اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان بسیار عاشقانه و غمگین دختری بنام بهار (حتما بخونید عالیه)

#1
Heart 
چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .



رنگ چشاش آبی بود .



رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…



وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم



مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .



دوستش داشتم .



لباش همیشه سرخ بود .



مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …



وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.



دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .



دیوونم کرده بود .



اونم دیوونه بود .



مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .



دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .



می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .



اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .



بعد می خندید . می خندید و…



منم اشک تو چشام جمع میشد .



صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .



قدش یه کم از من کوتاه تر بود .



وقتی می خواست بوسش کنم ?



چشماشو میبست ?



سرشو بالا می گرفت ?



لباشو غنچه می کرد ?



دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .



من نگاش می کردم .



اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .



تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ?



لبامو می ذاشتم روی لبش .



داغ بود .



وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود .



می سوختم .



همه تنم می سوخت .



دوست داشت لباشو گاز بگیرم .



من دلم نمیومد .



اون لبامو گاز می گرفت .



چشاش مثل یه چشمه زلال بود ?صاف و ساده …



وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ?



نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد .



شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد .



من هم موهاشو نوازش میکردم .



عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .



شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود .



دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ?



لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید?



جاش که قرمز می شد می گفت :



هر وقت دلت برام تنگ شد? اینجا رو بوس کن .



منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم .



تا یک هفته جاش می موند .



معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .



تموم زندگیمون معاشقه بود .



نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت .



همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ?



میومد و روی پام میشست .



..................................



دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ?



می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟



می گفتم : نه



می گفت : میگه لاو لاو ? لاو لاو …



بعد می خندید . می خندید ….



منم اشک تو چشام جمع می شد .



اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره .



.................. ? صدای قلبمو می شنیدم .



با شیطنت نگام می کرد .



پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود .



مثل مجسمه مرمر ونوس .



تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد .



مثل بچه ها .



قایم می شد ? جیغ می زد ? می پرید ? می خندید …



وقتی می گرفتمش گازم می گرفت .



بعد یهو آروم می شد .



به چشام نگاه می کرد .



اصلا حالی به حالیم می کرد .



دیوونه دیوونه …



چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو .



لباش همیشه شیرین بود .



مثل عسل …



بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم .



نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .



می خواستم فقط نگاش کنم .



هیچ چیزبرام مهم نبود .



فقط اون …



من می دونستم (( بهار )) سرطان داره .



خودش نمی دونست .



نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .



تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد .



بهار پژمرد .



هیچکس حال منو نمی فهمید .



دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .



یه روز صبح از خواب بیدار شد ?



دستموگرفت ?



آروم برد روی قلبش ?



گفت : می دونی قلبم چی می گه؟



بعد چشاشو بست.



تنش سرد بود .



دستمو روی سینه اش فشار دادم .



هیچ تپشی نبود .



داد زدم : خدا …



بهارمرده بود .



من هیچی نفهمیدم .



ولو شدم رو زمین .



هیچی نفهمیدم .



هیچکس نمی فهمه من چی میگم .



هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ?



هنوزم اشک توی چشام جمع می شه ?



هنوزم دیوونه ام.





?



خیال نکن که بی خیال از تو و روزگارتم ....





?



به فکرتم....





?



به یادتم





?



زنده به انتظارتم ....





?



?



تمام زندگیم را دلتنگی پر کرده است...





?



دلتنگی از کسی که دوستش داشتم و عمیق ترین درد ها و رنجهای عالم را در رگهایم جاری کرد !





?



درد هایی که کابوس شبها و حقیقت روزهایم شد? دوری از تو حسرتی عمیق به قلبم آویخت و پوست تن کودک عشقم را با تاولهای دردناک داغ ستم پوشاند .





?



دلتنگی برای کسی که فرصت اندکی برای خواستنش ? برای داشتنش داشتم.





?



دلتنگی از مرزهایی که دورم کشیدند و مرا وادار کردند به دست خویش از کسانی که دوستشان دارم کنده شوم .





?



در انسوی مرزها دوست داشتن گناه است ? حق من نیست ? به اتش گناهی که عشق در آن سهمی داشت مرا بسوزانند .





?



رنجی انچنان زندگی مرا پر کرده است? آنچنان دستهای مرا از پشت بسته است? آنچنان قدمهای مرا زنجیر کرده است که نفسهایم نیز از میان زنجیر ها به درد عبور می کنند . . .





?



دوست داشتن تو چنان تاوان سنگینی داشت که برای همه عمر باید آنرا بپردازم ... و من این تاوان سنگین را با جان و دل پذیرا شدم .





?



همه عمر ? داغ تو بر پیشانی و دلم نشسته است و مرا می سوزاند .





?



تو نمایش زندگی مرا چنان در هم پیچیدی که هرگز از آن بیرون نیایم. . . آنقدر دلتنگ دوریش هستم .. آنقدر دلتنگ سرنوشت خویشم .. آنقدر دل آزرده عشق تو هستم که همه هستیم را خوره بی کسی و تنهایی می جود . . .





?



به او نگاه می کنم ? به او که چون بهشت بر من می پیچد و پروازم می دهد .





?



به او که لبهایش از اندوه من می لرزند .





?



به او که دستهای نیرومندش ?عشقی که سالها پیش اجازه اش را از من گرفتند جرعه جرعه به من می نوشاند . . . . .





?



به او که چشمهایش در عمق سیاهی می خندید و دنیایم را ستاره باران می کرد.





?



به او که باورش کردم و دل به او باختم





?



به او که دلم می خواهد در آغوشش چشمهایم را بر هم بگذارم و هرگز ? هرگز ?هرگز به روی دنیا بازشان نکنم .





?



به او که تکه ای از قلب مرا با خود خواهد برد





?



به او که مرزهای سرنوشت ? سالها پیش دوریش را از من رقم زده است. سراسر زندگیم را اندوهی پر کرده است که روزها و ماهها از این سال به سال دیگر آنها را با خود می کشم و میدانم که زمان ? شاید زمان ? داغ مرا بهبود بخشد ولی هرگز فراموش نخواهم کرد که از پشت این دیوار شیشه ای نگاهش چگونه عمق وجودم را لرزاند .





?
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستان بسیار عاشقانه و غمگین دختری بنام بهار (حتما بخونید عالیه)
پاسخ
 سپاس شده توسط ຖēŞค๑໓ ، ▂▃▄▅▆▇█▓▒░ممل کرمانی░▒▓█▇▆▅▄▃▂ ، pooyesh ، حقوقدان انجمن ، fatima1378 ، zahra HA
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
داستان بسیار عاشقانه و غمگین دختری بنام بهار (حتما بخونید عالیه) - (-_-) - 05-09-2014، 15:03

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان