29-06-2014، 9:27
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید ودادزد : سارا...دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشیدو با صدای لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ،به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : ((چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟
فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام درمورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم ))
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد...بغضش رابه زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم ...مادرم مریضه ... اما بابامگفته آخر ماه بهش حقوق میدن ... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد...اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب
تاصبح گریه نکنه ... اونوقت ...
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای منهم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم ...
اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم ...
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند وگفت : بشین سارا ...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد ...