سـری داستان های ترسـناک ( اگه میترسی نیا تو) - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: سـری داستان های ترسـناک ( اگه میترسی نیا تو) (/showthread.php?tid=85253) |
سـری داستان های ترسـناک ( اگه میترسی نیا تو) - αℓι - 04-02-2014 مادرش داد ميزد نگار يالا دير ميرسي هواپيما ميپره نگار جواب داد حالا ميام مامان كارم داره تموم ميشه.
ده دقيقه بعد تند تند از پلهها اومد پايين رو به مامانش كرد و گفت: مثل اينكه خيلي دوست داري من زود تر ازتون جدا بشم مادرش: اوا اين چه حرفيه تا حالا كدوم مادر رو ديدي كه بخاد دخترش ازش جدا بشه. نگار: بابا نمياد فردگاه؟ مادرش: گفت جلسه رو زود تموم ميكنم كه برسم نگار: خب مثل اينكه تاكسي اومد من ديگه بايد برم مادرش: اه دخترم بيا تو بغلم دلم واست تنگ ميشه
نگار: بابا مگه كجا ميرم دو تا شهر اون طرف تر ميرم
مادرش: يادت نره كه رسيدي زنگ بزني نامه يا زنگ رو هم فراموش نكني.
نگار: باشه اين جوري كه تو حرف ميزني انگاري من بچم خب مواظب خودت باش يادت نره به گل هام آب بدين من ديگه رفتم خداحافظ.خدافظ
نگار دختري 19 ساله رشته معماري ساكن اردبيل قبول شده تو دانشگاه سلامت در اصفهان.
راننده: سلام،فرودگاه تشريف ميبرين؟ نگار: بله،فقط سريع تر حركت كنيد كه زود برسم!
هوا ابري بود و سرد باد هو هوميكرد بارون تازه شروع شده بود كه تاكسي به در ورودي فرودگاه رسيد نگار پول راننده رو داد و چمدون هاشو برداشت و به سمت در سالن حركت كرد از قسمت تحويل وسايل گذشت و رفت كه
که سوار هواپیما بشه کهناگهان رعد و برقی مهیب او را ترساند نگار قدم هایش تند تر کرد تا وارد خود هواپیما شد و روی صندلی که عدد 13 بود بشینه مهماندار او را راهنمایی کرد و نگار هم رفت سره جای خودش نشست و کتابی به نام "مجموعه داستان های عاشقانه" باز کرد و شروع به خواندن کرد.....
هتل کوثر اصفهان مثل همیشه شلوغ و بعضی روز ها هم مشتری های کم تری داشت.
در طبقه ی سیزدهم تو اتاق 33 سروصدای زیادی بود آخرین حرف های که کارکن هتل
شنیده بود: نه کمک کمک تو رو خدا ولم کن آی....
کارکن محکم در میزد و می گفت: میتونم کمکتون کنم؟ خانم!خانم! میتونم کمکتون کنم؟
در رو باز کنید..لطفا در رو باز کنید..کارکن بدو بدو به سمت تلفنی که مال هتل بود رفت و شماره 1 رو
گرفت...الو سریع کمک بفرستین طبقه ی سیزدهم یه مورد اورژانسی داریم سریع.
پشت خط: صدای دختری میومد کمک! کمک میخای چیکار مگه چه اتفاقی افتاده
کارکن: خانوم شما کی هستین؟ مگه این شماره پذیرش نیست؟
پشت خط: چرا حالا خودم میام کمکت میکنم.... الو الو
اوه خدای من حالا چیکار کنم. کارکن بدو بدو به سمت آسانسور دوید و سریع دکمه را فشار داد چند بار
این کار رو تکرار کرد اماآسانسور تو خود طبقه ی سیزدهم گیر کرده بود یه فوش به شانسش و آسانسور داد و بدو بدو به سمت راه پله دوید اما همون لحظه دره آسانسور باز شد کارکن خوشحال شد و سریع
برگشت که سوار آسانسور بشه تا داخل آسانسور شد دکمه ی 1 رو چند بار
فشار داد دره آسانسورآرام بسته شد و به سمت طبقه ی اول حرکت کرد سه دقیقه بعد
دره آسانسور در طبقه ی اول جلوی چند خانوم که منتظر آسانسور بودند باز شد همان لحظه صدای جیغ آنها بلند
شد و بعد از آن همه به دور آنها جمع شد و گوشی های خود را در آورده بودند و داشتن فیلم میگرفتن
که در همان لحظه پلیس و اوژانس وارد هتل شد سره کارکن به کلی از تنش جدا شده بود و مانند توپ زیر
بغلش بود چشم سمت راستش داخل دهانش و تمام بدنش جای بریده گی داشت پلیس مردم رو دور کرد تا
جسده بدون سره کارکن بد بخت رو جمع کنن.
کار که تمام شد پلیس تمام طبقات رو دونه دونه گشت ولی هیچ اثری از قاتل یا مضنون پیدا نکرد
بجز اتاق 33 که هیچ کس جواب نداد و مجبور شدن با کلید زاپاس در را باز کنن اتاق به هم ریخته
بود ولی هیچ اثری از خون نبود پلیس از مسئول پذیرش سوال کرد ولی هیچ خروج یا ورودی از دیروز تا
اون موقع ثبت نه شده بود پلیس اسم و نشانی صاحب اتاق رو به مرکز گذارش داد تا پیگیری کنند.
میترا جعفری با شماره تماس ***09104253
هواپیما تازه به زمین نشست بارون هنوز ادامه داشت نگار چمدون هاشو از داخل سالن گرفت و رفت که سوار تاکسی بشه.
راننده: سلام.خسته نباشد کجا تشریف میبرین؟
نگار: هتل کوثر
نگار موبایل خودشو در آورد و شماره ی خونشونو گرفت... الو سلام مامان.
مادرش: سلام دخترم به سلامتی رسیدی
نگار: آره مامان یه چند دقیقه ی میشه که رسیدم الانم دارم میرم هتل
مادرش: اوا! مگه نمیری خوابگاه؟
تگار: چرا ولی حالا نمیخام با این سر و وضع برم فردا میرم بابا هم نیومد بهش بگو که خیلی نامردی
مادرش: این چه حرفیه مادر خب حتما نتونسته جلسه رو زود تموم کنه
نگار: حداقل یه زنگ میزد!
مادرش: خب حتما نمیتونسته تماس بگیره
نگار: خب مامان دیگه کاری نداری کم کم دارم به هتل میرسم تابلوش معلومه
مادرش: نه مادر مواظب خود باش به چیزی احتیاج داشتی سریع بگو
باشه مامان میبوسمت فعلا خداحافظ به بابا هم سلام برسون.
راننده: رسیدم خانم
نگار پول تاکسی رو داد وچمدون هاشو برداشت . به سمت دره ورودی هتل رفت چند تا پلیس رو دید که دارن جلوی دره ورودی کشیک میدن با تعجب از کنارشون رد و به سمت پذیرش رفت
نگار: خانم یه اتاق میخاستم
مسعول پذیرش: یه لحظه صبر کنید... شرمنده خانم اتاق خالی نداریم
نگار: عه میشه دوباره چک کنید!
مسعول:یه لحظه..
مسعول تلفن رو برداشت و شماره مدیر هتل رو گرفت.
الو سلام آقای محمدی ببخشیدهمه ی اتاق های هتل رو مشتری گرفته به جز همون اتاقه یه خانم هم الان اومده و در خواست اتاق کرده چیکار کنم؟
مدیر هتل: خب مشکلی نداره اتاق رو اجاره بدبن.
مسعول چشم. خانم مثل اینکه خیلی خوش شانس هستین همین الان یه اتاق خالی شد
نگار: خب خدا رو شکر
روح میترا: آره خوش اومدی بیا که منتظر مشتری برای اتاقم بودم!
