امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 4.18
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم

#7
ببخشـــــید ، از الـــــآن بیشـــترمـــ میذارمـــــــــ
، با التماس نگاهش کردم ، بعد از چند ثانیه اخم هاش ناپدید شد ، خودم هم یه تصمیم آنی گرفته بودم ، چون از استراحت خسته شده بودم ، بابام گفت:
- بدون دکترا نمیشه...
- بابا من دیگه نمیخوام درس بخونم.
- نمیشه دختر ، میفهمی چی میگم؟
- خب حتما که نباید کار رشته ام رو بکنم.
بابا ابروهاش رو بالا داد و گفت:
- مثلا چی کار کنی؟
- ن..نمی دونم ، همین جوری گفتم.
- این همه سال درس خوندی که بری سر یه کار دیگه ، دلم خوش بود توی دخترهام یه دختر درسخون و باهوش دارم...
- نه... فقط یکم از دانشگاه خسته ام.
- هرجور راحتی...
- شایدم کنکور امسال شرکت کردم.
- به سلامتی.
یکم گذشت دیدم هیچی نمیگه ، بلند شدم و گفتم:
- مزاحتمون نشم ، استراحت کنید.
- باشه عزیزم.
سمت در رفتم که صدای بابا رو شنیدم که گفت:
- عسل ، راستی بابا...
برگشتم و به چشم های عسلی رنگ و خوشکلش نگاه کردم ، گفت:
- یه خواستگار برات اومده ، گفتم به خودت بگم.
با عصبانیت و بی توجه به اینکه بابام رو به رومه اخم کردم و گفتم:
- کی هست مرتیکه؟
بابا متعجب نگام کرد و گفت:
- پسر آقای کمالی.
کمالی خر کیه؟ ای بابا ، از فحشی که دادم اعصابم خورد شد ، گفتم:
- کی؟
- قبلا یک بار رفتیم خونشون ، پسرش عمران خونده ، بچه ی خوبیه ، یه دختر هم داره ، از دوستای قدیمیم هستش.
لبخند زورکی زدم و رفتم بیرون... مردک عوضی ، فهمیدم کی رو میگه ، شاهین بود فکر کنم ، مامان که میگفت خواستگار شیوان ، وسط سالن اه بلندی گفتم و به اتاق خودم رفتم.
نشسته بودم و خیره به داماد و مادر و پدرش برادر بزرگش چرخشی نگاه میکردم ، قبلا هم دیده بودمش ، جذابیتش عالی بود ، خانواده قبولشون کرده بودن و این یعنی همه چیز حله ، خوشم میومد باهاشون فامیل باشم ، آدمای با فرهنگ و جالبی به نظر میرسیدن ، برادرش انگار متاهل بود ، با دیدن شیوا از فکر درومدم ، زیباتر از همیشه شده بود ، بلوز مشکی رنگ با شلوار مشکی و شال چروک سفید قشنگش کرده بود ، چای رو مقابل بابا گرفت و به دستور بابا اول به پدر داماد تعارف کرد ، وقتی همه چای هاشون رو برداشتن ، آروم و متین کنار من نشست رو صندلی ، پدرم کمی اخم کرد و گفت:
- خب میلاد جان ، از خودت بگو...
و میلاد شروع کرد به تعریف از خودش و خانواده اش و کارش که تو بیمارستان هست و موفقیت هاش رو ، حقوقش و از این حرفا... در نهایت بعد از یک شب تقریبا تکراری ، پدرم گفت:
- نظر دخترم مهمه ، بهتون خبر میدیم.
مادر میلاد که برخلاف مادر اکثر خواستگار ها چادری نبود ، گفت:
- انشالله که باز هم ببینیمتون.
و رفتن ، پدر سریع به اتاقش رفت ، من و سنا هم رفتیم به اتاق من و شیوا موند تا مثلا نظرش رو مامان بگه ، همگی میدونستن که نظر شیوا از خیلی وقت پیش مثبت بوده.
به زور حرف های بابا ، من دوباره دانشجوی فوق لیسانس همون دانشگاه شده بودم ، شهاب دیگه از دانشگاهمون رفته بود ، سلیا هم بود اما از بقیه خبری نداشتم ، از دانشگاه برمیگشتم ، ساعت شش بعد از ظهر بود ، فردا روز نامزدی شیوا بود ، تو یه تالار خوب ، سوار ماشینم شدم و به راه افتادم سمت خونه ، همه چیزم آماده بود ، مادرم از اینکه شیوا زودتر از ما داره ازدواج میکنه ناراحت بود اما من و سنا اصلا به این موضوع توجهی نداشتیم و خیلی خوشحال بودیم ، حس جالب و عجیبی بود که قرار بود خواهر عروس باشم ، تا به حال سمت به این نزدیکی نداشتم تو عروسی ها ، رسیدم خونه ، خوابم میومد ، به اتاقم رفتم و خوابیدم ، واسه شام هرچی صدام زدن بیدار نشدم ، صبح روز بعد با تکون هایی که سنا میدادتم چشم باز کردم و گفتم:
- هان چیه؟
- میلاد اومده دنبال شیوا برن آرایشگاه ، تو هم زود آماده شو ، باهاشون بریم.
نشستم سرجام و بعد از کمی کش اومدن ، بلند شدم ، سنا از اتاق بیرون رفت ، لباس هام ، کفشم ، مانتو ، همگی از دوروز قبل آماده بودن ، آماده شدم و از اتاق بیرون رفتم ، سنا و شیوا و میلاد تو سالن بودن ، با دیدن من هرسه بلند شدن ، سلامی به همه گفتم و به سمت کفش هام رفتم ، صدای مامان اومد:
- عسل صبحونه؟
- نمیخورم مامان.
گرسنه ام نبود ، سوار ماشین میلاد شدیم و به راه افتادیم ، رسیدیم آرایشگاه ، از ماشین پیاده شدیم ، من و سنا رفتیم بالا و شیوا بعد از خداحافظی با میلاد اومد بالا ، ما منتظر موندیم تا کار شیوا آماده بشه ، کار شیوا تموم شد ، لباس کرم رنگش رو پوشید ، خیلی زیبا شده بود ، نفس گیر بود زیباییش ، به روش لبخند زدم و گفتم:
- خیلی ناز شدی عزیزم.
با لحن بچگونه ای که اکثر اوقات همونجوری حرف میزد گفت:
- مرسی.
خواهرم خیلی خوشکل بود و این باعث افتخارم بود ، موهاش رو صاف کرده بود و کمی از اون رو خیلی قشنگ شینیون کرده بود و مابقی صاف و لخت باز بودن ، آرایش ملایم و قشنگی داشت که رژلب قرمز رنگش نظم آرایش رو به هم میزد و این باعث جذابیت بیشترش میشد ، چشم هاش رو خیلی قشنگ درست کرده بود ، میلاد اومده بود دنبالش ، رفت تا برن و عکس بندازن ، ساعت نزدیک های 2 بعداز ظهر بود ، یکم گشنه ام شده بود ، دیشبش هم شام نخورده بودم ، قرار شد اول سنا رو آماده کنه ، سنا هم آماده شد ، موهای سنا هم شسوار کشید و صاف کرد ، به طرز خیلی قشنگی موهاش رو بافت و آرایشش کرد ، لباس سنا مشکی بود ، سایه مشکی چشم هاش رو قشنگ تر کرده بود ، رژگونه قهوه ای رنگ و رژلب کرم صورتی نازش کرده بود ، رفت تا ناخن هاش رو درست کنه و من هم همون جور منتظر بودم ، اول باید ابروهام رو درست بر میداشتن ، وقتی کارش تموم شد ، رفتم تا موهام رو درست کنه ، موهام رو به خواسته ی خودم شینیون کرد و جلوش رو هم کج گرفت ، آرایشم کرد ، آرایشگر در نهایت رژلب سرخ آبی رو ، رو لب هام کشید و با لذت به نتیجه ی کارش نگاه کرد ، تو آینه بو خودم نگاه کردم ، قیافه ام خوب شده بود ، ابروهام رو برای اولین بار کمی کوتاه تر کرده بودم ، خوشم اومد از قیافه ام ، ناخن هام رو درست کرد ، تا آماده شدیم و لباس هامون رو پوشیدیم ، ساعت شش بعد از ظهر شد ، به آژانس زنگ زدیم تا به دنبالمون بیاد ، چون ماشین نبرده بودیم ، کادوهامون باهامون بود ، حسابی خسته شده بودم و گشنه ام بود ، حدود سه وعده بود که غذا نخورده بودم ، رسیدیم به تالار ، اولین کسی که چشمم جلوی در بهش خورد ، شهاب بود ، ایستاده بود تا خوش آمد بگه ، چقدر من این بشر رو میدیدم... هرچی باشه خب تنها پسرموی داماد بود دیگه ، رفتیم سمتش ، سنا آروم گفت:
- عسل انگاری این یارو بسته به بخت توئه ، نیگا همه جا میبینیش ، چه سرنوشتیه ها...
آروم خندیدم و گفتم: آره.
رسیدیم بهش ، سلام کردیم ، خشک و رسمی و بادب جوابمون رو داد ، به معین برادر میلاد هم سلام کردیم و بعد رفتیم تو ، وارد تالار شدیم ، هنوز کسی نرسیده بود ، لباس هامون رو عوض کردیم ، مامان و مادرشوهر شیوا تو سالن بودن و دائم میچرخیدن ، هردو بهمون خوش آمد گفتن و مارو دعوت به کار کردن ، همه چی عالی بود ، تمام این اتفاقات برام جالب بود ، مهمون ها یکی بعد از دیگری رسیدن و سالن تقریبا شلوغ شد ، شیوا و میلاد هم از راه رسیدن ، به اتاق عقد رفتن ، هیجان داشتم ، شیوا خیلی قشنگ و باوقار بود ، نشستن به جایگاهشون و عاقد اومد ، تمامی مهمون ها هم اومدند به اتاق عقد ، عاقد شروع کرد...
و من با شنیدن جمله ی عروس خانم وکیلم؟ جریان خون تو بدنم قطع شد... صدای عروس رفته گل بیاره... سنا توجه همه رو به سمت خودش جلب کرد ، کمی نزدیکم شد و آروم گفت بعدی رو تو بگو ، لبخند زدم ، شنیدم...
- عروس خانم وکیلم.
هیجان زیادم رو کنترل کردم و با لرزش گفتم: عروس رفته گلاب بیاره...
و دنبالش همه خندیدن ، و بار سوم و اینبار یه صدای ناآشنا گفت:
- عروس زیر لفظی می خواد.
بعد از اینکه میلاد سرویس قشنگی به شیوا نشون داد ، عاقد بار دیگه جمش رو تکرار کرد و شیوا گفت:
- با اجازه ی بزرگتر ها و پدر و مادرم بله...
و به دنبالش هزاران صدا در هم گم شدند و فریاد شادی همه به آسمون رسید ، خواهرم رو بوس کردم و بهش تبریک گفتم ، اون هم با لبخند تشکر کرد ، همگی کادو هامون رو بهش دادیم ، مرد ها به قسمت مردونه رفتند و تنها میلاد موند ، تو تالار رو نزدیک ترین میز به شیوا و میلاد نشسته بودیم ، شالی که رو سرم بود سر خورد و افتاد ، آروم کمی جلو کشیدمش ، سنا با لبخند گفت:
- سرویس کرد دهنمونو ، الان این شاله خیلی مهمه؟
- بیخیال سنا الان میلاد میره.
همه بلند شدن برقصن ، من و سنا هم بلند شدیم ، میلاد خداحافظی کرد و به قسمت مردونه رفت ، من و سنا هرکدوم نوبتی با شیوا رقصیدیم ، فامیل های میلاد آدمای جالبی بودن ، مامان شهاب رو هم دیدم ، یه جوری بود ، خیلی حرص دار بود ، خیلی بد به آدم نگاه میکرد ، اون شب شادی ای که مدتی بود گم کرده بودم رو بدست آوردم...
تو حیاط دانشگاه ایستاده بودم ، با خشم تو چشم های مشکی رنگش نگاه کردم و با داد گفتم:
- چرا متوجه نیستید من نمیخوام ازدواج کنم؟ الان حراست هم به من گیر میده هم به شما ، من تو این دانشگاه آبرو دارم آقای محترم.
صدای علی حسینی که یکی از هم کلاسی هام بود بیشتر عصبانیم کرد...
- اما خانم صادقی شما که من رو نمی شناسید ، بهم فرصت بدید ، بذارید همدیگه رو بشناسیم ، اما اگه پای کسه دیگه ای وسطه من کنار میکشم.
کلافه چادرم رو که رو دوشم افتاده بود جمع کردم و گفتم:
- آقای حسینی من جوابم رو به شما گفتم ، پیگیری شما برای چیه؟
- خب من...
- لطف کنید دیگه مزاحم نشید.
با عصبانیت و پرخاش بیش از حد ، به سمت کلاس ها قدم برداشتم ، صدای بلندش رو شنیدم:
- من که عقب نمیکشم.
با خشم و چشم های قرمز رنگ برگشتم نگاش کردم و گفتم:
- به چه حقی اینطوری وسط دانشگاه داد میکشید؟
خجالت زده سرش رو انداخت پایین ، سلیا رو بین جمعیت دیدم اما اون من رو ندید ، دلم برا پسره ی بیچاره سوخت ، لبخندی زدم ، بهش نزدیک شدم و گفتم:
- آقای حسینی... من اصلا اونی که شما فکر میکنید نیستم ، بعدشم... من کسی رو دوست دارم ، پس لطف کنید دیگه درخواستتون رو تکرار نکنید.
حسینی بیچاره خرد شد ، با گفتن جمله ی با اجازه خودش رو از مخمصه نگاه من خلاص کرد و رفت ، لبخند کمرنگی زدم ، به سمت ساختمون دانشگاه رفتم و وارد کلاس شدم ، بچه ها تند تند جزوه از رو هم کپی میکردن ، سلیا نگاهم کرد ، لبخندی بهش زدم و رو صندلی ولو شدم ، سلیا گفت:
- سلام ، چطوری؟
- این یارو حسینی خواستگاری کرده بود ازم.
- خب؟
- دوباره گیر داد ، زدم به پروبالش گفتم کسی رو دوست دارم ، دلم براش سوخت.
- بیخیال بابا ، پسرا که احساس ندارن.
سلیا ضدپسر شدید بود و علتش رو اصلا نمیدونستم و هیچ وقت هم ازش نپرسیدم ، با اینکه قیافه ی خوب و خوشکلی داشت اما هیچ حسی به جنس مخالف نداشت ، پوست بلوری و زیبایی داشت ، چشم های مشکی و موهای قهوه ای ، همیشه ساده میگشت ، آدم جالبی بود ، استاد وارد کلاس شد و همگی از جا بلند شدند...
پاسخ
 سپاس شده توسط فاطی کرجی ، *مهرناز ، شکوفه2 ، Shadow of Death ، n@jmeh ، قاصدک57 ، Berserk ، فرشته بلا ، Aesthetic ، єη∂ℓєѕѕღ ، Lowin


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 29-04-2014، 20:33

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 10 مهمان