10-07-2014، 15:11
شیوا لباس هاش رو عوض کرده بود ، سنا هم مانتو و شالش رو دراورده بود و با تاپ سفید و شلوار لی آبی کاربنی اش دراز کشیده بود رو مبل و دستش روی سرش بود ، شیوا رفته بود تو آشپزخونه تا برامون نهار بیاره ، مانتو ی نارنجی رنگ جلوبازم رو دراوردم یه شلوار مشکی چسبون پام بود و یه تاپ مشکی هم پوشیده بودم ، شال مشکیم رو هم دراوردم ، اول به دستشویی رفتم و دست هام رو شستم بعد رفتم پیش شیوا ، داشت سیب زمینی سرخ میکرد ، گفتم:
- کمک میخوای؟
- نه گذاشتم غذا دم بکشه ، فقط سیب زمینی ها سرخ شه ، سالاد درست کنم حاضر میشه.
- اون که خوابید فکر کنم ، شماها خیلی خسته شدین ، برو بشین من درست میکنم.
- باشه فقط ظرف سالاد تو همون کابینت...
- میدونم ، برو.
رفت و اون هم نشست رو یه مبل ، وسایل سالاد رو برداشتم و رو میز نهارخوریشون نشستم و مشغول آماده کردن سالاد شدم ، حواسم به سیب زمینی ها که شغلشون کم بود هم بود که نسوزه ، تموم که شد ، برگشتم به آشپزخانه ، دست هام رو شستم ، شیوا هم نشسته خوابش برده بود ، غذا رو کشیدم ، قیمه درست کرده بود ، بعد از اینکه پلوی زعفرانی هم روی برنج ریختم و ته دیگه هارو جداگانه کشیدم ، میز رو چیدم ، بشقاب و قاشق ، چنگال هم گذاشتم سر سفره با لیوان ، بعد هم نوشابه ای که تو یخچالش بود رو دراوردم ، بوی غذا تو کل خونشون پیچیده بود ، رفتم بالاسر شیوا و گفتم:
- پاشو نهار.
- وای عسل.
چشم هاش رو باز کرد و با دیدن میز گفت:
- تو چرا زحمت کشیدی؟
- شما دوتا خسته بودید بابا ، بیا نهار بخور.
بلند شد و رفت سر میز ، رفتم بالاسر سنا و آروم گفتم:
- سنا؟ سنا جان؟
دست هاش رو از روی سرش برداشت اما چشم هاش رو باز نکرد ، گفت:
- هوم؟
- بلند شو نهار بخور.
- الان پا میشم.
بلند شد و اون هم اومد سر میز ، هردو غذا کشیدن ، دست پخت شیوا عالی شده بود ، هم من و هم سنا خوشمون اومد ، نهار رو که خوردیم ، خودم میز رو جمع کردم اما شیوا اومد و ظرف هارو شست ، چون همه خسته بودیم ، همگی گرفتیم خوابیدیم ، من هم خیلی سریع خوابم برد... با تکون هایی که سنا به دستم داد بیدار شدم و گفتم:
- چی شده؟
- پاشو دیگه عسل ، بریم الان میلاد میاد.
- ساعت چنده؟
- پنج.
- اوه اوه چه خبره؟ الان پامیشم.
بلند شدم ، شیوا چای درست کرده بود ، ما دوتا آماده شدیم و رفتیم به سالن شیوا از آشپزخانه مارو دید گفت:
- کجا دارید میرید شما؟ چای بخورید بعد.
سنا- نه شیوا بریم دیگه ، میلاد الان میاد.
شیوا- میلاد الان نمیاد ، هشت میاد.
- نه دیگه ما بریم ، حالا میبینیم همو دوباره.
شیوا- باشه ، خدافظ.
اومد جلو و روبوسی کرد باهامون ، ماهم کفش هامون رو پوشیدیم و از شیوا خداحافظی کردیم ، بعد سوار ماشین شدیم ، حرکت که کردم ، گفتم:
- چی خریدی واسه میلاد؟
- کراوات ، سرآستین... کم نیست که؟
- نه بابا ، فرشاد اینا کی میان؟
- آخر هفته دیگه میان برای خواستگاری دوباره.
- سنا خلاصه همه فکراتو کردی؟
- معلومه که کردم... واقعا اونقدر آدم مادی ای نیستم.
- میدونم اما ، دیگه نمیتونی این زندگی رو داشته باشی.
- قبل از تو بابا سی صد بار اینا رو گفته بهم عسل.
دیگه چیزی نگفتم ، رسیدیم خونه و من ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم ، وقتی رفتیم بالا به مامان خبر مهمونی رو دادیم ، یکمی درس خوندم ، یکمی هم با مامان حرف زدیم ، بعد هم که شام خوردیم و خوابیدم...
با لبخند رو به مردی که قبلا هم دیده بودمش گفتم:
- ببخشید آقای سخرزاده که من خودم مزاحم شدم ، اصلا یادم رفت با آقای آریان تماس بگیرم.
- نه شهاب معمولا صبح نمیاد ، می ترسید شماهم نیاید ، صبح میره دانشگاه کلاس داره ، دو ساعت دیگه میاد.
یعنی اون لحظه میخواستم برم شهاب رو گیر بیارم دهنشو صاف کنم بیشعورو که منو تنها فرستاده اینجا من خجالت میکشم خـــب.
- بازم ببخشید.
- اختیار دارید ، اول مدارک رو ببریم پیش رئیس بیمارستان ، بعد میریم پیش کارکنان.
من رو برد پیش رئیس ، نزدیک به یک ساعت اونجا معطل شدم ، بالاخره من به استخدام موقت بیمارستان درومدم ، بعد رفتیم و به من یه روپوش سفید داد ، از اونا که عاشقشونم ، سامیار دوست شهاب بود بیچاره کل کارش رو تو بیمارستان ول کرده بود اومده بود بیمارستان رو به من نشون بده ، رفتیم پیش بچه های بخش مربوط ، سامیار همه ی پرستار ها رو جمع کرد و گفت:
- دکتر صادقی ، متخصص مغزواعصاب ، از امروز همراه ما کار میکنن ، خواستم تا باهاشون آشنا شید.
پرستار ها تک به تک خودشون رو بهم معرفی کردن و همگی سعی در صمیمی شدن با من داشتن ، بعد هم یه اتاق بهم نشون داد و گفت که اتاق کار منه ، با بقیه ی دکترها هم آشنا میشم ، وقتی از اتاق رفت بیرون ، خیلی نگذشته بود که پشتش شهاب اومد تو ، بی توجه به موقعیت اون تو بیمارستان و موقعیت خودم و بدون اینکه توجه کنم در اتاق بازِ سرش داد کشیدم:
- آخه منو چرا تنها گذاشتی؟ نگفتی مگه خودتم میای؟ آقای آریان مردم از ترس متوجه اید؟
با صدای متوسطی گفت:
- بفرمایید بشینید خانم صادقی.
انقــدر حرصم گرفت ازش که حد نداره زهرمار و خانم صادقی ، خانم صادقی و مرگ ، در رو بست ، کمی نزدیک به من شد و گفت:
- شما متوجه هستید که اینجا محل کارمونه؟
- چه ربطی داره؟
- وقتی اینجوری سر من داد و بیداد میکنید ، سایر کارکنان...
- باشه آقای آریان ، من معذرت میخوام ولی کارتون خیلی بد بود.
- خب تنها نبودی که.
چیزی نگفتم ، بعد از مدتی سکوت بینمون ، خودش گفت:
- از اینجا خوشتون اومد؟
- ای... باید عادت کنم.
- که اینطور... باشه مزاحمتون نمیشم ، مشکلی بود خبر میدم بهتون.
- ممنون ، خداحافظ.
تولد میلاد بود ، من و مامان و بابا و سنا همگی آماده بودیم ، کار تو اون بیمارستان خیلی هم بد نبود مخصوصا اینکه من تو یه عمل بالاسر مریض ایستادم ، دانشگاه هم کاراش خوب پیش میرفت ، واسه میلاد با سنا رفته بودم و براش کادو گرفته بودم ، من و سنا هرکدوم جداگانه براش کادو گرفته بودیم ، سوار ماشین بابا شدیم و همگی راه افتادیم سمت خونه ی شیوا ، وقتی رسیدیم من و سنا زودتر از ماشین پیاده شدیم و بالا رفتیم ، شیوا با خوشرویی جلوی در منتظر استقبال بود:
شیوا- سلام ، خوبین؟ مامان بابا کوشن؟
- سلام ، خوبی؟ دارن میان.
