سلام دوستان ممنون كه داستانه منو ميخونيد !
و ممنونم كه به من دلگرمي ميديد ... راستش چند هفته ي پيش يكي از دوستان داستان منو خوند و گفت كه داستانت مشكل داره و
از نظر من كپي بر داريه !!!!!!!!
بنابراين من تمام داستان رو از اول نوشتم تا اينجا هر چي خونديد همونه ولي چيزايي كه قرار بود ميخونديد تغيير كرده .
واسه ي همين مدت زيادي نوشتن فصل بعدش به تاخير افتاد .
مرسي كه داستان به قول دوست عزيزمون كپي برداريه منو ميخونيد ...
بعد از كليسا جيل به اتاق بازي رفت من دست هايم را كمي جلوي شومينه گرم كردم . بيرون برف ريزي مي باريد .
من شالگردنمو دور گردنم تنگ تر كردم و از سالن بيرون رفتم توي حياط پشتي چند درخت بسيار بلند بود كه من يكي از اون ها رو خيلي دوست داشتم و در مواقع بيكاري كه اين روز ها زياد بودند انجا ميرفتم و روي شاخه ي كلفتي مينشستم . گاهي كتاب ميخواندم و گاهي هم انقدر ان بالا ميماندم كه خانم وارتز با صداي بلندي داد ميزد :
_ جني ! چند بار بگم كه اون بالا خطرناكه بيا پايين .
خانم وارتز وقت ندارد كه به همه ي بچه ها رسيدگي كند و نميتواند مواظب انها باشد چند روز پيش سارا به اتاق من امد و گفت كه تيماس نقشه ي فرار دارد و اگر موفق شويم ان را عملي ميكنيم اما در نهايت تيماس فقط تنبيه شد . سارا و من هم حرفي درباره ي ان روز نميزنيم چون تيماس خيلي اعصباني ميشود . چند روز پيش وقتي درست روي همان شاخه انشسته بودم سيبم از دستم افتاد و به كله ي يك پيرمرد كه به نظر ادم خوشرويي ميامد اصابت كرد .
وقتي با شرمساري از درخت پايين امدم برگشت و به من نگاه كرد . من با سري پايين و صدايي كهاز ته چاه مي امد گفتم :
_ اقا لطفا منو ببخشيد سيبم از دستم افتاد ... و
پيرمرد كه با تعجب به من نگاه ميكرد گفت :
_ انتظار داشتم پسرك كوچكي را ببينم ولي تو يه دختري !
بعد خنديد و ادامه داد :
_ تو توي پرورشگاه زندگي ميكني ؟
_ بله اقا شما براي سرپرستي بچه اي امديد ؟
_ بله و فكر ميكنم ان را پيدا كرده ام !
با لبخندي تصنعي گفتم :
_ البته اينجا بچه هاي خوبي هستن كه ارزش اين محبت شمارا داشته باشند .
من در ان موقع نميدانستم كه ان پيرمرد در مورد چه كسي حرف ميزد و دلش ميخواست چه كسي را با خود به خانه ببرد اما شب وقتي سارا كله اش را از لاي در داخل اورد و گفت خانم وارتز با تو كار دارد تقريبا چيز هايي برايم روشن شد .
دفتر خانم وارتز كمي تاريك بود . او اينطوري بحث را اغاز كرد :
_ امروز خيلي شلوغ بود مگه نه ؟
اروم لبخند زدم و گفتم :
_ بله خانم وارتز .
_ خوب تو هم اون اقا با كت مشكي رو ديدي ؟ اون ميگفت دختري را بالاي درخت ديده و از او خوشش امده او مرد خوبي است و با خرج خودش خيلي از به هاي همين پرورشگاه را به دانشگاه فرستاده ... و او خواست تا تو و برادرت هم پيش خودش و همسرش بزرگ بشويد او مرد بسيار پولدارياست و خيلي خيلي دوست داشتني ! من فكر ميكنم اين دفعه خيلي شانس اوردي جين !