نگار: چیزی گفتین؟
مسعول نه! خب اسم و شماره تلفن و کپی شناسنامه لطفا
نگار: بفرمایید
مسعول: اینم کلید. "طبقه ی سیزدهم اتاق 33"
نگار: خیلی ممنون
مسعول: خواهش میکنم. راستی نگفتین چه مدت میخای تشریف داشته باشین؟
نگار: یک شب
نگار به سمت آسانسور رفت و دکمه ی که عدد 13 رو نشون میداد زد و منتظر شد که به طبقه ی سیزدهم برسه
آسانسور مثل بقیه ی آسانسورها تینک تینک کنان در طبقه ی سیزدهم ایستاد و نگار همراه چمدون هاش پا به طبقه ی سیزدهم گذاشت و دنبال اتاق 33 میگشت که ناگهان دستگیره ی طلایی رنگ در خودی نشان داد که همان توجه نگار را جلب کرد نگار عدد روی در را خواند بله 33
تا اومد کلید را وارد سوراخ کنه در خودش باز شد که همان باعث تعجب زیاد نگار شد
با خودش گفت شاید خدمت کاری که مسعول این طبقه هست یادش رفته در رو بعد از نظافت ببنده
وارد اتاق شد اتاق مرتب وتمیز بود چمدون هاشو روی کنار تخت گذاشت و لباسی نو و اتو کشیده از چمدونش بیرون آورد حوله و مسواکش رو برداشت و به سمت حموم رفت لباس ها شو در آورد و وارد حموم شد
شیر آب گرم رو باز کرد آب گرم روی تمام بدنش ریخته شده کاملا خیس خیس شده بود که دستش رو
دراز کرد و شامپو نرم کننده رو برداشت و روی دستش ریخت و بعدش روی سرش گذاشت
موهاشو ماساژ میداد که ناگهاناحساس کرد بدنش داره میسوزه چشماشو باز کرد ناگهان جیغ کوتاهی زد یه لحظه تمام بدنش رو خونی دید سریع بدنش رو شست و با حوله خودش رو خشک کرد حوله رو دوره سرش بست و لباس های تازه اش رو پوشید رفت روی تخت نشست و با شانه مو هاشو شونه میزد کنترل تلوزیون کنار تلفن روی میز بود کنترل رو برداشت و تلوزیون رو روشن کرد در تمام شبکه ها یک فیلم پخش میشد
تو فیلم مردی به دختری زنگ زدو از او خواست تا با او صحبت کرد دختر چند دفعه به او پاسخ نه داد ولی مرد دوباره تماس میگرفت داستان فیلم برای نگار جالب میومد همین طور که داشت موهاشو شونه میزد فیلم رو هم تماشا میرد مرده از دختره پرسید: فیلم ترسناک مورد علاقت چیه؟ دختره جواب داد هالووین
مرده: خب حالا بیا یه بازی کنیم!
دختره: چه بازی
مرده: من ازت یه سوال دارم اگه درست جواب بدی زنده میمونی اگه نتونی جواب بدی میمیری
دختره: خفشو آشغال عوضی. گوشی رو قطع و رفت سره یخچال که چیزی بخوره که ناگهان تلفن دوباره زنگ خورد.دختره برداشت: گوش کن عوضی اگ.. نه تو گوش کن هرزه اگه یه بار دیگه تلفن رو روی من قطع کنی بلای سرت میارم که هزار بار آرزوی مرگ کنی
امشب هوس کردم داخل بدنت رو ببینم این بستگی به خودت داره که میخای من این کار رو کنم یا نه.
خب تا جای که یادم میاد تو گفتی که فیلم مورد علاقت هالووین هست آره
دختره:...
مرده: یالا جواب بده اشغا ل
دختره با گریه گفت: آره
مرده: خب حالا بگو قاتل فیلم کی بود؟
دختره: جیسون
مرده: اه اشتباه بود
دختره: نه من این فیلم رو بیست بار دیدم مطمعنم
مرده: نه مثل اینکه خوب توجه به فیلم نکردی باید خانم "وورهیس" رو هم بشناسی جیسون خودشو تا آخرین لحظه نشون نداد خب قرار ما چی بود؟
دختره بیچاره از ترس تمام درهای خونه رو قفل کرد و رفت تو آشپز خونه چاقو رو برداشت و
گوشه ای از آشپزخونه نشست و آروم آروم گریه میکرد که ناگهان صدای شکستن
شیشه از طبقه ی بالا اومد دختره بیچاره از وحشت نمیدونست چیکار کنه که ناگهان صدای ماشین
به گوشش رسید.مادر و پدر دختره داشتن میومدن دختره سریع دوید که خودشو از
پنجره پرت کنه پایین و خودشو به پدرومادرش برسونه که ناگهان مرده سیاه پوش با نقابی سفید
از پشت سر چاقویی به گردنش زد ولی دختره خودشو پرت کرد پایین و بدو بدو به سمت ماشین رفت ولی
دوباره اون مرد سیاه پوش اونو گرفت و این دفعه چاقویی تو دلش زد و دره گوشش گفت: بهت گفته بودم که
میخام داخل بدنت رو ببینم.
مادره دختر وقتی دره خونه رو باز کرد دخترش رو صدا میکرد اما دخترش هیچ جوابی نمیداد
کیسی کیسی......................
مادره کیسی جیغی بلند سرداد کیسی بدبخت به درختی که تابش رو بسته بود آویزون شده بود و تمام اعظای
بدنش روی زمین ریخته شده بود.
نگار سریع تلوزیون رو خاموش کرد و با خودش گفت: چه طور این فیلم ها رو برای مردم میزارن.
