30-10-2014، 15:26
خاک تشنه تکانی خوردووذرات ریزان جابه جاشدند.جنب وجوشی نااشنا...زمین تیره رادرخودگرفت.موجودتازه سرازخاک بیرون اورد.جوانه ای درحال به دنیاامدن بود.جوانه تلاش میکردسرش راازدل خاک تیره بیرون بیاورد.ذرات سنگین خاک راکنارمی زد.دستش رابه دانه های شن میگرفت وخودش رابالامیکشید.سرانجام پس ازچندساعت تلاش ارام ارام سینه ی خاک راشکافت وسرش رابیرون اورد.پیش پایش سنگ بزرگی برزمین نشسته بود.
جوانه نگاهی بهه سنگ کرد"نفس راحتی کشیدوگفت:<اه نمی دانی زیرزمین چقدرتاریک بود!>بعدسرش رابالااوردوبه اسمان نگاه کرد.خورشیدنورگرمش رابه صورت اوپاشید.جوانه اخم هایش رادرهم کشید.سنگ لبخندی زدوبامهبرانی گفت:<جوانه ی عزیزبه سرزمینماخوش امدی!سال هاست که اینجاجوانه ای سرازخاک بیرون نیاورده است!>
جوانه بانگرانی به اطراف نگاه کرد.سنگ پپرسید:<به دنبال چیزی میگردی؟>
جوانه گفت:<بله-تشنه ام اب می خواهم.>
سنگ گفت:<اینجاسرزمین خشک و بی ابی است.توننهاجوانه ای هستی که دراین سرزمین بی حاصل سرازخاک بیرون اورده ای.>
جوانه دوباره نگاه نگرانش رابه اطراف دوخت ولب های خشکش راچندباربازوبسته کرد.تشنگی اورابی تاب کرده بود.باناراحتی گفت:<من جوانه ی کوچکی هستم.به اب نیازدارم.اگراب به من نرسدازتشنگی میمیرم!>
سنگ گفت:توجوانه ی زیبایی هستی!توبه این سرزمین بی حاصل شادی وطراوت بخشیدی.من برای نجات تواب راازهرجاکه باشدبه این سرزمین خشک دعوت می کنم.>
جوانه دهان خشکش رابازکردتاچیزی بگویدامااندوه تشنگی وخستگی راه اوراازپای دراورده بود.سرش راروی زانوی سنگ گذاشت وبی حال و خسته به خواب رفت.........
اگه تااینجاخوبه بگیدادامه شوبزارم!!!!!
جوانه نگاهی بهه سنگ کرد"نفس راحتی کشیدوگفت:<اه نمی دانی زیرزمین چقدرتاریک بود!>بعدسرش رابالااوردوبه اسمان نگاه کرد.خورشیدنورگرمش رابه صورت اوپاشید.جوانه اخم هایش رادرهم کشید.سنگ لبخندی زدوبامهبرانی گفت:<جوانه ی عزیزبه سرزمینماخوش امدی!سال هاست که اینجاجوانه ای سرازخاک بیرون نیاورده است!>
جوانه بانگرانی به اطراف نگاه کرد.سنگ پپرسید:<به دنبال چیزی میگردی؟>
جوانه گفت:<بله-تشنه ام اب می خواهم.>
سنگ گفت:<اینجاسرزمین خشک و بی ابی است.توننهاجوانه ای هستی که دراین سرزمین بی حاصل سرازخاک بیرون اورده ای.>
جوانه دوباره نگاه نگرانش رابه اطراف دوخت ولب های خشکش راچندباربازوبسته کرد.تشنگی اورابی تاب کرده بود.باناراحتی گفت:<من جوانه ی کوچکی هستم.به اب نیازدارم.اگراب به من نرسدازتشنگی میمیرم!>
سنگ گفت:توجوانه ی زیبایی هستی!توبه این سرزمین بی حاصل شادی وطراوت بخشیدی.من برای نجات تواب راازهرجاکه باشدبه این سرزمین خشک دعوت می کنم.>
جوانه دهان خشکش رابازکردتاچیزی بگویدامااندوه تشنگی وخستگی راه اوراازپای دراورده بود.سرش راروی زانوی سنگ گذاشت وبی حال و خسته به خواب رفت.........
اگه تااینجاخوبه بگیدادامه شوبزارم!!!!!