امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

غریبه ی دوست داشتنی !

#5
سلام بچه ها عمو پانیذ اومده ! چی چی اورده ؟ یه داستان ! Big Grin
خب بریم سر اصل مطلب اول جواب نظر ها :
روشا جون : سلام مرسی که خوشت اومده به هر حال مرسی که نظر دادی امیدوارم پیگیرانه بخونیش ...
کامیلا جون : مرسی دفعه ی بعد با دقت بیشتری بخون و ایراد هامو م بگیر !
صبا جون : عزیزم مرسی که پیگیرانه داستانمو میخونی و برام نظر میزاری باعث دل گرمی گلم .
خیلی خیلی ممنونم

فصل سوم :
موهای من چنان بد قلق نبودن ولی هیچ وقت فر نمیشدند و لخت لخت بودند .
سعی کردم دنبال یه مدل جدید برای بستن موهام بگردم ولی اخر سر با پشیمونیه زیاد موهامو مثل همیشه پشتم بستم و چتری هامو روی جای زخم کوچیک روی پیشونیم ریختم . با صدای بلند آه کشیدم نگاهی به چمدون لباس ها انداختم . دفترچه ی ابی رنگم از گوشه ی اون بیرون افتاده بود . به سمت چمدون رفتم زانو زدم و شروع کردم به خوندن ...
امروز جمعه است ولی بابا قبول نمیکند که مارا بیرون ببرد مادرم هم کار دارد امروز از صبح جیل گریه میکند . مامان بزرگ میگوید نی نی های تازه به دنیا امده همینطوری هستند همیشه گریه میکنند . اما نمیدانم چرا وقتی به جیل گفتم گریه رو مامان حسابی اعصبانی شد . این روز ها اصلا حوصله ی من را ندارند . ان ها با جیل بازی میکنند و او را در اغوش میگیرند ولی جیل فقط گریه میکند شیر میخورد و جایش را خیس میکند ...
همین برای در اوردن اشک من کافی بود . صدای گریه ام بلند شد و به اوج خودش رسید روی زمین دراز کشیدم و گریه کردم . نمیدانم چقدر گذشت اما وقتی چند ضربه به در اتاق خورد ساعت 3 بود . بلند شدم صورتم را پاک کردم و به سمت در رفتم :
_ کیه ؟
صدایم میلرزید . این موضوع تمام اعتماد نفس مرا از بین برد . صدای مهربان پسرکی جذاب از پشت در گفت :منم میشه لطفا در را باز کنی ؟
وای خدای من اون تیماس بود .
_ البته . میشه یه ذره صبر کنی .
در اینه به خودم نگاه کردم گرچه از چشمهای سرخ و پف کرده ی من میفهمید ولی با این حال حداقل صورتم خیس نبود .
در را باز کردم و با دیدن صورت رنگ پریده موهای مشکی مجعدش مرا به خود جلب کرد او با نگرانی نگاهی به من انداخت و گفت : حالت خوبه ؟
_ من فقط کمی ناراحت بودم . برای پدر و مادرم تو که میدونی ...
چیزی نگفت بعد ارام به سمت من امد و مرا در اغوش کشید . خدایا چقدر اغوش او گرم و ارامش بخش بود . متوجه قلبم شدم چنان به سینه میکوبید که انگار میخواهد بیرون بپرد .
ارام از او فاصله گرفتم نمیخواستم متوجه ی سرخی گوشهایم و ضربان شدید قلبم بشود .
_ کاری داشتی ؟
_ گفته بودم میام دنبالت .
_ اهان اره فقط باید لباسم رو عوض کنم .
_ من بیرون منتظر میمونم .
_ باشه .
بدون مکث از اتاف خارج شد بعد از عوض کردن لباسم به سمت حیاط پشتیه پرورشگاه شدیم . توی حیاط کامیلیا و سارا منتظره ما بودند با دیدن ما سارا جلو امد و به من گفت : پیراهن قشنگی داری !
_ جدا ؟ اما من زیاد ازش خوشم نمیاد ...
توصیف ساعت های بازیمان انقدر ها هم مهم نیست . اما انقدر بازی کردیم تا هوا تاریک شد و من کاملا جیل را فراموش کرده بودم . بعد از خدافظی از بچه های انجا دنبال جیل رفتم و به اتاق برگشتیم .
_______________________________________________________________________
1 سال بعد
کریسمس از راه رسیده بود بله از امدن ما به انجا 1 سال میگذشت بچه ها در انتظار خانواده هایی که برای پزیرش انها میایند میمانند .همه ی انها دوست دارند زودتر صاحب خنواده شوند . 3 ماه پیش داشتند جیل را از من میگرفتند ولی با وجود سرسختی من موفق نشدند اگر خانم وارتز کمک نمیکرد دیدن جیل میتوانست تبدیل به یک رویا شود .
کم پیش میاید کسی تنها بیاید ما عادت داشتیم زوج هایی را ببینیم که با خوشحالی به بچه های در حال بازی نگاه میکنند من احساس درون ویترین بودن را دارم . انگار خانواده ها دارن به بچه خرگوش های تنها نگاه میکنند که برای فروش گذاشته شده اند .
تازگی انفولانزا دوستانمان را یکی یکی میگیرد و ما در انتظار چاره ای برای این مشکل بزرگ هستیم . خانم وارتز به انواع دکتر های این دهکده سر زده ولی هنوز هیچ راهی برای درمان نیست ! با دیدن بچه ای که این مریضی را دارد با ناراحتی سر تکان میدهند و رو به خانم وارتز میگویند که کارش تمام است . ما هم این روز ها زیاد بازی نمیکنیم . کامیلیا مریض است و ما نگران . سارا گریه میکند من هم همینطور . اما تیماس با وجود 12 ساله بودنش مثل مردی رفتار میکند اشک هایش را پنهان میکنددر تنهایی اشک میریزد . این را میگویم چون ان روز توی بالکن دیدمش که از روی سر در گمی و نگرانی اشک میریخت . من هنوز حرف دکتر هارا باور نکردم الان 2 هفته است که کامیلیا دارد با بیماری عجیبش میجنگد . او قوی است و مطمئنن پیروز میشود . من مطمئنم !
همه چی ویران شد
تو کجایی سهراب ؟
اب را گل کردند .. چشمهارا بستند
وچه با دل کردند ... وای سهراب کجایی اخر ؟
زخم ها بر دل عاشق کردند
خون به چشمان شقایق کردند
کجایی اخر ؟ که همین نزدیکی عشق را دار زدند
همه جا سایه ی دیوار زدند
صبر کن ... قایقت جا دارد ؟
من هم میخواهم دور شوم از این خاک غریب
تو کجایی اخر؟
پاسخ
 سپاس شده توسط sp_go ، Lordlas ، னιSs~டεனσή ، melodi+ ، FARID.SHOMPET ، vahid 77 ، zeinab ، Bahador1 ، Apathetic ، Berserk


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: داستانه من - saaabaaa - 01-07-2012، 12:43
RE: داستانه من - paniz - 02-07-2012، 12:39
RE: دو بچه يتيم - paniz - 03-07-2012، 10:55
RE: غریبه ی دوست داشتنی ! - paniz - 08-07-2012، 14:12

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  اسم رمانی که دوست دارید بگید تا براتون بذارم
  داستان|عشق و دوست داشتن|
  داستان ترسناک کی دوست داره؟ :: اسرار دختر جن زده::
  چجور رمانایی دوست دارین
  دوست ودشمن////
  دوست
  داستان یه دوست بامرام
  عروسکی که دوست داشته میشد
  داستان واقعی دوست دختر ودوست پسر ایرانی(عاشقانه)
Rainbow رمان پریسا خیلی قشنگه هرکی دوست داره بیاد

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان