29-04-2014، 20:33
ببخشـــــید ، از الـــــآن بیشـــترمـــ میذارمـــــــــ
، با التماس نگاهش کردم ، بعد از چند ثانیه اخم هاش ناپدید شد ، خودم هم یه تصمیم آنی گرفته بودم ، چون از استراحت خسته شده بودم ، بابام گفت:
- بدون دکترا نمیشه...
- بابا من دیگه نمیخوام درس بخونم.
- نمیشه دختر ، میفهمی چی میگم؟
- خب حتما که نباید کار رشته ام رو بکنم.
بابا ابروهاش رو بالا داد و گفت:
- مثلا چی کار کنی؟
- ن..نمی دونم ، همین جوری گفتم.
- این همه سال درس خوندی که بری سر یه کار دیگه ، دلم خوش بود توی دخترهام یه دختر درسخون و باهوش دارم...
- نه... فقط یکم از دانشگاه خسته ام.
- هرجور راحتی...
- شایدم کنکور امسال شرکت کردم.
- به سلامتی.
یکم گذشت دیدم هیچی نمیگه ، بلند شدم و گفتم:
- مزاحتمون نشم ، استراحت کنید.
- باشه عزیزم.
سمت در رفتم که صدای بابا رو شنیدم که گفت:
- عسل ، راستی بابا...
برگشتم و به چشم های عسلی رنگ و خوشکلش نگاه کردم ، گفت:
- یه خواستگار برات اومده ، گفتم به خودت بگم.
با عصبانیت و بی توجه به اینکه بابام رو به رومه اخم کردم و گفتم:
- کی هست مرتیکه؟
بابا متعجب نگام کرد و گفت:
- پسر آقای کمالی.
کمالی خر کیه؟ ای بابا ، از فحشی که دادم اعصابم خورد شد ، گفتم:
- کی؟
- قبلا یک بار رفتیم خونشون ، پسرش عمران خونده ، بچه ی خوبیه ، یه دختر هم داره ، از دوستای قدیمیم هستش.
لبخند زورکی زدم و رفتم بیرون... مردک عوضی ، فهمیدم کی رو میگه ، شاهین بود فکر کنم ، مامان که میگفت خواستگار شیوان ، وسط سالن اه بلندی گفتم و به اتاق خودم رفتم.
نشسته بودم و خیره به داماد و مادر و پدرش برادر بزرگش چرخشی نگاه میکردم ، قبلا هم دیده بودمش ، جذابیتش عالی بود ، خانواده قبولشون کرده بودن و این یعنی همه چیز حله ، خوشم میومد باهاشون فامیل باشم ، آدمای با فرهنگ و جالبی به نظر میرسیدن ، برادرش انگار متاهل بود ، با دیدن شیوا از فکر درومدم ، زیباتر از همیشه شده بود ، بلوز مشکی رنگ با شلوار مشکی و شال چروک سفید قشنگش کرده بود ، چای رو مقابل بابا گرفت و به دستور بابا اول به پدر داماد تعارف کرد ، وقتی همه چای هاشون رو برداشتن ، آروم و متین کنار من نشست رو صندلی ، پدرم کمی اخم کرد و گفت:
- خب میلاد جان ، از خودت بگو...
و میلاد شروع کرد به تعریف از خودش و خانواده اش و کارش که تو بیمارستان هست و موفقیت هاش رو ، حقوقش و از این حرفا... در نهایت بعد از یک شب تقریبا تکراری ، پدرم گفت:
- نظر دخترم مهمه ، بهتون خبر میدیم.
مادر میلاد که برخلاف مادر اکثر خواستگار ها چادری نبود ، گفت:
- انشالله که باز هم ببینیمتون.
و رفتن ، پدر سریع به اتاقش رفت ، من و سنا هم رفتیم به اتاق من و شیوا موند تا مثلا نظرش رو مامان بگه ، همگی میدونستن که نظر شیوا از خیلی وقت پیش مثبت بوده.
