امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

غریبه ی دوست داشتنی !

#9

سلام دوستان ممنون كه داستانه منو ميخونيد !
و ممنونم كه به من دلگرمي ميديد ... راستش چند هفته ي پيش يكي از دوستان داستان منو خوند و گفت كه داستانت مشكل داره و
از نظر من كپي بر داريه !!!!!!!!
بنابراين من تمام داستان رو از اول نوشتم تا اينجا هر چي خونديد همونه ولي چيزايي كه قرار بود ميخونديد تغيير كرده .
واسه ي همين مدت زيادي نوشتن فصل بعدش به تاخير افتاد .
مرسي كه داستان به قول دوست عزيزمون كپي برداريه منو ميخونيد ...


بعد از كليسا جيل به اتاق بازي رفت من دست هايم را كمي جلوي شومينه گرم كردم . بيرون برف ريزي مي باريد .
من شالگردنمو دور گردنم تنگ تر كردم و از سالن بيرون رفتم توي حياط پشتي چند درخت بسيار بلند بود كه من يكي از اون ها رو خيلي دوست داشتم و در مواقع بيكاري كه اين روز ها زياد بودند انجا ميرفتم و روي شاخه ي كلفتي مينشستم . گاهي كتاب ميخواندم و گاهي هم انقدر ان بالا ميماندم كه خانم وارتز با صداي بلندي داد ميزد :
_ جني ! چند بار بگم كه اون بالا خطرناكه بيا پايين .
خانم وارتز وقت ندارد كه به همه ي بچه ها رسيدگي كند و نميتواند مواظب انها باشد چند روز پيش سارا به اتاق من امد و گفت كه تيماس نقشه ي فرار دارد و اگر موفق شويم ان را عملي ميكنيم اما در نهايت تيماس فقط تنبيه شد . سارا و من هم حرفي درباره ي ان روز نميزنيم چون تيماس خيلي اعصباني ميشود . چند روز پيش وقتي درست روي همان شاخه انشسته بودم سيبم از دستم افتاد و به كله ي يك پيرمرد كه به نظر ادم خوشرويي ميامد اصابت كرد .
وقتي با شرمساري از درخت پايين امدم برگشت و به من نگاه كرد . من با سري پايين و صدايي كهاز ته چاه مي امد گفتم :
_‌ اقا لطفا منو ببخشيد سيبم از دستم افتاد ... و
پيرمرد كه با تعجب به من نگاه ميكرد گفت :
_ انتظار داشتم پسرك كوچكي را ببينم ولي تو يه دختري !
بعد خنديد و ادامه داد :
_‌ تو توي پرورشگاه زندگي ميكني ؟‌
_ بله اقا شما براي سرپرستي بچه اي امديد ؟‌
_ بله و فكر ميكنم ان را پيدا كرده ام !
با لبخندي تصنعي گفتم :
_ البته اينجا بچه هاي خوبي هستن كه ارزش اين محبت شمارا داشته باشند .
من در ان موقع نميدانستم كه ان پيرمرد در مورد چه كسي حرف ميزد و دلش ميخواست چه كسي را با خود به خانه ببرد اما شب وقتي سارا كله اش را از لاي در داخل اورد و گفت خانم وارتز با تو كار دارد تقريبا چيز هايي برايم روشن شد .
دفتر خانم وارتز كمي تاريك بود . او اينطوري بحث را اغاز كرد :
_ امروز خيلي شلوغ بود مگه نه ؟‌
اروم لبخند زدم و گفتم :
_ بله خانم وارتز .
_ خوب تو هم اون اقا با كت مشكي رو ديدي ؟ اون ميگفت دختري را بالاي درخت ديده و از او خوشش امده او مرد خوبي است و با خرج خودش خيلي از به هاي همين پرورشگاه را به دانشگاه فرستاده ... و او خواست تا تو و برادرت هم پيش خودش و همسرش بزرگ بشويد او مرد بسيار پولدارياست و خيلي خيلي دوست داشتني ! من فكر ميكنم اين دفعه خيلي شانس اوردي جين !
همه چی ویران شد
تو کجایی سهراب ؟
اب را گل کردند .. چشمهارا بستند
وچه با دل کردند ... وای سهراب کجایی اخر ؟
زخم ها بر دل عاشق کردند
خون به چشمان شقایق کردند
کجایی اخر ؟ که همین نزدیکی عشق را دار زدند
همه جا سایه ی دیوار زدند
صبر کن ... قایقت جا دارد ؟
من هم میخواهم دور شوم از این خاک غریب
تو کجایی اخر؟
پاسخ
 سپاس شده توسط Bahador1 ، Apathetic ، Berserk


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: داستانه من - saaabaaa - 01-07-2012، 12:43
RE: داستانه من - paniz - 02-07-2012، 12:39
RE: دو بچه يتيم - paniz - 03-07-2012، 10:55
RE: غریبه ی دوست داشتنی ! - paniz - 24-07-2012، 11:43

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  اسم رمانی که دوست دارید بگید تا براتون بذارم
  داستان|عشق و دوست داشتن|
  داستان ترسناک کی دوست داره؟ :: اسرار دختر جن زده::
  چجور رمانایی دوست دارین
  دوست ودشمن////
  دوست
  داستان یه دوست بامرام
  عروسکی که دوست داشته میشد
  داستان واقعی دوست دختر ودوست پسر ایرانی(عاشقانه)
Rainbow رمان پریسا خیلی قشنگه هرکی دوست داره بیاد

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان