امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

غریبه ی دوست داشتنی !

#4
سلام با توجه به فاصله های کمی که برای فصل های داستانم در نظر گرفتم امروز فصل بعدی رو میزارم لطفا برام نظر بزارید !
ممنونم دوستان Blush

فصل دوم :
صبح با صدای خش خش بلندگو بیدار شدم . خانم واترز بعد از کمی مکث گفت :
بچه ها برای خوردن صبحونه امده شید چون امروز خیلی کار خواهیم داشت .
جیل با سختی زیاد چشمهاشو باز میکرد گفت :
چی شده ؟
_ هیچی صورتتو بشور باید بریم برای صبحونه .
_ من میخوام موقع صبحونه پیش دوستم بشینم .
_ اوه چه خوب که دوست پیدا کردی !
_ اره خیلی خوبه !
_ فکر میکنم بهتره اول صورتتو بشوری !
_ باشه .
به سمت کمد لباسهام رفتم پیراهن زرد رنگی رو انتخاب کردم اون خیلی ساده بود تا زید زانوهام میرسید و گلهای زرد و نارنجیه ریزی داشت . به ایینه ی گوشه ی اتاق که انگار صد سال است کسی تمیزش نکرده نگاهی انداختم . موهای قهوه ایم اشفته بودند و چتری هایم سیخ شده بودند . لبخندی زدم . چشمهایه قهوه ایم درخشید چشمهای من از موهایم تیره تر بود . همون موقع جیل از دستشویی بیرون امد تمام لباس خوابش خیس ششده بود :
آه دوباره چه بلای سر لباسات اوردی !
با عوض کردن لباس ها و شونه کردن موهامون ماده ی رفتن به سالن غذا خوری بودیم همان سالن برزگ سفید رنگ .
جیل گفت :
من دیدیه بلم ؟
_ کجا ؟
_ پیش دوستم .
_ باشه .
2 تا دختر و 1 پسر گوشه ای از میز نشسته بودن و با هم حرف میزدند و میخندیدند . فکر اینکه چقدر تنهام بهم فشار اورد و بی اختیار نزدیک رفتم :
سلام .
یکی از دخترا با خشرویی تمام جواب داد : سلام دوست داری اینجا بشینی فکر کنم تازه اومدین تو رو با اون برادر کوچولوی بامزه ات توی حیاط دیدیم .اون به صندلیه خالی پیش خودش اشاره میکرد .
_ ممنونم .
_ تو دختره خوبی هستی به نظرم دوست های خوبی میشیم !
_ تو هم همینطور . من جنیفرم البته جنی صدام میکنن .
_ من کامیلیام و سارا و این تیماسه . تیماس میگفت که اتاقش از اتاق شما زیاد دور نیست !
به پسری که تیماس نام داشت نگاه کردم اون واقها جذاب بود پوستی رنگ پریده با موهای مشکی و چشمهای مشکی . همینطور که مهو تماشایش بودم
_ که اینطور ...
سارا گفت : اما میدونی که تیماس زیاد خالی میبنده .
تیماس چهره اش در هم رفت و به حالت اعتراض گفت : هی چرا دروغ میگی !
سارا دستش را روی دهانش گذاشت و نخودی خندیدید .
من هم لبخندی زدم .
کامیلیا پرسید : عزیزم ما بعد از ظهر ها دوست داریم که توی باغ بازی کنیم تو هم میای ؟
_ من از خدامه پس میشه قبل از رفتن بیاید دنبالم ؟
سارا : باشه نگران نباش .
تیماس گفت : اتاقه من از همه به تو نزدیک تره من میام دنبالت .
_ باشه پس خوبه .
بعد از غذا به اتاق رفتم و جلوی اینه زانو زدم . من واقعا از داشتن دوستای جدید خوشحال بودم . در اینه به خودم چشمکی زدم و بعد روی تختم دراز کشیدم و به سقف خیره شدم . نه انگار اوضاع اونقدر ها هم بد نبود . اره همچی داشت خوب پیش میرفت ! Heart

منتظر انتقادات ساندتون هستم . لطفا داستانمو نقد کنید و نگید که خوب بود یا مثلا بد نبود !

سلام با توجه به فاصله های کمی که برای فصل های داستانم در نظر گرفتم امروز فصل بعدی رو میزارم لطفا برام نظر بزارید !
ممنونم دوستان Blush

فصل اول
صبح با صدای خش خش بلندگو بیدار شدم . خانم واترز بعد از کمی مکث گفت :
بچه ها برای خوردن صبحونه امده شید چون امروز خیلی کار خواهیم داشت .
جیل با سختی زیاد چشمهاشو باز میکرد گفت :
چی شده ؟
_ هیچی صورتتو بشور باید بریم برای صبحونه .
_ من میخوام موقع صبحونه پیش دوستم بشینم .
_ اوه چه خوب که دوست پیدا کردی !
_ اره خیلی خوبه !
_ فکر میکنم بهتره اول صورتتو بشوری !
_ باشه .
به سمت کمد لباسهام رفتم پیراهن زرد رنگی رو انتخاب کردم اون خیلی ساده بود تا زید زانوهام میرسید و گلهای زرد و نارنجیه ریزی داشت . به ایینه ی گوشه ی اتاق که انگار صد سال است کسی تمیزش نکرده نگاهی انداختم . موهای قهوه ایم اشفته بودند و چتری هایم سیخ شده بودند . لبخندی زدم . چشمهایه قهوه ایم درخشید چشمهای من از موهایم تیره تر بود . همون موقع جیل از دستشویی بیرون امد تمام لباس خوابش خیس ششده بود :
آه دوباره چه بلای سر لباسات اوردی !
با عوض کردن لباس ها و شونه کردن موهامون ماده ی رفتن به سالن غذا خوری بودیم همان سالن برزگ سفید رنگ .
جیل گفت :
من دیدیه بلم ؟
_ کجا ؟
_ پیش دوستم .
_ باشه .
2 تا دختر و 1 پسر گوشه ای از میز نشسته بودن و با هم حرف میزدند و میخندیدند . فکر اینکه چقدر تنهام بهم فشار اورد و بی اختیار نزدیک رفتم :
سلام .
یکی از دخترا با خشرویی تمام جواب داد : سلام دوست داری اینجا بشینی فکر کنم تازه اومدین تو رو با اون برادر کوچولوی بامزه ات توی حیاط دیدیم .اون به صندلیه خالی پیش خودش اشاره میکرد .
_ ممنونم .
_ تو دختره خوبی هستی به نظرم دوست های خوبی میشیم !
_ تو هم همینطور . من جنیفرم البته جنی صدام میکنن .
_ من کامیلیام و سارا و این تیماسه . تیماس میگفت که اتاقش از اتاق شما زیاد دور نیست !
به پسری که تیماس نام داشت نگاه کردم اون واقها جذاب بود پوستی رنگ پریده با موهای مشکی و چشمهای مشکی . همینطور که مهو تماشایش بودم
_ که اینطور ...
سارا گفت : اما میدونی که تیماس زیاد خالی میبنده .
تیماس چهره اش در هم رفت و به حالت اعتراض گفت : هی چرا دروغ میگی !
سارا دستش را روی دهانش گذاشت و نخودی خندیدید .
من هم لبخندی زدم .
کامیلیا پرسید : عزیزم ما بعد از ظهر ها دوست داریم که توی باغ بازی کنیم تو هم میای ؟
_ من از خدامه پس میشه قبل از رفتن بیاید دنبالم ؟
سارا : باشه نگران نباش .
تیماس گفت : اتاقه من از همه به تو نزدیک تره من میام دنبالت .
_ باشه پس خوبه .
بعد از غذا به اتاق رفتم و جلوی اینه زانو زدم . من واقعا از داشتن دوستای جدید خوشحال بودم . در اینه به خودم چشمکی زدم و بعد روی تختم دراز کشیدم و به سقف خیره شدم . نه انگار اوضاع اونقدر ها هم بد نبود . اره همچی داشت خوب پیش میرفت ! Heart

منتظر انتقادات ساندتون هستم . لطفا داستانمو نقد کنید و نگید که خوب بود یا مثلا بد نبود !
همه چی ویران شد
تو کجایی سهراب ؟
اب را گل کردند .. چشمهارا بستند
وچه با دل کردند ... وای سهراب کجایی اخر ؟
زخم ها بر دل عاشق کردند
خون به چشمان شقایق کردند
کجایی اخر ؟ که همین نزدیکی عشق را دار زدند
همه جا سایه ی دیوار زدند
صبر کن ... قایقت جا دارد ؟
من هم میخواهم دور شوم از این خاک غریب
تو کجایی اخر؟
پاسخ
 سپاس شده توسط Kamila❤ ، Armina ، FARID.SHOMPET ، sp_go ، Lordlas ، னιSs~டεனσή ، mina13 ، melodi+ ، vahid 77 ، zeinab ، Bahador1 ، sarina ss ، Apathetic ، Berserk


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: داستانه من - saaabaaa - 01-07-2012، 12:43
RE: داستانه من - paniz - 02-07-2012، 12:39
RE: دو بچه يتيم - paniz - 03-07-2012، 10:55

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  اسم رمانی که دوست دارید بگید تا براتون بذارم
  داستان|عشق و دوست داشتن|
  داستان ترسناک کی دوست داره؟ :: اسرار دختر جن زده::
  چجور رمانایی دوست دارین
  دوست ودشمن////
  دوست
  داستان یه دوست بامرام
  عروسکی که دوست داشته میشد
  داستان واقعی دوست دختر ودوست پسر ایرانی(عاشقانه)
Rainbow رمان پریسا خیلی قشنگه هرکی دوست داره بیاد

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان