امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 4.6
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان حرمت عشق (جلد دوم با من قدم بزن ، ناباورانه)

#4
ببخـــشید ، درستش کردمـــــــ

سوار ماشین شدم و حرکت کردم ، به سمت بهشت زهرا ، دیگه ترسی در کار نبود ، دیگه از قبر و مرده هییچ ترسی نداشتم ، شاید چون عزیزترین هام رو از دست داده بودم ، تو مراسم عشقم نذاشتن شرکت کنم ، میگفتن حالش بدتر میشه ، میگفتن اونقدر ازش دورش کنید که یادش بره ، فکر میکردن عشق هم میشه فراموش کرد ، نمیدونستن بدون عشقت میشه زندگی کرد ، میشه کار کرد ، میشه درس خوند ، اما نمیشه فراموش کرد ، نمیشه هرلحظه نفس کشید و خاطرات با اون بودن یادت نیاد ، هیچی نمیدونستن ، اطرافیان احمق من ، من رو از خیلی چیزا محروم کردن ، جلو یه گل فروشی ایستادم ، دو شاخه گل رز گرفتم ، دوباره سوار ماشین میشدم ، هرچی نزدیک تر میشدم ، حسی غریب تر وجودم رو احاطه میکرد ، ماشین رو پارک کردم و به سمت مزارشون رفتم ، قبر آرتیمان درست کنار قبر میشا بود ، نفسم به شماره افتاد ، رسیدم ، روی قبر میشا پرچم زدم و شروع به گریه کردم و مثل همیشه شروع به دردودل کردم:
- میشا قربونت بشم ، خوبی خواهری؟ چیزی کم و کسر نداری؟ دلم برات تنگ شده بود ، دعا کن بتونم زودتر بیام پیشت.
گل رز رو روی مزارش گذاشتم و براش فاتحه خوندم ، بلند شدم و سر قبر آرتیمان نشستم ، اشک هام مانع دیدم شد ، تنها چیزی که از عشق من مونده بود یه سنگ نوشته بود ، بوسه ای بر روی اسمش زدم و دستی به روی تاریخ فوت کشیدم ، آره تاریخ عروسی من و عذای من ، تاریخ عروسی من و مرگ عشق من ، شروع به صحبت کردم و هم زمان گل رز رو پر پر میکردم:
- آرتیمان خوبی؟ ببخش اگه نتونستم بهت سر بزنم ، آرتیمان میدونی چه اتفاقایی افتاد وقتی رفتی؟ آرتیمان پسرم... پسرم مرد ، همون که اسمشو میخواستم بذارم آرتیمان ، آرتیمان ، آدرین خیلی خوبه ، منو خیلی دوست داره اما من میخوام دوسش داشته باشم ، میخوام ولی نمیشه ، تو عسلی چشماش تورو میبینم ، هروقت میخوام بهش بگم دوست دارم ، صدای گیتار تو میاد تو گوشم ، آرتیمان تورو خدا بذار فراموشت کنم ، چرا بعد این همه مدت از یادم نمیری؟ لعنتی منم زندگی دارم...
حالت تهوع داشتم ، به گوشه ای رفتم و بالا آوردم ، سر درد عجیبی داشتم ، بوسه ای برای هردوشون فرستادم و سوار ماشینم شدم ، آب معدنی رو سرکشیدم و چشمام رو بستم ، آرایشم رو درست کردم و بعد موبایل رو برداشتم و حوا ، دوستم زنگ زدم ، جواب داد:
- جانم نوشیکا؟
- سلام حوا ، خوبی؟
- خوبم عزیزم ، تو خوبی؟ اتفاقی افتاده؟
- نه ، نه ، دلم برا یلدا تنگ شده بود ، گفتم اگه هستی یه سر بزنم بهت.
- حتما عزیزم ، اتفاقا رادی هم نیست ، حوصلم سر رفته.
- پس میام دیگه.
- از خونه داری میای؟
- نه... بهشت زهرام.
- منتظرم.
- فعلا...
قطع کردم و سی دی محبوبم رو از داشبورت دراوردم و تو ضبط گذاشتم ، آهنگ شماره ی 1 تمام احساسم رو میخوند ، نمیدونم شاعر این آهنگ از کجا زندگی من رو شنیده بود...
یادمه کنار تو لب ساحل قدم ، قدم میزدم
زیر بارون دست تو دست هم ، یه عالمه قسم...
خوردی باشیم باهم
اما تو رفتی و من موندم و درد
حالا که رفتی از دنیا ، دیگه دنیا رو نمیخوام
دیگه ساحل دریا رو نمیخوام...
بی تو من بی کس و تنها
دیگه دنیا رو نمیخوام
دیگه بارون ابرا رو نمیخوام
از حالم بی خبری ، سخته در به دری
بی هم سفری...
حرفای خوبتو چه عاشقانه بود ، واسم ترانه بود
ولی ای کاش اون روزا چه زود
نمیگذشت و بود ، نزدیک ، اینجا وااای
همه زندگیم شده ترانه ی سکوت...
حالا که رفتی از دنیا ، دیگه دنیارو نمیخوام
دیگه ساحل دریارو نمیخوام
بی تو من بی کس و تنها ، دیگه دنیارو نمیخوام
دیگه بارون ابرا رو نمیخوام
از حالم بی خبری ، سخته در به دری
بی هم سفری...
ضبط رو خاموش کردم و در سکوت و گریه به راه ادامه دادم ، رسیدم به خونه حوا ، یه دختر یک ساله داشت ، اسمش یلدا بود ، عاشقش بودم ، خیلی ناز بود ، ماشین رو پارک کردم و با موبایل شماره آدرین رو گرفتم ، جواب داد:
- الو ، سلام.
- سلام ، خوبی؟
- مرسی عزیزم ، رفتی بهشت زهرا؟
- آره ، اومدم خونه حوا ، یه سر یلدا رو ببینم ، بعد میرم خونه ، تو میای؟
- میام عزیزم.
- باشه ، پس فعلا.
- خدافظ.
موبایل و سوئیچ و کیفم رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم ، زنگ خونشونو زدم ، در رو باز کرد ، رفتم تو و به محض ورود یلدا رو بغل کردم و داد زدم:
- قربونت بشم خاله ، چقدر بزرگ شدی.
حوا- سلام ، چه عجب از این ورا.
- مزاحم همیشگی ایم که ، رادین کجاست؟
- دو هفته رفته لندن.
- آهان ، ماموریت؟
- آره دیگه ، من موندم و این ، پدرمو در میاره.
یلدا تو بغلم بی تابی میکرد ، حوا بغلش کرد و گفت:
- بیا بشین.
نشستم و گفتم:
- ببخشید من دست خالی اومدما.
- اختیار داری ، خونه خودته.
- نمی ترسی تنهایی؟
- دیگه عادت کردم دیگه.
یلدا رو زمین گذاشت و رفت چایی ریخت ، اومد نشست رو مبل رو به روم ، مانتو و شالم رو دراوردم ، هنوز حالم خوب نبود ، فکر کنم رنگم پریده بود ، چون حوا گفت:
- نوشیکا خوبی؟ یه جوری ای ، بهشت زهرا بودی ، آره؟
- اوهوم.
دستم رو رو سرم گذاشتم و بعد بغضم رو پنهون کردم ، لبخند تلخی زدم و گفتم:
- سرم خیلی درد میکنه.
- قربونت بشم... ناراحت نکن خودتو.
- یه سوال... اگه ازت بپرسم ، ناراحت نمیشی؟
- نه.
- قول میدی؟
- خب آره.
- حوا... شده گاهی... یعنی فقط یه وقتایی به... به امیرعلی فکر کنی؟ یعنی نمیدونم... یادمه دوسش داشتی.
لبخند تلخ و عصبی ای زد و گفت:
- یادش میوفتم.
- بعد چیکار میکنی؟
- خاطراتشو مرور میکنم.
- بعد چی میشه؟
- فقط حسرت میخورم... بعضی وقتا.
- هر لحظه و هر ثانیه آرتیمان تو فکرمه ، احساس میکنم دارم به آدرین خیانت میکنم و اون خیلی پاکه...
- منم همچین حس هایی دارم ولی نباید زیاد خودمونو درگیرش کنیم.
- حق با توئه..
«کتایون»
قدم گذاشتن تو یک راه جدید ، همون قدر که میتونه هیجان انگیز باشه ، میتونه ترسناک و غیرقابل پیش بینی باشه ، من یه دخترم ، شاید ناخواسته وارد یه داستــآن شده باشم اما من...
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368 ، ساچلين ، saba3 ، پری خانم ، [ niki ] ، ✔✘ζoΘdY✘✔ ، Mᴏʙɪɴᴀ ، "تنها" ، Berserk ، мoвιɴα т ، عاغامحمدپارسا:الکی ، پایدارتاپای دار ، SOGOL.NM ، Nafas sam


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان حرمت عشق (جلد دوم با من قدم بزن ، ناباورانه) - ըoφsիīkα - 04-04-2014، 21:00

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان