سلام بچه ها عمو پانیذ اومده ! چی چی اورده ؟ یه داستان !
خب بریم سر اصل مطلب اول جواب نظر ها :
روشا جون : سلام مرسی که خوشت اومده به هر حال مرسی که نظر دادی امیدوارم پیگیرانه بخونیش ...
کامیلا جون : مرسی دفعه ی بعد با دقت بیشتری بخون و ایراد هامو م بگیر !
صبا جون : عزیزم مرسی که پیگیرانه داستانمو میخونی و برام نظر میزاری باعث دل گرمی گلم .
خیلی خیلی ممنونم
فصل سوم :
موهای من چنان بد قلق نبودن ولی هیچ وقت فر نمیشدند و لخت لخت بودند .
سعی کردم دنبال یه مدل جدید برای بستن موهام بگردم ولی اخر سر با پشیمونیه زیاد موهامو مثل همیشه پشتم بستم و چتری هامو روی جای زخم کوچیک روی پیشونیم ریختم . با صدای بلند آه کشیدم نگاهی به چمدون لباس ها انداختم . دفترچه ی ابی رنگم از گوشه ی اون بیرون افتاده بود . به سمت چمدون رفتم زانو زدم و شروع کردم به خوندن ...
امروز جمعه است ولی بابا قبول نمیکند که مارا بیرون ببرد مادرم هم کار دارد امروز از صبح جیل گریه میکند . مامان بزرگ میگوید نی نی های تازه به دنیا امده همینطوری هستند همیشه گریه میکنند . اما نمیدانم چرا وقتی به جیل گفتم گریه رو مامان حسابی اعصبانی شد . این روز ها اصلا حوصله ی من را ندارند . ان ها با جیل بازی میکنند و او را در اغوش میگیرند ولی جیل فقط گریه میکند شیر میخورد و جایش را خیس میکند ...
همین برای در اوردن اشک من کافی بود . صدای گریه ام بلند شد و به اوج خودش رسید روی زمین دراز کشیدم و گریه کردم . نمیدانم چقدر گذشت اما وقتی چند ضربه به در اتاق خورد ساعت 3 بود . بلند شدم صورتم را پاک کردم و به سمت در رفتم :
_ کیه ؟
صدایم میلرزید . این موضوع تمام اعتماد نفس مرا از بین برد . صدای مهربان پسرکی جذاب از پشت در گفت :منم میشه لطفا در را باز کنی ؟
وای خدای من اون تیماس بود .
_ البته . میشه یه ذره صبر کنی .
در اینه به خودم نگاه کردم گرچه از چشمهای سرخ و پف کرده ی من میفهمید ولی با این حال حداقل صورتم خیس نبود .
در را باز کردم و با دیدن صورت رنگ پریده موهای مشکی مجعدش مرا به خود جلب کرد او با نگرانی نگاهی به من انداخت و گفت : حالت خوبه ؟
_ من فقط کمی ناراحت بودم . برای پدر و مادرم تو که میدونی ...
چیزی نگفت بعد ارام به سمت من امد و مرا در اغوش کشید . خدایا چقدر اغوش او گرم و ارامش بخش بود . متوجه قلبم شدم چنان به سینه میکوبید که انگار میخواهد بیرون بپرد .
ارام از او فاصله گرفتم نمیخواستم متوجه ی سرخی گوشهایم و ضربان شدید قلبم بشود .
_ کاری داشتی ؟
_ گفته بودم میام دنبالت .
_ اهان اره فقط باید لباسم رو عوض کنم .
_ من بیرون منتظر میمونم .
_ باشه .
بدون مکث از اتاف خارج شد بعد از عوض کردن لباسم به سمت حیاط پشتیه پرورشگاه شدیم . توی حیاط کامیلیا و سارا منتظره ما بودند با دیدن ما سارا جلو امد و به من گفت : پیراهن قشنگی داری !
_ جدا ؟ اما من زیاد ازش خوشم نمیاد ...
توصیف ساعت های بازیمان انقدر ها هم مهم نیست . اما انقدر بازی کردیم تا هوا تاریک شد و من کاملا جیل را فراموش کرده بودم . بعد از خدافظی از بچه های انجا دنبال جیل رفتم و به اتاق برگشتیم .
_______________________________________________________________________
1 سال بعد
کریسمس از راه رسیده بود بله از امدن ما به انجا 1 سال میگذشت بچه ها در انتظار خانواده هایی که برای پزیرش انها میایند میمانند .همه ی انها دوست دارند زودتر صاحب خنواده شوند . 3 ماه پیش داشتند جیل را از من میگرفتند ولی با وجود سرسختی من موفق نشدند اگر خانم وارتز کمک نمیکرد دیدن جیل میتوانست تبدیل به یک رویا شود .
کم پیش میاید کسی تنها بیاید ما عادت داشتیم زوج هایی را ببینیم که با خوشحالی به بچه های در حال بازی نگاه میکنند من احساس درون ویترین بودن را دارم . انگار خانواده ها دارن به بچه خرگوش های تنها نگاه میکنند که برای فروش گذاشته شده اند .
تازگی انفولانزا دوستانمان را یکی یکی میگیرد و ما در انتظار چاره ای برای این مشکل بزرگ هستیم . خانم وارتز به انواع دکتر های این دهکده سر زده ولی هنوز هیچ راهی برای درمان نیست ! با دیدن بچه ای که این مریضی را دارد با ناراحتی سر تکان میدهند و رو به خانم وارتز میگویند که کارش تمام است . ما هم این روز ها زیاد بازی نمیکنیم . کامیلیا مریض است و ما نگران . سارا گریه میکند من هم همینطور . اما تیماس با وجود 12 ساله بودنش مثل مردی رفتار میکند اشک هایش را پنهان میکنددر تنهایی اشک میریزد . این را میگویم چون ان روز توی بالکن دیدمش که از روی سر در گمی و نگرانی اشک میریخت . من هنوز حرف دکتر هارا باور نکردم الان 2 هفته است که کامیلیا دارد با بیماری عجیبش میجنگد . او قوی است و مطمئنن پیروز میشود . من مطمئنم !
خب بریم سر اصل مطلب اول جواب نظر ها :
روشا جون : سلام مرسی که خوشت اومده به هر حال مرسی که نظر دادی امیدوارم پیگیرانه بخونیش ...
کامیلا جون : مرسی دفعه ی بعد با دقت بیشتری بخون و ایراد هامو م بگیر !
صبا جون : عزیزم مرسی که پیگیرانه داستانمو میخونی و برام نظر میزاری باعث دل گرمی گلم .
خیلی خیلی ممنونم
فصل سوم :
موهای من چنان بد قلق نبودن ولی هیچ وقت فر نمیشدند و لخت لخت بودند .
سعی کردم دنبال یه مدل جدید برای بستن موهام بگردم ولی اخر سر با پشیمونیه زیاد موهامو مثل همیشه پشتم بستم و چتری هامو روی جای زخم کوچیک روی پیشونیم ریختم . با صدای بلند آه کشیدم نگاهی به چمدون لباس ها انداختم . دفترچه ی ابی رنگم از گوشه ی اون بیرون افتاده بود . به سمت چمدون رفتم زانو زدم و شروع کردم به خوندن ...
امروز جمعه است ولی بابا قبول نمیکند که مارا بیرون ببرد مادرم هم کار دارد امروز از صبح جیل گریه میکند . مامان بزرگ میگوید نی نی های تازه به دنیا امده همینطوری هستند همیشه گریه میکنند . اما نمیدانم چرا وقتی به جیل گفتم گریه رو مامان حسابی اعصبانی شد . این روز ها اصلا حوصله ی من را ندارند . ان ها با جیل بازی میکنند و او را در اغوش میگیرند ولی جیل فقط گریه میکند شیر میخورد و جایش را خیس میکند ...
همین برای در اوردن اشک من کافی بود . صدای گریه ام بلند شد و به اوج خودش رسید روی زمین دراز کشیدم و گریه کردم . نمیدانم چقدر گذشت اما وقتی چند ضربه به در اتاق خورد ساعت 3 بود . بلند شدم صورتم را پاک کردم و به سمت در رفتم :
_ کیه ؟
صدایم میلرزید . این موضوع تمام اعتماد نفس مرا از بین برد . صدای مهربان پسرکی جذاب از پشت در گفت :منم میشه لطفا در را باز کنی ؟
وای خدای من اون تیماس بود .
_ البته . میشه یه ذره صبر کنی .
در اینه به خودم نگاه کردم گرچه از چشمهای سرخ و پف کرده ی من میفهمید ولی با این حال حداقل صورتم خیس نبود .
در را باز کردم و با دیدن صورت رنگ پریده موهای مشکی مجعدش مرا به خود جلب کرد او با نگرانی نگاهی به من انداخت و گفت : حالت خوبه ؟
_ من فقط کمی ناراحت بودم . برای پدر و مادرم تو که میدونی ...
چیزی نگفت بعد ارام به سمت من امد و مرا در اغوش کشید . خدایا چقدر اغوش او گرم و ارامش بخش بود . متوجه قلبم شدم چنان به سینه میکوبید که انگار میخواهد بیرون بپرد .
ارام از او فاصله گرفتم نمیخواستم متوجه ی سرخی گوشهایم و ضربان شدید قلبم بشود .
_ کاری داشتی ؟
_ گفته بودم میام دنبالت .
_ اهان اره فقط باید لباسم رو عوض کنم .
_ من بیرون منتظر میمونم .
_ باشه .
بدون مکث از اتاف خارج شد بعد از عوض کردن لباسم به سمت حیاط پشتیه پرورشگاه شدیم . توی حیاط کامیلیا و سارا منتظره ما بودند با دیدن ما سارا جلو امد و به من گفت : پیراهن قشنگی داری !
_ جدا ؟ اما من زیاد ازش خوشم نمیاد ...
توصیف ساعت های بازیمان انقدر ها هم مهم نیست . اما انقدر بازی کردیم تا هوا تاریک شد و من کاملا جیل را فراموش کرده بودم . بعد از خدافظی از بچه های انجا دنبال جیل رفتم و به اتاق برگشتیم .
_______________________________________________________________________
1 سال بعد
کریسمس از راه رسیده بود بله از امدن ما به انجا 1 سال میگذشت بچه ها در انتظار خانواده هایی که برای پزیرش انها میایند میمانند .همه ی انها دوست دارند زودتر صاحب خنواده شوند . 3 ماه پیش داشتند جیل را از من میگرفتند ولی با وجود سرسختی من موفق نشدند اگر خانم وارتز کمک نمیکرد دیدن جیل میتوانست تبدیل به یک رویا شود .
کم پیش میاید کسی تنها بیاید ما عادت داشتیم زوج هایی را ببینیم که با خوشحالی به بچه های در حال بازی نگاه میکنند من احساس درون ویترین بودن را دارم . انگار خانواده ها دارن به بچه خرگوش های تنها نگاه میکنند که برای فروش گذاشته شده اند .
تازگی انفولانزا دوستانمان را یکی یکی میگیرد و ما در انتظار چاره ای برای این مشکل بزرگ هستیم . خانم وارتز به انواع دکتر های این دهکده سر زده ولی هنوز هیچ راهی برای درمان نیست ! با دیدن بچه ای که این مریضی را دارد با ناراحتی سر تکان میدهند و رو به خانم وارتز میگویند که کارش تمام است . ما هم این روز ها زیاد بازی نمیکنیم . کامیلیا مریض است و ما نگران . سارا گریه میکند من هم همینطور . اما تیماس با وجود 12 ساله بودنش مثل مردی رفتار میکند اشک هایش را پنهان میکنددر تنهایی اشک میریزد . این را میگویم چون ان روز توی بالکن دیدمش که از روی سر در گمی و نگرانی اشک میریخت . من هنوز حرف دکتر هارا باور نکردم الان 2 هفته است که کامیلیا دارد با بیماری عجیبش میجنگد . او قوی است و مطمئنن پیروز میشود . من مطمئنم !