
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
آجی تا اینجا ادامه دادم، بقیشو میتونی بنویسی؟ (: