سلام با توجه به فاصله های کمی که برای فصل های داستانم در نظر گرفتم امروز فصل بعدی رو میزارم لطفا برام نظر بزارید !
ممنونم دوستان
فصل دوم :
صبح با صدای خش خش بلندگو بیدار شدم . خانم واترز بعد از کمی مکث گفت :
بچه ها برای خوردن صبحونه امده شید چون امروز خیلی کار خواهیم داشت .
جیل با سختی زیاد چشمهاشو باز میکرد گفت :
چی شده ؟
_ هیچی صورتتو بشور باید بریم برای صبحونه .
_ من میخوام موقع صبحونه پیش دوستم بشینم .
_ اوه چه خوب که دوست پیدا کردی !
_ اره خیلی خوبه !
_ فکر میکنم بهتره اول صورتتو بشوری !
_ باشه .
به سمت کمد لباسهام رفتم پیراهن زرد رنگی رو انتخاب کردم اون خیلی ساده بود تا زید زانوهام میرسید و گلهای زرد و نارنجیه ریزی داشت . به ایینه ی گوشه ی اتاق که انگار صد سال است کسی تمیزش نکرده نگاهی انداختم . موهای قهوه ایم اشفته بودند و چتری هایم سیخ شده بودند . لبخندی زدم . چشمهایه قهوه ایم درخشید چشمهای من از موهایم تیره تر بود . همون موقع جیل از دستشویی بیرون امد تمام لباس خوابش خیس ششده بود :
آه دوباره چه بلای سر لباسات اوردی !
با عوض کردن لباس ها و شونه کردن موهامون ماده ی رفتن به سالن غذا خوری بودیم همان سالن برزگ سفید رنگ .
جیل گفت :
من دیدیه بلم ؟
_ کجا ؟
_ پیش دوستم .
_ باشه .
2 تا دختر و 1 پسر گوشه ای از میز نشسته بودن و با هم حرف میزدند و میخندیدند . فکر اینکه چقدر تنهام بهم فشار اورد و بی اختیار نزدیک رفتم :
سلام .
یکی از دخترا با خشرویی تمام جواب داد : سلام دوست داری اینجا بشینی فکر کنم تازه اومدین تو رو با اون برادر کوچولوی بامزه ات توی حیاط دیدیم .اون به صندلیه خالی پیش خودش اشاره میکرد .
_ ممنونم .
_ تو دختره خوبی هستی به نظرم دوست های خوبی میشیم !
_ تو هم همینطور . من جنیفرم البته جنی صدام میکنن .
_ من کامیلیام و سارا و این تیماسه . تیماس میگفت که اتاقش از اتاق شما زیاد دور نیست !
به پسری که تیماس نام داشت نگاه کردم اون واقها جذاب بود پوستی رنگ پریده با موهای مشکی و چشمهای مشکی . همینطور که مهو تماشایش بودم
_ که اینطور ...
سارا گفت : اما میدونی که تیماس زیاد خالی میبنده .
تیماس چهره اش در هم رفت و به حالت اعتراض گفت : هی چرا دروغ میگی !
سارا دستش را روی دهانش گذاشت و نخودی خندیدید .
من هم لبخندی زدم .
کامیلیا پرسید : عزیزم ما بعد از ظهر ها دوست داریم که توی باغ بازی کنیم تو هم میای ؟
_ من از خدامه پس میشه قبل از رفتن بیاید دنبالم ؟
سارا : باشه نگران نباش .
تیماس گفت : اتاقه من از همه به تو نزدیک تره من میام دنبالت .
_ باشه پس خوبه .
بعد از غذا به اتاق رفتم و جلوی اینه زانو زدم . من واقعا از داشتن دوستای جدید خوشحال بودم . در اینه به خودم چشمکی زدم و بعد روی تختم دراز کشیدم و به سقف خیره شدم . نه انگار اوضاع اونقدر ها هم بد نبود . اره همچی داشت خوب پیش میرفت !
منتظر انتقادات ساندتون هستم . لطفا داستانمو نقد کنید و نگید که خوب بود یا مثلا بد نبود !
سلام با توجه به فاصله های کمی که برای فصل های داستانم در نظر گرفتم امروز فصل بعدی رو میزارم لطفا برام نظر بزارید !
ممنونم دوستان
فصل اول
صبح با صدای خش خش بلندگو بیدار شدم . خانم واترز بعد از کمی مکث گفت :
بچه ها برای خوردن صبحونه امده شید چون امروز خیلی کار خواهیم داشت .
جیل با سختی زیاد چشمهاشو باز میکرد گفت :
چی شده ؟
_ هیچی صورتتو بشور باید بریم برای صبحونه .
_ من میخوام موقع صبحونه پیش دوستم بشینم .
_ اوه چه خوب که دوست پیدا کردی !
_ اره خیلی خوبه !
_ فکر میکنم بهتره اول صورتتو بشوری !
_ باشه .
به سمت کمد لباسهام رفتم پیراهن زرد رنگی رو انتخاب کردم اون خیلی ساده بود تا زید زانوهام میرسید و گلهای زرد و نارنجیه ریزی داشت . به ایینه ی گوشه ی اتاق که انگار صد سال است کسی تمیزش نکرده نگاهی انداختم . موهای قهوه ایم اشفته بودند و چتری هایم سیخ شده بودند . لبخندی زدم . چشمهایه قهوه ایم درخشید چشمهای من از موهایم تیره تر بود . همون موقع جیل از دستشویی بیرون امد تمام لباس خوابش خیس ششده بود :
آه دوباره چه بلای سر لباسات اوردی !
با عوض کردن لباس ها و شونه کردن موهامون ماده ی رفتن به سالن غذا خوری بودیم همان سالن برزگ سفید رنگ .
جیل گفت :
من دیدیه بلم ؟
_ کجا ؟
_ پیش دوستم .
_ باشه .
2 تا دختر و 1 پسر گوشه ای از میز نشسته بودن و با هم حرف میزدند و میخندیدند . فکر اینکه چقدر تنهام بهم فشار اورد و بی اختیار نزدیک رفتم :
سلام .
یکی از دخترا با خشرویی تمام جواب داد : سلام دوست داری اینجا بشینی فکر کنم تازه اومدین تو رو با اون برادر کوچولوی بامزه ات توی حیاط دیدیم .اون به صندلیه خالی پیش خودش اشاره میکرد .
_ ممنونم .
_ تو دختره خوبی هستی به نظرم دوست های خوبی میشیم !
_ تو هم همینطور . من جنیفرم البته جنی صدام میکنن .
_ من کامیلیام و سارا و این تیماسه . تیماس میگفت که اتاقش از اتاق شما زیاد دور نیست !
به پسری که تیماس نام داشت نگاه کردم اون واقها جذاب بود پوستی رنگ پریده با موهای مشکی و چشمهای مشکی . همینطور که مهو تماشایش بودم
_ که اینطور ...
سارا گفت : اما میدونی که تیماس زیاد خالی میبنده .
تیماس چهره اش در هم رفت و به حالت اعتراض گفت : هی چرا دروغ میگی !
سارا دستش را روی دهانش گذاشت و نخودی خندیدید .
من هم لبخندی زدم .
کامیلیا پرسید : عزیزم ما بعد از ظهر ها دوست داریم که توی باغ بازی کنیم تو هم میای ؟
_ من از خدامه پس میشه قبل از رفتن بیاید دنبالم ؟
سارا : باشه نگران نباش .
تیماس گفت : اتاقه من از همه به تو نزدیک تره من میام دنبالت .
_ باشه پس خوبه .
بعد از غذا به اتاق رفتم و جلوی اینه زانو زدم . من واقعا از داشتن دوستای جدید خوشحال بودم . در اینه به خودم چشمکی زدم و بعد روی تختم دراز کشیدم و به سقف خیره شدم . نه انگار اوضاع اونقدر ها هم بد نبود . اره همچی داشت خوب پیش میرفت !
منتظر انتقادات ساندتون هستم . لطفا داستانمو نقد کنید و نگید که خوب بود یا مثلا بد نبود !
ممنونم دوستان
فصل دوم :
صبح با صدای خش خش بلندگو بیدار شدم . خانم واترز بعد از کمی مکث گفت :
بچه ها برای خوردن صبحونه امده شید چون امروز خیلی کار خواهیم داشت .
جیل با سختی زیاد چشمهاشو باز میکرد گفت :
چی شده ؟
_ هیچی صورتتو بشور باید بریم برای صبحونه .
_ من میخوام موقع صبحونه پیش دوستم بشینم .
_ اوه چه خوب که دوست پیدا کردی !
_ اره خیلی خوبه !
_ فکر میکنم بهتره اول صورتتو بشوری !
_ باشه .
به سمت کمد لباسهام رفتم پیراهن زرد رنگی رو انتخاب کردم اون خیلی ساده بود تا زید زانوهام میرسید و گلهای زرد و نارنجیه ریزی داشت . به ایینه ی گوشه ی اتاق که انگار صد سال است کسی تمیزش نکرده نگاهی انداختم . موهای قهوه ایم اشفته بودند و چتری هایم سیخ شده بودند . لبخندی زدم . چشمهایه قهوه ایم درخشید چشمهای من از موهایم تیره تر بود . همون موقع جیل از دستشویی بیرون امد تمام لباس خوابش خیس ششده بود :
آه دوباره چه بلای سر لباسات اوردی !
با عوض کردن لباس ها و شونه کردن موهامون ماده ی رفتن به سالن غذا خوری بودیم همان سالن برزگ سفید رنگ .
جیل گفت :
من دیدیه بلم ؟
_ کجا ؟
_ پیش دوستم .
_ باشه .
2 تا دختر و 1 پسر گوشه ای از میز نشسته بودن و با هم حرف میزدند و میخندیدند . فکر اینکه چقدر تنهام بهم فشار اورد و بی اختیار نزدیک رفتم :
سلام .
یکی از دخترا با خشرویی تمام جواب داد : سلام دوست داری اینجا بشینی فکر کنم تازه اومدین تو رو با اون برادر کوچولوی بامزه ات توی حیاط دیدیم .اون به صندلیه خالی پیش خودش اشاره میکرد .
_ ممنونم .
_ تو دختره خوبی هستی به نظرم دوست های خوبی میشیم !
_ تو هم همینطور . من جنیفرم البته جنی صدام میکنن .
_ من کامیلیام و سارا و این تیماسه . تیماس میگفت که اتاقش از اتاق شما زیاد دور نیست !
به پسری که تیماس نام داشت نگاه کردم اون واقها جذاب بود پوستی رنگ پریده با موهای مشکی و چشمهای مشکی . همینطور که مهو تماشایش بودم
_ که اینطور ...
سارا گفت : اما میدونی که تیماس زیاد خالی میبنده .
تیماس چهره اش در هم رفت و به حالت اعتراض گفت : هی چرا دروغ میگی !
سارا دستش را روی دهانش گذاشت و نخودی خندیدید .
من هم لبخندی زدم .
کامیلیا پرسید : عزیزم ما بعد از ظهر ها دوست داریم که توی باغ بازی کنیم تو هم میای ؟
_ من از خدامه پس میشه قبل از رفتن بیاید دنبالم ؟
سارا : باشه نگران نباش .
تیماس گفت : اتاقه من از همه به تو نزدیک تره من میام دنبالت .
_ باشه پس خوبه .
بعد از غذا به اتاق رفتم و جلوی اینه زانو زدم . من واقعا از داشتن دوستای جدید خوشحال بودم . در اینه به خودم چشمکی زدم و بعد روی تختم دراز کشیدم و به سقف خیره شدم . نه انگار اوضاع اونقدر ها هم بد نبود . اره همچی داشت خوب پیش میرفت !
منتظر انتقادات ساندتون هستم . لطفا داستانمو نقد کنید و نگید که خوب بود یا مثلا بد نبود !
سلام با توجه به فاصله های کمی که برای فصل های داستانم در نظر گرفتم امروز فصل بعدی رو میزارم لطفا برام نظر بزارید !
ممنونم دوستان
فصل اول
صبح با صدای خش خش بلندگو بیدار شدم . خانم واترز بعد از کمی مکث گفت :
بچه ها برای خوردن صبحونه امده شید چون امروز خیلی کار خواهیم داشت .
جیل با سختی زیاد چشمهاشو باز میکرد گفت :
چی شده ؟
_ هیچی صورتتو بشور باید بریم برای صبحونه .
_ من میخوام موقع صبحونه پیش دوستم بشینم .
_ اوه چه خوب که دوست پیدا کردی !
_ اره خیلی خوبه !
_ فکر میکنم بهتره اول صورتتو بشوری !
_ باشه .
به سمت کمد لباسهام رفتم پیراهن زرد رنگی رو انتخاب کردم اون خیلی ساده بود تا زید زانوهام میرسید و گلهای زرد و نارنجیه ریزی داشت . به ایینه ی گوشه ی اتاق که انگار صد سال است کسی تمیزش نکرده نگاهی انداختم . موهای قهوه ایم اشفته بودند و چتری هایم سیخ شده بودند . لبخندی زدم . چشمهایه قهوه ایم درخشید چشمهای من از موهایم تیره تر بود . همون موقع جیل از دستشویی بیرون امد تمام لباس خوابش خیس ششده بود :
آه دوباره چه بلای سر لباسات اوردی !
با عوض کردن لباس ها و شونه کردن موهامون ماده ی رفتن به سالن غذا خوری بودیم همان سالن برزگ سفید رنگ .
جیل گفت :
من دیدیه بلم ؟
_ کجا ؟
_ پیش دوستم .
_ باشه .
2 تا دختر و 1 پسر گوشه ای از میز نشسته بودن و با هم حرف میزدند و میخندیدند . فکر اینکه چقدر تنهام بهم فشار اورد و بی اختیار نزدیک رفتم :
سلام .
یکی از دخترا با خشرویی تمام جواب داد : سلام دوست داری اینجا بشینی فکر کنم تازه اومدین تو رو با اون برادر کوچولوی بامزه ات توی حیاط دیدیم .اون به صندلیه خالی پیش خودش اشاره میکرد .
_ ممنونم .
_ تو دختره خوبی هستی به نظرم دوست های خوبی میشیم !
_ تو هم همینطور . من جنیفرم البته جنی صدام میکنن .
_ من کامیلیام و سارا و این تیماسه . تیماس میگفت که اتاقش از اتاق شما زیاد دور نیست !
به پسری که تیماس نام داشت نگاه کردم اون واقها جذاب بود پوستی رنگ پریده با موهای مشکی و چشمهای مشکی . همینطور که مهو تماشایش بودم
_ که اینطور ...
سارا گفت : اما میدونی که تیماس زیاد خالی میبنده .
تیماس چهره اش در هم رفت و به حالت اعتراض گفت : هی چرا دروغ میگی !
سارا دستش را روی دهانش گذاشت و نخودی خندیدید .
من هم لبخندی زدم .
کامیلیا پرسید : عزیزم ما بعد از ظهر ها دوست داریم که توی باغ بازی کنیم تو هم میای ؟
_ من از خدامه پس میشه قبل از رفتن بیاید دنبالم ؟
سارا : باشه نگران نباش .
تیماس گفت : اتاقه من از همه به تو نزدیک تره من میام دنبالت .
_ باشه پس خوبه .
بعد از غذا به اتاق رفتم و جلوی اینه زانو زدم . من واقعا از داشتن دوستای جدید خوشحال بودم . در اینه به خودم چشمکی زدم و بعد روی تختم دراز کشیدم و به سقف خیره شدم . نه انگار اوضاع اونقدر ها هم بد نبود . اره همچی داشت خوب پیش میرفت !
منتظر انتقادات ساندتون هستم . لطفا داستانمو نقد کنید و نگید که خوب بود یا مثلا بد نبود !