به زور حرف های بابا ، من دوباره دانشجوی فوق لیسانس همون دانشگاه شده بودم ، شهاب دیگه از دانشگاهمون رفته بود ، سلیا هم بود اما از بقیه خبری نداشتم ، از دانشگاه برمیگشتم ، ساعت شش بعد از ظهر بود ، فردا روز نامزدی شیوا بود ، تو یه تالار خوب ، سوار ماشینم شدم و به راه افتادم سمت خونه ، همه چیزم آماده بود ، مادرم از اینکه شیوا زودتر از ما داره ازدواج میکنه ناراحت بود اما من و سنا اصلا به این موضوع توجهی نداشتیم و خیلی خوشحال بودیم ، حس جالب و عجیبی بود که قرار بود خواهر عروس باشم ، تا به حال سمت به این نزدیکی نداشتم تو عروسی ها ، رسیدم خونه ، خوابم میومد ، به اتاقم رفتم و خوابیدم ، واسه شام هرچی صدام زدن بیدار نشدم ، صبح روز بعد با تکون هایی که سنا میدادتم چشم باز کردم و گفتم:
- هان چیه؟
- میلاد اومده دنبال شیوا برن آرایشگاه ، تو هم زود آماده شو ، باهاشون بریم.
نشستم سرجام و بعد از کمی کش اومدن ، بلند شدم ، سنا از اتاق بیرون رفت ، لباس هام ، کفشم ، مانتو ، همگی از دوروز قبل آماده بودن ، آماده شدم و از اتاق بیرون رفتم ، سنا و شیوا و میلاد تو سالن بودن ، با دیدن من هرسه بلند شدن ، سلامی به همه گفتم و به سمت کفش هام رفتم ، صدای مامان اومد:
- عسل صبحونه؟
- نمیخورم مامان.
گرسنه ام نبود ، سوار ماشین میلاد شدیم و به راه افتادیم ، رسیدیم آرایشگاه ، از ماشین پیاده شدیم ، من و سنا رفتیم بالا و شیوا بعد از خداحافظی با میلاد اومد بالا ، ما منتظر موندیم تا کار شیوا آماده بشه ، کار شیوا تموم شد ، لباس کرم رنگش رو پوشید ، خیلی زیبا شده بود ، نفس گیر بود زیباییش ، به روش لبخند زدم و گفتم:
- خیلی ناز شدی عزیزم.
با لحن بچگونه ای که اکثر اوقات همونجوری حرف میزد گفت:
- مرسی.
خواهرم خیلی خوشکل بود و این باعث افتخارم بود ، موهاش رو صاف کرده بود و کمی از اون رو خیلی قشنگ شینیون کرده بود و مابقی صاف و لخت باز بودن ، آرایش ملایم و قشنگی داشت که رژلب قرمز رنگش نظم آرایش رو به هم میزد و این باعث جذابیت بیشترش میشد ، چشم هاش رو خیلی قشنگ درست کرده بود ، میلاد اومده بود دنبالش ، رفت تا برن و عکس بندازن ، ساعت نزدیک های 2 بعداز ظهر بود ، یکم گشنه ام شده بود ، دیشبش هم شام نخورده بودم ، قرار شد اول سنا رو آماده کنه ، سنا هم آماده شد ، موهای سنا هم شسوار کشید و صاف کرد ، به طرز خیلی قشنگی موهاش رو بافت و آرایشش کرد ، لباس سنا مشکی بود ، سایه مشکی چشم هاش رو قشنگ تر کرده بود ، رژگونه قهوه ای رنگ و رژلب کرم صورتی نازش کرده بود ، رفت تا ناخن هاش رو درست کنه و من هم همون جور منتظر بودم ، اول باید ابروهام رو درست بر میداشتن ، وقتی کارش تموم شد ، رفتم تا موهام رو درست کنه ، موهام رو به خواسته ی خودم شینیون کرد و جلوش رو هم کج گرفت ، آرایشم کرد ، آرایشگر در نهایت رژلب سرخ آبی رو ، رو لب هام کشید و با لذت به نتیجه ی کارش نگاه کرد ، تو آینه بو خودم نگاه کردم ، قیافه ام خوب شده بود ، ابروهام رو برای اولین بار کمی کوتاه تر کرده بودم ، خوشم اومد از قیافه ام ، ناخن هام رو درست کرد ، تا آماده شدیم و لباس هامون رو پوشیدیم ، ساعت شش بعد از ظهر شد ، به آژانس زنگ زدیم تا به دنبالمون بیاد ، چون ماشین نبرده بودیم ، کادوهامون باهامون بود ، حسابی خسته شده بودم و گشنه ام بود ، حدود سه وعده بود که غذا نخورده بودم ، رسیدیم به تالار ، اولین کسی که چشمم جلوی در بهش خورد ، شهاب بود ، ایستاده بود تا خوش آمد بگه ، چقدر من این بشر رو میدیدم... هرچی باشه خب تنها پسرموی داماد بود دیگه ، رفتیم سمتش ، سنا آروم گفت:
- عسل انگاری این یارو بسته به بخت توئه ، نیگا همه جا میبینیش ، چه سرنوشتیه ها...
