10-02-2014، 8:35
سلام دوستای گلم..
واسه امروز یه چندتا پست آماده کردم که میذارم..
اسم تو نبض صدامه وسعت بي انتهامه
تو عزيزي و وجودت
تنها حل غصه هامه . .
دکمه ی شلوارشو که باز کرد خزیدم عقب و چنگ زدم به دستگیره ولی قبل از اینکه بازش کنم پاهامو سفت چسبید و کشید طرف خودش..
جیغ کشیدم ولی تو اون بیابون برهوت، ساعت 3 بامداد کی بود که به فریادم برسه؟!..
-بنیامین..بنیامین نکن..تو رو خدا..
روم خیمه زد و با لحن کشداری گفت: آره..بتـــرس خوشـــگلم....اگه بدونی چه بلاهایی قراره سرت بیارم خون گریه می کنی، خــــــــون..
تنم می لرزید..بازوهامو تو چنگ گرفت..با یه حرکت دکمه های مانتومو کشید و از تنم درش آورد..
با اشک و التماس هم کاری از پیش نرفت..تو اون لباس سفید دکلته رو به روش بودم و اون عوضی با چشمای خمارش خیره به جسمم بود..
شالو از سرم کشید که به خاطر تاج کوچیکی که رو موهام بود به سختی از سرم درش آورد..در اثر کشیده شدن موهام سرم تیر کشید و با هق هق جیغ زدم....
بی توجه به التماسای من دست برد زیر گردنم..خر خر می کرد ..از مستی زیاد بود..بی شرف ِ پست..
جیغ زدن و گریه کردن فایده ای نداشت..با اتفاقاتی که امشب پیش چشمام افتاد و ترسی که الان داشتم اگه میگم مرده بودم یه مرده ی متحرک، به خداوندی خدا که دروغ نگفتم..
درسته که بنیامین شوهرم بود ولی اینکارش با تجاوز چه فرقی می کرد؟..به زور قصد تعرض داشت و تو یه همچین حالتی اینو نمی خواستم..
چی فکر می کردم و چی شد!..گفتم الان منو می بره خونه و اونجا اگر هم بخواد کاری کنه نمیذارم و کاری می کنم حداقل امشبو نتونه ولی....حالا چی می خواد بشه؟!..کسی نبود به فریادم برسه!..
لباش رو گردن و قفسه ی سینه م حرکت کرد..از ته دل خدا رو صدا زدم..دستش رو یقه م لغزید و حرکتش داد..دستا و تنش داغ بودن و جسم من بی روح و سرد....
بی حرکت فقط بلند بلند نفس می کشیدم و گریه می کردم..هیکلش روم سنگینی می کرد ..داشتم خفه می شدم و نفسای بلندم از همین بود..
به سختی دامن لباسمو داد بالا ولی ثابت نمی موند..
تقلا ها و گریه های بی امانم بیش از قبل عصبیش کرد..با یه دست دامنمو گرفت و با دست دیگه ش فریاد زنان سیلی محکمی تو صورتم خوابوند..جیغ کشیدم و هق هق کنان دستمو گذاشتم رو صورتم..ولی مچمو گرفت و خشونت بار دستمو کشید پایین..
مثل یه حیوون وحشی افتاد به جونم..گردن و لبامو جوری می بوسید که سوزش و درد رو با هم احساس می کردم..گاز می گرفت بی همه چیز..جوری که از گوشه ی لبم خون می زد بیرون..
شوری و مزه ی ضخم خون دهنمو پر کرد..ناخناشو رو قفسه ی سینه م کشید و دستش رفت سمت یقه م و داد پایین..ولی چون تنگ بود نتونست به سینه هام برسه..دیگه از بی پناهی خودم گریه نمی کردم، از درد و سوزش تنم داد می زدم و ناله می کردم!..
خیسی و رطوبت زبونشو رو زخمام حس کردم..
خودمو منقبض کرده بودم از اون همه ترس و وحشتی که به جونم افتاده بود..دست برد و پاهامو لمس کرد و از هم بازشون کرد....
از اون همه درد به سطوح اومدم و مثل خودش وحشی شدم..پامو بلند کردم و کشیدم عقب ولی بی وجدان ناخناشو تو رونم فرو کرد..از ته دل جیغ کشیدم و سست و بی رمق به هق هق افتادم..
بوسه هاش که از سر گرفته شد با مشتای کم جونم به سر و سینه ش زدم ولی اون عوضی مثل یه گرگ گرسنه که مدت ها میون کوهی از برف گیر کرده باشه و حالا با دیدن یه تیکه گوشت لذیذ آب از دهانش سرازیر شده باشه، داشت تیکه و پاره ام می کرد....
هر چی فحش و ناسزا بود بهش دادم..اما انگار از فحاشی من قدرتش صدبرابر می شد..
