نظرسنجی: سطح داستان ها را چگونه ديديد ؟؟؟؟
عالي بود !!! بازم بذار !!!
داستانات بدرد لاي جرز مي خوره !!!
[نمایش نتایج]
 
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
امتیاز موضوع:
  • 20 رأی - میانگین امتیازات: 3.95
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سـری داستان های ترسـناک ( اگه میترسی نیا تو)

#4
جن ها هرشب کتکم می زنند(داستان ترسناك)+18+!!!
زن جوان وقتی پس از ماهها آزار واذیت توسط جن ها ناچارشد تن به خواستههای
آنها بدهد با چشمانی اشکبار در دادگاه کرج حاضر شد. این زن و شوهرجوان پس از
چند سال زندگی برای اینکه زن جوان از شکنجه های و آزار واذیت جن هانجات یابد
طلاق گرفت . 21 تیر ماه سال 83 زن وشوهر جوانی در شعبه 17 دادگاهخانواده کرج
حاضر شدند و درخواست شان را برای طلاق توافقی به قاضی اکبر طالبیاعلام کردند
. شوهر 33 ساله این زن به قاضی گفت : من وهمسرم از اول زندگی مان تاحالا با
هم هیچ مشکلی نداشتیم ولی حالا با وجود داشتن دو دختر 10 و2 ساله بهخاطر
مشکلاتی که همسرم به آن مبتلا شده است ناچار شده ایم که از هم جداشویم. مرد
در ادامه حرفهایش گفت : هر شب جن ها به سراغ زنم می آیند واو را بهشدت آزاز
واذیت می کنند من دیگر نمی توانم زنم را در این شرایط ببینم . زن جوانبه
قاضی گفت : 13 ساله بودم که در یک محضر در کرج مرا به عقد همسرم که 9سال از
من بزرگتر بود در اوردند . درست یک هفته بعد از عقدمان بود که خوابهای عجیبی
را دیدم در عالم کودکی بودم و معنای خواب ها را نمی فهمیدم ولی اولینخوابم
را هرگز فراموش نمی کنم . آن شب در عالم رویا دیدم که چهار گربه سیاهو یک
گربه سفید در خانه امان آمده اند گربه های سیاه مرا به شدت کتک میزدند ولی
گربه سفید طرفداری مرا می کرد و از آنان خواست که کاری به من نداشتهباشند از
خواب که بیدار شدم متوجه خراش ها و زخمهایی روی بدنم شدم که به آرامیاز ان
خون بیرون می زد . دیگر ترس مرا برداشته بود حتی روزها وقتی جلوی آینهمی
رفتم گربه ها را درچشمانم می دیدم . از آن شب به بعد جنگ وجدال های منبا چند
گربه ادامه پیدا کرد در این مورد ابتدا با هیچ کس حرفی نزدم وتنهاخانواده من
و خانواده او جای زخمها را می دیدند دوران عقد 9 ماه طول کشید چون اینشکنجه
ها ادامه داشت خانواده ام مرا نزد یک دعانویس در ماهدشت کرج بردند اودر کاسه
آبی دعا خواند و بعد کاسه را کنار گذاشت به آینه نگاه کردم گربه ها رادیدم
آن مرد دعانویس دست وپای گربه ها را با زنجیر بسته بود بعد از آن بهمن گفت
باید چله نشینی کنی وتا چهل روز از چیزهایی که از حیوانات تولید شدهاستفاده
نکنی تا چند روز غذا رشته پلو و عدس پلو می خوردم و این مساله ودستوراتی را
که او داده بود رعایت کردم اما روزهای بعد پدر شوهرم که خسته شده بوداجازه
نداد که این کار را ادامه بدهم . بعد از جشن عروسی ما آن گربه هارفتند جای
دیگر یک گربه سیاه با دوغول بیابانی که پشت سر او حالت بادی گاردداشتند
سراغم آمدند . غولها مرا می گرفتند و گربه سیاه مرا می زد . من با اینگربه 5
سال جنگیدم تا اینکه یکی از بستگانم ما را راهنمایی کرد تا مشهد نزددعانویسی
برویم دعانویس مشهدی از ما زعفران - نبات -پارچه و کوزه آب ندیدهخواست او به
کوزه چاقو می زد زمانیکه ما از خانه او خارج می شدیم ناگهان کوزه راپشت سرم
شکاند و من ترسیدم او گفت جن ها را از بین برده است . همان شب گربه بزرگسیاه
در حالیکه چوبی در دست داشت به همراه 13 گربه کوچک سراغم آمدند و مرابه شدت
کتک زدند حال یک گربه تبدیل به 14 گربه شده بود .باز بستگان مراراهنمایی
کردند سراغ دعانویس های دیگری برویم در قزوین پیر مردی با ریش هایبلند در
چالوس پیر مردی در روستای خاتون لر در تهران و.... حتی 40 هزارتومنپول دادیم
و دعا نویسی از اطراف اراک به منزلمان آوردیم و 250 هزار تومن از مادستمزد
خواست اما او که رفت همان شب باز من کتک خوردم در این 12 سال 10-15میلیون
تومن خرج کردیم اما فایده ای نداشت حتی در بیمارستان نزد چند روانپزشکرفتیم
ولی کاری از دستشان بر نیامد. چاقو قیچی سنجاق هرچه بالا سرم گذاشتمنتیجه
نداشت حتی دعا گفتم جن ها کیف دعا را برداشتند و چند روز بعد کیف خالیرا در
گردن دخترم انداختند . گربه سیاه به اندازه یک میز تلویزیون بود اوروی دو
پاه راه می رفت بینی بزرگ قرمز و گوشهای تیز و چشمان براقی داشت و مثلآدم
حرف می زد اما گرب های کوچک چهار پا بودند و جیغ می کشیدند .از زندگیبا
شوهرم راضی بودم و همدیگر را بسیار دوست داشتیم . اما جن ها از من میخواستند
که از همسرم جداشوم .اوایل فقط شب ها آنها را می دیدم اما کم کم روزهاهم
وارد زندگی ام می شدند . گربه بزرگ مرا بسیار دوست داشت وبا من حرف میزد به
من می گفت از شوهرت طلاق بگیر او شیطان وبد دهن است به تو خیانت میکند .
شبها که شوهرم می خوابید آنها مرا بالای سر شوهرم می بردند به من میگفتند
اگر با ما باشی و از همسرت جدا شوی ارباب ما میشوی اما اگر جدا نشویکتک
خوردنها ادامه دارد . آنها سه راه پیش پایم گذاشتند به من گفتند نزددعانویس
نرو فایده ای ندارد فقط یا از همسرت جدا شو و یا با ما بیا و یا خودکشی کن .
آنها شب ها مرا بیرون می بردند وقتی با آنها بودم پشتم قرص بود و ازتاریکی
نمی ترسیدم چون از من حمایت می کردند . آنها مرا به عروسی هایشان میبردند
فضای عروسی هایشان سالنی تمیز شفاف و مرتب بود در عروسی هایشان همهنوع میوه
بود در عروسی ها گربه بزرگ یک سر میز می نشست ومن سر دیگر میز وپذیرایی
آنچنانی از میهمانان می شد آنها به من طلا و جواهرات می دادند . درحالیکه
ساز ودهل نمی زدند اما صدای آن به گوش می رسید در میهمانی ها همه چیزمی
خوردم و خوش می گذشت اما وقتی پای حرف می رسید آنها مرا به شدت کتک میزدند
فضایی که مرا در آن کتک می زدند با فضای عروسی شان زمین تا اسمان فرقداشت .
محله ای قدیمی مثل ارگ بم با اتاق های کوچک در فضایی مه آلود و کثیفکه معلوم
نبود کجاست در آن فضا فقط گربه بزرگ روی صندلی می نشست و گربه هایکوچک همه
روی زمین روی کول هم سوار بودند بیشتر ساعاتی که مرا کتک می زدند 3صبح
بودحدود 2 ساعت مرا می زدند اما این دو ساعت برای شوهرم شاید 20 ثانیهمی
گذشت او با صدای ناله های من بیدار می شد و می دید از زخم ها خون بیرنمی زند
. زخمها رابا بتادین ضد عفونی می کردم وقتی گربه بزرگ مرا می زدجایزخمها
عمیق بود اما تعداد زخمها کمتر بود . گاهی که او نمی زد وبه گربه هایکوچک
دستور می داد آنها خراشهای زیادی به شکل 7 را روی تنم وارد می کردندحتی صورت
مرا با این خراشها شطرنجی می کردند حتی گاهی شبها مرا تا صبح می زدند .
شبهایی که قرار بود کتک بخورم کسل می شدم و می فهمیدم می خواهند مرابزنند.
آن ها سه سال مدام به من می گفتند باید از شوهرت طلاق بگیری . درحالیکه دختر
بزرگم 7 ساله بود من دوباره باردار شدم . آن ها بقدری عصبانی بودن کهمرا تا
حد بیهوشی کتک زدنددر 9 ماه بارداری بارها آنها به من حمله می کردندتا بچه
را از شکمم بیرون بکشند واو را از بین ببرند شبها همسرم بالای سرم مینشست تا
آنها مرا کتک نزنند اما او فقط پنجه هایی که به بدنم کشیده می شد رامی دید
وکاری نمی توانست بکند . زمانی که منزل مادرم می آمدم جن ها با منکاری
نداشتند و سراغم نمی آمدند اما به محض آنکه پا در خانه شوهرم میگذاشتمآنها
اذیت وآذار را شروع می کردند . یک شب پدر شوهرم گفت تا صبح با قمهبالای سرت
می نشینم و هر چند وقت قمه را از بالای سرت رد میکنم تا آنها کشتهشوند
نزدیکیهای صبح پدر شوهرم چند لحظه چرت زد که با صدای فریاد من بیدارشد ودید
بدن من به شدت زخمی و خون آلود است . پدر شوهرم سر این قضیه 4 ماهمارا به
همراه اثاثیه مان به منزل خودش برد اما شب که خوابیده بود آنها سراغشآمده و
گفته بودند عروست کجاست و او گفته بود در ان اتاق با دخترم خوابیدهاست صبح
که از خواب بیدار شدم دیدیم صورتم خون آلود است . دیگر کمتر کسی بهمنزل ما
رفت وآمد داشت . یکبار برادرم آمد به منزلمان و دید دخترم مشقهایش رامی
نویسد ومن حمام هستم اما صدایی از حمام نمی آید بعد از 20 دقیقه که دررا باز
کرد می بیند من در حمام زیر دوش غرق در خونم .یکبار به دستشوئئ رفتهبودم و
تا 3 ساعت بیرون نیامدم خواهرانم که نگران بودن در را بازکرده و دیدندتمام
بدنم چنگ خورده و جای خراش است . گربه بزرگ دوپا علاقه زیادی به منداشت او
فقط فردای من را به من می گفت او در مورد من بسیار تعصب داشت و اگرکسی به من
توهین می کرد او می گفت تو چیزی نگو تلافی اش را سرش در می آید .همیشه همه
می گفتند آه و نفرین تو می گیرد . من کاره ای نبودم فقط حمایت و تعصبجن ها
بود بیشتر اوقات می فهمیدم بیرون چه اتفاقی می افتد حتی خیلی وقتها کهقرار
بود جایی دعوایی شود من خودم را قبل از آن میرساندم تا جلوی دعوا رابگیرم .
همه به من میگفتند اگر از آنها جواهرات بخواهی برایت می آورند یکباراز آنها
خواستم آنها یک انگشتر بزرگ مروارید که حدود 30 نگین اطراف آن بودبرایم
اوردند اما گفتند تا یک هفته به کسی نگو و بعد آشکارا دستت کن اماشوهرم آنرا
در جیبش گذاشت وبه همه نشان داد جن ها آمدند آنرا بردندوبه من گفتندلیاقت
نداری . دیگر کم کم نیرویی مرا به خارج از خانه هدایت می کرد و بی هوابیرون
از منزل می رفتم اما نمی دانستم کجا بروم . این اواخر به مدت سه ماهزنی جوان
و بسیار زیبا با موهای بلند و طلایی رنگ در حالیکه چکمه ای تا روی زانوهایش
می پوشید از اوپن آشپزخانه وارد منزلمان می شد دختر کوچکم او را دیدهو
ترسیده بود روی چکمه هایش از پونز پوشیده شده بود او روزها به خانه مامی امد
و بسیار کم حرف می زد و زیبایی و قدرت این زن حیرت اور بود او بدونانکه چیزی
بگویم ذهن مرا می خواند و کارها را انجام می داد حتی دکور منزل راتغییر می
داد و لباسهای او مانند لباسهای من بود اگر من در منزل روسری به سرداشتم
اوهم روسری به سر داشت او در منزل همه کارها را می کرد اما واردآشپزخانه نمی
شد و چیزی نمی خورد .یکبار برای من گوشت قربانی آورد . تا اینکه همسرمبه
خانه برگشت و از تغییر دکوراسیون اتاق خواب ناراحت شد و آن را ماننداولش کرد
زن چکمه پوش دیگر سراغم نیامد ولی گربه بزرگ گفت همسرت تاوان کارش رامی دهد
و همسرم به زندان افتاد این روزهای آخر سه زن ویک مرد به سراغم آمدندو در
اتاق پرستاری مرا اذیت می کردند یکی از زن ها شبیه من بود آزار آنهاکه تمام
می شد گربه ها می آمدند . از شوهرم خواستم که از هم جدا شویم دیگرتوان
مبارزه با آنها را نداشتم روز ها در حین جمع وجور کردن خانه ناگهانبویی حس
کردم بویی عجیب بود می فهمیدم الان سراغم می آیند و مرا به قلعه میبرند و
کتک می زنند ناگهان بیهوش می شدم گاهی تا 48 ساعت منگ بودم راه میرفتمو غذای
زیادی می خوردم اما خودم چیزی نمی فهمیدم. صبح روز بعد زوجین دردادگاه حضور
یافتند روی صورت زن جوان زخم عمیق سه چنگال با فاصله ای بیشتر از دستانسان
وجود داشت و صورت و دست های زن خون آلود بود . در 10 مرداد حکم طلاقصادر شد
زن جوان گفت جن ها دیشب آمدند ولی دیگر مرا نمی زدند آنها خوشحالبودند و
گفتند اقدام خوبی کردی آن را ادامه بده این زن جوان گفت : رای طلاق رادوماه
بالای کمد گذاشتم و اجرا نکردیم آن ها شب سراغ من آمدند ومرا وحشتناککتک
زدند طوریکه روی بدنم خط ونشان کشیدند. با همسرم قرار گذاشتیم ساعت 19عصر
روز بعد برای اجرای حکم طلاق به دفترخانه برویم و حضانت دو دختر م بههمسرم
سپرده شد . ساعت 17 آنروز قبل از مراجعه به محضر همسرم مرا نزددعانویسی برد
مرد دعانویس به همسرم گفت : اگر زنت را طلاق بدهی جن ها او را می برندو از
ما 10 روز مهلت خواست تا جن ها را مهار کند خانواده ام گفتند تو که 12سال
صبر کردی این 10 روز را هم صبر کن اما در این ده روز کتک ها شدیدتربود طوری
که جای زخمها گوشت اضافه می آورد حتی سقف دهانم را زخم کرده بودند وموهای
سرم را کنده بودند . چند بار مرا که کتک می زدند دختر کوچکم برایطرفداری به
سمت من دوید اما آنها دخترم را زدند.پس از اجرای حکم طلاق جن هاخوشحال بودند
بعد از آن چند بار به منزل همسرم رفتم تا کارهایش را انجام دهم و خانهاش را
مرتب کنم اما جن ها با عصبانیت سراغم آمدند و دندان قروچه می کردند .بعد از
طلاق که به خانه پدرم به همراه دو دخترم برگشتم دیگر آنها سراغم نمیآیند
ومرا نمی زنند تا چند وقت احساس دلتنگی به آنها دارم اگر بخواهم میتوانم
آنها را ببینم
پاسخ
 سپاس شده توسط ✖ƇRAzƳ ƤRιƝƇƐSѕ✖ ، ارتمیس فاول ، خوشتیپ انجمن ، nahal:o ، #marya# ، @AMIN@ 2002 ، I LOVE YOU FARHAD ، bakhi ، Jostshahi ، M.AMIN13 ، MAIKY2015 ، DarkLight ، ستایش*** ، Ali.max king ، vampire whs ، **mahdi**


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
داستان ترسناك4 !!!!!! اگه مي ترسي نيا تو - αℓι - 04-02-2014، 12:55

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان