20-06-2014، 0:27
وقتی چشمام رو باز کردم هوا تاریک شده بود ، اول یکم ترسیدم و بعد کم کم عادت کردم ، بلند شدم ، کمرم داشت میشکست ، موبایلم تو کیفم بود ، دنبال کیفم گشتم ، رو صندلی راننده بود ، برش داشتم و سریع موبایلم رو ازش خارج کردم ، چندتا تماس بی پاسخ از سنا و خونه داشتم ، سریع شماره ی سنا رو گرفتم ، جواب داد:
- بله؟
- سلام.
- دختره ی احمق ، کدوم گورستونی بودی جواب نمیدادی گوشیتو؟ سکته داشتیم میکردیم.
داشت تمام این هارو با داد میگفت ، حق کاملا با اون بود ، آروم گفتم:
- ببخشید ، میام میگم چی شده ، فقط مامان بابا هم فهمیدن؟
- نخیر ، برو دعا کن به جون اون آقا شهاب که اگه نبود ممکن بود بابام دوباره سکته کنه ، بهشون گفتم امشب خونه دوستتی ، لطف کن امشب نیا خونه.
- سنا چی میگی من کجا برم این موقع شب؟ کدوم دوست؟
- من نمیدونم ، همین که شنیدی ، بیای خونه دروغ من لو میره واسه همه باید بشینی توضیح بدی.
- شهاب چیزی گفت؟
- گفت حالت زیاد خوب نیست ، به هرحال باشه واسه فردا ، خونه نمیایا ، شنیدی؟
- آخه سنا...
- خدافظ.
و گوشی رو قطع کرد ، خیلی عصبانی بود ، نشستم پشت فرمون و هم زمان با حرکت شماره ی شیوا رو گرفتم ، جواب داد:
- جانم؟
- سلام.
- سلام عزیزم ، خوبی؟
- خوبم مرسی ، شیوا خونه اید؟
- آره ، چطور مگه؟
- مهمون ناخونده نمیخواید؟
- قدمت رو چشم ، ولی چرا یهویی؟
- دلم هواتو کرد دیگه.
- شام بیا خوشحال میشیم.
نگاهی به ساعت ماشین کردم ، نه و نیم بود ، گفتم:
- نه بابا شما شام بخورید ، من سیرم ، تا نیم ساعت دیگه ، اینا میرسم.
- قدمت رو چشم.
- خدافظ.
- خدافظ.
قطع کردم و سعی کردم به اتفاق بعدازظهر اصلا فکر نکنم ، جزوه هارم که پرونده بودم دیگه ، مثه احمقا ، اصلا گشنه ام نبود ، سریع به خونه ی شیوا رسیدم ، ماشین رو پارک کردم ، کیف و موبایل و مدارک و سوئیچ رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم و به سمت خونشون رفتم ، زنگ زدم ، در رو باز کرد ، جلوی در خونه منتظرم بود ، همدیگه رو بغل کردیم و گفت:
- سلام ، خوش اومدی.
- مرسی.
- میگفتی در پارکینگ رو باز میزدم ، ماشینو میاوردی تو.
- نه دیگه پارکش کردم.
رفتیم تو ، به میلاد سلام کردم ، رو مبل نشسته بود ، به احترامم بلند شد و سلام کرد...
شیوا- چرا تنها اومدی عسل؟ سنا چرا نیومد؟
- حالا دفعه ی بعد.
- شام خوردی؟
- آره ، ببخشید این موقع شب مزاحم شدما ، یهو دلم برات تنگ شد.
- خوب کردی بابا دیوونه.
دکمه های مانتوم رو باز کردم ، میلاد بلند شد و به سمت اتاق خوابشون رفت و رو به شیوا گفت:
- من میرم بخوابم دیگه.
- شبت بخیر عزیزم.
- شب بخیر عسل خانم.
- شبتون بخیر ، ببخشید مزاحم شدم.
- مراحمید.
این رو گفت و به اتاقشون رفت ، بنده خدا معلوم نبود تا کی میخواد تو اتاق به خاطر من بچرخه ، ساعت ده و ربع که کسی خوابش نمیبرد ، شیوا گفت:
- مانتوتو درار دیگه نمیاد.
سریع شال و مانتوم رو دراوردم و رو دسته مبل گذاشتم ، کنارهم نشسته بودیم...
شیوا- خب چه خبر؟
- شیوا گند زدم...
و سریع همه چیز رو براش تعریف کردم ، دلداری آرامش بخشی بهم داد و بعد رفت تا برام لباس بیاره ، برگشت و گفت که میلاد خوابیده ، به اتاق دیگه ای که تو خونشون بود رفتم ، یه خونه دوخوابه صد متری داشتن ، یه تخت تو اتاق بود ، نشستم رو تخت ، شیوا هم اومد ، کلی حرف زدیم ، اول اون گفت از دانشگاهشو اینکه چقدر سخته کار کردن تو خونه ، کمی از خانواده شوهرش گفت ، من هم از درس ها گفتم ، تا ساعت دو و خورده ای بیدار بودیم و حرف میزدیم ، دیگه بیهوش خواب بودم که خود شیوا بلند شد و گفت:
- بخوابیم دیگه ، شب بخیر.
و برق رو خاموش کرد ، در رو بست و رفت ، من هم خیلی سریع تر از اون چیزی که فکرش رو میکردم خوابیدم ، کلا آدم خوش خوابی بودم...
صبح با چند صدای آشنا چشم هام رو باز کردم و سرجام غلتیدم ، نشستم سرجام و سرم رو خاروندم ، دسته ای از موهام رو عقب زدم و بلند شدم ، به ساعت نگاه کردم نزدیک ده و بیست دقیقه بود ، تخت رو مرتب کردم ، شلوار خودم رو پوشیدم ، شیوا بهم یه بلوز آستین بلند داده بود ، کمی تو تنم مرتبش کردم ، رفتم جلوی آینه اتاق موهام رو با دست شونه کشیدم و بستم ، جلوی موهام رو بالا دادم ، صداهای بیرون توجهم رو جلب کرد ، دوتا مرد بودن و شیوا ، صداهاشون رو تشخیص دادم ، میلاد و شهاب بودن ، اخمی تو آینه به خودم کردم و با دیدن جای بخیه ابروم اخمام بیشتر شد ، شالم رو جلوتر دادم و از اتاق بیرون رفتم ، شیوا با دیدنم ، گفت:
- عـه؟ بیدار شدی؟ صبح بخیر.
رو به جمع صبح به خیری گفتم و با حالت عصبی نشستم ، صدای شهاب پیچید تو گوشم:
- علیک سلام عسل خانم.
تند گفتم: کسی سلام نکرد.
بهش برخورد و اخم هاش رفت تو هم و گفت:
- وقتی عرضه بر اومدن از پس خودتو نداری ، بدون این کارا واست زوده جوجه.
چی داشت میگفت این؟ خیلی جریح و پررو شده بود ، خشن مستقیم تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم:
- شماهم وقتی عرضه حرف زدنتم نداری ، لطف کن تو کارایی که بهت ربطی نداره دخالت نکن.
شیوا با ترس نگاهمون میکرد و میلاد همچنان آروم رو مبل نشسته بود. این بار اون عصبی نگاهم کرد و گفت:
- مثل اینکه خیلی پررو شدی...
این دیگه داشت کفرمو در میاورد ، ناخواسته صدامون بالا رفته بود ، با چشم هام گلوله های آتش به سمتش پرت میکردم ، حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- نه... مثله اینکه من یه طوری رفتار کردم که شما فکر کنی خبریه یا کسی هستی...
اینبار اون حرف من رو قطع کرد و گفت:
- چی داری میگی تو بچه؟ من به امسال تو نگاه هم نمیکنم.
امسال من؟ منظورش چی بود ، اومدم جوابش رو بدم که شیوا با تحکم گفت:
- آقا شهاب.
و به دنبالش به میلاد که نشسته بود و چیزی نمیگفت نگاه کرد ، وقتی دید بیخیاله ، سکوت کرد و من گفتم:
- فکر کردی خیلی آدمی؟
چشم هاش کاملا قرمز شده بود ، گفت:
- نه... توی فنچ آدمی حتما...
- شک نداشته باش.
- برو بچه...
- اصلا که چی اومدی اینجا جروبحث میکنی با من؟ کی تو رو آدم حساب کرد؟
اینطوری اعصابش خورد میشد ، گفت:
- متوجه حرفی که از دهنت بیرون میاد باش.
- برو بابا جوگیر...
- یه بار گفتم مراقب حرف زدنت باش...
- صد بار بگو تو ، کی حسابت کرد؟
صدامون خیلی بالا رفته بود ، میلاد بلند شد و با تحکمی بی سابقه گفت:
- بس کنید دیگه... انقدری شعور ندارید جلوی ما بحث نکنید ، تو خونه ی من کسی حق بحث رو نداره... آقا شهاب.
شهاب نگاهش رو از چشم های من گرفت و به میلاد نگاه کرد و میلاد گفت:
- بفرمایید.
و به در اشاره کرد ، شهاب کلافه دستی لای موهاش کشید و گفت:
- چیه؟ منو بیرون میکنی؟ چرا اینو نمیندازی بیرون؟ خواهر زنته؟ یا اینکه دختر حاج آقا صادقی و ممکنه دخترش طلاقت بده؟
شیوا عصبانی شده بود ، اینو از بازی کردنش با انگشت هاش فهمیدم ، هروقت عصبی میشد اینجوری میکرد ، میلاد گفت:
- اگه یکم فهم داشتی میدیدی اون یه دختره.
این رو گفت و نگاهش رو گرفت به من ، سرم رو پایین انداختم ، شهاب از خونه بیرون رفت و در رو تقریبا کوبوند ، با رفتنش شیوا شالش رو از سرش کشید و رو به میلاد گفت:
- میلاد این چی میگفت؟ چه طرز حرف زدنه داره این؟
میلاد گفت:
- ببخشید شیوا ، خیلی عصبی شده بود ، تا به حال کسی اینجوری جوابش رو نداده بود.
سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
- ببخشید میلاد ، به خدا از قصد نبود ، مجبورم کرد.
با لبخند کمرنگ و زورکی گفت: خواهش میکنم.
برگشتم به اتاق و لباس هامو عوض کردم ، وسایلم رو برداشتم و از در اتاق بیرون اومدم ، شیوا با دیدنم گفت:
- کجا عسل؟
- برم دیگه.
- صبحونه نخوردی.
- قربانت ، باشه واسه بعد ، فعلا.
رو به میلاد گفتم: خدافظ.
به سمت در رفتم ، که صدای دزدگیر ماشینم اومد ، سریع کفش هام رو پام کردم و به سرعت از پله ها سرازیر شدم ، در رو باز کردم ، دیدم شهاب بهش لگد زده ، عصبی تر از همیشه شدم ، سوئیچم رو از کیفم دراوردم و کلیدش رو تو دستم چرخوندم ، من رو ندید ، نگاهم رو چرخوندم و ماشینش رو پیدا کردم ، آروم به سمت ماشینش رفتم و با سوئیچم یه خط خیلی خوشکل رو ماشینش از راست به چپ کشیدم ، برگشت و به سمت ماشینش اومد ، من رو دید ، خودم رو نباختم و عادی از کنار ماشینش رد شدم و به سمت ماشین خودم میرفتم که شنیدم:
- بچه ی احمق...
برگشتم و گفتم: انقدر به من نگو بچه.
اونم با داد گفت:
- بچه ای دیگه ، ببین چی کارکردی.
- خوب کردم ، دستم درد نکنه ، حدالقل مثه تو روانی نیستم ، لگد زده به ماشینم فک کرده من مثه خودش خرم نمی فهمم.
- صدبار گفتم درست صحبت کن.
صداش پایین اومده بود ، به تبعیت ازش صدام رو پایین آوردم و گفتم:
- مرض ندارم الکی بد صحبت کنم.
- تو چه مشکلی با من داری دختر خانم؟ چرا انقدر دوست داری حرصمو دراری؟
با پوزخند گفتم:
- مثله اینکه یادت رفته؟ من با تو کاری ندارم ، من چه حرفی به شما زدم ، تو شروع کردی...
با آرامش عجیبی گفت: نه... تو شروع کردی... از اولش.
گنگ نگاهش کردم که گفت:
- چه سردردی دارم.
به درک سیاه که سردرد داری ، پسره ی پررو ، گفتم:
- که چی؟
- ای بابا...
با خنده ی شیطانی گفتم:
- چیه؟ جوابت رو میدم حرص میخوری؟
- چی فکر کردی تو بچه؟ که میتونی حرص منو دراری؟
اخم کردم و گفتم:
- چرا باید فکر کنم... راجع بهت.
اونم اخم کرد و گفت: اوهوم... نباید فکر کنی.
مکث طولانی کرد و گفت: ولی فکر نمیکنی بیش از اندازه فکرت مشغول شده؟
بابا تو دیگه چه جوگیری هستی... با خنده ی الکی گفتم:
- من به تو فکر کنم؟ بیخیال بابا.
- الان باید منم بخندم؟
- نه شما بمون با حوضت.
این رو گفتم و به سمت ماشین رفتم ، در ماشین رو باز کردم ، که گفت:
- خسارت ماشینم رو که میخوای پرداخت کنی؟
سوار شدم و در رو محکم بستم ، پسره پررو ، سریع حرکت کردم و از اونجا دور شدم...
- بله؟
- سلام.
- دختره ی احمق ، کدوم گورستونی بودی جواب نمیدادی گوشیتو؟ سکته داشتیم میکردیم.
داشت تمام این هارو با داد میگفت ، حق کاملا با اون بود ، آروم گفتم:
- ببخشید ، میام میگم چی شده ، فقط مامان بابا هم فهمیدن؟
- نخیر ، برو دعا کن به جون اون آقا شهاب که اگه نبود ممکن بود بابام دوباره سکته کنه ، بهشون گفتم امشب خونه دوستتی ، لطف کن امشب نیا خونه.
- سنا چی میگی من کجا برم این موقع شب؟ کدوم دوست؟
- من نمیدونم ، همین که شنیدی ، بیای خونه دروغ من لو میره واسه همه باید بشینی توضیح بدی.
- شهاب چیزی گفت؟
- گفت حالت زیاد خوب نیست ، به هرحال باشه واسه فردا ، خونه نمیایا ، شنیدی؟
- آخه سنا...
- خدافظ.
و گوشی رو قطع کرد ، خیلی عصبانی بود ، نشستم پشت فرمون و هم زمان با حرکت شماره ی شیوا رو گرفتم ، جواب داد:
- جانم؟
- سلام.
- سلام عزیزم ، خوبی؟
- خوبم مرسی ، شیوا خونه اید؟
- آره ، چطور مگه؟
- مهمون ناخونده نمیخواید؟
- قدمت رو چشم ، ولی چرا یهویی؟
- دلم هواتو کرد دیگه.
- شام بیا خوشحال میشیم.
نگاهی به ساعت ماشین کردم ، نه و نیم بود ، گفتم:
- نه بابا شما شام بخورید ، من سیرم ، تا نیم ساعت دیگه ، اینا میرسم.
- قدمت رو چشم.
- خدافظ.
- خدافظ.
قطع کردم و سعی کردم به اتفاق بعدازظهر اصلا فکر نکنم ، جزوه هارم که پرونده بودم دیگه ، مثه احمقا ، اصلا گشنه ام نبود ، سریع به خونه ی شیوا رسیدم ، ماشین رو پارک کردم ، کیف و موبایل و مدارک و سوئیچ رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم و به سمت خونشون رفتم ، زنگ زدم ، در رو باز کرد ، جلوی در خونه منتظرم بود ، همدیگه رو بغل کردیم و گفت:
- سلام ، خوش اومدی.
- مرسی.
- میگفتی در پارکینگ رو باز میزدم ، ماشینو میاوردی تو.
- نه دیگه پارکش کردم.
رفتیم تو ، به میلاد سلام کردم ، رو مبل نشسته بود ، به احترامم بلند شد و سلام کرد...
شیوا- چرا تنها اومدی عسل؟ سنا چرا نیومد؟
- حالا دفعه ی بعد.
- شام خوردی؟
- آره ، ببخشید این موقع شب مزاحم شدما ، یهو دلم برات تنگ شد.
- خوب کردی بابا دیوونه.
دکمه های مانتوم رو باز کردم ، میلاد بلند شد و به سمت اتاق خوابشون رفت و رو به شیوا گفت:
- من میرم بخوابم دیگه.
- شبت بخیر عزیزم.
- شب بخیر عسل خانم.
- شبتون بخیر ، ببخشید مزاحم شدم.
- مراحمید.
این رو گفت و به اتاقشون رفت ، بنده خدا معلوم نبود تا کی میخواد تو اتاق به خاطر من بچرخه ، ساعت ده و ربع که کسی خوابش نمیبرد ، شیوا گفت:
- مانتوتو درار دیگه نمیاد.
سریع شال و مانتوم رو دراوردم و رو دسته مبل گذاشتم ، کنارهم نشسته بودیم...
شیوا- خب چه خبر؟
- شیوا گند زدم...
و سریع همه چیز رو براش تعریف کردم ، دلداری آرامش بخشی بهم داد و بعد رفت تا برام لباس بیاره ، برگشت و گفت که میلاد خوابیده ، به اتاق دیگه ای که تو خونشون بود رفتم ، یه خونه دوخوابه صد متری داشتن ، یه تخت تو اتاق بود ، نشستم رو تخت ، شیوا هم اومد ، کلی حرف زدیم ، اول اون گفت از دانشگاهشو اینکه چقدر سخته کار کردن تو خونه ، کمی از خانواده شوهرش گفت ، من هم از درس ها گفتم ، تا ساعت دو و خورده ای بیدار بودیم و حرف میزدیم ، دیگه بیهوش خواب بودم که خود شیوا بلند شد و گفت:
- بخوابیم دیگه ، شب بخیر.
و برق رو خاموش کرد ، در رو بست و رفت ، من هم خیلی سریع تر از اون چیزی که فکرش رو میکردم خوابیدم ، کلا آدم خوش خوابی بودم...
صبح با چند صدای آشنا چشم هام رو باز کردم و سرجام غلتیدم ، نشستم سرجام و سرم رو خاروندم ، دسته ای از موهام رو عقب زدم و بلند شدم ، به ساعت نگاه کردم نزدیک ده و بیست دقیقه بود ، تخت رو مرتب کردم ، شلوار خودم رو پوشیدم ، شیوا بهم یه بلوز آستین بلند داده بود ، کمی تو تنم مرتبش کردم ، رفتم جلوی آینه اتاق موهام رو با دست شونه کشیدم و بستم ، جلوی موهام رو بالا دادم ، صداهای بیرون توجهم رو جلب کرد ، دوتا مرد بودن و شیوا ، صداهاشون رو تشخیص دادم ، میلاد و شهاب بودن ، اخمی تو آینه به خودم کردم و با دیدن جای بخیه ابروم اخمام بیشتر شد ، شالم رو جلوتر دادم و از اتاق بیرون رفتم ، شیوا با دیدنم ، گفت:
- عـه؟ بیدار شدی؟ صبح بخیر.
رو به جمع صبح به خیری گفتم و با حالت عصبی نشستم ، صدای شهاب پیچید تو گوشم:
- علیک سلام عسل خانم.
تند گفتم: کسی سلام نکرد.
بهش برخورد و اخم هاش رفت تو هم و گفت:
- وقتی عرضه بر اومدن از پس خودتو نداری ، بدون این کارا واست زوده جوجه.
چی داشت میگفت این؟ خیلی جریح و پررو شده بود ، خشن مستقیم تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم:
- شماهم وقتی عرضه حرف زدنتم نداری ، لطف کن تو کارایی که بهت ربطی نداره دخالت نکن.
شیوا با ترس نگاهمون میکرد و میلاد همچنان آروم رو مبل نشسته بود. این بار اون عصبی نگاهم کرد و گفت:
- مثل اینکه خیلی پررو شدی...
این دیگه داشت کفرمو در میاورد ، ناخواسته صدامون بالا رفته بود ، با چشم هام گلوله های آتش به سمتش پرت میکردم ، حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- نه... مثله اینکه من یه طوری رفتار کردم که شما فکر کنی خبریه یا کسی هستی...
اینبار اون حرف من رو قطع کرد و گفت:
- چی داری میگی تو بچه؟ من به امسال تو نگاه هم نمیکنم.
امسال من؟ منظورش چی بود ، اومدم جوابش رو بدم که شیوا با تحکم گفت:
- آقا شهاب.
و به دنبالش به میلاد که نشسته بود و چیزی نمیگفت نگاه کرد ، وقتی دید بیخیاله ، سکوت کرد و من گفتم:
- فکر کردی خیلی آدمی؟
چشم هاش کاملا قرمز شده بود ، گفت:
- نه... توی فنچ آدمی حتما...
- شک نداشته باش.
- برو بچه...
- اصلا که چی اومدی اینجا جروبحث میکنی با من؟ کی تو رو آدم حساب کرد؟
اینطوری اعصابش خورد میشد ، گفت:
- متوجه حرفی که از دهنت بیرون میاد باش.
- برو بابا جوگیر...
- یه بار گفتم مراقب حرف زدنت باش...
- صد بار بگو تو ، کی حسابت کرد؟
صدامون خیلی بالا رفته بود ، میلاد بلند شد و با تحکمی بی سابقه گفت:
- بس کنید دیگه... انقدری شعور ندارید جلوی ما بحث نکنید ، تو خونه ی من کسی حق بحث رو نداره... آقا شهاب.
شهاب نگاهش رو از چشم های من گرفت و به میلاد نگاه کرد و میلاد گفت:
- بفرمایید.
و به در اشاره کرد ، شهاب کلافه دستی لای موهاش کشید و گفت:
- چیه؟ منو بیرون میکنی؟ چرا اینو نمیندازی بیرون؟ خواهر زنته؟ یا اینکه دختر حاج آقا صادقی و ممکنه دخترش طلاقت بده؟
شیوا عصبانی شده بود ، اینو از بازی کردنش با انگشت هاش فهمیدم ، هروقت عصبی میشد اینجوری میکرد ، میلاد گفت:
- اگه یکم فهم داشتی میدیدی اون یه دختره.
این رو گفت و نگاهش رو گرفت به من ، سرم رو پایین انداختم ، شهاب از خونه بیرون رفت و در رو تقریبا کوبوند ، با رفتنش شیوا شالش رو از سرش کشید و رو به میلاد گفت:
- میلاد این چی میگفت؟ چه طرز حرف زدنه داره این؟
میلاد گفت:
- ببخشید شیوا ، خیلی عصبی شده بود ، تا به حال کسی اینجوری جوابش رو نداده بود.
سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
- ببخشید میلاد ، به خدا از قصد نبود ، مجبورم کرد.
با لبخند کمرنگ و زورکی گفت: خواهش میکنم.
برگشتم به اتاق و لباس هامو عوض کردم ، وسایلم رو برداشتم و از در اتاق بیرون اومدم ، شیوا با دیدنم گفت:
- کجا عسل؟
- برم دیگه.
- صبحونه نخوردی.
- قربانت ، باشه واسه بعد ، فعلا.
رو به میلاد گفتم: خدافظ.
به سمت در رفتم ، که صدای دزدگیر ماشینم اومد ، سریع کفش هام رو پام کردم و به سرعت از پله ها سرازیر شدم ، در رو باز کردم ، دیدم شهاب بهش لگد زده ، عصبی تر از همیشه شدم ، سوئیچم رو از کیفم دراوردم و کلیدش رو تو دستم چرخوندم ، من رو ندید ، نگاهم رو چرخوندم و ماشینش رو پیدا کردم ، آروم به سمت ماشینش رفتم و با سوئیچم یه خط خیلی خوشکل رو ماشینش از راست به چپ کشیدم ، برگشت و به سمت ماشینش اومد ، من رو دید ، خودم رو نباختم و عادی از کنار ماشینش رد شدم و به سمت ماشین خودم میرفتم که شنیدم:
- بچه ی احمق...
برگشتم و گفتم: انقدر به من نگو بچه.
اونم با داد گفت:
- بچه ای دیگه ، ببین چی کارکردی.
- خوب کردم ، دستم درد نکنه ، حدالقل مثه تو روانی نیستم ، لگد زده به ماشینم فک کرده من مثه خودش خرم نمی فهمم.
- صدبار گفتم درست صحبت کن.
صداش پایین اومده بود ، به تبعیت ازش صدام رو پایین آوردم و گفتم:
- مرض ندارم الکی بد صحبت کنم.
- تو چه مشکلی با من داری دختر خانم؟ چرا انقدر دوست داری حرصمو دراری؟
با پوزخند گفتم:
- مثله اینکه یادت رفته؟ من با تو کاری ندارم ، من چه حرفی به شما زدم ، تو شروع کردی...
با آرامش عجیبی گفت: نه... تو شروع کردی... از اولش.
گنگ نگاهش کردم که گفت:
- چه سردردی دارم.
به درک سیاه که سردرد داری ، پسره ی پررو ، گفتم:
- که چی؟
- ای بابا...
با خنده ی شیطانی گفتم:
- چیه؟ جوابت رو میدم حرص میخوری؟
- چی فکر کردی تو بچه؟ که میتونی حرص منو دراری؟
اخم کردم و گفتم:
- چرا باید فکر کنم... راجع بهت.
اونم اخم کرد و گفت: اوهوم... نباید فکر کنی.
مکث طولانی کرد و گفت: ولی فکر نمیکنی بیش از اندازه فکرت مشغول شده؟
بابا تو دیگه چه جوگیری هستی... با خنده ی الکی گفتم:
- من به تو فکر کنم؟ بیخیال بابا.
- الان باید منم بخندم؟
- نه شما بمون با حوضت.
این رو گفتم و به سمت ماشین رفتم ، در ماشین رو باز کردم ، که گفت:
- خسارت ماشینم رو که میخوای پرداخت کنی؟
سوار شدم و در رو محکم بستم ، پسره پررو ، سریع حرکت کردم و از اونجا دور شدم...