13-07-2012، 22:05
اطمینان من برای خوب شدن کامیلیا کمکی به او نکرد . روز ها میگذشتند و من هر روز میدیدم که حال کامیلیا بدتر میشود . امروز یکشنبه است و ما برای عبادت به کلیسای نزدیک دهکده میرویم . کیلیسای دهکده زیاد بزرگ نبود . خیلی زیاده خواهی است اگر بگویم سالن کلیسا باید بزرگتر میبود . خوب ادم نباید از کلیسای دهکده انتظار چیز دیگری را هم داشته باشد . در راه برف سنگینی امده بود و هوا
سوز بسیاری داشت . من دست هایم را با بخاری از دهانم گرم میکردم . متاسفانه پالتوی کوتاه من جیب نداشت . نمیدانم چرا ادم های پولدار باید لباس هایی بپوشند که جیب ندارد . برای کریسمس یک سری لباس دست دوم و پاره پوره اوردند تا بچه های بی سر پناه بپوشند . باید دست کشی پیدا میکردم تا لاقل دستانم از سرما بی حس نشوند . به جیل نگاه کردم او کلاه و دستکش داشت این ها کمی برایش کوچک بودند ولی لباسی برایش گیر نیامده بود اگر هم گیر می امد من نمیگذاشتم جیل ان لباس هارا بپوشد . شاید من بهخاطر کارهایم و اینکه مدام سر همه چی عذرخواهی میکردم غروری برایم نمانده بود ولی جیل کوچولوی من هنوز هم غرورش را داشت . جیل با ناراحتی کلاهش را روی سرش جابه جا میکرد و به زانوی شلوار پاره اش نگاه میکرد . اشک در چشمانم جمع شد . او نمیتوانست سرمای هوا را که از سورات بزرگ سر زانوی شلوارش به پاهایش برخورد میکرد نادیده بگیرد . وقتی متوجه نگاه من شد ارام به من نگاه کرد و معصومانه لبخند زد . لبخند تلخی تحویلش دادم و او باز سرش را پایین انداخت و. توی کلیسا برای کامیلیا دعا کردم و به خدا گفتم که چه قدر تنهایم !
سوز بسیاری داشت . من دست هایم را با بخاری از دهانم گرم میکردم . متاسفانه پالتوی کوتاه من جیب نداشت . نمیدانم چرا ادم های پولدار باید لباس هایی بپوشند که جیب ندارد . برای کریسمس یک سری لباس دست دوم و پاره پوره اوردند تا بچه های بی سر پناه بپوشند . باید دست کشی پیدا میکردم تا لاقل دستانم از سرما بی حس نشوند . به جیل نگاه کردم او کلاه و دستکش داشت این ها کمی برایش کوچک بودند ولی لباسی برایش گیر نیامده بود اگر هم گیر می امد من نمیگذاشتم جیل ان لباس هارا بپوشد . شاید من بهخاطر کارهایم و اینکه مدام سر همه چی عذرخواهی میکردم غروری برایم نمانده بود ولی جیل کوچولوی من هنوز هم غرورش را داشت . جیل با ناراحتی کلاهش را روی سرش جابه جا میکرد و به زانوی شلوار پاره اش نگاه میکرد . اشک در چشمانم جمع شد . او نمیتوانست سرمای هوا را که از سورات بزرگ سر زانوی شلوارش به پاهایش برخورد میکرد نادیده بگیرد . وقتی متوجه نگاه من شد ارام به من نگاه کرد و معصومانه لبخند زد . لبخند تلخی تحویلش دادم و او باز سرش را پایین انداخت و. توی کلیسا برای کامیلیا دعا کردم و به خدا گفتم که چه قدر تنهایم !