اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان عاشقانه قدرت و اقدس ( طنز )

#1
زندگی شخصی خانوم الف.:خواستگاری 

با شنیدن این حرف با بهت به مامانم نگاه کردم و گفتم:چی گفتی؟ 

_طلب کار بابات میخواد بجای بدهیمون تورو واسه پسرش بگیره،پاشو سریع آماده شو.الانه که برسن. 

 

این و گفت و از اتاق رفت بیرون.خوب الان باید چه عکس العملی نشون بدم؟مامان 
چی گفت؟گفت طلبکار بابا؟طلبکار بابا که مرد خرپولی بود.پس حتما پسرشم 
خرپوله.خوب عیبی نداره میزارم که بیان! 

شب شد.با صدای زنگ در فهمیدم که خواستکارا اومدن،از پنجره بیرون و نگاه 
کردم.اووف چه ماشینی!از اون خارجکیا بود.اسمشم نمیدونستم.رفتم تو آشپزخونه و 
به تعداد چایی ریختم.مامان صدام زد:اقدس چایی بیار! 

سینی رو برداشتم و براشون بردم.یه زن و مرد با یه پسر جوون تو پذیرایی 
بود.سلام کردم و سینی رو جلو تک تکشون گرفتم.زنه با لبخند چایی رو برداشت و 
مرده ماشالایی گفت.آخه میدونید من خیلی خوشگلم.رفتم جلو پسره و با غرور 
چایی رو گرفتم جلوش و بعد رفتم رو مبل تک نفره نشستم. 

بعد از اینکه یکم تعارف رد و بدل کردن پدرش گفت: خوب میریم سر اصل مطلب!ما 
اومدیم واسه قدرت جان اقدس و خواستگاری کنیم.همه هم موافق اند و نظر شما هم 
اصلا مهم نیست.اما واسه خالی نبودن عریضه برید تو اتاق حرف بزنید. 

رفتیم تو اتاق.وارد که شدیم دیدم قدرت حرف نمیزنه منم سریع مثل این رمانا 
گفتم:من به این ازدواج راضی نیستم،بعد ازدواج تو اتاقا جدا زندگی می کنیم و 
از این حرفا! 

قدرت که خیس عرق شده بود گفت:باشه.منم موافقم. 

_خوب پس بریم. 

رفتیم پیش بقیه و گفتیم که ما حرفامون و زدیم. 

مادرش که تا اون موقع فکر میکردم لاله گفت:فقط مهریه مونده. 

پدرش رو به پدرم کرد و گفت:چقدر باشه؟ 

سریع پریدم وسط حرفشون و گفتم:به نیت سال 2014،2014 تا سکه،پنج تا هم به 
نیت پنج تن آل عبا بهش اضافه کن که میشه 2019 تا.یه سکه هم واسه رندی بزنیم 
تنگش حل میشه.حالا هم صلوات بفرستید و بفرمایید دهنتون رو شرین کنید. 

مقدمات عروسی 

کارا سریع رو روال افتاده بود.تمام وسایل خونه رو با سلیقه ی خودم خریدم،قدرت و هم نذاشتم که بیاد فقط کارت عابر بانکش رو بردم. 

شب قبل از عروسی با قدرت رفتم گل فروشی و مدل دسته گل عروسی و انتخاب کردم و 
به قدرت گفتم که این و فردا تحویل بگیره.فردا صبحش رفتم آرایشگاه،انفدر 
خوشگل شده بودم که نگو!آرایشگره گفت خوشگلترین عروسی بودم که تا حالا داشته 
که البته این نیاز به گفتن نبود چون من تو خوشگلی رو دست نداشتم!وقتی رفتم 
بیرون آرایشگاه قدرت منتظرم بود.اول خواستم تحویلش نگیرم و برم تو ماشین 
که چشمم به فیلم بردار افتاد.اومد سمتم و شروع کرد بهم توضیح دادن که چیکار 
باید بکنم.دیدم خیلی داره حرف میزنه،زیاد هم وقت نداشتیم باید میرفتم 
آتلیه پس روم و کردم سمتش و گفتم:لازم نیست مدل بدی فقط فیلمت و بگیر. 

با این حرفم فیلم بردار دهنش چفت شد. 

به قدرت گفتم از پله ها که دارم میام پایین بیاد کمکم کنه. 

از پله ها که داشتم میومدم پایین قدرت دستم و گرفت.منم نگاهش کرردم و بعد 
با یه شرم ساختگی سرم و انداختم پایین.با حفظ حالت و طوری که فقط قدرت 
بشنوه گفتم:حالا چونم و بگیر و سرم و بیار بالا. 

کاری رو که گفتم انجام داد و میخ شد تو صورتم.وسط زل زدنش با لبخند گفتم:الان اتلیه می بنده زود باش در ماشین و باز کن تا بریم. 

تو آتلیه نتونستم کاری که میخوام و انجام بدم.هی به عکاسه میگفتم میخوام 
بپرم بالا و موقعی که هنوز تو هوام ازم عکس بگیری اما بی سلیقه نذاشت.منم 
چون نمیخواستم عروسیم خراب بشه دندون رو جیگر گذاشتم و خودم و کنترل کردم 
تا یه کفگرگی تو صورتش نزنم. خود عروسی 

تو عروسی برای در آوردن چشم بعضی ها،مخصوصا این پارمیدای حسود با قدرت کلی 
فیلم بازی کردیم.بماند که کلی شوت بازی در آورد و نزدیک بود موقع دنس(دنس 
که میدونید چیه؟اگه نمیدونید باید بگم همون رقصه خودمونه.)همه چیز و خراب 
کنه.همه چیز عروسی به اندازه ی کافی خوب و چشم درآر بود.حتی این قدرت با 
این همه پخمگیش خوش قیافه و خوش هیکل بود و حداقل این پارمیدا رو داشت دق 
میداد. 

وارد خونمون که شدیم رفتم تو اتاق خودم و قدرت و هم ندیدم که کدوم اتاق 
رفت.به زور لباس عروسم و در اوردم و آرایشمم حیفم اومد پاک کنم.(کلی پولش و 
داده بودم.آخه آرایشگرش خیلی حرفه ای بود دستمزد بالا میگرفت).کلی عکس با 
همون ارایش از خودم گرفتم و همونجور باهاش خوابیدم.(فکرم نکنید که 
ماسیدا!اصلا!همه وسایل آرایشی ای که به کار برده بود اصل و درجه یک بودن!) 

1ماه بعد(مقدمات عاشقی) 

توی پذیرایی جلوی تلویزیون نشسته بودم و قدرت و هم تحویل نمی گرفتم و فقط 
داشتم فیلمم و میدیدم که یهو بارون گرفت و صدای رعد وبرق بلندی کل خونه رو 
لرزوند.وقتی این صدا اومد قدرت که داشت از جلوم رد میشد که رو مبل بشینه 
فریاد بلندی زد و از حال رفت و توی بغل من افتاد. 

ووی!یهو چش شد؟!به شدت تکونش دادم و گفتم:هوی!چت شد؟!الو؟خرس قطبی؟ 

وقتی دیدم تکون نمیخوره با دست محکم زدم تو صورتش،افاقه نکرد.جفت پا پریدم 
رو شکمش بازم به هوش نیومد.آب ریختم رو صورتش تکون نخورد که نخورد.نخیر 
فایده نداره.باید ببرمش بیمارستان.وای حالا من چطوری این غول بیابونی رو 
بلند کنم؟ 

اول باید آماده بشم.اینجوری که نمیرن بیمارستان.رفتم تو اتاق لباسام و 
برداشتم.خواستم بپوشم که یادم اومد امروز حموم نرفتم.پریدم تو حموم و نیم 
ساعته سروتهش رو هم آوردم. 

اومدم جلو آیینه خواستم رژ بزنم که که یهو به فکرم رسید که شاید تو 
بیمارستان یه خانوم دکتر خوشگل باشه،نمی خوام جلوش کم بیارم آرایش کامل 
کردم و یه دوش عطر گرفتم و هرچی طلا داشتم به خودم آویزون کردم.دیگه آماده 
شده بودم.رفتم سراغ قدرت که رو سرامیکا تو پذیرایی ولو شده بود.خوب حالا 
چطور این و ببرم تو ماشین؟خوب آقایون و خانومای خواننده یکم روتون و کنید 
اونطرف! 

(راوی:دوستان به خوندنتون به طور نامحسوس ادامه بدید) 

پوفی کشیدم و یه دستم و بردم زیر سر قدرت و دست دیگم و بردم زیر پاهاش و رو 
دست بلندش کردم.نزدیک در که رسیدم جفت جاکفشی پاهاش و گذاشتم رو زمین و 
بالاتنش و چسبوندم به دیوار و تکیه دادم بهش تا سر نخوره.با پام درجاکفشی 
رو باز کردم و کفشای پاشنه 10 سانتیم و در آوردم.حیف که میخواستم قدرت و 
بلند کنم وگرنه کفش پاشنه 20 سانتیام و میپوشیدم.به زور کفشام و پام 
کردم.قدرت و بلند کردم و با آســـــــانـــــــســـور بردمش تو پارکینگ و 
سوار مازراتیش کردم.حالا گفتن نداره ولی ما مازراتی داریم!رفتم پشت رل 
نشستم.اولین بارم بود که میخواستم رانندگی کنم.گواهی نامه هم نداشتم.اما از 
اونجایی که هرچیزی خدادادی تو وجودمه،رانندگی هم به طور ذاتی بلدم.بلــه 
اینجوریاست! 

در مسیر بیمارستان 

تو راه بودم که یهو صدای قدرت اومد:آخ سرم!من کجام؟! 

سریع گوشه ی خیابون پارک کردم و برگشتم سمتش:اِ به هوش اومدی؟ 

_مگه بی هوش بودم؟! 

_آره!تو خجالت نمی کشی با این هیکلت غش می کنی؟ 

قدرت کمی من من کرد و گفت:آخه من یه خاطره ی بد از رعد و برق دارم. 

بعد سریع بحث و عوض کرد و گفت:چطوری آوردیم تو ماشین؟ 

_می خواستی چطور بیارمت؟رفتم تو خیابون و به چند نفر گفتم بیان کمک و 
بذارنت تو ماشین.نکنه فکر کردی من با این دستای ظریفم تو رو بلند کردم؟ 

قدرت خندید و گفت:یک درصد فکرکن تو بتونی من و تکون بدی! 

منم الکی شروع کردم همراهش خندیدم!یکم که گذشت گفت:راستی تو گواهی نامه داری؟ 

_نه اما رانندگی بلدم 

_پس بیا تا پلیس نگرفتمون جامون و عوض کنیم تا من رانندگی کنم. 

_باشه 



واما عشق... وارد آســـــــانـــــــســـور که شدیم دیدم قدرت میخ شده تو 
صورتم.تو اینه ی آســـــــانـــــــســـور که به خودم نگاه کردم تازه دلیل 
زل زدنش رو فهمیدم.به خاطر آرایشم صورتم خیلی ملوس شده بود.لبای قلوه ایم 
با آرایش برجسته تر شده بود.چشمای درشت آبیم(حالا تعریف از خود نباشه اما 
چشمام مثل سرندپیتی تو جزیره ی ناشناخته خوشگل و درشت بود) با ریمل و خط 
چشم درشت تر شده بود.اصلا این کارتون ژاپنیا رو دیدید؟من مثل اونام.چشمام 
همونقدر درشت،دماغ همونقدر کوچیک لبام هم خوشگل و صورتی!خلاصه انقدر خوشگل 
بودم و هستم که این بدبخت مسخ شده بود. 

وارد خونه که شدیم مانتوم و درآوردم و رفتم سمت پله ها تا به اتاقم برم(آخه 
خونمون با اینکه آپارتمانیه دوبلکسه).داشتم از پله ها بالا می رفتم که پام 
پیچ خورد و در حال زمین افتادن بودم که خوردم به یه دیوار گوشتی(تو این 
رمانا چی بهش می گن؟...آهان تو یه آغوش گرم فرود اومدم!) 