آروم خندیدم و گفتم: آره.
رسیدیم بهش ، سلام کردیم ، خشک و رسمی و بادب جوابمون رو داد ، به معین برادر میلاد هم سلام کردیم و بعد رفتیم تو ، وارد تالار شدیم ، هنوز کسی نرسیده بود ، لباس هامون رو عوض کردیم ، مامان و مادرشوهر شیوا تو سالن بودن و دائم میچرخیدن ، هردو بهمون خوش آمد گفتن و مارو دعوت به کار کردن ، همه چی عالی بود ، تمام این اتفاقات برام جالب بود ، مهمون ها یکی بعد از دیگری رسیدن و سالن تقریبا شلوغ شد ، شیوا و میلاد هم از راه رسیدن ، به اتاق عقد رفتن ، هیجان داشتم ، شیوا خیلی قشنگ و باوقار بود ، نشستن به جایگاهشون و عاقد اومد ، تمامی مهمون ها هم اومدند به اتاق عقد ، عاقد شروع کرد...
و من با شنیدن جمله ی عروس خانم وکیلم؟ جریان خون تو بدنم قطع شد... صدای عروس رفته گل بیاره... سنا توجه همه رو به سمت خودش جلب کرد ، کمی نزدیکم شد و آروم گفت بعدی رو تو بگو ، لبخند زدم ، شنیدم...
- عروس خانم وکیلم.
هیجان زیادم رو کنترل کردم و با لرزش گفتم: عروس رفته گلاب بیاره...
و دنبالش همه خندیدن ، و بار سوم و اینبار یه صدای ناآشنا گفت:
- عروس زیر لفظی می خواد.
بعد از اینکه میلاد سرویس قشنگی به شیوا نشون داد ، عاقد بار دیگه جمش رو تکرار کرد و شیوا گفت:
- با اجازه ی بزرگتر ها و پدر و مادرم بله...
و به دنبالش هزاران صدا در هم گم شدند و فریاد شادی همه به آسمون رسید ، خواهرم رو بوس کردم و بهش تبریک گفتم ، اون هم با لبخند تشکر کرد ، همگی کادو هامون رو بهش دادیم ، مرد ها به قسمت مردونه رفتند و تنها میلاد موند ، تو تالار رو نزدیک ترین میز به شیوا و میلاد نشسته بودیم ، شالی که رو سرم بود سر خورد و افتاد ، آروم کمی جلو کشیدمش ، سنا با لبخند گفت:
- سرویس کرد دهنمونو ، الان این شاله خیلی مهمه؟
- بیخیال سنا الان میلاد میره.
همه بلند شدن برقصن ، من و سنا هم بلند شدیم ، میلاد خداحافظی کرد و به قسمت مردونه رفت ، من و سنا هرکدوم نوبتی با شیوا رقصیدیم ، فامیل های میلاد آدمای جالبی بودن ، مامان شهاب رو هم دیدم ، یه جوری بود ، خیلی حرص دار بود ، خیلی بد به آدم نگاه میکرد ، اون شب شادی ای که مدتی بود گم کرده بودم رو بدست آوردم...
تو حیاط دانشگاه ایستاده بودم ، با خشم تو چشم های مشکی رنگش نگاه کردم و با داد گفتم:
- چرا متوجه نیستید من نمیخوام ازدواج کنم؟ الان حراست هم به من گیر میده هم به شما ، من تو این دانشگاه آبرو دارم آقای محترم.
صدای علی حسینی که یکی از هم کلاسی هام بود بیشتر عصبانیم کرد...
- اما خانم صادقی شما که من رو نمی شناسید ، بهم فرصت بدید ، بذارید همدیگه رو بشناسیم ، اما اگه پای کسه دیگه ای وسطه من کنار میکشم.
