ببخـــشید ، درستش کردمـــــــ
سوار ماشین شدم و حرکت کردم ، به سمت بهشت زهرا ، دیگه ترسی در کار نبود ، دیگه از قبر و مرده هییچ ترسی نداشتم ، شاید چون عزیزترین هام رو از دست داده بودم ، تو مراسم عشقم نذاشتن شرکت کنم ، میگفتن حالش بدتر میشه ، میگفتن اونقدر ازش دورش کنید که یادش بره ، فکر میکردن عشق هم میشه فراموش کرد ، نمیدونستن بدون عشقت میشه زندگی کرد ، میشه کار کرد ، میشه درس خوند ، اما نمیشه فراموش کرد ، نمیشه هرلحظه نفس کشید و خاطرات با اون بودن یادت نیاد ، هیچی نمیدونستن ، اطرافیان احمق من ، من رو از خیلی چیزا محروم کردن ، جلو یه گل فروشی ایستادم ، دو شاخه گل رز گرفتم ، دوباره سوار ماشین میشدم ، هرچی نزدیک تر میشدم ، حسی غریب تر وجودم رو احاطه میکرد ، ماشین رو پارک کردم و به سمت مزارشون رفتم ، قبر آرتیمان درست کنار قبر میشا بود ، نفسم به شماره افتاد ، رسیدم ، روی قبر میشا پرچم زدم و شروع به گریه کردم و مثل همیشه شروع به دردودل کردم:
- میشا قربونت بشم ، خوبی خواهری؟ چیزی کم و کسر نداری؟ دلم برات تنگ شده بود ، دعا کن بتونم زودتر بیام پیشت.
گل رز رو روی مزارش گذاشتم و براش فاتحه خوندم ، بلند شدم و سر قبر آرتیمان نشستم ، اشک هام مانع دیدم شد ، تنها چیزی که از عشق من مونده بود یه سنگ نوشته بود ، بوسه ای بر روی اسمش زدم و دستی به روی تاریخ فوت کشیدم ، آره تاریخ عروسی من و عذای من ، تاریخ عروسی من و مرگ عشق من ، شروع به صحبت کردم و هم زمان گل رز رو پر پر میکردم:
- آرتیمان خوبی؟ ببخش اگه نتونستم بهت سر بزنم ، آرتیمان میدونی چه اتفاقایی افتاد وقتی رفتی؟ آرتیمان پسرم... پسرم مرد ، همون که اسمشو میخواستم بذارم آرتیمان ، آرتیمان ، آدرین خیلی خوبه ، منو خیلی دوست داره اما من میخوام دوسش داشته باشم ، میخوام ولی نمیشه ، تو عسلی چشماش تورو میبینم ، هروقت میخوام بهش بگم دوست دارم ، صدای گیتار تو میاد تو گوشم ، آرتیمان تورو خدا بذار فراموشت کنم ، چرا بعد این همه مدت از یادم نمیری؟ لعنتی منم زندگی دارم...
حالت تهوع داشتم ، به گوشه ای رفتم و بالا آوردم ، سر درد عجیبی داشتم ، بوسه ای برای هردوشون فرستادم و سوار ماشینم شدم ، آب معدنی رو سرکشیدم و چشمام رو بستم ، آرایشم رو درست کردم و بعد موبایل رو برداشتم و حوا ، دوستم زنگ زدم ، جواب داد:
- جانم نوشیکا؟
- سلام حوا ، خوبی؟
- خوبم عزیزم ، تو خوبی؟ اتفاقی افتاده؟
- نه ، نه ، دلم برا یلدا تنگ شده بود ، گفتم اگه هستی یه سر بزنم بهت.
- حتما عزیزم ، اتفاقا رادی هم نیست ، حوصلم سر رفته.
- پس میام دیگه.
- از خونه داری میای؟
- نه... بهشت زهرام.
- منتظرم.
- فعلا...
قطع کردم و سی دی محبوبم رو از داشبورت دراوردم و تو ضبط گذاشتم ، آهنگ شماره ی 1 تمام احساسم رو میخوند ، نمیدونم شاعر این آهنگ از کجا زندگی من رو شنیده بود...
یادمه کنار تو لب ساحل قدم ، قدم میزدم
زیر بارون دست تو دست هم ، یه عالمه قسم...
خوردی باشیم باهم
اما تو رفتی و من موندم و درد
حالا که رفتی از دنیا ، دیگه دنیا رو نمیخوام
دیگه ساحل دریا رو نمیخوام...
بی تو من بی کس و تنها
دیگه دنیا رو نمیخوام
دیگه بارون ابرا رو نمیخوام
از حالم بی خبری ، سخته در به دری
بی هم سفری...
حرفای خوبتو چه عاشقانه بود ، واسم ترانه بود
ولی ای کاش اون روزا چه زود
نمیگذشت و بود ، نزدیک ، اینجا وااای
همه زندگیم شده ترانه ی سکوت...
حالا که رفتی از دنیا ، دیگه دنیارو نمیخوام
دیگه ساحل دریارو نمیخوام
بی تو من بی کس و تنها ، دیگه دنیارو نمیخوام
دیگه بارون ابرا رو نمیخوام
از حالم بی خبری ، سخته در به دری
بی هم سفری...
ضبط رو خاموش کردم و در سکوت و گریه به راه ادامه دادم ، رسیدم به خونه حوا ، یه دختر یک ساله داشت ، اسمش یلدا بود ، عاشقش بودم ، خیلی ناز بود ، ماشین رو پارک کردم و با موبایل شماره آدرین رو گرفتم ، جواب داد:
- الو ، سلام.
- سلام ، خوبی؟
- مرسی عزیزم ، رفتی بهشت زهرا؟
- آره ، اومدم خونه حوا ، یه سر یلدا رو ببینم ، بعد میرم خونه ، تو میای؟
- میام عزیزم.
- باشه ، پس فعلا.
- خدافظ.
موبایل و سوئیچ و کیفم رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم ، زنگ خونشونو زدم ، در رو باز کرد ، رفتم تو و به محض ورود یلدا رو بغل کردم و داد زدم:
- قربونت بشم خاله ، چقدر بزرگ شدی.
حوا- سلام ، چه عجب از این ورا.
- مزاحم همیشگی ایم که ، رادین کجاست؟
- دو هفته رفته لندن.
- آهان ، ماموریت؟
- آره دیگه ، من موندم و این ، پدرمو در میاره.
یلدا تو بغلم بی تابی میکرد ، حوا بغلش کرد و گفت:
- بیا بشین.
نشستم و گفتم:
- ببخشید من دست خالی اومدما.
- اختیار داری ، خونه خودته.
- نمی ترسی تنهایی؟
- دیگه عادت کردم دیگه.
یلدا رو زمین گذاشت و رفت چایی ریخت ، اومد نشست رو مبل رو به روم ، مانتو و شالم رو دراوردم ، هنوز حالم خوب نبود ، فکر کنم رنگم پریده بود ، چون حوا گفت:
- نوشیکا خوبی؟ یه جوری ای ، بهشت زهرا بودی ، آره؟
- اوهوم.
دستم رو رو سرم گذاشتم و بعد بغضم رو پنهون کردم ، لبخند تلخی زدم و گفتم:
- سرم خیلی درد میکنه.
- قربونت بشم... ناراحت نکن خودتو.
- یه سوال... اگه ازت بپرسم ، ناراحت نمیشی؟
- نه.
- قول میدی؟
- خب آره.
- حوا... شده گاهی... یعنی فقط یه وقتایی به... به امیرعلی فکر کنی؟ یعنی نمیدونم... یادمه دوسش داشتی.
لبخند تلخ و عصبی ای زد و گفت:
- یادش میوفتم.
- بعد چیکار میکنی؟
- خاطراتشو مرور میکنم.
- بعد چی میشه؟
- فقط حسرت میخورم... بعضی وقتا.
- هر لحظه و هر ثانیه آرتیمان تو فکرمه ، احساس میکنم دارم به آدرین خیانت میکنم و اون خیلی پاکه...
- منم همچین حس هایی دارم ولی نباید زیاد خودمونو درگیرش کنیم.
- حق با توئه..
«کتایون»
قدم گذاشتن تو یک راه جدید ، همون قدر که میتونه هیجان انگیز باشه ، میتونه ترسناک و غیرقابل پیش بینی باشه ، من یه دخترم ، شاید ناخواسته وارد یه داستــآن شده باشم اما من...
سوار ماشین شدم و حرکت کردم ، به سمت بهشت زهرا ، دیگه ترسی در کار نبود ، دیگه از قبر و مرده هییچ ترسی نداشتم ، شاید چون عزیزترین هام رو از دست داده بودم ، تو مراسم عشقم نذاشتن شرکت کنم ، میگفتن حالش بدتر میشه ، میگفتن اونقدر ازش دورش کنید که یادش بره ، فکر میکردن عشق هم میشه فراموش کرد ، نمیدونستن بدون عشقت میشه زندگی کرد ، میشه کار کرد ، میشه درس خوند ، اما نمیشه فراموش کرد ، نمیشه هرلحظه نفس کشید و خاطرات با اون بودن یادت نیاد ، هیچی نمیدونستن ، اطرافیان احمق من ، من رو از خیلی چیزا محروم کردن ، جلو یه گل فروشی ایستادم ، دو شاخه گل رز گرفتم ، دوباره سوار ماشین میشدم ، هرچی نزدیک تر میشدم ، حسی غریب تر وجودم رو احاطه میکرد ، ماشین رو پارک کردم و به سمت مزارشون رفتم ، قبر آرتیمان درست کنار قبر میشا بود ، نفسم به شماره افتاد ، رسیدم ، روی قبر میشا پرچم زدم و شروع به گریه کردم و مثل همیشه شروع به دردودل کردم:
- میشا قربونت بشم ، خوبی خواهری؟ چیزی کم و کسر نداری؟ دلم برات تنگ شده بود ، دعا کن بتونم زودتر بیام پیشت.
گل رز رو روی مزارش گذاشتم و براش فاتحه خوندم ، بلند شدم و سر قبر آرتیمان نشستم ، اشک هام مانع دیدم شد ، تنها چیزی که از عشق من مونده بود یه سنگ نوشته بود ، بوسه ای بر روی اسمش زدم و دستی به روی تاریخ فوت کشیدم ، آره تاریخ عروسی من و عذای من ، تاریخ عروسی من و مرگ عشق من ، شروع به صحبت کردم و هم زمان گل رز رو پر پر میکردم:
- آرتیمان خوبی؟ ببخش اگه نتونستم بهت سر بزنم ، آرتیمان میدونی چه اتفاقایی افتاد وقتی رفتی؟ آرتیمان پسرم... پسرم مرد ، همون که اسمشو میخواستم بذارم آرتیمان ، آرتیمان ، آدرین خیلی خوبه ، منو خیلی دوست داره اما من میخوام دوسش داشته باشم ، میخوام ولی نمیشه ، تو عسلی چشماش تورو میبینم ، هروقت میخوام بهش بگم دوست دارم ، صدای گیتار تو میاد تو گوشم ، آرتیمان تورو خدا بذار فراموشت کنم ، چرا بعد این همه مدت از یادم نمیری؟ لعنتی منم زندگی دارم...
حالت تهوع داشتم ، به گوشه ای رفتم و بالا آوردم ، سر درد عجیبی داشتم ، بوسه ای برای هردوشون فرستادم و سوار ماشینم شدم ، آب معدنی رو سرکشیدم و چشمام رو بستم ، آرایشم رو درست کردم و بعد موبایل رو برداشتم و حوا ، دوستم زنگ زدم ، جواب داد:
- جانم نوشیکا؟
- سلام حوا ، خوبی؟
- خوبم عزیزم ، تو خوبی؟ اتفاقی افتاده؟
- نه ، نه ، دلم برا یلدا تنگ شده بود ، گفتم اگه هستی یه سر بزنم بهت.
- حتما عزیزم ، اتفاقا رادی هم نیست ، حوصلم سر رفته.
- پس میام دیگه.
- از خونه داری میای؟
- نه... بهشت زهرام.
- منتظرم.
- فعلا...
قطع کردم و سی دی محبوبم رو از داشبورت دراوردم و تو ضبط گذاشتم ، آهنگ شماره ی 1 تمام احساسم رو میخوند ، نمیدونم شاعر این آهنگ از کجا زندگی من رو شنیده بود...
یادمه کنار تو لب ساحل قدم ، قدم میزدم
زیر بارون دست تو دست هم ، یه عالمه قسم...
خوردی باشیم باهم
اما تو رفتی و من موندم و درد
حالا که رفتی از دنیا ، دیگه دنیا رو نمیخوام
دیگه ساحل دریا رو نمیخوام...
بی تو من بی کس و تنها
دیگه دنیا رو نمیخوام
دیگه بارون ابرا رو نمیخوام
از حالم بی خبری ، سخته در به دری
بی هم سفری...
حرفای خوبتو چه عاشقانه بود ، واسم ترانه بود
ولی ای کاش اون روزا چه زود
نمیگذشت و بود ، نزدیک ، اینجا وااای
همه زندگیم شده ترانه ی سکوت...
حالا که رفتی از دنیا ، دیگه دنیارو نمیخوام
دیگه ساحل دریارو نمیخوام
بی تو من بی کس و تنها ، دیگه دنیارو نمیخوام
دیگه بارون ابرا رو نمیخوام
از حالم بی خبری ، سخته در به دری
بی هم سفری...
ضبط رو خاموش کردم و در سکوت و گریه به راه ادامه دادم ، رسیدم به خونه حوا ، یه دختر یک ساله داشت ، اسمش یلدا بود ، عاشقش بودم ، خیلی ناز بود ، ماشین رو پارک کردم و با موبایل شماره آدرین رو گرفتم ، جواب داد:
- الو ، سلام.
- سلام ، خوبی؟
- مرسی عزیزم ، رفتی بهشت زهرا؟
- آره ، اومدم خونه حوا ، یه سر یلدا رو ببینم ، بعد میرم خونه ، تو میای؟
- میام عزیزم.
- باشه ، پس فعلا.
- خدافظ.
موبایل و سوئیچ و کیفم رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم ، زنگ خونشونو زدم ، در رو باز کرد ، رفتم تو و به محض ورود یلدا رو بغل کردم و داد زدم:
- قربونت بشم خاله ، چقدر بزرگ شدی.
حوا- سلام ، چه عجب از این ورا.
- مزاحم همیشگی ایم که ، رادین کجاست؟
- دو هفته رفته لندن.
- آهان ، ماموریت؟
- آره دیگه ، من موندم و این ، پدرمو در میاره.
یلدا تو بغلم بی تابی میکرد ، حوا بغلش کرد و گفت:
- بیا بشین.
نشستم و گفتم:
- ببخشید من دست خالی اومدما.
- اختیار داری ، خونه خودته.
- نمی ترسی تنهایی؟
- دیگه عادت کردم دیگه.
یلدا رو زمین گذاشت و رفت چایی ریخت ، اومد نشست رو مبل رو به روم ، مانتو و شالم رو دراوردم ، هنوز حالم خوب نبود ، فکر کنم رنگم پریده بود ، چون حوا گفت:
- نوشیکا خوبی؟ یه جوری ای ، بهشت زهرا بودی ، آره؟
- اوهوم.
دستم رو رو سرم گذاشتم و بعد بغضم رو پنهون کردم ، لبخند تلخی زدم و گفتم:
- سرم خیلی درد میکنه.
- قربونت بشم... ناراحت نکن خودتو.
- یه سوال... اگه ازت بپرسم ، ناراحت نمیشی؟
- نه.
- قول میدی؟
- خب آره.
- حوا... شده گاهی... یعنی فقط یه وقتایی به... به امیرعلی فکر کنی؟ یعنی نمیدونم... یادمه دوسش داشتی.
لبخند تلخ و عصبی ای زد و گفت:
- یادش میوفتم.
- بعد چیکار میکنی؟
- خاطراتشو مرور میکنم.
- بعد چی میشه؟
- فقط حسرت میخورم... بعضی وقتا.
- هر لحظه و هر ثانیه آرتیمان تو فکرمه ، احساس میکنم دارم به آدرین خیانت میکنم و اون خیلی پاکه...
- منم همچین حس هایی دارم ولی نباید زیاد خودمونو درگیرش کنیم.
- حق با توئه..
«کتایون»
قدم گذاشتن تو یک راه جدید ، همون قدر که میتونه هیجان انگیز باشه ، میتونه ترسناک و غیرقابل پیش بینی باشه ، من یه دخترم ، شاید ناخواسته وارد یه داستــآن شده باشم اما من...