با صدای گلومب گلومب قلب قدرت به خودم اومدم و دویدم سمت اتاقم. 

تو اتاقم که رفتم دیدم باز صدای گلومب گلومب میاد.سمت چپم و نگاه کردم،دیدم 
قدرت نیست!راست و نگاه کردم باز دیدم قدرت نیست که صدای گلومب گلومبش 
بیاد.داشتم اطراف و نگاه می کردم که یهو متوجه یه چیزی شدم،به خودم نگاه 
کردم و دیدم که ای داد بیداد.گلومب گلومب از خودمه!ای وای من عاشق قدرت 
شدم!!! 

_نه نشدی! 

_کی بود؟ 

_من 

_تو کی ای؟ 

_وجدانت! 

_خوب اینجا وسط درگیریای فکری من چیکار می کنی؟حرف حسابت چیه؟ 

_هیچی فقط خواستم یه خودی نشون بدم.انقدر رمان خوندی که منم از وجدانای این 
دخترای تو رمان یاد گرفتم که اینجور مواقع وجدانا باید بگن نه نه همچین 
اتفاقی نیفتاده.تو نباید عاشق بشی و از این حرفا...! 

_آهان! 

_خوب پس شروع می کنیم... 

_ببین زر زدی نزدیا!اگه حرف بزنی یکی می خوابونم تو دهنت! 

_اِاِ!واقعا که!یبارم که خواستیم فعال باشیم تو نذاشتی.اصلا من میرم بخوابم.من و بگو که بخاطر کی از خوابم زدم و... 

همینجور که داشت غر میزد رفت پی کارش! 

خب کجا بودم؟آهان عاشق قدرت شده بودم!خب این خوبه یا بد؟بذار ببینم،قدرت 
خرپوله،مازراتی داره،زن ذلیله،خوب خرج میکنه!فقط یکم سوسوله که اگه واسم یه 
ماشین بخره اونم قابل ندید گرفتنه!پس عیبی نداره عاشقش می مونم! 

یک اتفاق خوب..! فردای اون روز یه اتفاق توپ افتاد!قدرت اومد پیشم و بهم 
گفت که دوستم داره!گفت که دلش می خواد مثل زن و شوهرای واقعی باشیم.خیلی 
خوشحال شده بودم.اما یکم ضایع بود که سریع بهش جواب مثبت بدم.واسه همین بهش 
گفتم که باید فکرام و بکنم و بعد جوابش رو میدم! 

قدرت باشه ای گفت و از خونه زد بیرون. 

جدایی و.... اعصابم خرد بود.خواب و خوراک نداشتم،قدرت 6 روز بود که پیداش 
نبود.تو این 6روز هرکسی که باهاش کار داشت رو پیچونده بودم تا نفهمه که 
قدرت نیومده خونه.توی پذیرایی روی مبل کز کرده بودم.با یه تصمیم آنی از جام 
بلند شدم تا برم و دنبالش بگردم و حرف دلم و بهش بزنم.همین که از جام بلند 
شدم صدای باز شدن در اومد.با دیدن قدرت توی چارچوب در سرجام خشک شدم.چشمای 
نمناکم تو چشماش قفل شد.به صورت خسته و تکیداش با یه ته ریش چند روزه خیره 
شدم.صورت پژمردش با لبخندی از هم باز شد.با بغض لبخندی زدم وگفتم:قدرت 

لبخندش پهن تر شد و زیر لب گفت:اقدس 

به طرفش دویدم و و با دویدن من به طرف من اومد.همینجور که به طرف هم میدویدیم اسم هم و صدا می زدیم. 

_قدرت 

_اقدس 

_قدرت 

_اقدس 

_قدرت 

_اقدس 

(خوب تا اینجا فهمیدین خونمون خیلی بزرگه؟) 

هنوز اقدس از دهن قدرت در نیومده بود که گلدون سفالی روی میز و برداشتم و 
محکم تو فکش خرد کردم و بلافاصله یه فیلیپینی رفتم تو شکمش و... 