ادامه دارد...
واسه امروز یه چندتا پست آماده کردم که میذارم..
اسم تو نبض صدامه وسعت بي انتهامه
تو عزيزي و وجودت
تنها حل غصه هامه . .
دکمه ی شلوارشو که باز کرد خزیدم عقب و چنگ زدم به دستگیره ولی قبل از اینکه بازش کنم پاهامو سفت چسبید و کشید طرف خودش..
جیغ کشیدم ولی تو اون بیابون برهوت، ساعت 3 بامداد کی بود که به فریادم برسه؟!..
-بنیامین..بنیامین نکن..تو رو خدا..
روم خیمه زد و با لحن کشداری گفت: آره..بتـــرس خوشـــگلم....اگه بدونی چه بلاهایی قراره سرت بیارم خون گریه می کنی، خــــــــون..
تنم می لرزید..بازوهامو تو چنگ گرفت..با یه حرکت دکمه های مانتومو کشید و از تنم درش آورد..
با اشک و التماس هم کاری از پیش نرفت..تو اون لباس سفید دکلته رو به روش بودم و اون عوضی با چشمای خمارش خیره به جسمم بود..
شالو از سرم کشید که به خاطر تاج کوچیکی که رو موهام بود به سختی از سرم درش آورد..در اثر کشیده شدن موهام سرم تیر کشید و با هق هق جیغ زدم....
بی توجه به التماسای من دست برد زیر گردنم..خر خر می کرد ..از مستی زیاد بود..بی شرف ِ پست..
جیغ زدن و گریه کردن فایده ای نداشت..با اتفاقاتی که امشب پیش چشمام افتاد و ترسی که الان داشتم اگه میگم مرده بودم یه مرده ی متحرک، به خداوندی خدا که دروغ نگفتم..
درسته که بنیامین شوهرم بود ولی اینکارش با تجاوز چه فرقی می کرد؟..به زور قصد تعرض داشت و تو یه همچین حالتی اینو نمی خواستم..
چی فکر می کردم و چی شد!..گفتم الان منو می بره خونه و اونجا اگر هم بخواد کاری کنه نمیذارم و کاری می کنم حداقل امشبو نتونه ولی....حالا چی می خواد بشه؟!..کسی نبود به فریادم برسه!..
لباش رو گردن و قفسه ی سینه م حرکت کرد..از ته دل خدا رو صدا زدم..دستش رو یقه م لغزید و حرکتش داد..دستا و تنش داغ بودن و جسم من بی روح و سرد....
بی حرکت فقط بلند بلند نفس می کشیدم و گریه می کردم..هیکلش روم سنگینی می کرد ..داشتم خفه می شدم و نفسای بلندم از همین بود..
به سختی دامن لباسمو داد بالا ولی ثابت نمی موند..
تقلا ها و گریه های بی امانم بیش از قبل عصبیش کرد..با یه دست دامنمو گرفت و با دست دیگه ش فریاد زنان سیلی محکمی تو صورتم خوابوند..جیغ کشیدم و هق هق کنان دستمو گذاشتم رو صورتم..ولی مچمو گرفت و خشونت بار دستمو کشید پایین..
مثل یه حیوون وحشی افتاد به جونم..گردن و لبامو جوری می بوسید که سوزش و درد رو با هم احساس می کردم..گاز می گرفت بی همه چیز..جوری که از گوشه ی لبم خون می زد بیرون..
شوری و مزه ی ضخم خون دهنمو پر کرد..ناخناشو رو قفسه ی سینه م کشید و دستش رفت سمت یقه م و داد پایین..ولی چون تنگ بود نتونست به سینه هام برسه..دیگه از بی پناهی خودم گریه نمی کردم، از درد و سوزش تنم داد می زدم و ناله می کردم!..
خیسی و رطوبت زبونشو رو زخمام حس کردم..
خودمو منقبض کرده بودم از اون همه ترس و وحشتی که به جونم افتاده بود..دست برد و پاهامو لمس کرد و از هم بازشون کرد....
از اون همه درد به سطوح اومدم و مثل خودش وحشی شدم..پامو بلند کردم و کشیدم عقب ولی بی وجدان ناخناشو تو رونم فرو کرد..از ته دل جیغ کشیدم و سست و بی رمق به هق هق افتادم..
بوسه هاش که از سر گرفته شد با مشتای کم جونم به سر و سینه ش زدم ولی اون عوضی مثل یه گرگ گرسنه که مدت ها میون کوهی از برف گیر کرده باشه و حالا با دیدن یه تیکه گوشت لذیذ آب از دهانش سرازیر شده باشه، داشت تیکه و پاره ام می کرد....
هر چی فحش و ناسزا بود بهش دادم..اما انگار از فحاشی من قدرتش صدبرابر می شد..
ادامه دارد...