17-04-2014، 11:15
دوست گلم ، حدیث جون نوشته...
===========================
سلام!
سلام به روی ماه همگی...!
بالاخره بعد مدتها عمو رو تو خواب دیدم!(احسان علیخانی)
اونم تو دو شب متوالی!!!
تو خواب شب اولم داشتم سوار آسانسور میشدم که یوهویی عمو و محمد پیوندی سرو کله شون پیدا شد!!!...(:
اونام سوار آسانسور شدن!
منم طی یک حرکت ضایع و البته مغرورانه پشتمو کردم بهشون و محل ...ام نذاشتم بهشون!!!...انگار نه انگار که میشناسمشون!!!
احسانم همینجور هاج و واج و مات و مبهوت مونده بود!:0..:|
محمد پیوندی برای اینکه جو عوض شه گفت:این خانومه چقد قددش بلنده!!!:0..:]
احسانم خندید گف: آره رشدش خوب بوده!!!
منم بهم برخوردشاکی شدم!!!...با کیفم زدم تو سر دوتاشون گفتم : مرتیکه های بووووووق بی شخصیت!!!
بعدشم دیگه اون دو تا رو ندیدم!
جاشون یه آقا با یه مرغ تو بغلش و یه پیرزن بقچه به بغل از آسانسور اومدن بیرون!!!
{انگار محمد و احسان بودن!!!اما طلسم کیف من اون شکلی کرده بودتشون!Smile)))))خخخخخخخخ}
امروزم دم دمای صب خواب می دیدم رفتم خونه ی احسانینا!
همه ی خانوادش دور یه سفره نشسته بودن...مادرش...دو تا خواهراش!!!...زن داداشش!
مامانش یه کم تپل شده بود!
ولی خیلی مهربون و نازنازی بود!
همه حاج مریم صداش می کردن!!!...
ولی احسان نبود!!!
زن داداشش اومد کنار من نشست!!!...شبیه پاکستانیا بود!!!سیییاه!!!
یه کمی هم خوشگل نبود!...منم باز به دلایل کاملا شخصی خوشحال بودم!!!...Smile)){همش با خودم میگفتم چرا اینو گرفتن عایا؟!!!}
البته خیلی خانوم مهربون و خوش اخلاقی بود!ازش خوشم اومد!!!
و...داداششم اندکی بعد اومد...داداشش شبیه آفریقائیا بود!{دیدمش دقیقا فهمیدم چرا اینو گرفتن!!!=-)))}
بعد کلی آشنا شدن با خانوادش احسانم از بیرون اومد!
تو خواب اصصصصصصصصصن!!! ازش خوشم نمیومد!!!{خاک تو سر بی لیاقتم ینی!!!}
نمیدونم چرا بقیه ام همش دور و بر ما رو خالی می کردن ما با هم حرف بزنیم!!!=-)))
مامانش نگران ازدواجش بود!!!به من میگف راضیش کن زن بگیره...!!!!{واااای دلم!!!مرده بودم از استرس و خنده!!!}
بعدش که با احسان صحبت کردم خعلی جدی بهش گفتم:
تو پسر خوبی هستی...!اما من...اما من اصن ازت خوشم نمیاد!!!{ینی بقول دوستان شانس یه دفه در خونمو زد من ابلهم هندزفری تو گوشم بود نشنیدم درو باز نکردم!!!}
{حالا اینجاشو داشته باش!!!خواب پریشبو تلافی کردم!!!}گفتم:تو عکسای همایش مشهدت خعلی قد بلند و هیکلی بودی!...اما از نزدیک هیکلت خعلی ضایع و ریزه میزس!!!...خخخخخخخخخخSmile
احسانم ازم خواس که بیشتر فک کنم!!!
اما من{خر} کاملا رو تصمیم{فوق ابلهانم!}مصمم بودم!...ینی واقعا من :|
.
.
.
ابا همه ی این تفاسیر خعلی حال داد!
بقول پژمان آخرشم من به هم زدم!!!این خعلی مقوله ی مهمیه!!!
دست ردو من زدم به سینه احسان!!!=-))))
مبارکم باشه!!!آورین!اصن هزار و سیصد آورین!!!
این وسط مسطاس که شاعر میگه:حدیث در خواب بیند احسان...!
ئوچیک شوما:حدیث...=-*
===========================
سلام!
سلام به روی ماه همگی...!
بالاخره بعد مدتها عمو رو تو خواب دیدم!(احسان علیخانی)
اونم تو دو شب متوالی!!!
تو خواب شب اولم داشتم سوار آسانسور میشدم که یوهویی عمو و محمد پیوندی سرو کله شون پیدا شد!!!...(:
اونام سوار آسانسور شدن!
منم طی یک حرکت ضایع و البته مغرورانه پشتمو کردم بهشون و محل ...ام نذاشتم بهشون!!!...انگار نه انگار که میشناسمشون!!!
احسانم همینجور هاج و واج و مات و مبهوت مونده بود!:0..:|
محمد پیوندی برای اینکه جو عوض شه گفت:این خانومه چقد قددش بلنده!!!:0..:]
احسانم خندید گف: آره رشدش خوب بوده!!!
منم بهم برخوردشاکی شدم!!!...با کیفم زدم تو سر دوتاشون گفتم : مرتیکه های بووووووق بی شخصیت!!!
بعدشم دیگه اون دو تا رو ندیدم!
جاشون یه آقا با یه مرغ تو بغلش و یه پیرزن بقچه به بغل از آسانسور اومدن بیرون!!!
{انگار محمد و احسان بودن!!!اما طلسم کیف من اون شکلی کرده بودتشون!Smile)))))خخخخخخخخ}
امروزم دم دمای صب خواب می دیدم رفتم خونه ی احسانینا!
همه ی خانوادش دور یه سفره نشسته بودن...مادرش...دو تا خواهراش!!!...زن داداشش!
مامانش یه کم تپل شده بود!
ولی خیلی مهربون و نازنازی بود!
همه حاج مریم صداش می کردن!!!...
ولی احسان نبود!!!
زن داداشش اومد کنار من نشست!!!...شبیه پاکستانیا بود!!!سیییاه!!!
یه کمی هم خوشگل نبود!...منم باز به دلایل کاملا شخصی خوشحال بودم!!!...Smile)){همش با خودم میگفتم چرا اینو گرفتن عایا؟!!!}
البته خیلی خانوم مهربون و خوش اخلاقی بود!ازش خوشم اومد!!!
و...داداششم اندکی بعد اومد...داداشش شبیه آفریقائیا بود!{دیدمش دقیقا فهمیدم چرا اینو گرفتن!!!=-)))}
بعد کلی آشنا شدن با خانوادش احسانم از بیرون اومد!
تو خواب اصصصصصصصصصن!!! ازش خوشم نمیومد!!!{خاک تو سر بی لیاقتم ینی!!!}
نمیدونم چرا بقیه ام همش دور و بر ما رو خالی می کردن ما با هم حرف بزنیم!!!=-)))
مامانش نگران ازدواجش بود!!!به من میگف راضیش کن زن بگیره...!!!!{واااای دلم!!!مرده بودم از استرس و خنده!!!}
بعدش که با احسان صحبت کردم خعلی جدی بهش گفتم:
تو پسر خوبی هستی...!اما من...اما من اصن ازت خوشم نمیاد!!!{ینی بقول دوستان شانس یه دفه در خونمو زد من ابلهم هندزفری تو گوشم بود نشنیدم درو باز نکردم!!!}
{حالا اینجاشو داشته باش!!!خواب پریشبو تلافی کردم!!!}گفتم:تو عکسای همایش مشهدت خعلی قد بلند و هیکلی بودی!...اما از نزدیک هیکلت خعلی ضایع و ریزه میزس!!!...خخخخخخخخخخSmile
احسانم ازم خواس که بیشتر فک کنم!!!
اما من{خر} کاملا رو تصمیم{فوق ابلهانم!}مصمم بودم!...ینی واقعا من :|
.
.
.
ابا همه ی این تفاسیر خعلی حال داد!
بقول پژمان آخرشم من به هم زدم!!!این خعلی مقوله ی مهمیه!!!
دست ردو من زدم به سینه احسان!!!=-))))
مبارکم باشه!!!آورین!اصن هزار و سیصد آورین!!!
این وسط مسطاس که شاعر میگه:حدیث در خواب بیند احسان...!
ئوچیک شوما:حدیث...=-*