روزهای خوشی! درحالی که به شونه ی قدرت تکیه داده بودم سرم و آوردم بالا و به چهره ی کبود قدرت قدرت نگاه کردم و با ناز گفتم:قدرت 

قدرت تو چشمام نگاه کرد و با عشق گفت:جونم عزیزم؟ 

چرا 6روز من و تنها گذاشتی؟ 

لبخندی زد و گفت:به خاطر اینکه بهتر بتونی تصمیم بگیری که من تو زندگیت باشم یا نه. 

لبام و جمع کردم و گفتمداستان عاشقانه قدرت و اقدس ( طنز ) گه حق نداری من و تنها بزاری. 

_حتی اگر بخوام هم نمی تونم. 

_یه چیزی بپرسم؟ 

_تو هزارتا چیز بپرس.(راوي:اوغ) 

_از کی فهمیدی که عاشقمی؟ 

تو چشمام زل زد و گفت:از همون روز اول ازت خوشم میومد.اما وقتی اون روز تو پله ها پات پیچ خورد و افتادی تو بغلم فهمیدم که عاشقتم. 

_من همینطور.همون موقع که صدای قلبت و شنیدم فهمیدم که چقدر به این صدا وابسته ام! 

راوی:خوب از اینجا به بعدش و من تعریف می کنم.اقدس و قدرت زندگیِ عاشقانشون 
و شروع کردن وصد البته زندگی خوبی هم داشتن.چند سال بعد هم بچه دار شدن و 
اسم بچشون و سونیا گذاشتن.تازه اقدس هم به آرزوش رسید و قدرت براش یه ماشین 
خرید که چشم همه مخصوصا پارمیدا رو در می اورد. 

سپــــــــــــــــــــــــاس ونظـــــــــــر یــــــــــــــــــــــــــادت

داستان عاشقانه قدرت و اقدس ( طنز ) نـــــــــــــــــــــــــرهداستان عاشقانه قدرت و اقدس ( طنز )

[sub][/sub]
[sub]✌[/sub]

داستان عاشقانه قدرت و اقدس ( طنز )
داستان عاشقانه قدرت و اقدس ( طنز )
داستان عاشقانه قدرت و اقدس ( طنز ) داستان عاشقانه قدرت و اقدس ( طنز ) داستان عاشقانه قدرت و اقدس ( طنز ) داستان عاشقانه قدرت و اقدس ( طنز ) داستان عاشقانه قدرت و اقدس ( طنز ) داستان عاشقانه قدرت و اقدس ( طنز ) داستان عاشقانه قدرت و اقدس ( طنز ) داستان عاشقانه قدرت و اقدس ( طنز ) داستان عاشقانه قدرت و اقدس ( طنز ) داستان عاشقانه قدرت و اقدس ( طنز ) داستان عاشقانه قدرت و اقدس ( طنز ) داستان عاشقانه قدرت و اقدس ( طنز ) داستان عاشقانه قدرت و اقدس ( طنز ) داستان عاشقانه قدرت و اقدس ( طنز ) داستان عاشقانه قدرت و اقدس ( طنز ) داستان عاشقانه قدرت و اقدس ( طنز ) داستان عاشقانه قدرت و اقدس ( طنز ) داستان عاشقانه قدرت و اقدس ( طنز ) داستان عاشقانه قدرت و اقدس ( طنز ) داستان عاشقانه قدرت و اقدس ( طنز ) داستان عاشقانه قدرت و اقدس ( طنز ) داستان عاشقانه قدرت و اقدس ( طنز )

داستان عاشقانه قدرت و اقدس ( طنز )
پاسخ
 سپاس شده توسط فرانه ، sd17 ، Archangelg!le ، ɨAʀʍɨռ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
داستان عاشقانه قدرت و اقدس ( طنز ) - ηἔ∂Δ - 15-08-2014، 2:39

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان