امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 4.6
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان حرمت عشق (جلد دوم با من قدم بزن ، ناباورانه)

#29
میز شام تکمیل شد ، آدرین اومد ، نشست پشت میز ، کنار هم شام خوردیم ، هرچند خیلی دیر بود اما با اشتها خوردیم ، چیزی نمیگفت اما نمیدونم چرا به چشم هام نگاه نمیکرد... شام که تموم شد ، رفتیم به سالن تازه کادو هارو دید ، لبخند زدم و گفتم:
- میخوام این عید... تولد دوباره ی زندگیم باشه ، آدرین میخوام کل گذشته رو بریزم دور ، کنار تو باشم.
کادو هارو تو بغل گرفتم و بهش نزدیک شدم ، رو بهش گفتم:
- ببخشید تنها رفتم ، عیدت مبارک پیش پیش.
آدرین لرزید... بد لرزید ، شوکه شدم ، یه قدم عقب رفت ، کادو ها زمین افتادن ، پرسیدم:
- چیزی شده؟
- چرا این کارو کردی؟
- چون خسته شدم... آدرین من تورم خسته کردم... گند زدم به همه چیز... تورو خدا جوری رفتار نکن که احساس کنم نمیتونی منو ببخشی... اشتباه کردم ، اشتباهاتمم خیلی بزرگه اما... خواهش میکنم اگه نمیتونی ببخشی برا همیشه تمومش کن اگه نه تورو خدا بیا از اول شروع کنیم ، قول میدم تا آخر عمرم تمام زندگیمو به خاطر تو بدم...
و اشک هایی که تو چشم هاش دیدم عذاب وجدانم رو چند برابر کرد و فکر اینکه چقدر اذیتش کردم سخت آزارم داد... کادو هارو باز کرد و کلی تشکر کرد ازم اما خیلی ساکت بود ، دیگه وقت خواب بود ، به اتاقمون رفتیم ، باید سردی این اتاق رو از بین میبردم... رو بهش گفتم:
- آدرین منو میبخشی؟
- نوشیکا... تو کاری نکردی...
لبخند زدم ، به سرعت رفتم و بین بازوهاش خودم رو جا کردم... آرتیمان از تو ذهنم خیلی کمرنگ شد اون شب... نه که عشقم از بین بره نه... اما تمرکز رو روی آدرین گذاشتم و پررنگش کردم ، اون شب بعد از گذشت این سال ها... تنها شبی بود مه میل کنار آدرین صبحش کردم و هیچ پشیمونی ای نبود... چه توی قلبم و چه در منطقم... صبح که از خواب بیدار شدم آدرین حموم بود ، عادت هرروزش بود ، لباس هام رو عوض کردم و بیرون رفتم ، خونه بوی محبت میداد ، صبحانه آماده کردم ، آدرین از اتاق بیرون اومد ، آماده بود برای سرکار رفتن ، با دیدن میز گفت:
- چرا زحمت کشیدی عزیزم؟
- کاری نکردم ، بیا صبحونه بخور.
- قربونت بشم... تو خیلی خوبی... لیاقتت رو نمیدونم کی به دست میارم.
- آدرین این منم که دارم سعی میکنم لیاقت تورو داشته باشم.
و لبخند زد و نشست سر میز ، گفتم:
- دیروز یه دوست قدیمی رو دیدم.
- کی؟
- یاحا... از بچگی با خوانوادشون دوست بودیم ، یهویی رفتن... خانوادشون رو باهم دیدم خیلی خوب بود.
- کجا دیدیشون؟
اومدم جواب بدم که منصرف شدم... اگه میگفتم بهشت زهرا ، آدرین متوجه میشد که سر قبر آرتیمان رفتم... این دروغ به صلاح رابطمون بود... برای همین با یه لبخند گفتم:
- خرید میکردم... خیلی اتفاقی.
- خیلی دوست دارم ببینمشون.