کلافه چادرم رو که رو دوشم افتاده بود جمع کردم و گفتم:
- آقای حسینی من جوابم رو به شما گفتم ، پیگیری شما برای چیه؟
- خب من...
- لطف کنید دیگه مزاحم نشید.
با عصبانیت و پرخاش بیش از حد ، به سمت کلاس ها قدم برداشتم ، صدای بلندش رو شنیدم:
- من که عقب نمیکشم.
با خشم و چشم های قرمز رنگ برگشتم نگاش کردم و گفتم:
- به چه حقی اینطوری وسط دانشگاه داد میکشید؟
خجالت زده سرش رو انداخت پایین ، سلیا رو بین جمعیت دیدم اما اون من رو ندید ، دلم برا پسره ی بیچاره سوخت ، لبخندی زدم ، بهش نزدیک شدم و گفتم:
- آقای حسینی... من اصلا اونی که شما فکر میکنید نیستم ، بعدشم... من کسی رو دوست دارم ، پس لطف کنید دیگه درخواستتون رو تکرار نکنید.
حسینی بیچاره خرد شد ، با گفتن جمله ی با اجازه خودش رو از مخمصه نگاه من خلاص کرد و رفت ، لبخند کمرنگی زدم ، به سمت ساختمون دانشگاه رفتم و وارد کلاس شدم ، بچه ها تند تند جزوه از رو هم کپی میکردن ، سلیا نگاهم کرد ، لبخندی بهش زدم و رو صندلی ولو شدم ، سلیا گفت:
- سلام ، چطوری؟
- این یارو حسینی خواستگاری کرده بود ازم.
- خب؟
- دوباره گیر داد ، زدم به پروبالش گفتم کسی رو دوست دارم ، دلم براش سوخت.
- بیخیال بابا ، پسرا که احساس ندارن.
سلیا ضدپسر شدید بود و علتش رو اصلا نمیدونستم و هیچ وقت هم ازش نپرسیدم ، با اینکه قیافه ی خوب و خوشکلی داشت اما هیچ حسی به جنس مخالف نداشت ، پوست بلوری و زیبایی داشت ، چشم های مشکی و موهای قهوه ای ، همیشه ساده میگشت ، آدم جالبی بود ، استاد وارد کلاس شد و همگی از جا بلند شدند...
، با التماس نگاهش کردم ، بعد از چند ثانیه اخم هاش ناپدید شد ، خودم هم یه تصمیم آنی گرفته بودم ، چون از استراحت خسته شده بودم ، بابام گفت:
- بدون دکترا نمیشه...
- بابا من دیگه نمیخوام درس بخونم.
- نمیشه دختر ، میفهمی چی میگم؟
- خب حتما که نباید کار رشته ام رو بکنم.
بابا ابروهاش رو بالا داد و گفت:
- مثلا چی کار کنی؟
- ن..نمی دونم ، همین جوری گفتم.
- این همه سال درس خوندی که بری سر یه کار دیگه ، دلم خوش بود توی دخترهام یه دختر درسخون و باهوش دارم...
- نه... فقط یکم از دانشگاه خسته ام.
- هرجور راحتی...
- شایدم کنکور امسال شرکت کردم.
- به سلامتی.
یکم گذشت دیدم هیچی نمیگه ، بلند شدم و گفتم:
- مزاحتمون نشم ، استراحت کنید.
- باشه عزیزم.
سمت در رفتم که صدای بابا رو شنیدم که گفت:
- عسل ، راستی بابا...
برگشتم و به چشم های عسلی رنگ و خوشکلش نگاه کردم ، گفت:
- یه خواستگار برات اومده ، گفتم به خودت بگم.
با عصبانیت و بی توجه به اینکه بابام رو به رومه اخم کردم و گفتم:
- کی هست مرتیکه؟
بابا متعجب نگام کرد و گفت:
- پسر آقای کمالی.
کمالی خر کیه؟ ای بابا ، از فحشی که دادم اعصابم خورد شد ، گفتم:
- کی؟
- قبلا یک بار رفتیم خونشون ، پسرش عمران خونده ، بچه ی خوبیه ، یه دختر هم داره ، از دوستای قدیمیم هستش.
لبخند زورکی زدم و رفتم بیرون... مردک عوضی ، فهمیدم کی رو میگه ، شاهین بود فکر کنم ، مامان که میگفت خواستگار شیوان ، وسط سالن اه بلندی گفتم و به اتاق خودم رفتم.
نشسته بودم و خیره به داماد و مادر و پدرش برادر بزرگش چرخشی نگاه میکردم ، قبلا هم دیده بودمش ، جذابیتش عالی بود ، خانواده قبولشون کرده بودن و این یعنی همه چیز حله ، خوشم میومد باهاشون فامیل باشم ، آدمای با فرهنگ و جالبی به نظر میرسیدن ، برادرش انگار متاهل بود ، با دیدن شیوا از فکر درومدم ، زیباتر از همیشه شده بود ، بلوز مشکی رنگ با شلوار مشکی و شال چروک سفید قشنگش کرده بود ، چای رو مقابل بابا گرفت و به دستور بابا اول به پدر داماد تعارف کرد ، وقتی همه چای هاشون رو برداشتن ، آروم و متین کنار من نشست رو صندلی ، پدرم کمی اخم کرد و گفت:
- خب میلاد جان ، از خودت بگو...
و میلاد شروع کرد به تعریف از خودش و خانواده اش و کارش که تو بیمارستان هست و موفقیت هاش رو ، حقوقش و از این حرفا... در نهایت بعد از یک شب تقریبا تکراری ، پدرم گفت:
- نظر دخترم مهمه ، بهتون خبر میدیم.
مادر میلاد که برخلاف مادر اکثر خواستگار ها چادری نبود ، گفت:
- انشالله که باز هم ببینیمتون.
و رفتن ، پدر سریع به اتاقش رفت ، من و سنا هم رفتیم به اتاق من و شیوا موند تا مثلا نظرش رو مامان بگه ، همگی میدونستن که نظر شیوا از خیلی وقت پیش مثبت بوده.
به زور حرف های بابا ، من دوباره دانشجوی فوق لیسانس همون دانشگاه شده بودم ، شهاب دیگه از دانشگاهمون رفته بود ، سلیا هم بود اما از بقیه خبری نداشتم ، از دانشگاه برمیگشتم ، ساعت شش بعد از ظهر بود ، فردا روز نامزدی شیوا بود ، تو یه تالار خوب ، سوار ماشینم شدم و به راه افتادم سمت خونه ، همه چیزم آماده بود ، مادرم از اینکه شیوا زودتر از ما داره ازدواج میکنه ناراحت بود اما من و سنا اصلا به این موضوع توجهی نداشتیم و خیلی خوشحال بودیم ، حس جالب و عجیبی بود که قرار بود خواهر عروس باشم ، تا به حال سمت به این نزدیکی نداشتم تو عروسی ها ، رسیدم خونه ، خوابم میومد ، به اتاقم رفتم و خوابیدم ، واسه شام هرچی صدام زدن بیدار نشدم ، صبح روز بعد با تکون هایی که سنا میدادتم چشم باز کردم و گفتم:
- هان چیه؟
- میلاد اومده دنبال شیوا برن آرایشگاه ، تو هم زود آماده شو ، باهاشون بریم.
نشستم سرجام و بعد از کمی کش اومدن ، بلند شدم ، سنا از اتاق بیرون رفت ، لباس هام ، کفشم ، مانتو ، همگی از دوروز قبل آماده بودن ، آماده شدم و از اتاق بیرون رفتم ، سنا و شیوا و میلاد تو سالن بودن ، با دیدن من هرسه بلند شدن ، سلامی به همه گفتم و به سمت کفش هام رفتم ، صدای مامان اومد:
- عسل صبحونه؟
- نمیخورم مامان.
گرسنه ام نبود ، سوار ماشین میلاد شدیم و به راه افتادیم ، رسیدیم آرایشگاه ، از ماشین پیاده شدیم ، من و سنا رفتیم بالا و شیوا بعد از خداحافظی با میلاد اومد بالا ، ما منتظر موندیم تا کار شیوا آماده بشه ، کار شیوا تموم شد ، لباس کرم رنگش رو پوشید ، خیلی زیبا شده بود ، نفس گیر بود زیباییش ، به روش لبخند زدم و گفتم:
- خیلی ناز شدی عزیزم.
با لحن بچگونه ای که اکثر اوقات همونجوری حرف میزد گفت:
- مرسی.
خواهرم خیلی خوشکل بود و این باعث افتخارم بود ، موهاش رو صاف کرده بود و کمی از اون رو خیلی قشنگ شینیون کرده بود و مابقی صاف و لخت باز بودن ، آرایش ملایم و قشنگی داشت که رژلب قرمز رنگش نظم آرایش رو به هم میزد و این باعث جذابیت بیشترش میشد ، چشم هاش رو خیلی قشنگ درست کرده بود ، میلاد اومده بود دنبالش ، رفت تا برن و عکس بندازن ، ساعت نزدیک های 2 بعداز ظهر بود ، یکم گشنه ام شده بود ، دیشبش هم شام نخورده بودم ، قرار شد اول سنا رو آماده کنه ، سنا هم آماده شد ، موهای سنا هم شسوار کشید و صاف کرد ، به طرز خیلی قشنگی موهاش رو بافت و آرایشش کرد ، لباس سنا مشکی بود ، سایه مشکی چشم هاش رو قشنگ تر کرده بود ، رژگونه قهوه ای رنگ و رژلب کرم صورتی نازش کرده بود ، رفت تا ناخن هاش رو درست کنه و من هم همون جور منتظر بودم ، اول باید ابروهام رو درست بر میداشتن ، وقتی کارش تموم شد ، رفتم تا موهام رو درست کنه ، موهام رو به خواسته ی خودم شینیون کرد و جلوش رو هم کج گرفت ، آرایشم کرد ، آرایشگر در نهایت رژلب سرخ آبی رو ، رو لب هام کشید و با لذت به نتیجه ی کارش نگاه کرد ، تو آینه بو خودم نگاه کردم ، قیافه ام خوب شده بود ، ابروهام رو برای اولین بار کمی کوتاه تر کرده بودم ، خوشم اومد از قیافه ام ، ناخن هام رو درست کرد ، تا آماده شدیم و لباس هامون رو پوشیدیم ، ساعت شش بعد از ظهر شد ، به آژانس زنگ زدیم تا به دنبالمون بیاد ، چون ماشین نبرده بودیم ، کادوهامون باهامون بود ، حسابی خسته شده بودم و گشنه ام بود ، حدود سه وعده بود که غذا نخورده بودم ، رسیدیم به تالار ، اولین کسی که چشمم جلوی در بهش خورد ، شهاب بود ، ایستاده بود تا خوش آمد بگه ، چقدر من این بشر رو میدیدم... هرچی باشه خب تنها پسرموی داماد بود دیگه ، رفتیم سمتش ، سنا آروم گفت:
- عسل انگاری این یارو بسته به بخت توئه ، نیگا همه جا میبینیش ، چه سرنوشتیه ها...
آروم خندیدم و گفتم: آره.
رسیدیم بهش ، سلام کردیم ، خشک و رسمی و بادب جوابمون رو داد ، به معین برادر میلاد هم سلام کردیم و بعد رفتیم تو ، وارد تالار شدیم ، هنوز کسی نرسیده بود ، لباس هامون رو عوض کردیم ، مامان و مادرشوهر شیوا تو سالن بودن و دائم میچرخیدن ، هردو بهمون خوش آمد گفتن و مارو دعوت به کار کردن ، همه چی عالی بود ، تمام این اتفاقات برام جالب بود ، مهمون ها یکی بعد از دیگری رسیدن و سالن تقریبا شلوغ شد ، شیوا و میلاد هم از راه رسیدن ، به اتاق عقد رفتن ، هیجان داشتم ، شیوا خیلی قشنگ و باوقار بود ، نشستن به جایگاهشون و عاقد اومد ، تمامی مهمون ها هم اومدند به اتاق عقد ، عاقد شروع کرد...
و من با شنیدن جمله ی عروس خانم وکیلم؟ جریان خون تو بدنم قطع شد... صدای عروس رفته گل بیاره... سنا توجه همه رو به سمت خودش جلب کرد ، کمی نزدیکم شد و آروم گفت بعدی رو تو بگو ، لبخند زدم ، شنیدم...
- عروس خانم وکیلم.
هیجان زیادم رو کنترل کردم و با لرزش گفتم: عروس رفته گلاب بیاره...
و دنبالش همه خندیدن ، و بار سوم و اینبار یه صدای ناآشنا گفت:
- عروس زیر لفظی می خواد.
بعد از اینکه میلاد سرویس قشنگی به شیوا نشون داد ، عاقد بار دیگه جمش رو تکرار کرد و شیوا گفت:
- با اجازه ی بزرگتر ها و پدر و مادرم بله...
و به دنبالش هزاران صدا در هم گم شدند و فریاد شادی همه به آسمون رسید ، خواهرم رو بوس کردم و بهش تبریک گفتم ، اون هم با لبخند تشکر کرد ، همگی کادو هامون رو بهش دادیم ، مرد ها به قسمت مردونه رفتند و تنها میلاد موند ، تو تالار رو نزدیک ترین میز به شیوا و میلاد نشسته بودیم ، شالی که رو سرم بود سر خورد و افتاد ، آروم کمی جلو کشیدمش ، سنا با لبخند گفت:
- سرویس کرد دهنمونو ، الان این شاله خیلی مهمه؟
- بیخیال سنا الان میلاد میره.
همه بلند شدن برقصن ، من و سنا هم بلند شدیم ، میلاد خداحافظی کرد و به قسمت مردونه رفت ، من و سنا هرکدوم نوبتی با شیوا رقصیدیم ، فامیل های میلاد آدمای جالبی بودن ، مامان شهاب رو هم دیدم ، یه جوری بود ، خیلی حرص دار بود ، خیلی بد به آدم نگاه میکرد ، اون شب شادی ای که مدتی بود گم کرده بودم رو بدست آوردم...
تو حیاط دانشگاه ایستاده بودم ، با خشم تو چشم های مشکی رنگش نگاه کردم و با داد گفتم:
- چرا متوجه نیستید من نمیخوام ازدواج کنم؟ الان حراست هم به من گیر میده هم به شما ، من تو این دانشگاه آبرو دارم آقای محترم.
صدای علی حسینی که یکی از هم کلاسی هام بود بیشتر عصبانیم کرد...
- اما خانم صادقی شما که من رو نمی شناسید ، بهم فرصت بدید ، بذارید همدیگه رو بشناسیم ، اما اگه پای کسه دیگه ای وسطه من کنار میکشم.
کلافه چادرم رو که رو دوشم افتاده بود جمع کردم و گفتم:
- آقای حسینی من جوابم رو به شما گفتم ، پیگیری شما برای چیه؟
- خب من...
- لطف کنید دیگه مزاحم نشید.
با عصبانیت و پرخاش بیش از حد ، به سمت کلاس ها قدم برداشتم ، صدای بلندش رو شنیدم:
- من که عقب نمیکشم.
با خشم و چشم های قرمز رنگ برگشتم نگاش کردم و گفتم:
- به چه حقی اینطوری وسط دانشگاه داد میکشید؟
خجالت زده سرش رو انداخت پایین ، سلیا رو بین جمعیت دیدم اما اون من رو ندید ، دلم برا پسره ی بیچاره سوخت ، لبخندی زدم ، بهش نزدیک شدم و گفتم:
- آقای حسینی... من اصلا اونی که شما فکر میکنید نیستم ، بعدشم... من کسی رو دوست دارم ، پس لطف کنید دیگه درخواستتون رو تکرار نکنید.
حسینی بیچاره خرد شد ، با گفتن جمله ی با اجازه خودش رو از مخمصه نگاه من خلاص کرد و رفت ، لبخند کمرنگی زدم ، به سمت ساختمون دانشگاه رفتم و وارد کلاس شدم ، بچه ها تند تند جزوه از رو هم کپی میکردن ، سلیا نگاهم کرد ، لبخندی بهش زدم و رو صندلی ولو شدم ، سلیا گفت:
- سلام ، چطوری؟
- این یارو حسینی خواستگاری کرده بود ازم.
- خب؟
- دوباره گیر داد ، زدم به پروبالش گفتم کسی رو دوست دارم ، دلم براش سوخت.
- بیخیال بابا ، پسرا که احساس ندارن.
سلیا ضدپسر شدید بود و علتش رو اصلا نمیدونستم و هیچ وقت هم ازش نپرسیدم ، با اینکه قیافه ی خوب و خوشکلی داشت اما هیچ حسی به جنس مخالف نداشت ، پوست بلوری و زیبایی داشت ، چشم های مشکی و موهای قهوه ای ، همیشه ساده میگشت ، آدم جالبی بود ، استاد وارد کلاس شد و همگی از جا بلند شدند...