سنا- سلام.
رفتیم تو ، مادر و پدر میلاد و برادرش و زن برادرش با دوستاشون همه اونجا بودن ، با خوشرویی به همه سلام کردم و رفتم تو اتاق تا لباس هام رو عوض کنم ، یه پیراهن مشکی ساده پوشیده بودم با یه ساق مشکی برمودا ، آرایشم خیلی نبود ، فقط رژلب داشتم و چشم هام رو خط چشم کشیده بودم و به مژه هام ریمل زده بودم ، روفرشی های ست لباسم رو پوشیدم ، شال مشکی رنگی رو که با رنگ روشن موهام اصلا هماهنگی نداشت دوباره سرم کردم ، موهام رو فرق وسط گرفته بودم ، آماده بودم دیگه ، رفتم و نشستم تو جمع ، مامان میلاد گفت:
- خوبی دخترم؟
- ممنون خوبم ، شما خوبین؟
- الحمدالله.
سنا هم اومد و کنار من نشست ، مامان میلاد زن فوق العاده خوش صحبت و خنده رویی بود ، رو به سنا گفت:
- شنیدم قراره ازدواج کنی ، مبارکت باشه.
- لطف دارین شما ، دو ماه دیگه عقدمونه.
- به سلامتی.
- سلامت باشید.
بابام با بابای میلاد و برادرش حرف میزد ، مامان هم با زن داداش میلاد ، شیوا ازمون پذیرایی میکرد که زنگ خورد ، در رو باز کرد ، یکم بعد مامان شهاب رو تو چارچوب در دیدم ، همه ی مهمان ها بلند شدن ، منم همین طور ، اومد تو و پشت سرش شهاب اومد ، به همه سلام کردن ، شیوا از شهاب خوشش نمیومد ولی خب تو جمع بد برخورد نکرد باهاش ، شهاب نشست رو به روی ما ، امروز دیده بودیم همدیگه رو گرچه تو بیمارستان خیلی نمیدیدمش اما خب بعضی وقتا همدیگه رو میدیدیم و چند کلمه ای هم کلام میشدیم ، با تکمیل شدن مهمان ها ، مهمونی هم شروع شد...
- کمک میخوای؟
- نه گذاشتم غذا دم بکشه ، فقط سیب زمینی ها سرخ شه ، سالاد درست کنم حاضر میشه.
- اون که خوابید فکر کنم ، شماها خیلی خسته شدین ، برو بشین من درست میکنم.
- باشه فقط ظرف سالاد تو همون کابینت...
- میدونم ، برو.
رفت و اون هم نشست رو یه مبل ، وسایل سالاد رو برداشتم و رو میز نهارخوریشون نشستم و مشغول آماده کردن سالاد شدم ، حواسم به سیب زمینی ها که شغلشون کم بود هم بود که نسوزه ، تموم که شد ، برگشتم به آشپزخانه ، دست هام رو شستم ، شیوا هم نشسته خوابش برده بود ، غذا رو کشیدم ، قیمه درست کرده بود ، بعد از اینکه پلوی زعفرانی هم روی برنج ریختم و ته دیگه هارو جداگانه کشیدم ، میز رو چیدم ، بشقاب و قاشق ، چنگال هم گذاشتم سر سفره با لیوان ، بعد هم نوشابه ای که تو یخچالش بود رو دراوردم ، بوی غذا تو کل خونشون پیچیده بود ، رفتم بالاسر شیوا و گفتم:
- پاشو نهار.
- وای عسل.
چشم هاش رو باز کرد و با دیدن میز گفت:
- تو چرا زحمت کشیدی؟
- شما دوتا خسته بودید بابا ، بیا نهار بخور.
بلند شد و رفت سر میز ، رفتم بالاسر سنا و آروم گفتم:
- سنا؟ سنا جان؟
دست هاش رو از روی سرش برداشت اما چشم هاش رو باز نکرد ، گفت:
- هوم؟
- بلند شو نهار بخور.
- الان پا میشم.
بلند شد و اون هم اومد سر میز ، هردو غذا کشیدن ، دست پخت شیوا عالی شده بود ، هم من و هم سنا خوشمون اومد ، نهار رو که خوردیم ، خودم میز رو جمع کردم اما شیوا اومد و ظرف هارو شست ، چون همه خسته بودیم ، همگی گرفتیم خوابیدیم ، من هم خیلی سریع خوابم برد... با تکون هایی که سنا به دستم داد بیدار شدم و گفتم:
- چی شده؟
- پاشو دیگه عسل ، بریم الان میلاد میاد.
- ساعت چنده؟
- پنج.
- اوه اوه چه خبره؟ الان پامیشم.
بلند شدم ، شیوا چای درست کرده بود ، ما دوتا آماده شدیم و رفتیم به سالن شیوا از آشپزخانه مارو دید گفت:
- کجا دارید میرید شما؟ چای بخورید بعد.
سنا- نه شیوا بریم دیگه ، میلاد الان میاد.
شیوا- میلاد الان نمیاد ، هشت میاد.
- نه دیگه ما بریم ، حالا میبینیم همو دوباره.
شیوا- باشه ، خدافظ.
اومد جلو و روبوسی کرد باهامون ، ماهم کفش هامون رو پوشیدیم و از شیوا خداحافظی کردیم ، بعد سوار ماشین شدیم ، حرکت که کردم ، گفتم:
- چی خریدی واسه میلاد؟
- کراوات ، سرآستین... کم نیست که؟
- نه بابا ، فرشاد اینا کی میان؟
- آخر هفته دیگه میان برای خواستگاری دوباره.
- سنا خلاصه همه فکراتو کردی؟
- معلومه که کردم... واقعا اونقدر آدم مادی ای نیستم.
- میدونم اما ، دیگه نمیتونی این زندگی رو داشته باشی.
- قبل از تو بابا سی صد بار اینا رو گفته بهم عسل.
دیگه چیزی نگفتم ، رسیدیم خونه و من ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم ، وقتی رفتیم بالا به مامان خبر مهمونی رو دادیم ، یکمی درس خوندم ، یکمی هم با مامان حرف زدیم ، بعد هم که شام خوردیم و خوابیدم...
با لبخند رو به مردی که قبلا هم دیده بودمش گفتم:
- ببخشید آقای سخرزاده که من خودم مزاحم شدم ، اصلا یادم رفت با آقای آریان تماس بگیرم.
- نه شهاب معمولا صبح نمیاد ، می ترسید شماهم نیاید ، صبح میره دانشگاه کلاس داره ، دو ساعت دیگه میاد.
یعنی اون لحظه میخواستم برم شهاب رو گیر بیارم دهنشو صاف کنم بیشعورو که منو تنها فرستاده اینجا من خجالت میکشم خـــب.
- بازم ببخشید.
- اختیار دارید ، اول مدارک رو ببریم پیش رئیس بیمارستان ، بعد میریم پیش کارکنان.
من رو برد پیش رئیس ، نزدیک به یک ساعت اونجا معطل شدم ، بالاخره من به استخدام موقت بیمارستان درومدم ، بعد رفتیم و به من یه روپوش سفید داد ، از اونا که عاشقشونم ، سامیار دوست شهاب بود بیچاره کل کارش رو تو بیمارستان ول کرده بود اومده بود بیمارستان رو به من نشون بده ، رفتیم پیش بچه های بخش مربوط ، سامیار همه ی پرستار ها رو جمع کرد و گفت:
- دکتر صادقی ، متخصص مغزواعصاب ، از امروز همراه ما کار میکنن ، خواستم تا باهاشون آشنا شید.
پرستار ها تک به تک خودشون رو بهم معرفی کردن و همگی سعی در صمیمی شدن با من داشتن ، بعد هم یه اتاق بهم نشون داد و گفت که اتاق کار منه ، با بقیه ی دکترها هم آشنا میشم ، وقتی از اتاق رفت بیرون ، خیلی نگذشته بود که پشتش شهاب اومد تو ، بی توجه به موقعیت اون تو بیمارستان و موقعیت خودم و بدون اینکه توجه کنم در اتاق بازِ سرش داد کشیدم:
- آخه منو چرا تنها گذاشتی؟ نگفتی مگه خودتم میای؟ آقای آریان مردم از ترس متوجه اید؟
با صدای متوسطی گفت:
- بفرمایید بشینید خانم صادقی.
انقــدر حرصم گرفت ازش که حد نداره زهرمار و خانم صادقی ، خانم صادقی و مرگ ، در رو بست ، کمی نزدیک به من شد و گفت:
- شما متوجه هستید که اینجا محل کارمونه؟
- چه ربطی داره؟
- وقتی اینجوری سر من داد و بیداد میکنید ، سایر کارکنان...
- باشه آقای آریان ، من معذرت میخوام ولی کارتون خیلی بد بود.
- خب تنها نبودی که.
چیزی نگفتم ، بعد از مدتی سکوت بینمون ، خودش گفت:
- از اینجا خوشتون اومد؟
- ای... باید عادت کنم.
- که اینطور... باشه مزاحمتون نمیشم ، مشکلی بود خبر میدم بهتون.
- ممنون ، خداحافظ.
تولد میلاد بود ، من و مامان و بابا و سنا همگی آماده بودیم ، کار تو اون بیمارستان خیلی هم بد نبود مخصوصا اینکه من تو یه عمل بالاسر مریض ایستادم ، دانشگاه هم کاراش خوب پیش میرفت ، واسه میلاد با سنا رفته بودم و براش کادو گرفته بودم ، من و سنا هرکدوم جداگانه براش کادو گرفته بودیم ، سوار ماشین بابا شدیم و همگی راه افتادیم سمت خونه ی شیوا ، وقتی رسیدیم من و سنا زودتر از ماشین پیاده شدیم و بالا رفتیم ، شیوا با خوشرویی جلوی در منتظر استقبال بود:
شیوا- سلام ، خوبین؟ مامان بابا کوشن؟
- سلام ، خوبی؟ دارن میان.
سنا- سلام.
رفتیم تو ، مادر و پدر میلاد و برادرش و زن برادرش با دوستاشون همه اونجا بودن ، با خوشرویی به همه سلام کردم و رفتم تو اتاق تا لباس هام رو عوض کنم ، یه پیراهن مشکی ساده پوشیده بودم با یه ساق مشکی برمودا ، آرایشم خیلی نبود ، فقط رژلب داشتم و چشم هام رو خط چشم کشیده بودم و به مژه هام ریمل زده بودم ، روفرشی های ست لباسم رو پوشیدم ، شال مشکی رنگی رو که با رنگ روشن موهام اصلا هماهنگی نداشت دوباره سرم کردم ، موهام رو فرق وسط گرفته بودم ، آماده بودم دیگه ، رفتم و نشستم تو جمع ، مامان میلاد گفت:
- خوبی دخترم؟
- ممنون خوبم ، شما خوبین؟
- الحمدالله.
سنا هم اومد و کنار من نشست ، مامان میلاد زن فوق العاده خوش صحبت و خنده رویی بود ، رو به سنا گفت:
- شنیدم قراره ازدواج کنی ، مبارکت باشه.
- لطف دارین شما ، دو ماه دیگه عقدمونه.
- به سلامتی.
- سلامت باشید.
بابام با بابای میلاد و برادرش حرف میزد ، مامان هم با زن داداش میلاد ، شیوا ازمون پذیرایی میکرد که زنگ خورد ، در رو باز کرد ، یکم بعد مامان شهاب رو تو چارچوب در دیدم ، همه ی مهمان ها بلند شدن ، منم همین طور ، اومد تو و پشت سرش شهاب اومد ، به همه سلام کردن ، شیوا از شهاب خوشش نمیومد ولی خب تو جمع بد برخورد نکرد باهاش ، شهاب نشست رو به روی ما ، امروز دیده بودیم همدیگه رو گرچه تو بیمارستان خیلی نمیدیدمش اما خب بعضی وقتا همدیگه رو میدیدیم و چند کلمه ای هم کلام میشدیم ، با تکمیل شدن مهمان ها ، مهمونی هم شروع شد...