25-06-2014، 14:48
نشست و منویی که از پسره گرفته بود رو به دست من داد ، منو رو گرفتم و گفتم:
- من چیزی میل ندارم ، فقط راجع به کار میشه حرف بزنیم؟
ابروهاش رو بالا داد و گفت:
- چی شد نظرت تغییر کرد یهو؟
- پدرمه دیگه.
پسره اومد تا سفارش هارو بپرسه ، شهاب گفت:
- دوتا قهوه همیشگی.
- چشم.
رفت ، شهاب رو به من گفت:
- خب ببین بیمارستان چون من گفتم و یکی از دوستام هم سهام دار بیمارستانه قبول کردن تا تو بیای و اونجا کار کنی به عنوان یکی از آشناهای من ، اما اونجا نباید انتظار داشته باشی که همه به حرف تو گوش بدن یا اینکه کسی بهت دستور نده ، به هرحال تو تازه کاری ، در ثانی درست هنوز تموم نشده پس باید انتظار همه چیز رو داشته باشی اما با گذشت یکم زمان میتونی از کارت لذت ببری ، نکته ی بعدی اینکه کسی اونجا نمی فهمه تو هنوز مدرکت رو نگرفتی و کسی هم قرار نیست بفهمه که من و شما نسبتی داریم ، متوجهید که؟
با اخم گفتم:
- معلومه که متوجه ام ، همین الان هم ما صمیمیتی نداریم.
با خنده گفت:
- نمی تونی جواب ندی نه؟
من هم لبخند زدم و گفتم:
- میگفتید.
- خودم و یکی از هم کار هام سامیار بهت کمک میکنیم ، اول آزمایشی تو جراحی ها شرکت کن ، به عنوان دستیار اما بعد قسمت کمی از جراحی هارو هم بهت میگم تا انجام بدی بعدش هم که خودت مدرکت رو میگیری حالا یا کارت رو با ما ادامه میدی مارو خوشحال میکنی ، یا اینکه میری جای دیگه و برای خودت هم مطب میزنی.
- من از پدرم شنیدم که شما تو این کار بهترین جراح هستید ، آره؟
- دیگه اغراق کردند بهترین نه...
- تو ایران درس خوندی؟
- فارق التحصیل کانادا هستم.
ابروهام رو به نشونه ی آهان بالا دادم ، سفارش هارو آوردن ، گفتم:
- باشه من از کی باید بیام سرکار؟
- پس فردا خوبه؟
- به این زودی؟
- نمیدونم دلیل اصرار پدرتون چی بود دقیقا.
- خودم هم متوجه نمی شم.
- به هرحال تو دوست داری از کی بیای؟
- همون که شما گفتی استاد.
لبخند زد و گفت:
- جالبه؟
ابروهام رو بالا دادم و گفتم:
- چی؟
گفت: قهوه سرد نشه.
بار دیگه با تخسی گفتم:
- چی جالبه؟
لبخندی زد و گفت:
- مخالفت نکردی اینبار.
ناخواسته بلند خندیدم از خنده ی من خندش گرفت و اونم خندید ، حس خوبی داشتم که کنارشم و از کنارش بودن داشتم لذت میبردم ، جرعه ای از قهوه خوردم ، تلخ بود اما مزه اش معرکه ، گفتم:
- قهوه سلیقه ی شماست؟
سرش و به علامت مثبت تکون داد و گفت:
- خوشت اومد؟
منم سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم ، اونم فنجون قهوه اش رو برداشت و سر کشید ، گفت:
- حالا راضی ای از رشته ای که اومدی؟
- خیلی زیاد... دوست داشتم برای فوق لیسانس از ایران برم ولی خب پدرم موافقت نکرد.
- که اینطور.
- بله.
- من هم خیلی سخت مادرم رو راضی کردم چون تنهاست ، پدرم فوت شده...
- بله میدونم ، خدا رحمتشون کنه.
- رفتگان شما رو بیامرزه... این بود که منم مجبور شدم یه قول به مادرم بدم تا بذاره من برم و برگردم ، الانم باید به قولم عمل کنم.
- چه قولی؟
- باید ازدواج کنم ، این خواهر شماهم که...
و خندید ، اخمی کردم و گفتم:
- خواهرم چی؟
بلند تر خندید و گفت:
- نه نه منظور بدی نداشتم.
صبر کردم تا خنده اش تموم شه ، بعد گفت:
- میلاد که ازدواج کرد ، مادر منم میگه باید ازدواج کنم.
باز هم ابروهام رو به منظور آهان بالا دادم و بعد چون دیدم خیلی احساس صمیمیت میکنه باهام ، منم حرفی که میخواستم بهش بگم رو گفتم:
- از خواهر من خوشتون نمیاد؟
- چی؟
- منظورم اینه که... حس میکنم خیلی از خانواده ی من خوشتون نمیاد! درسته؟
- این دیگه چه حرفیه؟
- اینطوری حس کردم.
- اختیار دارید ، من برای پدرتون احترام فوق العاده ای قائلم مخصوصا اینکه ایشون به من اعتماد دارن باعث افتخارمه ، شما هم که... فقط تو عصبانیت حرف هایی میزنم که حرف خودم نیست.
- آهان...
با یه لبخند مسخره و شیطنت خودم ادامه دادم:
- آخه حس کردم مادرتونم خیلی از ما خوششون نمیاد.
- چرا اینو میگید؟
- هیجی فراموش کنید.
- خیل خب.
- من برم دیگه ، خیلی زحمت کشیدید اما خودم حساب میکنم.
- بازم کار بد؟
خندیدم ، گفت:
- شما تشریف ببرید ، سه شنبه ده صبح همون بیمارستان.
- فقط دانشگاهم چی؟ کارای استخدام ، من که نمی تونم هرروز بیام ، اه اصلا من دارم درس میخونم هنوز...
- اونو دیگه باید با پدرتون صحبت کنید.
- اوهوم...
- همون سه شنبه ، به پدرتون گفتم چه مدارکی بیارید ، روز هارو هم با بیمارستان صحبت کردم.
- باشه.
کمی صبر کردم و بعد گفتم:
- ببخشید؟
- چیزی شد؟
- از این به بعد کاری بود به من بگید نه پدرم ، باشه؟
خندید ، چقدر خوش خنده شده این حالا شورشو دراورده دیگه ، بعد گفت:
- باشه.
بلند شدم و گفتم:
- من برم دیگه ، زحمت کشیدید.
- خواهش میکنم تا سه شنبه.
- می بینمتون... خدافظ.
- خدافظ.
رفتم بیرون ، اینم امروز یه چیزیش شده هااااا ، خیلی خوب برخورد کرد باهام ، سوار ماشین شدم ، ساعت دو و نیم بود ، زنگ زدم به سنا ، جواب داد:
- جانم عسل؟
- سلام سنا کجایید شما؟
- ما کارمون تموم شد ، میخوایم ماشین بگیریم...
- نه نه من میام دنبالتون ، بگو کجایید؟
- به این زودی کارت تموم شد؟
- آره دیگه ، بگو کجایین؟
- ما همون پاساژ ، واسه میلاد کادو گرفتم.
- به سلامتی... من اومدم.
- رسیدی زنگ بزن.
- باشه ، خدافظ.
- خدافظ.
قطع کردم با اینکه خیلی خسته بودم اما اونا از من خسته تر بودن برا همین رفتم دنبالشون ، زنگ زدم به سنا و اون دوتا هم با خرید هاشون اومدن نشستن تو ماشین ، شیوا گفت:
- چه زود اومدی تو؟
- کار مهمی نبود که ، میخواست از بیمارستان آمار بده ، پررو رو ببین میگه کسی نفهمه ما با هم نسبتی داریم ، انگار من دوست دخترشم ، منم گفتم باشه ما الانم صمیمیتی نداریم.
شیوا و سنا بلند بلند خندیدن ، سنا گفت:
- دیوونه ای عسل ، اینهمه داره کمک میکنه...
شیوا- خیلیم خوب جوابشو دادی ، متنفرم ازش ، پسره ی پررو ، ببین متنفرااا ، خیلی...
سنا- عـه شیوا ، کلی به خواهرمون کمک کرده ها.
شیوا- حالا چی شده شمادوتا صمیمیت موج میزنه؟ دعوای خونین بود بینتون که.
- دیگه با شرایط باید کنار اومد دیگه با این پدر محترممون.
سنا خیلی خسته بود ، رسیدم جلوی در خونه ی شیوا و گفتم:
- گمشو زودتر برو ، ما بریم خونه خسته ام کلی.
شیوا- فکر کن یه درصد ، غلط کردین میاید خونه پیش من.
سنا- برو بابا.
شیوا- خودت برو بابا ، من نهار درست کردم براتون از صبح.
- باشه پیاده شید تا من بیام.
سنا- میلاد که نیست؟
شیوا- نه ساعت نه میاد.
هردو پیاده شدن و رفتن بالا ، منم ماشین رو پارک کردم و رفتم بالا...
- من چیزی میل ندارم ، فقط راجع به کار میشه حرف بزنیم؟
ابروهاش رو بالا داد و گفت:
- چی شد نظرت تغییر کرد یهو؟
- پدرمه دیگه.
پسره اومد تا سفارش هارو بپرسه ، شهاب گفت:
- دوتا قهوه همیشگی.
- چشم.
رفت ، شهاب رو به من گفت:
- خب ببین بیمارستان چون من گفتم و یکی از دوستام هم سهام دار بیمارستانه قبول کردن تا تو بیای و اونجا کار کنی به عنوان یکی از آشناهای من ، اما اونجا نباید انتظار داشته باشی که همه به حرف تو گوش بدن یا اینکه کسی بهت دستور نده ، به هرحال تو تازه کاری ، در ثانی درست هنوز تموم نشده پس باید انتظار همه چیز رو داشته باشی اما با گذشت یکم زمان میتونی از کارت لذت ببری ، نکته ی بعدی اینکه کسی اونجا نمی فهمه تو هنوز مدرکت رو نگرفتی و کسی هم قرار نیست بفهمه که من و شما نسبتی داریم ، متوجهید که؟
با اخم گفتم:
- معلومه که متوجه ام ، همین الان هم ما صمیمیتی نداریم.
با خنده گفت:
- نمی تونی جواب ندی نه؟
من هم لبخند زدم و گفتم:
- میگفتید.
- خودم و یکی از هم کار هام سامیار بهت کمک میکنیم ، اول آزمایشی تو جراحی ها شرکت کن ، به عنوان دستیار اما بعد قسمت کمی از جراحی هارو هم بهت میگم تا انجام بدی بعدش هم که خودت مدرکت رو میگیری حالا یا کارت رو با ما ادامه میدی مارو خوشحال میکنی ، یا اینکه میری جای دیگه و برای خودت هم مطب میزنی.
- من از پدرم شنیدم که شما تو این کار بهترین جراح هستید ، آره؟
- دیگه اغراق کردند بهترین نه...
- تو ایران درس خوندی؟
- فارق التحصیل کانادا هستم.
ابروهام رو به نشونه ی آهان بالا دادم ، سفارش هارو آوردن ، گفتم:
- باشه من از کی باید بیام سرکار؟
- پس فردا خوبه؟
- به این زودی؟
- نمیدونم دلیل اصرار پدرتون چی بود دقیقا.
- خودم هم متوجه نمی شم.
- به هرحال تو دوست داری از کی بیای؟
- همون که شما گفتی استاد.
لبخند زد و گفت:
- جالبه؟
ابروهام رو بالا دادم و گفتم:
- چی؟
گفت: قهوه سرد نشه.
بار دیگه با تخسی گفتم:
- چی جالبه؟
لبخندی زد و گفت:
- مخالفت نکردی اینبار.
ناخواسته بلند خندیدم از خنده ی من خندش گرفت و اونم خندید ، حس خوبی داشتم که کنارشم و از کنارش بودن داشتم لذت میبردم ، جرعه ای از قهوه خوردم ، تلخ بود اما مزه اش معرکه ، گفتم:
- قهوه سلیقه ی شماست؟
سرش و به علامت مثبت تکون داد و گفت:
- خوشت اومد؟
منم سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم ، اونم فنجون قهوه اش رو برداشت و سر کشید ، گفت:
- حالا راضی ای از رشته ای که اومدی؟
- خیلی زیاد... دوست داشتم برای فوق لیسانس از ایران برم ولی خب پدرم موافقت نکرد.
- که اینطور.
- بله.
- من هم خیلی سخت مادرم رو راضی کردم چون تنهاست ، پدرم فوت شده...
- بله میدونم ، خدا رحمتشون کنه.
- رفتگان شما رو بیامرزه... این بود که منم مجبور شدم یه قول به مادرم بدم تا بذاره من برم و برگردم ، الانم باید به قولم عمل کنم.
- چه قولی؟
- باید ازدواج کنم ، این خواهر شماهم که...
و خندید ، اخمی کردم و گفتم:
- خواهرم چی؟
بلند تر خندید و گفت:
- نه نه منظور بدی نداشتم.
صبر کردم تا خنده اش تموم شه ، بعد گفت:
- میلاد که ازدواج کرد ، مادر منم میگه باید ازدواج کنم.
باز هم ابروهام رو به منظور آهان بالا دادم و بعد چون دیدم خیلی احساس صمیمیت میکنه باهام ، منم حرفی که میخواستم بهش بگم رو گفتم:
- از خواهر من خوشتون نمیاد؟
- چی؟
- منظورم اینه که... حس میکنم خیلی از خانواده ی من خوشتون نمیاد! درسته؟
- این دیگه چه حرفیه؟
- اینطوری حس کردم.
- اختیار دارید ، من برای پدرتون احترام فوق العاده ای قائلم مخصوصا اینکه ایشون به من اعتماد دارن باعث افتخارمه ، شما هم که... فقط تو عصبانیت حرف هایی میزنم که حرف خودم نیست.
- آهان...
با یه لبخند مسخره و شیطنت خودم ادامه دادم:
- آخه حس کردم مادرتونم خیلی از ما خوششون نمیاد.
- چرا اینو میگید؟
- هیجی فراموش کنید.
- خیل خب.
- من برم دیگه ، خیلی زحمت کشیدید اما خودم حساب میکنم.
- بازم کار بد؟
خندیدم ، گفت:
- شما تشریف ببرید ، سه شنبه ده صبح همون بیمارستان.
- فقط دانشگاهم چی؟ کارای استخدام ، من که نمی تونم هرروز بیام ، اه اصلا من دارم درس میخونم هنوز...
- اونو دیگه باید با پدرتون صحبت کنید.
- اوهوم...
- همون سه شنبه ، به پدرتون گفتم چه مدارکی بیارید ، روز هارو هم با بیمارستان صحبت کردم.
- باشه.
کمی صبر کردم و بعد گفتم:
- ببخشید؟
- چیزی شد؟
- از این به بعد کاری بود به من بگید نه پدرم ، باشه؟
خندید ، چقدر خوش خنده شده این حالا شورشو دراورده دیگه ، بعد گفت:
- باشه.
بلند شدم و گفتم:
- من برم دیگه ، زحمت کشیدید.
- خواهش میکنم تا سه شنبه.
- می بینمتون... خدافظ.
- خدافظ.
رفتم بیرون ، اینم امروز یه چیزیش شده هااااا ، خیلی خوب برخورد کرد باهام ، سوار ماشین شدم ، ساعت دو و نیم بود ، زنگ زدم به سنا ، جواب داد:
- جانم عسل؟
- سلام سنا کجایید شما؟
- ما کارمون تموم شد ، میخوایم ماشین بگیریم...
- نه نه من میام دنبالتون ، بگو کجایید؟
- به این زودی کارت تموم شد؟
- آره دیگه ، بگو کجایین؟
- ما همون پاساژ ، واسه میلاد کادو گرفتم.
- به سلامتی... من اومدم.
- رسیدی زنگ بزن.
- باشه ، خدافظ.
- خدافظ.
قطع کردم با اینکه خیلی خسته بودم اما اونا از من خسته تر بودن برا همین رفتم دنبالشون ، زنگ زدم به سنا و اون دوتا هم با خرید هاشون اومدن نشستن تو ماشین ، شیوا گفت:
- چه زود اومدی تو؟
- کار مهمی نبود که ، میخواست از بیمارستان آمار بده ، پررو رو ببین میگه کسی نفهمه ما با هم نسبتی داریم ، انگار من دوست دخترشم ، منم گفتم باشه ما الانم صمیمیتی نداریم.
شیوا و سنا بلند بلند خندیدن ، سنا گفت:
- دیوونه ای عسل ، اینهمه داره کمک میکنه...
شیوا- خیلیم خوب جوابشو دادی ، متنفرم ازش ، پسره ی پررو ، ببین متنفرااا ، خیلی...
سنا- عـه شیوا ، کلی به خواهرمون کمک کرده ها.
شیوا- حالا چی شده شمادوتا صمیمیت موج میزنه؟ دعوای خونین بود بینتون که.
- دیگه با شرایط باید کنار اومد دیگه با این پدر محترممون.
سنا خیلی خسته بود ، رسیدم جلوی در خونه ی شیوا و گفتم:
- گمشو زودتر برو ، ما بریم خونه خسته ام کلی.
شیوا- فکر کن یه درصد ، غلط کردین میاید خونه پیش من.
سنا- برو بابا.
شیوا- خودت برو بابا ، من نهار درست کردم براتون از صبح.
- باشه پیاده شید تا من بیام.
سنا- میلاد که نیست؟
شیوا- نه ساعت نه میاد.
هردو پیاده شدن و رفتن بالا ، منم ماشین رو پارک کردم و رفتم بالا...