- حتما... ازم دعوت کردن ، حالا تا چه حد جدی بود نمیدونم ولی حتما اگه اونا چیزی نگفتن ، خودم دعوتشون میکنم.
- باشه عزیزم.
آدرین صبحونه میخورد و من مات تماشاش میکردم... چقدر بد بودم که به این چهره ی جذاب هیچ اعتنایی نداشتم... چقدر باخته بود... به صورتش دقیق شدم... این همون پسریه که خیلی اتفاقی وارد زندگیم شد و همه چیز رو تغییر داد... این همون آدمیه که نگرانش میشدم... همون کسی که بیشترین اعتماد رو بهش داشتم... چقدر قیافه اش فرق کرده بود... شکسته شده بود ، به معنای واقعی... خیلی عجیب پیر شده بود... با گذشت شش سال... این آدرینی نبود که فقط شش سال پیرتر شده باشه... نزدیک به بیست سال شکسته شده بود... برق چشم هاش از بین رفته بود و ترسناک تر عشقی بود که دیگه تو چشم هاش نسبت به خودم نمیدیدم ، یکدفعه من رو از خیالاتم بیرون کشید...
- چرا نمیخوری؟
- آدرین؟
- جانم؟
- واسه عید چیکار کنیم؟
- هرچی تو بگی.
- دلم مسافرت میخواد.
- بریم رامسر؟ ویلای خودم و آرتونیس؟
سرم تیر کشید... ویلا... اون جمع... شادی ای که اون موقع داشتم... اون جمع... بچه ها... دوستام... دریا... گیتار... آرتیمان... ماشین... جنگل... ابراز علاقش... با من قدم بزن... ساحل... پارک... نه... شمال نه... اون ویلا نه... دریا رو تا آخر عمرم نمیخوام ببینم... از ساحل تنفر دارم... صدای هیچ گیتاری بهم آرامش نمیده ، چشم هام اشکی شد ، گفتم:
- اصلا دوست ندارم...
- خوبی عزیزم؟
- خوبم اما شمال نمیخوام برم...
- باشه عزیزم... تو کجا میخوای بریم.
- یه شهر دیگه... اوممم ، شیرازو دوست دارم.
- حتما.
- آدرین دوست دارم.
- منم همین طور.
و رفت ، خودم هم باید میرفتم به مطب ، زندگی بهتر شده بود... این آرامش رو خیلی دوست داشتم... به هیچ عنوان نمیخواستم از دست بدمش... به هیچ عنوان... دو روز قبل از عید با آدرین سوار هواپیما شدیم و رفتیم شیراز ، قرار بود بریم هتل ، من عاشق شیراز بودم ، قبلا یه بار رفته بودم اونم تو دبیرستانم از طرف مدرسه بود ، روزای خوبی رو گذروندیم ، دو روز رو گشتیم و به جاهای دیدنی تموم نشدنی شیراز سر زدیم... تا روز عید شد ، تحویل سال ساعت دو و شش دقیقه و سی و هفت ثانیه بود ، برا خودمون هفت سین چیده بودیم ، لباس های نو پوشیده بودیم ، تحویل سال که اعلام شد خوشحالیم قابل وصف نبود ، پریدم بغل آدرین ، برای عیدی یه ساعت خوشکل برام خریده بود... چهاردهم فروردین برگشتیم تهران ، چهارده روز دور از همه چیز کنار هم بودیم ، آرامشی بی مانند تو زندگیم برقرار شده بو ، اما حیف که این آرامش ساختگی ، آرامش قبل از طوفان بود... حیف و افسوس و حسرت... طوفانی که تمام زندگی و باور هام رو نابود کرد... نابودِ نابود... بیستم فرودین بود ، ساعت چهار بعدازظهر دوشنبه ، تو خونه نشسته بودم و تو اینترنت میچرخیدم ، زنگ خونه به صدا درومد ، فکر کردم آدرین زودتر اومد ، رفتم جلوی آیفن یه دختر جلوی در بود ، ته چهره ی آشناش فکرم رو مشغول کرد ، آیفن رو برداشتم:
- بله؟
- اممم... ببخشید ، میشه چند لحظه وقتتون رو قرض بدید؟
- ببخشید شما؟
- من حتما باید باهاتون صحبت کنم ، میشه بیام تو؟
کمی فکر کردم و از رو کنجکاوی گفتم:
- بفرمایید.
و در رو باز کردم ، نگاهی به خودم تو آینه ی قدی سالن انداختم ، تاپ سفید رنگ با شلواربرموردا مشکی ، موهام رو دمب اسبی بسته بودم ، زنگ در خونه به صدا درومد ، جلوی موهام فرق وسط بود ، چتری های بلندم رو پشت گوشم انداختم و به سمت در رفتم و بازش کردم ، دوتا دختر بودن... یکیشون رو میشناختم ، همون هم دانشگاهی قدیمی آدرین که با شرکتشون همکاری داشت ، اون یکی هم خیلی شبیه بود بهش... انگار که خواهر بودن ، هردوتا بی هیچ صحبتی فقط نگاهم میکردن ، سعی به تعارف نداشتم ، پرسیدم:
- بفرمایید؟
اون دختره که نمیشناختم گفت:
- میشه بیایم تو؟
- حتما...
و دعوتشون کردم به داخل خونه ، همراه با ورودشون یه موج بزرگ منفی هم داخل شد که حس خوبی نسبت بهش نداشتم ، حوصله ی پذیرایی از این مهمون های ناخونده رو نداشتم ، پس به سالن رفتیم و اون ها بی تعارف روی یه مبل نشستن و من رو مبل رو به روشون و بار دیگه بعد از سکوتی طولانی پرسیدم:
- کاری داشتید؟
دختره بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
- من گلسا هستم ، اینم خواهرم کتایون که فکر میکنم آشنایی کمی باهاش داشته باشید.
- بله... اتفاقی افتاده؟
- بعد از اینکه خواهرم همه ی حرف هاش رو زد... انتظار هرکاری رو ازتون دارم... چون من خودم...
و ادامه ی جملش رو نگفت و رو به کتایون کرد ، کتایون هم نگاهم نمیکرد ، یه ترس تمام وجودم رو احاطه کرده بود و هیچ حدسی نمیزدم که اینا چی میخوان بگن... بعد از کمی سکوت شروع کرد...
- من وقتی که بورسیه ی تحصیل تو آمریکا رو گرفتم هیچ کسی رو نداشتم که ازم حمایت کنه... هیچ احدی پشتم نبود... نه مادر و نه پدرم که هردو سنشون نسبتا بالا بود... خواهرم بهم پروبال داد و خیالم رو راحت کرد... برا همین تونستم برم آمریکا... تو دانشگاه آدرین رو دیدم... یه هم زبون بود ، به زودی برام تبدیل شد به یه دوست خوب... رفته رفته به جز درسم به اونم فکر میکردم تا اینکه پیشنهاد دوستی داد... خیلی دوسش داشتم و کم کم عاشق شدم... از هرلحظه ای برای کنار هم بودن استفاده میکردیم و موقع هایی که نبود دائم بهش فکر میکردم... قصدمون ازدواج بود و تنها مانع بین ما نامزدی بود که تو ایران داشت و بهم قول داده بود که این نامزدی تموم میشه... حتی یه بار میشا و آرتیمان و آرتونیس اومده بودن دیدن آدرین ، من رو بهشون معرفی کرد... یعنی همه چیز جدی بود... تا اینکه یه روز گلسا بهم زنگ زد...
چی داشت میگفت؟ بازی با جمله ها... این حرف ها چه ربطی به من داشت... زندگی خصوصیش و البته بخش هایی که ربط به آدرین داشت... آدرین هیچ وقت حرفی از عشق قدیمیش بهم نزده بود... اما اون از یه احساس قوی صحبت میکرد ، ادامه داد:
- مادر و پدرم درگیر یه بیماری مشترک شده بودن و باید حتما به ایران برمیگشتم... خواهرم توانایی مراقبت از هردوشون رو نداشت... به آدرین گفتم گفت قرار ما این بود که اینجا بمونیم... کلی گریه کردم... کلی خواهش کردم که آدرین نکن... این یه احساس معمولی نیست بین ما... با من بیا ایران... زندگی میکنیم کنار هم... اونقدری شور و هیجان داشت که قبول نکرد... برگشتم ایران... بعد از اینکه پدر و مادرم رو از دست دادم... با خواهرم یه زندگی جدیدو شروع کردیم... بعد از آدرین دیگه غرق زندگی و کار شدم و فراموش کردم که باید یه کسی باشه که برام مهم باشه و براش مهم باشم اما هیچ کس رو نتونستم دوست داشته باشم... تا به طور کاملا اتفاقی دوباره آدرین رو دیدم... نمیتونی باور کنی اما قلبم لرزید... بد لرزید...
و اشک هاش بارید ، من گنگ و خیره نگاهش میکردم... هدفش مشخص نبود... خودش دوباره شروع کرد...
- گفت اینی که میبینی کنارمه زنمه ، گفت من توجه نکردم... بهش نزدیک شدم... سعی کردم نزدیک تر شم... تا اینکه ماجرای زندگیش رو برام گفت... از اینکه زنش معشوق برادرش بوده و اون نامردی کرده... از یه زندگی سرد برام گفت و بهم گفت که میخواد گرمای زندگیش رو با من بسازه... بهم گفت که رابطه ای ندارید... اگه اینو هم نمیگفت برام مهم نبود... اون قدری کور شده بودم که فقط میخواستم دوباره با آدرین باشم... به هرطریقی... باهم صیغه کردیم... تا اینکه خواهرم متوجه شد و چشم هام رو باز کرد...
و گریه اش شدت گرفت... چی میگفت؟ انقدر راحت از چی حرف میزد؟ پا به خونه ی من گذاشته بود و میگفت من صیغه ی شوهرتم و شوهرت گرماشو از من میگیره؟ دیگه چیزی رو رنگی نمیدیدم ، فقط خاکستری بود... یه خاکستری تلخ... لال شده بودم... چی میگفتم؟ فقط نگاهش کردم... خودش به حرف اومد...
- به خدا سه ماهم نمیشه که باهاش عقد کردم... به خدا عشق کورم کرده بود... اما الان من یه بچه تو شکممه که نمیخوام بندازمش... اومدم اینجا که بهت بگم زندگی با آدرین حق توئه... اگه بگی فقط کافیه بگی که برم و محو شم ، چیزیم برا بچم نمیخوامو... اشتباهیه که خودم کردم... اگه نه... تو برو و بذار کنار مردی که دوسش دارم با بچم بمونم...
خندیدم... عصبی خندیدم... یه حالت عصبی دیگه... تشنج... صدای خندم بالا رفت... چشامو بستم... چی میدیدم؟ خنده ی عصبی آرتیمان... روزی که بهش گفتم میخوام با آدرین ازدواج کنم... مثل الان من... با صدای بلند جیغ زدم و خندیدم... اشک مهمون چشم هام شد... وحشیانه میبارید و من با پافشاری میخندیدم... به حرف اومدم... شکسته حرف میزدم...
- تو... تو بعد از این همه سال... سروکلت پیدا شد و گند زدی به زندگیم... تو... تو اومدی پیش من و تو روی من میگی... من نابود کردم زندگیتو... تو... تو...
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3 ، پری خانم ، aida 2 ، [ niki ] ، Mᴏʙɪɴᴀ ، "تنها" ، elnaz-s ، Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی ، SOGOL.NM ، Nafas sam


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان حرمت عشق (جلد دوم با من قدم بزن ، ناباورانه) - ըoφsիīkα - 07-08-2014، 16:09

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان