امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 4.18
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم

#16
رسیدم خونه ، سنا خونه بود ، از دستش خیلی عصبانی بودم ، جواب سلامش رو ندادم و به اتاقم رفتم ، لباس هام رو عوض میکردم که در اتاق رو باز کرد و اومد تو ، بی توجه بهش مانتوم رو تو کمد میذاشتم که گفت:
- تو واسه من قیافه میای پررو؟
- سنا اصلا اعصاب ندارما.
- بله... شنیدم خبر دعواتونو با آقا شهاب.
- شیوای دهن لق...
- چیه؟ نمیخواستی بگی بهم؟
- سنا گفتم حوصله ندارم ، برو بیرون.
- عسل سگ نباش یه دقیقه ببین چی میگم.
- هان؟
- پس فردا خونه مامان میلاد دعوتیم.
و پشتش زد زیر خنده ، چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
- اصلا خنده نداشت سنا ، من یکی که نمیام.
- فکر کن که بشه.
- اه خفه شو سنا ، گمشو برو بیرون.
- بس کن دیگه عسل ، گوش کن...
- حوصله ام سر داره میره ها.
اینو گفتم و پریدم رو تختم و پتو رو کشیدم رو سرم ، سنا غرغر کنان رفت بیرون و در رو کوبوند به هم ، بلند شدم از جام ، کمی درس خوندم تا فردا سرکلاس مثه مونگلا حاضر نشم ، داشتم به این فکر میکردم که بعدش میرم به یه بیمارستان و بعد مطب و بعد... یه زندگی عالی ، آینده ای رو دیدم که توش هیچ نشونی از ازدواج و زندگی مشترک نبود ، بعد از پنج ساعت مطالعه خسته شدم و درس رو نیمه رها کردم ، از اتاق بیرون رفتم ، به آشپزخونه رفتم ، هوس درست کردن غذا به سرم زد ، شروع کردم به درست کردن لازانیا... درحال کار کردن بودم که یه سایه از پشت بهم حمله کرد ، با ترس جیغ کشیدم ، مامانم بود ، برگشتم و گفتم:
- سکته داشتم میکردما.
دماغم رو کشید و گفت: کم پیدا شدی.
خندیدم ، گفت:
- برو به بابات سر بزن ، من بقیه رو درست میکنم.
- تموم شد دیگه ، بذارید بمونه تو فر.
- باشه.
- پس من رفتم.
دوهزارتا ظرف کثیف کرده بودم ، مامان مشغول چیدن ظرف ها تو ماشین ظرفشویی شد و من به سالن رفتم و وقتی بابا رو ندیدم فهمیدم تو اتاقشه ، به سمت اتاقش رفتم و در زدم ، گفت بفرمایید و من وارد شدم ، با دیدنم از جاش بلند شد و گفت:
- به به ، عسل خانم.
- سلام بابا خوبید؟
- بله ، تو خوبی؟ تحویل نمیگیری دیگه.
- این چه حرفیه بابا؟
خندید و گفت: پس فردا قراره برای مهرسنا خواستگار بیاد.
شوکه شدم و گفتم:
- عــه؟ پس من چرا نمیدونستم؟
- فکر کردم میدونی.
- نه ، نمیدونستم...
- مادرشوهر شیواهم دعوتمون کرده شام ، یه مهمونی بزرگه...
- خب؟
- ماکه نمیتونیم بریم ، کلی معذرت خواهی کردیم ، گفت عسل خانم حتما باشه ، برا همین خواستم بهت بگم تو بری.
بابا چی داشت میگفت؟ سعی کردم عصبانی نشم و گفتم:
- چی میگید بابا؟ من بدون شما روم نمیشه اصلا برم.
- شیوا هست ، بعدشم تو خودت دعوت داری ، بچه نیستی که آخه.
- بابا نمیتونم برم.
- هرطور راحتی ، پس زنگ بزن خودت بگو به مادر میلاد.
- بابا اذیت نکنید دیگه.
به نشانه ی پایان بحث ابروهاش رو بالا داد و سرش رو با کتاب مقابلش گرم کرد ، حرصم گرفت ، از اتاق بدون خداحافظی بیرون رفتم و سریع به آشپزخونه که مامانم بود رفتم و با غر گفتم:
- مامان یعنی چی بابا اینجوری میکنه؟ من نمیخوام تنهایی هلک و هلک پاشم برم خونه اینا ، خجالت میکشم ، بعدشم من اصلا نمیخواستم بیام ، اصلا از فامیلاشون خوشم نمیاد.
- عسل باباتو میتونی راضی کنی؟
- روم نمیشه به بابا درست بگم ، میگه زنگ بزن خودت به مامان میلاد بگو.
- زشته هیچ کدوممون نریم.
- عـه... ولی زشت نیست من تنها برم؟ یکی نمی پرسه مامانت کجاست؟ بابات کجاست؟
- خب من چیکار کنم الان؟
- مامان زنگ بزن به مامان میلاد بگو دیگه.
- ای بابا.
- زنگ میزنی؟
- بذار ببینم بابات چی میگه.
- یعنی بابا هرچی گفت همون باید بشه ، نه؟
این رو گفتم و با حرص ادامه دادم: اه.
و به اتاقم رفتم... این جور مواقع بود که شدید از دست پدرم حرص میخوردم ، تو این دو روز سگی سگی بدترین اتفاق ها افتاد ، دعوا با سهند... با شهاب... سنا... بعد هم که بابام ، زندگیه دیگه ، بعضی وقتا اون روشو بهت نشون میده ، بقیه درس هام رو خوندم و تکمیل کردم ، موبایلم رو برداشتم و شماره ی شیوا رو گرفتم ، جواب داد:
- بله؟
- سلام ، خوبی؟
- مرسی تو خوبی؟
- مرسی ، چه خبر؟ شیوا ببخشید تورو خدا به خاطر صبح.
- نه بابا تقصیر اون پسره مونگل بود ، احمق دیدی چی گفت؟ کلی با میلاد دعوا کردیم امروز.
- ببخشید روزتونم خراب کردم.
- نه بابا این چه حرفیه؟
- خلاصه معذرت.
- خواهش میکنم ، خب چه خبر؟
- شیوا ، مامان میلاد مهمونی قراره بگیره؟
- آره پس فردا.
- بابا مارو چرا هی دعوت میکنن؟
- از شما خوششون میاد ، میخوان باشید ، آدم حسابتون نکنن خوبه؟
- میدونی که پس فردا خواستگاری سنائه؟
- الان شنیدم به خدا.
- خب مادرشوهرت میدونه.
- خب؟
- مامان بابا و سنا قرار نیست بیان ، حالا منو مجبور کردن که تو باید تنها بری ، منم میگم زشته ، اصلا تنهایی خجالت میکشم ، مخصوصا با اون شهاب مسخره.
- عسل خیلی حساسیت نشون نمیدی؟
- راجع به؟
- شهاب رو میگم... حالا بیخیال یعنی نمیخوای بیای؟
- نه... بد میشه؟
- آره دیگه آبروم میره.
- بابا اینجوری که بدتره من تنها بیام...
- توهم راست میگی... حالا بذار با مامان صحبت کنم.
- باشه ، پس فعلا کاری نداری؟
- نه عزیزم ، بابای.
- خدافـظ.
موبایل رو به گوشه ای پرت کردم و همونجور رو تختم لم دادم ، شروع به بازی با انگشت هام کردم و مشغول فکر شدم ، به اینکه چرا رابطه با سهند رو قبول کرده بودم ، یه روز زنگ زد و گفت طوری ازم خوشش اومده که نمیتونه فراموشم کنه ، چند وقتی جوابش رو ندادم اما ول کن نبود ، برا همین تصمیم گرفتم باهاش بیشتر آشنا شم ، پسر خوبی بود ، سریع تصمیم به ازدواج گرفته بود ، محبتش خیلی زیاد بود اما خانواده هامون اصلا به هم نمیخوردن... نیم ساعتی گذشته بود که در اتاقم زده شده ، با صدایی تقریبا بلند گفتم:
- بلـه؟


در باز شد و سنا داخل شد ، مستقیم نگاهش کردم و گفتم:
- چرا نگفتی خواستگاریته؟
چشم غره ای بهم رفت و گفت:
- مهلت دادی شما؟
لب هام رو گزیدم و به گوشه ی تخت خیره شدم ، سنا گفت:
- خب نشد دیگه.
- بعد تو میخوای من نباشم؟
- من میخوام تو نباشی؟ جک میگی؟
- خب مامان بابا گیر دادن میگن برم مهمونی مامان میلاد.
- به خدا من کلی گفتم عسل باید باشه ، گوش نمیدن.
و شرمنده سرش رو انداخت پایین و گفت:
- شیوا هم هیچ کدوممون نریم ناراحت میشه ، به فرشاد زنگ میزنم میگم بندازن یه روز دیگه.
- نه بابا زشته...
- خب چیکار کنیم؟
- اونجوری نگاه نکنـا ، من نمیرم.
- عســل...
- اصلا من میخوام باشم ببینم تو خواستگاری چیا میگین.
- من به قرآن همشو تعریف میکنم برات.
- تو رو مامان فرستاده الان ، نه؟
- نه... شیوا زنگ زد گفت چرا اینجوری کردین ، من آبرو دارم و از این حرفا...
- بابا خب اینا میمیرن زودتر خبر بدن؟ امروز میان میگن فردا مهمونیه.
- مدلشونه دیگه... مامانم همینو گفت ، گفت خواستگاری رو چند وقته تعیین کردیم زشته بندازیمش عقب ، خلاصه حرف زدن گفتن تو بری بهتره.
- ببینید منو چجوری فدای خانواده میکنید.
- یعنی میری؟
- کار دیگه ای هم میشه کرد؟
لبخند زد که گفتم:
- فقط به خاطر شیوا و میلاد که جبران امروز شه.
پیراهن گلبهی رنگ آستین بلند رو که آستین هاش از حریر بود پوشیدم جوراب شلواری به پا کردم ، کفش های پاشنه بلند هم رنگ پیراهنم رو پوشیدم ، مانتو مشکی رنگ جلوباز و شال گلبهی رو پوشیدم و بعد کیفم رو گرفتم دستم ، اصلا راضی نبودم که دارم میرم اما چاره ای نبود و ناراحت میشدن درضمن به خاطر شیوا و میلاد باید میرفتم ، از مامان و سنا که مشغول مرتب کردن خونه همراه با خانم رضایی بودن خدافظی کردم و رفتم ، سوار ماشینم شدم ، خونه ی مامان میلاد خیلی دور نبود ، نیم ساعته رسیدم ، از ماشین پیاده شدم ، نگاهی به تیپم تو شیشه ی ماشین کردم ، مانتوم رو صاف کردم و به سمت خونه میرفتم که جلوی در شهاب و مامانش رو دیدم ، اصلا از این دودتا بشر خوشم نمیومد ، چشم غره ای به هوا رفتم و بهشون نزدیک شدم ، با لبخند تصنعی رو به مهرانگیزخانم گفتم:
- سلام.
و به شهاب هم سلام کردم ، شهاب جوابم رو خیلی سرد داد و به جاش مادرش اول نگاهی به سرتاپای من کرد و با نگاه خیلی بدی گفت:
- سلام دختر ، خوبی؟
- ممنون شما خوبید؟
- الحمدالله ، مامان اینا نیستن؟
- خواستگاری سنا بود امشب ، متاسفانه نتونستن بیان.
- به سلامتی.
- سلامت باشید...
شهاب زنگ در رو زد ، مامانش دوباره گفت:
- بعد شما تنها اومدی؟
حرصم گرفت ، نگاه بدی که فکر کنم متوجه شد بهش انداختم و گفتم:
- شیوا و میلاد بالائن.
این رو گفتم یعنی دهنتو ببند تو کاری که بهت ربط نداره دخالت نکن ، بزرگتری که بزرگتری ، فضولی حق نداری بکنی ، من گفتم زشته من تنها بیاما ، بیا تحویل بگیر ، خودش رو جمع و جور کرد و داخل شد ، شهاب پشت سرش میخواست بره که دوباره صدای مهرانگیز خانم با تعجب گفت:
- شهــاب؟
و شهاب قدمی به عقب رفت و رو به من با حرص گفت: بفرمایید.
تعارف نکردم و با غرور وارد شدم ، برگشتم و بهش نگاه کردم ، زیرلب چیزی گفت و داخل شد ، به سمت آسانسور رفتیم ، سوار شدیم و در طبقه ی دوم پیاده شدیم ، مامان میلاد جلوی در منتظر بود ، با لبخند رو به مهرانگیز خانم گفت:
- به به... خوش اومدید ، بفرمایید.
مهرانگیز خانم- زحمت کشیدید.
داخل شد و روبوسی کردن ، کفش هام رو دراوردم ، مامان میلاد گفت:
- عسل خانم خوش اومدی ، واقعا کار خوبی کردی که اومدی به خدا اگه نمیومدی ناراحت میشدم.
- باید ببخشید که مزاحم شدم.
- مزاحم؟ شما تاج سرمایی.
- اختیار دارید ، نفرمایید.
ماهم روبوسی کردیم و من رفتم تو ، صدای شهاب رو شنیدم:
- سلام زن عمو.
فقط شیوا و میلاد و دو سه تا از فامیل هاشون بودن ، به همه سلام کردم ، شیوا شلوار سفید رنگ لوله تفنگی با یه تونیک آبی پوشیده بود و شال آبی رنگ سرش کرده بود با روفرشی سفید رنگ ، موهاش رو بادمجانی رنگ کرده بود و خیلی خوشکل شده بود ، باهم به اتاق رفتیم تا لباس هام رو عوض کنم ، به محض ورود گفتم:
- موهات مبارک عوضـی.
- مرسی ، قشنگ شده؟
- درار شالتو ببینم.
مانتوم رو دراوردم ، شالش رو دراورد و موهاش رو باز کرد ، خــیلی قشنگ شده بود ، گفتم:
- عـالیه ، ماه شدی.
- مرسـی.
- شیوا دیدی گفتم من تنها بیام زشته؟
- چی شده مگه؟
- این یارو زن عمو میلاد ، برگشته میگه (اداش رو دراوردم) شما تنها اومدی؟
- تو چی گفتی؟
- گفتم شیوا و میلاد بالان.
- خوب کردی ، خـیلی فضوله عسـل ، همه از دستش دیوانه شدن ، چون سنشم بالاس کسی چیزی نمیگه بهش ، انقدر به مامان میلادهم تیکه میندازه که نگو...
- خیلی بد نگاهم میکنه.
- به خاطر تیپته حتما.
- نمیدونم والله ، خوبه پدر ما حاجی همه ی مجلساس.
- آره واقعا ، راستی سنا چطوره؟
- خوبه ، داشتن میمردن دیگه ، فکر کنم تا الان اومده باشن.
- خوشبخت شن ایشالله ، بابا بهانه نیاره خدا کنه.
- آره.
- بریم دیگه.
شالم رو تو آینه مرتب کردم و روفرشی های پاشنه بلند رو که آورده بودم پوشیدم ، رفتیم بیرون ، نشستم رو یه مبل ، دفعه ی قبل سنا بود حدالقل معذب نبودم الان واقعا نمیدونستم چیکار کنم ، شیوا انگار متوجه شد ، دست از کار تو آشپزخانه کشید و اومد پیشم نشست و گفت:
- اخمات تو همه.
- تا آخر شب نمیدونم چیکار کنم.
- زود پاشو برو ، بگو دیر میشه تنهام.
- حوصله ام سر میره...
- زودمیگذره.
- خدا کنه.
کمی که گذشت سایر مهمان هاهم اومدن ، یه دختر هم سن و سال های خودم هم بود که اومد و نشست کنارم ، دختر قشنگی بود ، چشم های قهوه ای خیلی روشن داشت ، با مژه های فوق العاده پرپشت قهوه ای رنگ و چشم هاش درشت بودن ، ابروهاش هم قشنگ برداشته بود ، بینی کوچولویی داشت که کمی سرپایین بود و لبهای کشیده و باریک ، موهاش قهوه ای رنگ بودن ، بلوز آستین سه رب مشکی رنگ با یه شلوار آبی کاربنی و شالی مشکی پوشیده بود ، شالش خیلی عقب بود ، رژب صورتی رنگ فسفری به لب هاش زده بود که عالی بودن ، با لبخند گفت:
- سلام.
- سلام.
- ببخشید شما خواهر شیوا جون هستید؟
- بله... ببخشید شما؟
- من شایلینم ، دختر خاله میلاد.
- منم عسل ، خوشبختم.
- شما دانشجوئی؟
- آره... مغزواعصاب
- وااای پس دکتری اصلا بهت نمیاد.
- هههه... آره همه میگن واسه این کار زیادی حساسم.
- عزیزم.
- تو دانشجویی؟
- من سال اولیم...
- مگه چند سالته؟
- بیست سالمه.
- عـه؟
- بیشتر بهم میخوره نه؟ همه میگن.
- چی میخونی حالا؟
- شیمی.
- دوست داری رشتتو؟
- خـیلی زیاد
- موفق باشــی.
- مرسی.
دختر خوبی بود ، همه ی مهمان ها آمدند ، انقدر با شایلین گرم صحبت شدم که گذر زمان رو متوجه نشدم ، شام رو که خوردیم بلند شدم و به اتاق رفتم ، ساعت نزدیک ده و نیم بود ، لباس هام رو پوشیدم و از در بیرون رفتم ، کسایی که دیدنم بلند شدن تا خدافظی کنن ، مامان میلاد گفت:
- میری عزیزم؟
- آره دیگه شب شده.
- به سلامت عزیزم.
از بقیه خدافظی میکردم که مامان شهاب یهو گفت:
- این موقع شب تنها داری میری؟


دوباره حرصمو دراورد ، گفتم:
- آره دیگه خدافظ.
- دیروقته ، خطرناکه.
به تـــــــو چه آخه بشر؟ خواستم جواب بدم که میلاد گفت:
- من می برمش.
- نه میلاد خودم میرم.
- زن عمو راست میگه.
تو چه هچلی گیر افتادیما ، مامان میلاد برای نجات من گفت:
- نه میلاد جان شیوا تنهاست ، داییت اینا میخوان بیان ، خودش میره ماشالله بچه نیست که.
با لبخند بهش نگاه کردم ، یواشکی بهم چشمکی زد که میلاد گفت:
- سریع میریم.
همه بلاتکلیف ایستاده بودن بیچاره ها و سکوت کرده بودن ، یه صدا از بینشون گفت:
- من میبرمش میلاد.
صدای شهاب بود ، اخمام رفت تو هم و گفتم:
- ممنون من ماشین آوردم ، خودم میرم.
و بار دیگه رو به همه گفتم: خدافـظ. و به سمت در رفتم ، زنیکه بیشعـور ، به تو چه آخه؟ از در خارج شدم و شیوا و مامان میلاد اومدن جلوی در ، سوار آسانسور شدم و رفتم پایین ، سوار ماشین شدم نگاه خشمناکی به خونشون انداختم و سریع حرکت کردم ، رسیدم خونه ، سریع رفتم بالا ، در باز بود ، داخل شدم ، بابا نبود ، مامان و سنا تو سالن بودن ، سریع پریدم پیششون و گفتم:
- سلام خوبین؟ چه خبر؟ خوب بود؟
سنا چشم غره ای بهم رفت و دست هاش رو مشت کرد ، اخمام تو هم رفت و با چشم از مامان پرسیدم که چی شده ، قبل از مامان سنا گفت:
- بابا موافقت نکرده ، داماد ایشون حتما باید پسر وزیر باشه ، یادش رفته اون سری چه عوضی ای بود...
مامان- سنـا آروم.
- برو بابا.
بلند شد و رفت به اتاقش و در رو به هم کوبید ، رو به مامان گفتم:
- چی شد مگـه؟
- بابات میگـه مدرکش درست و حسـابی نیست.
- خب هم دانشگاهی سنـائه دیگه ، یعنی چی؟ مگه همه باید دکتر و مهندس باشن؟ مثه دوهزارسال پیشیا فکر میکنید چرا.
- چمیدونم والله ، خیلی گیر میده به این بچه.
- سنا چی گفت؟
- میبینیش که؟
- باهاش صحبت میکنم.
- خودت خوبی؟ خوش گذشت؟
- اصــلا.
منم بلند شدم و به اتاقم رفتم ، بعد از عوض کردن لباس هام و پاک کردن آرایشم ، از اتاق بیرون رفتم و به سمت اتاق سنا رفتم ، تقه ای به در زدم ، جوابی نشنیدم ، در رو باز کردم ، رفتم تو ، چراغ اتاقش خاموش بود ، برق رو روشن کردم و غرق اتاق آبی رنگش شدم ، اتاقش آدم رو بی درنگ به یاد دریا مینداخت و طراحی آبی و کرم حس ساحل و دریا رو بهت میداد ، رو تختش نشسته بود و گریه میکرد ، در اتاق رو بستم و به سمتش رفتم ، کنار تختش نشستم و بغلش کردم ، تو بغلم جا گرفت و شروع به گریه کرد ، موهاش رو نوازش کردم ، گفتم:
- سنا چرا گریه میکنی خره؟
سرش رو بلند کرد و با گریه و صدایی که سعی بر بلند کردنش داشت گفت: نفهمیدی مخالفت کرد؟ نمیدونم چرا گیر داده به من... یه بار به تصمیم اون انتخاب کردم ، به هم خورد ، چرا نمیذاره خودم تصمیم بگیرم؟ من که دیگه بچه نیستم ، فقط چون فرشاد طراحی صحنه خونده؟ اگه بدونی چجوری رفتار کرد با فرشاد جلو خانواده اش ، آبرومو برد ، دیگه نمیتونم بهش نگاه کنم.
با ملایمت گفتم: سنا حرف میزنیم با بابا قبول میکنه ، همین جوری که نمیشه به مردم جواب داد...
- تو نمی شناسی؟ تو بابامونو نمیشناسی؟ نمیدونی حرفش یکیه؟ نمیدونی مرغش یه پا داره؟ عادت کرده هرچی خودش میخواد باشه ، تو خودت واسه یه مهمونی ساده نتونستی راضیش کنی ، بعد من راضیش کنم بذاره با فرشاد ازدواج کنم؟
حق با سنا بود ، بابا راضی نمیشد ، حرفش یکی بود همیشه ، گفتم:
- سنا ، حالا الکی خودتو ناراحت نکن یهو دیدی قبول کرد.
- به خـدا عسل قبول کرد ، کرد ، نکرد یا بدون اجازه ی اون ازدواج میکنم یا دور ازدواج رو کلا خط میکشم.
- سنــــــا... عـه دیوانه.
- به مرگ خودم قسم.
با تحکم گفتم: سنا.
ساکت شد و به گریه اش تو بغلم ادامه داد ، دلم براش میسوخت ، یک لحظه فکر کردم که این اتفاق برای خودم بیفته ، واقعا وحشتناک بود ، وقتی خانواده ی طرف مقابل آدم قبولش نداشته باشن ، حتی اگه موافقت هم بکنن باز فرشاد یه حس بدی همیشه داره و سنا هم بدتر از اون سختی میکشه ، انقدر گریه کرد که آروم شد ، دراز کشید رو تخت ، از پیشش بلند شدم و شب بخیر گفتم ، خودم هم رفتم به اتاقم ، موبایلم رو چک کردم خداروشکر خبری از سهند نبود ، با آرامش موبایلم رو گذاشتم رو پاتختی کنار تختم و خیلی زود خوابم برد.
کیفم رو از زیر چادرم برداشتم ، تیرماه بود و آفتاب تا مغز استخوانم اثر میکرد ، از دانشگاه اومده بودم ، تو دانشگاه با یکی از استاد ها سر نمره بحثم شده بود ، گرما هم بدتر کلافه ام میکرد و جدا از این ها خیلــی عصبانی بودم ، وارد کافی شاپ شدم ، چشم چرخوندم از دور دیدمش ، به سمتش رفتم ، با موبایل حرف میزد و متوجه من نشد ، نزدیک تر که میشدم ، صداش هم واضح تر میشد...
- مامان بار چندمه دارید سر این قضیه با من بحث میکنید؟... من که نمیگم عیبی داره... ببین مادر من ترانه با اخلاق هاش به درد من نمیخوره خودتونم میدونید...
من آروم آروم میرفتم تا بشنوم چی میگه ، من رو هنوز ندیده بود ، یک دفعه اخماش شدید رفت تو هم و گفت:
- مامان لطفا به کسی توهین نکن... شما متوجه نیستید اصلا... فکر کردن نمیخواد دیگه... باشه بعدا صحبت میکنیم... خدافظ.
گوشیش رو قطع کرد و رو میز تقریبا کوبوند ، خاک تو سر بیشعورت کنن اون گوشی رو اونطوری میکوبن رو میز؟؟ به ساعتش نگاه کرد ، اخم هام رو توهم کردم و بهش نزدیک شدم ، با دیدنم از جا بلند نشد و فقط گفت:
- سلام.
با چشم غره نگاهم رو ازش گرفتم و نشستم اون سمت میز و گفتم:
- علیک سلام.
یواشکی نگاهش کردم ، یه لبخند و بهتر بگم یه پوزخند شیطانی رو لب هاش بود ، خندم گرفت ازش اما به روی خودم نیاوردم ، یکی اومد بالا سرمون و گفت:
- چی میل دارید؟
به شهاب نگاه کردم که گفت: چی میخوری عسل؟
چی میخوری عسل؟؟؟؟؟ شما کی انقـدر صمیمی شدی با من که خـبر نداشتم؟؟ خواستم بزنم به پرش که دیدم جلوی اون یارو زشته ، یه منو بهمون داده بود ، نگاهی بهش انداختم و گفتم: شیک بیسکوئیت.
شهاب نگاهی به من انداخت و گفت: دوتا شیک بیسکوئیت.
پسره یه تعظیم تصنعی کرد و رفت ، رو بهش گفتم:
- آقا شهاب وقت ندارم خیلی...
- خـب... من حرفی ندارم.
حرفی که یه مدت بود میخواستم بهش بزنم رو گفتم:
- فکر نمیکنید کارتون یکم زشته؟
شایدم زشت نبود ، بهم گفته بود خسارت ماشینش رو میخواد ، سریع پشیمون شدم از حرفی که زدم ، یه لبخند رو لب هاش دیدم ، لبخند قشنگی بود و جذابیش رو زیاد کرده بود ، یک لحظه از لبخندش خیلی خوشم اومد ، تو فکر بودم که گفت:
- برای اون نگفتم بیای.
حس کنجکاویم شعله گرفت ، یعنی چی میخواست بگه؟ سفارشمون رو خیلی سریع آوردن منم چون خیلی گرمم بود بی وقفه شروع به خوردن با نی کردم ، لبخندش از صورتش محو شد و با قیافه ی جدی گفت:
- پدرتون با من حرف زدن...
ابروهام رو بالا دادم بابا برای چی باید با این حرف بزنه؟ ادامه داد:
- از من خواستن تو بیمارستان برات کار پیدا کنم ، که پیش من کار کنی.
اخم هام رفت تو هم ، بابا هم آدم پیدا کرده بود من برم پیشش ، خودم بیمارستان انتخاب میکردم ، اصلا چرا به میلاد نگفته بود؟؟ بابا دیگه داشت بیشتر از حدی که به یه پدر ربط داره تو کارام دخالت میکرد ، داشت واسه کار و زندگی من هم تصمیم میگرفت ، من خودم دوسال کارآموزی رو تازه تموم کرده بودم و دوسال از درسم مونده بود و حالا بابا از این آقا خواسته بود من برم تو بیمارستان ، گفتم:
- پدرم به من هیچی نگفتن ، ممنون... ولی من علاقه ای ندارم ، خودم با پدرم صحبت می کنم.
- یعنی تو بیمارستان نمیخواید کار کنید؟
- من واقعا نمیدونم پدرم چرا با شما راجع به این موضوع حرف زده ، من اگه بخوام کار کنم میرم پیش میلاد...
- که اینطور... خواستم راجع به بیمارستان باهاتون صحبت کنم...
نگاهم رو ازش گرفتم ، پاکت سفیدی از کیفم دراوردم ، گرفتم جلوش و گفتم:
- خسارتتون...


لبخندی زد و پاکت رو هول داد به طرف من رو میز ، سری تکون دادم و پاکت رو گذاشتم تو کیفم منم که پــررو... گفتم:
- با اجازه.
و بلند شدم ، رفتم تا حساب کنم که شنیدم:
- خانم صـادقی؟
برگشتم و نگاهش کردم ، گفت:
- فکر نمیکنید کارتون یکم زشته؟
لبخندی زدم ، راهم رو به سمت در کج کردم و وقتی رسیدم بهش ، گفتم:
- خدافظ.
با سر خداحافظی کرد و من از در خارج شدم ، سوار ماشین شدم و حرکت کردم به سمت خونه ، بابا خونه نبود ، اما آماده بودم که همه چیز رو سر مامانم خالی کنم ف بیچاره مامانم... ما که نمیتونستیم چیزی به بابا بگیم برا همین همه ی دعواهامون با مامان بود ، رسیدم خونه ، ماشین رو تو پارکینگ گذاشتم و رفتم بالا ، در زدم ، سنا در رو باز کرد ، هرروز لاغر تر میشد ، زیر چشم هاش کبود شده بودن ، سه هفته از مخالفت بابا با ازدواجش با فرشاد گذشته بود و اون هم غذاش رو قطع کرده بود و به زور من و مامان یه چیزی فقط میخورد تا نمیره... و هم شب و روز گریه میکرد ، زیر لب سلامی گفت ، عصبانی گفتم:
- سلام.
رفتم تو ، به سمت اتاقش رفت ، مامان تو سالن بود ، رفتم پیشش ، گفت:
- سلام...
حرفش رو با صدای بلندم قطع کردم و گفتم: مامان این بابا چرا اینجوری میکنه؟ لج کرده با من؟
صدای بلندم باعث شد سنا برگرده ، مامان گنگ گفت:
- چی شده عسل؟
با همون لحنم ادامه دادم:
- برا چی رفته به این پسره شهاب ، پسر عموی میلاد گفته برا من کار پیدا کنه؟ مگه من چلاغم؟ اصلا من بخوام کار کنم میرم پیش میلاد نه پیشه این پسره ی بیشعور... داره چیکار میکنه بابا؟ خودش میفهمه؟ یه کلمه نباید قبلش به من بگه اصلا؟ من باید از زبون غریبه بشنوم که قراره فلان جا کار کنم؟ این درسته واقعا؟ اصلا غلط کردم من پزشکی خوندم ، دست از سرم بر دارید دیگه...
مامان فقط نگاهم میکرد ، سنا هم... یه صدا از پشت گفت:
- عسل بیا اتاق من بابا...
برگشتم ، بابا بود... این موقع روز تو خونه چیکار میکـرد؟؟ لب هام رو به دندون گزیدم ، یعنی همه ی حرف هام رو شنیده بود؟ خجالت بی سابقه ای کشیدم ، این رو گفت و به اتاقش رفت ، نمیشد نرم ، رو به مامان کردم و گفتم:
- نمیشد بگی خونس؟
و قبل از اینکه جوابی از مامانم بشنوم رفتم به سمت اتاق بابا ، در زدم و وارد شدم ، نشسته بود پشت میزش ، سرفه الکی کردم و نشستم ، گفت:
- عسل جان ، من بد تو رو نمیخوام...
- ببخشید بابا...
- برا چی معذرت خواهی میکنی؟
- من... من... خیلی عصبانی شدم دیدم اون داره بهم میگه بیا سرکار... آخه شما قبلش به من هیچی نگفته بودید...
- میدونستی با این سنش بین پزشکای مغزواعصاب حرف اول رو میزنه؟
با تعجب گفتم: نـه...
- میخوام پیش اون کار کنی تا توهم مثل اون بشی ، باور کن فقط خیر و صلاحت رو میخوام... نه فقط تو ، خیر و صلاح همتون رو میخوام... چه تو ، چه مهرسنا ، چه شیوا...
- اما بابا...
- راجع به سنا فکر میکنی من خوشحالم دخترم اینجوری باشه؟ فکر میکنی من راضیم به عذاب کشیدن دخترم؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم که گفت:
- این پسره ، پسر خیلی خوبیه اما آینده نداره ، سرمایه کارشو مهرسنا از من میخواست...
- بابا اول زندگیشونه تازه... همه که نباید میلیونر باشن ، کار میکنن... به هرحال اینجوری نمیمونه ، باور کنید پسر خیلی خوبیه ، من یه بار دیدمش فقط تو دانشگاه سنا ( دروغ گفتم البته) هم با ادبه ، هم خانواده اش تا اونجایی که میدونم محترمن ، حالا خودش اونقدر پول نداره ولی خب بی پول هم که نیست بنده خدا...
اولین بار بود که انقدر راحت و منطقی داشتم با پدرم صحبت میکردم و از این اتفاق حس واقعا خوب و عجیبی داشتم... بابا گفت:
- مادرت هم روزی هزار بار با من حرف میزنه ، همینا رو میگه ، میترسم یه روزی پشیمون بشه و اون وقت مارو مقصر میدونه...
- بابا اگه یه روزی هم از انتخابش پیشمون بشه شما تمام تلاشتون رو کردید... سنا هم حق داره ، یکبار با انتخاب شما نامزد کرد که متاسفانه موفق نبود ، بذارید انتخاب خودش باشه...
- نمیدونم باید فکر کنم... خب راجع به تو حرف میزدیم ، میری تو اون بیمارستان؟
- میتونم نرم؟
- عسل من که گفتم فقط صلاح تورو میخوام.
تو تمام زندگیم بحث با بابام بی فایده بوده ، برای همین گفتم:
- باشه بابا... فقط خودتون بهش بگید ، من امروز مخالفت کردم.
- باشه دخترم.
بلند شدم و از اتاقش بیرون رفتم ، اصلا راضی نبودم ، حرف بابا بود دیگه... نمیدونم حرف هام رو شنید یا نه اما واقعا انتظار اون برخورد رو ازش نداشتم ، سنا و مامان نشسته بودن تو سالن ، نگاهشون کردم ، به سمت اتاقم می رفتم که مامان گفت:
- چی شد؟
- بازم حرف خودشو به کرسی نشوند.
برگشتم به سمت اتاقم و گفتم: طبق معمول...
به اتاقم که نزدیک شدم گفتم: سنا بیا اتاقم کارت دارم.
برنگشتم تا پشت سرم رو نگاه کنم ، رفتم تو اتاقم ، کلافه نشستم رو تخت از اینکه باهاش برخورد داشته باشم خوشم نمیاد ، نمیدونم یه حس عجیبه ، انگار هم ترسه هم پیشش نمیتونم اونطور که باید رفتار کنم ، سنا اومد تو اتاق ، رو بهش گفتم:
- بشین حرف بزنیم.
- چیزی شده؟
نشست رو صندلی ، گفتم:
- با بابا راجع به تو حرف زدیم...
یه برقی از چشم هاش گذشت و منتظر نگاهم کرد ، لبخندی زدم و گفتم:
- فکر کنم رضایت بده ، فقط نگران توئه.
سنا لبخندی زد و فقط سر تکون داد ، گفت:
- تو چی شده؟ چی میگه.
- باید برم پیش جناب آریان... کار کنم کنارش.
سنا زد زیر خنده ، با چشم غره بهش نگاه کردم ، که گفت:
- عسل شما چرا اینجورین؟؟ چرا انقــدر سر راه هم قرار میگـیرین؟؟
- نمیدونم به خدا ، هی دعوا ، دعوا... من نمیتونم با اعصاب راحت اونجا کار کنم... همش تو یه استرس خاصی ام...
- عجیبه...
- خیلی.
- چرا انقدر کل کل میکنی باهاش؟
- من نمیخوام... اون میخواد.
- عسل یه سوال بپرسم؟
- اوهــوم.
- دوسش داری؟
یه چیزی مثل صائقه از بدنم گذشت و یه حسی مثل مور مور تمام تنم رو پر کرد ، از چی حرف می زد سنا؟ گنگ نگاهش کردم ، اون هم با حالت خاص و ابروهای بالا داده رو صورتم قفل کرده بود ، کم کم اعتماد به نفس چشم هام از بین رفت و با حالت غم زده ای نگاهم رو ازش گرفتم ، پاهام رو تو بغلم گرفتم و اینبار بی آلایش و صادقانه گفتم:
- نمـی دونم...
سنا از تعجب ، فقط نگاه میکرد و واقعا نمی دونست چی بگه ، از دست خودم عصبانی شدم که تا این حد غرورم رو پایین آوردم ، بلند شدم و کلافه از دست خودم دکمه های مانتوم رو باز کردم و مقنعه رو از سرم کشیدم ، سنا فقط نشسته بود و با انگشت هاش بازی میکرد ، این حالت رو هم مهرسنا داشت و هم شیوا ، فقط شیوا وقتی عصبانی میشد با انگشت هاش بازی میکرد و سنا وقتی واقعا نمیدونست چیکار کنه ، لباس هام رو که عوض کردم ، دوباره نشستم رو به روش و گفتم:
- تا امروز فکر میکردم ازش خیلی بدم میاد...
مهرسنا تازه متوجه من شد و نگاهش رو گرفت به سمتم ، ادامه دادم:
- امروز یه حس خوبی بود وقتی باهاش بودم ، می دونی... برای اولین بار احساس کردم ازش بدم نمیاد و دوست دارم کنارش بخندم... اما علاقه ای نمی بینم... نمی دونم... شایدم ، چون خیلی سر راه هم قرار میگیریم...
- میدونی عسل... سعی کن همیشه عاقلانه تصمیم بگیری...
بلند شد و به سمت در اتاق رفت ، در رو که باز کرد ، برگشت نگاهی بهم انداخت و گفت:
- عاقلانه تصمیم بگیر ، درست برعکس من.


و رفت و من موندم و یه دنیـا فکر و سوال هایی که چیزی از جـوابشون نمی دونستم... شهاب آدمی بود که هیچ جوره به شخصیت من نمی خورد... یعنی از رویاهام دور بود... در واقع یه حالت خیلی بدی داشت.... این هارو با خودم تکرار میکردم که یک دفعه سر خودم داد کشیدم و با صدای بلند اه گفتم... آخـه دختره ی احمق... چرا داری مثل خنگـا حرف می زنی و هی دلیل های غیر عادی مـیاری؟ با خودت روراست باش... نمی تونی اونو دوست داشته باشی چون... از خودم خجالت میکشیدم و از این اعتراف بیزار بودم ، تکرار کردم... نمی تونی دوسش داشتی باشی چون اون تو رو به حسابم نمیاره... با لمس اشک های جمع شده تو چشم هام خنده ام گرفت و بلند شدم تا برم بیرون از اتاق ، هرچی بیشتر اونجا می موندم بیشتر فکر هام مشغولم میکردن... بابا کنار مامان و سنا نشسته بود و حرف می زدن ، فکر کنم راجع به ازدواج سنا ، وقتی نزدیک تر شدم دیدم حدسم درست بوده ، اول خواستم برگردم به اتاقم اما بعد به خودم گفتم هـی تو هم عضوی از این خانواده ای... از بچگی خودم رو درگیر مسائل خانوادگی نمیکردم متاسفانه و یه قاب شیشه ای دور خودم کشیده بودم... از وقتی شیوا رفته بود خلاء عجیبی رو حس میکردم ، بهشون نزدیک شدم و بدون سلام ، نشستم رو یه مبل ، همگی چند ثانیه سکوت کردن و بعد بابا رو به سنا گفت:
- خـب؟
سنا نگاهش رو گرفت به زمین و بابا ادامه داد:
- تو میتونی خوشبختی خودت رو تضمین کنی؟
سنا با خجالت آشکاری به بابا نگاه کرد و با جرئت گفت:
- خوشبخت تر از اونکه فکرشو میکنید میشم... قول میدم.
بابا رو به مامان کرد و گفت:
- مهتاب... به مامان این پسره زنگ بزن ، بگو یه جلسه دیگه بیان برای خواستگاری.
شادی تو چشم های من و مامان موج زد و این اولین بار بود که بابا از تصمیمی که میگیره پشیمون بشـه ، نا خواسته بلند شدم و سنا رو بغل کردم ، سنا هم خوشحال منو سفت بغل کرد و تو گوشم گفت:
- ممنون... ممنون... ممنـــون.
خندیدم ، باز هم آروم گفت:
- حتما باید فرزند محبوبش باهاش حرف میزد تا راضی شه.
- دیوونه ای به خدا سنا.
یک لحظـه فکر اینکه سنا هم قراره بره همه ی دنیای رنگارنگ رو سیاه و سفید کرد... به هرحال وابستگی من به سنا از شیوا یه کوچولو بیشتر بود چون اول سنا بود و بعد شیوا اومد... اگه اون میرفت به معنای واقعی تنها میشدم ، سعی کردم این فکر ها رو از سرم بیرون کنم... روز چندان خوبی نبود ، شب که به اتاقم رفتم دیدم یه اس ام اس اومده برام از شهاب ، نوشته بود:
- اگه میتونی فردا ساعت دو همون کافی شاپ.... پدرت باهام صحبت کرد ، استئنائا می بخشمت...
سریع با خنده نوشتم: نیازی به بخشش شما نیست ، گرچه لطف میکنید.
سریع جوابش اومد که نوشته بود پس ، فردا...
دیگه جوابی ندادم و خوابیدم ، فردا صبحش بیدار شدم و اول از همه قرار بود با شیوا بریم بیرون ، ساعت یازده بالاخره آماده شدیم و از خونه رفتیم بیرون ، سوار ماشین من شدیم ، سنا یه مانتوی گلبهی پوشیده بود ، با شلوار آبی کاربنی و یه شال هم رنگ مانتوش ، حرکت کردم ، گفت:
- چه خبر دیگه؟
- خبرا که دست شماست...
- من بـی خبر ، با فرشاد کلی دیشب حرف زدم ، خیلی خوشحال بود ، مثل من...
- خب به سلامتی.
- آره...
- دیشب شهاب اس ام اس داد ، گفت امروز ساعت دو ببینمش برای کار حرف بزنیم...
- خب به سلامتی...
خندیدم و گفتم: مسـخره.
اونم خندید ، رسیدیم به خونه ی شیوا ، زنگ زدم بهش تا بیاد پایین ، اومد پایین و سوار ماشین شد.
شیوا- سلااام ، چطورین؟
مهرسنا- علیک سلام ، خوبی؟
شیوا- خوبم.
- سلام.
حرکت کردم ، شیوا گفت:
- پس بالاخره بابا موافقت کرد.
مهرسنا- بلـه دیگه ، ما تا آخر عمرمون مچکر عسل خانمیم.
- گم شو دیگه ، زر میزنه هی.
شیوا- تو خوبی عسل؟
- خـوبم.
- خـب سنا هم که شوهر دار شد ، موند این عسل بی عرضه.
همه خندیدیم ، سنا گفت:
- اونقدرم بی عرضه نیست شیوا جون.
نگاه تندی به سنا انداختم ، بی توجه به من داشت آروم میخندید ، شیوا با فضولی آشکاری گفت:
- چطـــور؟ سهند مگه منتفی نشـد؟
- حرف اون آشغالو جلوم نزنی چیزی ازت کم نمیشه ها.
خیلی جدی این حرف رو زدم و ثانیه ای شیوا و سنا هردو ساکت شدند ، سنا برای تغییر موضوع گفت:
- چی میخوای بخری حالا مارو کشوندی بیرون.
- دو هفته دیگه تولد میلادِ ، میخوام براش کادو بگیرم ، نمی دونم چی بخرم...
- پس کجا برم الان؟
- نمی دونم ، خودم فکر کردم ساعت بگیرم براش.
- باشه.
مهرسنا- از الان واسه دو هفته دیگه؟
شیوا- آره دیگه خیلیم نیسـتا.
سنا یه آهنگ گذاشت و من سرعت گرفتم ، به یه پاساژ رسیدیم ، با هزار زور و زحمت یه جای پارک پیدا کردم و بعد همگی از ماشین پیاده شدیم و رفتیم به سمت پاساژ ، به ساعت گوشیم نگاهی انداختم ، یک ربع به دوازده بود ، گفتم:
- زود یه چیزی بخرا ، من ساعت دو قرار دارم.
شیوا با مدل با مزه ای گفت: قرار داری؟؟
من و سنا هردو خندیدیم و گفتم:
- با شهاب ، شیوا فقط به میلاد نگو می ترسم ناراحت شه ، راستش بابا گفته برم پیشش کار کنم...
- تو مگه درست تموم شده؟ بعدم مگه خودت نمی رفتی یه بیمارستان؟
- چرا اون که تموم شد ، اینم قراره بشه پارتیم دیگه ، بابا به زور گفت وگرنه به خدا ترجیح میدادم به میلاد بگم...
- برو بابا ، براچی ناراحت شه؟ خودش میدونه کار شهاب ازش بهتره.
خندیدیم ، سنا گفت:
- حالا اگه کارمون طول کشید ، تو برو من و شیوا خودمون برمیگردیم.
شیوا- آره.
- حالا میخوای مهمونی بگیری شیوا؟
- آره اگه بشه سورپرایزش می خوام بکنم...
مهرسنا- کیا رو دعوت میکنی حالا؟
- شما و مامان بابا و مامان بابای میلاد و داداش و زن داداشش و زن عموش و شهاب چون ناراحت میشن دعوتشون نکنم ، با یه سری دوستاش و زناشون.
- یعنی ماهم باید کادو بخریم؟
- نه په.
- بریم ببینیم ما چی پیدا می کنیم.
رفتیم و گشتیم ، شیوا با کلی وسواس یه ساعت انتخاب کرد ، ساعت یک و نیم با اینکه چیزی پیدا نکرده بودم واسه کادوی میلاد با سنا و شیوا خدافظی کردم و رفتم سوار ماشین شدم ، تا کافی شاپ راه زیادی نبود ، ده دقیقه به دو مونده بود ، رفتم به کافی شاپ ، شهاب رو ندیدم برای همین خودم یه میز انتخاب کردم و رفتم نشستم ، همون پسره ی روز پیش اومد پیشم و گفت:
- چی میل دارید خانم؟
- منتظر کسی ام.
- بسیار خب.
- ممنون.
- ببخشید خانم شما با آقا شهاب نسبتی دارید؟
اومدم جوابی بدم که یکدفعه صدای شهاب رو شنیدم:
- این خانم رو چرا داری بازجویی میکنی آقاپسر؟
نگاهش کردم ، دستش رو شونه های پسره بود ، پسره گفت:
- عـه اومدی آقا شهاب؟ ببخشید.
شهاب لبخندی زد و تصنعی گوش پسر رو پیچوند ، رو به من با همون لبخندش گفت:
- خیلی منتظر شدی؟
من هم لبخندی زدم و گفتم: نه الان اومدم.
پاسخ
 سپاس شده توسط spent † ، saba3 ، شکوفه2 ، "تنها" ، Shadow of Death ، n@jmeh ، قاصدک57 ، Berserk ، فرشته بلا ، Doory ، єη∂ℓєѕѕღ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 24-06-2014، 19:41

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 8 مهمان