ناگهان صدایی آروم گفت: چی شد از فیلم خوشت نیومد؟
نگار یه لحظه دور و برش رو نگاه کرد ولی کسی رو ندید. دوباره اون صدا اومد. من رو میشناسی؟
نگار جواب داد تو کی هستی؟ خودت رو نشون بده! هیچ جوابی نیومد.نگار با خودش گفت: حتما به خاطر
این فیلم خیالاتی شدم.ناگهانپنجره ی اتاق باز شد و رعد و برقی زد که باعث ترس نگار شد.رفت تا پنجره رو ببنده که ناگهان چراغ ها خاموش روشن شد با خودش گفت چه شانس بدی دارم که ناگهان صدای در او را به خودش آورد خدمت کاری پشت در با سینی از خوراکی ایستاده بود نگار در رو باز و سینی رو گرفت وبعد از تشکر در را بست ولی دوباره برگشت که به خدمت کار بگوید که برایش شام بفرستن در را باز کرد ناگهان چشمانش از
حدقه بیرون زد پشت در رادیوار چیده بودن انگار که چند سال از این دیوار ها میگذرد هر چه داد و بیداد کرد هیچ صدایی نشنید سینی رو گذاشت روی میز و سریع سراغ پنجره ها رفت ولی پشت پنجره ها هم دیوار بود سریع سراغ تلفن رفت و عدد 1 رو زد ولی تلفن بوق اشغال میزد چند بار تلفن رو قطع و وصل کرد ولی همچنان بوق اشغال میزد سریع رفت سراغ مانتوش تا موبایلش رو برداره گوشیش رو برداشت ولی پشت صفحه تصویر دختری با چشمای قرمز بود که میگفت: چی شده ترسیدی؟ تازه بازی شروع شده
نگار بیچاره که دیگه نمیدونستچیکار کنه سریع رفت و چاقویی از آشپز خونه گرفت و برگشت تو اتاق اصلی ناگهان تمام چراغ ها خاموش شد جیغ بلندی زد هوا ناگهان سرد شد به طوری که نگار داشت میلرزید گوشیش رو گرفت که با نور صفحه ی گوشیش دور و برش رو بیبنه ولی دوباره تصویر اون دختر روی صفحه ی گوشیش بود
که داشت مدام میخندید....نگار گوشیش رو پرت کرد ولی هنوز صفحه روشن بود و صدای اون دختر میومد که یک دفعه صدا قطع شد و چیزی از کنار نگار رد شد یه لحظه سرش رو برگردوند ولی اینبار از جلوش رد شد ناگهان چیزی مانند چاقو روی سینه ی نگار را خراش داد نگار جیغی زد.صدا دوباره اومد.من باید دوباره زنده بشم
نگار گفت: خب از من چی میخای؟ میتراگفت: خب معلومه اون بدن و اون صورت زیبات نمیدونی چه قدر منتظر بودم تا دوباره به حالت قبلیم درآم خدمت کار بیچاره تو کاری مداخله کرد که به اون هیچ ربطی نداشت.
نگار در حالی که اشک از چشماشمیومد همش خدا خدا میکرد که خواب باشه ولی حیف که ماجرا واقعی بود ناگهان ضربه ای به نگار وارد شد که باعث بیهوشی او شد آخرین چیزی که دید این بود که روح میترا دستش رو طرف نگار دراز کرد و تن نگار رو بلند کرد و با یک چشمک از اتاق بیرون رفت.چند دقیقه بعد پلیس با مدیر هتل و چند نفر دیگه وارد اتاق شد پزشکی که همراه آن ها بود دستش رو روی نبض نگار گذاشت و سری از تاسف تکان داد.
روز بعد تیتر اول روزنامه هاخبر مرگ دانشجوی در هتل کوثر شد و چند روز بعد از آن خبر مرگ 33 نفر دیگه که همگی در طبقه ی سیزدهم هتل کوثر اصفهان بود نوشته شد.
پایان
داستان ترسناك2 !!!!!! اگه مي ترسي نيا تو - αℓι - 04-02-2014 در يكي از روز هاي سياه و سفيد دي ماه زنگ آخر مدرسهشهيد موسوي به صدا در آمد همه بدو بدو به سوي دره مدرسه ميرفتن بجز دانش آموزان كلاس دوم ادبيات آنها كه يك زنگ اضافه داشتن در مدرسه ماندن تا زنگ تفريح بخورد تا دوباره به كلاس بروند زنگ آمار و مدل سازي بود بعد از طي يك ساعت كه در آن هواي سرد گذشت دوباره صداي زنگ به صدا در آمد همه به سوي در ميرفتن هشام دانش آموز قد بلند كلاس كه داشت بندو بساتش رو جمع ميكرد آخر همه از كلاس رفت بيرون او هم مانند بقيه دانش آموزان به سمت دره خروجي سالن ميرفت اما نه از دانش آموزان خبري بود و نه از ناظم مدرسه اقاي نوروزي هشام به كلي گيج شده بود چون هميشه با سه تا از هم كلاسيهايش ميرفت اما تو حياط مدرسه هيچ كس منتظر او نبود هوا هم گرگ و ميش بود انگار تا چند دقيقه بعد آسمون دق دليش رو سره مردم خالي ميكرد هشام بدو بدو به سمت دره مدرسه رفت تا شايد دوستانش رو تو كوچه پيدا كند اما به طور عجيبي تمام كوچه رو مه گرفته بود چند بار دوستش رو صدا كرد: عابدي عابدي عا... زبانش بند اومد مقداري خون رو ديد كه روي زمين ريخته شده بود با ترس آرام آرام رفت جلو اما دوباره احساس آرامش بهش دست داد سر و پا هاي مرغ بيچاره رو ديد كه انگار همين چند دقيقه قبل قرباني شده بود هشام اين دفعه صبر نكرد و به سمت خيابان اصلي قدم بر داشت قدم هايش معمولي بود كه يك دفعه صداي آشناي او را صدا كرد هشام.... هشام هشامبرگشت اما كسي نبود دوباره به راه خود ادامه داد كم كم داشت به خيابان نزديك ميشد سرتاسر مسير رو مه گرفته بود يك ماشين هم نبود آرام آرام در حالي كه در فكر فرو رفته بود به آن طرف خيابان رفت نگاهي به مسير كرد اما به دليل وجود مه هيچ چيزي معلوم نبود. حدوديه ربع بيست دقيقه تو ايستگاه نشسته بود تا اينكه دو تا چراغ زرد رنگ كه نشان اميدي براي هشام بود نمايان شد بله اون اتوبوس بود سريع رفت كنار خيابان جلو ايستگاه ايستاد تا اتوبوس نگه دارد اتوبوس درست جلو او ايستاد از راننده پرسيد مصلي راننده پاسخ داد نه ولي بيا تا يه جايي ميبرمت هشام: نه پس اگه مسيرتون اونجا نيست مزاحمتون نميشم راننده: بيا بالا چون اگه با ما نياي فكر نكنم ديگه هيچ وقت بتوني بري خونت هشام با تعجب پرسيد چرا راننده گفت واسه اينكه اين آخرين اتوبوس هستش هشام دوباره پرسيد برا چي؟ راننده گفت چون كه تمام آدم هاي اين منطقه به طور عجيبي ناپديد شده اين آدم ها هم آخرين كساني هستن كه تو اتوبوس نشستن شايد آدم هاي ديگه اي هم باشه كه نتوستن خودشون رو به اتوبوس برسونند هشام سريع سوار اتوبوس شد آدم هاي توي اتوبوس مثل كوچه و خيابان غير عادي بودند همه گوشه ي از صندلي نشسته و با خودشون حرف ميزدند بعضي ها هم با خودشون دعوا ميكردند هشام هم رفت و روي يكي از صندلي ها نشست و در فكر فرو رفت تا اينكه از شدت سرما خوابش برد مدتي بعد با صداي باز شدن دره اتوبوس از خواب بيدار شد با حالتي خواب آلود از اتوبوس پياده شد دور تا دور را ساختمان هاي مخروبه گرفته بود چيز جالب اينجا بود كه تار هاي عنكبوت از اين ساختمون به ساختمون هاي ديگر كشيده شده بود اما اين تار ها با بقيه تار ها فرق داشت اينها كلفت تر و بزرگ تر بودند در همين لحظه راننده بلند گفت: گوش كنيد امشب رو اينجا استراحت ميكنيم چون خونه ها امن نيستند چند نفرتون با من بياين بريم دنبال يه جايي براي گذرندن امشب بقيه هم بروند تو اتوبوس تا ما ميايم. چند نفر همراه راننده راهي شدند هشام تو اين فكر بود كه راننده براي چي اين حرف ها رو زد و منظورش از امن نيست چيبود كه ناگهان عنكبوتي ترس ناك از پنجره ي شكسته ي ساختمان جلويی ظاهر شد و تاري به سوي يكي از مسافرين پرتاب كرد زن هاي موجود در جمع همه جيغ ميكشيدند چند تا مرد هم كه بود دست پا چه و سراسيمه بودند كه يهو دختر جواني بلند داد زد همه برين تو اتوبوس مثل اينكه تار هاي عنكبوت سمي بود چون تمام سره مسافر بد بخت ذوب شده بود طوري كه يك سطل اسيد رو روي سره اون خالي كرده باشند هشام كه تازه فهميده بود 'اينجا امن نيست' يعنيچي بدو بدو به سمت دره اتوبوس رفت مرد جواني كه منتظر آخرين نفر بود تند تند دكمه ها رو فشار ميداد تا در ها بسته شوند بقيه هم داشتن پنجره ها رو مي بستن بلاخره درها و پنجره ها بسته شد سكوت حكم فرما شد همه با ترس به بيرون نگاه ميكردن تا شايد دوباره اون موجود رو ببيند اما اين دفعه تعداد بيشتر از اون عنكبوت ها با جسته ها بزرگ تري داشتن رد ميشدند كه ناگهان يكي از مسافران حدسه اي بلند زد كه باعث جلب توجه يكي از عنكبوت ها شد اون موجود به طرف اتوبوس امد و با هشت چشم خود تمام اتوبوس رو برانداز كرد مثل اينكه چيزي توجه اون رو جلب كرد با دست هايش محكم به شيشه ميزد بله دختري كه كاپشن قرمز پوشيده بود توجه اون رو جلب كرده بود مثل اينكه عنکبوت از رنگ قرمز خوشش میومد همه ترسیده بودند ناگهان پیرزنی از وسط اتوبوس گفت: پس راننده با اون چند نفر چی؟ مرد جوان دوباره گفت: من میرم بیرون تا به اونها خبر بدم شما سره عنکبوت ها رو گرم کنید هشام هم به مرد جوان پیوست و گفت: من هم میام مرد گفت نه خطر ناکه تو همین جا بمون اما هشام دوباره اصرار کرد و گفت نه من باید بیام بلاخره مرد قبول کرد آن دو تا از پنجره ی پشتی پریدن پایین و بدو بدو به طرف راهی که راننده و اون چند نفر رفتن این ها هم رفتن هشام به پشت سره خود نگاه کرد بله تمام عنکبوت ها اتوبوس رو دوره کرده بودند مرد جوان گفت عجله کن از دور نوری از مغازه ی نمایان بود هر دو خوشحال بدو بدو به سمت مغازه رفتن تا به دره مغازه رسیدن تند تند در را زدند اما صدایی نیامد دوباره در را محکم تر زدن که ناگهان راننده با صورتی خونی پرید جلوی در هر دو شوکه شدند راننده به هر زحمتی که بود در را باز کرد و آن دو تا وارد شدن و هراسان از راننده پرسیدند که چی شده؟ واسه چی خونی؟ اون چند نفر کجان؟ راننده که نفس های آخر خود را میکشید با صدای لرزان گفت: اون عنکبوت های لعنتی به ما حمله کرد و .... رانندهبد بخت جان داد. هشام و آن مرد جوان با برداشتن یک تبر از مغازه بیرون رفتن و دوباره به سمت اتوبوس رفتن ولی زمانی که به آنجا رسیدند از ترس و عصبانیت محکم داد کشیدند اتوبوس داشت تو آتیش می سوخت بله اتوبوس چپ کرده بود و به خاطر بیرون اومدن بنزین از باک منفجر شده بود و تمام مسافرین بد بخت سوخته شده بودند هشام و آن مرد با ناراحتی به راه خود ادامه دادند تا به جای برسند... داستان ترسناك3 !!!!!! اگه مي ترسي نيا تو - αℓι - 04-02-2014 اواخر ماه آگوست بود هوا کم کم داشت رو به پاییز می رفت خانواده سه نفره ی پیترسون در نواحی شمالی آمریکا زندگی میکردند دیوید پیترسون پدر خانواده مونا لیندزدی مادر خانواده و کتی پیترسون تک فرزند نه ساله ی خانواده آنها زندگی آرامی داشتند و برای تنوع و عوض کردن آب و هوا راهی سفری به چند شهر آنطرف تر میشدند. کتی چمدان خود را داشت جمع میکرد و مادرش یکسره به او گوش زد میکرد که لوازم لازم را فقط بردارد و چیز اضافی همراهش نیاورد. جاده ها برخلاف همیشه خلوت و کم تردد بود هوا تاریک شده و مه جاده را گرفته بود تغریبا نیم ساعت از زمان حرکتشون گذشته بود سکوت در فضای ماشین حکمفرما بود خانم پیترسون خوابیده و آقای پیترسون هم کمی خواب آلود و خسته بود. کتی غوطه ور در افکار خود بود که ناگهان جسد روح مانند و غرق خونی را وسط جاده دید و شروع به جیغ زدن کرد آقای پیترسون سرش را برگرداند تا ببیند چه شده
از جاده منحرف و از یک پرتگاه به پایین افتادند کتی بخاطر جسه کوچیکش گریه کنان از زیر ماشین بیرون آمد ماشین آتیش گرفته بود پدرش غرق خون داشت میلرزید و مادرش بیهوش شده بود کتی گریه کنان به سمت جاده رفت تا کمک بیاورد اما...بوووووووم؟؟!؟!؟! کتی قبل از اینکه بفهمه چه اتفاقی افتاده از ترس بیهوش شد! وقتی چشمانش را باز کرد درست نمیدانست کجاست اولش همه جا را محو میدید تا اینکه چهره ی یک پرستار جلوی چشماش نمایان شد: بهوش آمدی؟حالت خوبه؟ دکتر...دکتر چند لحظه بعد دکتر با دو پرستار سفید پوش به کنار تختش آمدند کتی گیج شده بود: من کجام؟ دکتر نفسی کشید و گفت: بیمارستان! وقتی پیدات کردیم بیهوش شده بودی... داخل ماشین چه کسانی بودند کتی تازه یادش اومد چه اتفاقی افتاده با صدای لرزان سریع پرسید: پدر مادرم بودند حالشون چطوره؟؟ دکتر لبشو بهم فشرد و سری از تاسف تکان داد: متاسفم دنیا رو سر کتی خراب شد با دستاش صورتشو گرفت و از بین دستای کوچیکش قطره های اشکش لرزان لرزان به پایین فرود می آمد. فردای آنروز وقتی کتی چشماشو باز کرد یک خانم جوان با یک پسر جوان که لباس پلیس تنش بود بالای تختش بودند کتی با تعجب به آنها چشم دوخت دختر با مهربانی گفت: سلام کتی کوچولو اسم من جنیفره اومدم تا تورو با خودم ببرم از این به بعد با ما زندگی میکنی میبریمت جایی که کلی دوست خوب پیدا کنی پسر جوان هم سری به عنوان تایید حرفهای جنیفر تکان داد و گفت: سلام کتی اسم من تامه میتونی تامی صدام کنی مطمئنم از اونجایی که میخواییم ببریمت خوشت میاد کتی نه حرفی زد و نه لبخندی مات و مبهوت به آنها نگاه میکرد. آنها میخواستند کتی رو به پرورشگاه ببرند و چون کتی هیچ فامیلی نداشت باید با آنها میرفت. یک ساعت بعد کتی شال و کلاه کرده همراه تامی و جنیفر سوار بر ماشینی راهی پرورشگاه شد. داخل راه برای اولین بار کتی لب به سخن گشود: اینجایی که ما داریم میریم اسمش چیه؟ جنیفر لبخند زنان گفت: مدرسه شبانه سندیگورن اونجا بچه های زیادی مثل تو هستند میتونی کلی دوست پیدا کنی مدرسه هم همونجا میری و خانه ی جدیدته! کتی دیگه حرفی نزد تغریبا یک ساعت دیگر گذشت تا اینکه به مدرسه شبانه رسیدند مدرسه خیلی بزرگ و قدیمی بنظر میرسید کاملا خارج از شهر بود و دورتادور را چمنزار و کوه پوشانده بود دروازه های فلزی و بزرگ مدرسه کتی را یاد زندانهای داخل فیلم انداخت و کلا حس خوبی برای کتی نداشت پیرمردی بسمت در آمد تا در را باز کند پیرمردی ژنده پوش و ریشویی که آلفرد نام داشت و بنظر مرد مهربانی می آمد برای کتی دستی تکان داد و داخل محوطه شدند حیاطی بزرگ و ساختمانی بسیار بزرگ و بلند که مثل قصر دراکولا بود یکم خوف بنظر می آمد تام از ماشین پیاده شد و درو باز کرد و کتی پا بر محیط جدید گذاشت داخل محوطه کمی مه گرفته بود و هیچکس داخلش نبود کتی پرسید: پس بچه ها کجان؟ جنیفر در حالی که از ماشین پیاده میشد پاسخ داد: سر کلاسهایشان هستند در ورودی را باز کردند و پا به راهروهای دراز و خوفی که با قالیچه های قرمز بلندی تزئیین شده بود گذاشتند یک طبقه بالا رفتند جنیفر گفت: اینجا اتاق مدیره مدیر یک پیرزن اخمو و بداخلاق به اسم خانوم سلین بود جنیفر گفت: ایشون خانوم کتی پیترسون شاگرد جدیده خانوم سلین نگاهی به کتی کرد و گفت: خوب چرا آوردیش اینجا ببرش تو سالن تختشو بهش نشون بده جنیفر سری تکان داد و دوباره وارد راهرو شدند کتی در حالی که دست جنیفر رو گرفته بود پرسید: شما اینجا چیکار میکنید جنیفر با لبخندی همیشگیش گفت: من یکی از معلمان اینجا هستم و تامی برای امنیت بچه ها از اداره پلیس به اینجا آمده اما راستش اصلا به پلیسها نمیخوره و هر دو خندیدند کتی بعد از حادثه این اولین باری بود که میخندید کتی پرسید چرا؟ جنیفر گفت: آخه معمولا پلیسها آدمهای خشنی هستند اما تامی خیلی ساده و مهربونه و یکم دست و پاچلوفتی کتی با لبخند پرسید: اون پیمرد اینجا چیکارست جنیفر گفت: اسمش الفرده و باغبان اینجاست خیلی زخمت کش و مهربونه هفته ای سه یا چهار بار میاد اینجا. کتی از مدیر خوشش نیامد همینطور که از مدرسه خوف و ترسناک خوشش نمی آمد اما تنها سه نفر بودند که کتی دوستشون داشت و وقتی کنارشون بود احساس آرامش میکرد یکی جنیفر یکی تام و یکی هم آلفرد باغبان مهربان مدرسه. جنیفر کتی رو به بچه ها معرفی کرد و تختشو نشان داد بچه ها ساکت و مرموز بودند و در مدرسه به آن بزرگی شاید کلا پنجاه شاگرد بودند و تنها کسی که کتی باهاش دوست شد دختری عینکی بود که تختش بغل تخت کتی بود و اسمش لیندا کتی از لیندا راجب مدرسه و معلمها میپرسید و اینکه لیندا چطور به انجا آمده لیندا وقتی بچه بوده پدرش در جنگ میمره و مادرش سر زا میره یه عمه داشته که اونم فقیر بوده و لیندا رو میزاره مدرسه شبانه اما سالی یکی دوبار میاد دیدنش چندروزی گذشت و کتی هر چی میگذشت بیشتر به مرموز بودن مدرسه پی میبرد تا اینکه یکروز از سر کلاس همراه لیندا داشتند برمیگشتند هوا بسیار مه آلود بود اون روح وحشتناک و خون آلود که باعث کشته شدن پدر مادر کتی شده بود با خنده ای روی لب با حرکت دستش کتی را بسمت خودش میکشوند کتی میخکوب شده بود لیندا با ترس میپرسید: چی شده به چی نگاه میکنی؟ کتی بسمت روح رفت اما روح ناپدید شد لیندا هم به دنبال کتی دوید: کتی کجا میری؟ چند قدم آن ورتر یک خرگوش سفید رنگ تیکه تیکه شده افتاده بود بشکلی که خونش تمام زمینو قرمز کرده بود و روی درخت بالا سرش با خونش نوشته شده بود چیزی تا تولد نمونده... هر دو از ترس جیغی کشیدند تام از میان مه اسلحه بدست دوان دوان آمد چی شده چه خبره آه خدای من چه بلایی سر این خرگوش اومده؟ پشت سرش آلفرد نفس نفس زنان آمد تامی چی شده؟ و تا چشمش به خرگوش و دستنوشته خونین روی درخت افتاد رنگش پرید اوه نه ایزابل برگشته!؟؟! تامی و کتی و لیندا هر سه با هم گفتند: ایزابل؟؟؟ تامی در حالی که دست پاچه بود گفت: خیلی خوب دخترها برید به خوابگاهتون تا مدیر نیومده کتی که کنجکاوانه دلش میخواست بفهمه قضیه از چه قراره با کلک گفت: باشه تامی و دست لیندارو گرفت و بسمت خوابگاه رفت همینکه به در خوابگاه رسید به لیندا گفت: تو برو من برم ببینم چه خبره بعد میام لیندا نگاهی از تعجبو نگرانی نثار کتی کرد و گفت: پس مواظب باش و زود بیا کتی سری به عنوان تایید تکان داد و در مه غرق شد. تامی در حالی که با آلفرد قدم میزدند مشغول صحبت بودند تامی پرسید: ایزابل کیه و منظورت از اینکه برگشته چیه؟ آلفرد گفت: سالها پیش وقتی جوان بودم ایزابل یکی از دخترای جوان این مدرسه بود که خیلی شر بود و عقاید شیطانی داشت! بچه هارو میترسوند و اذیت میکرد و حیواناتو تیکه تیکه میکرد و گاهی میخورد اما مدرکی از خودش نمیگذاشت دو برادر بودند به اسمهای دنی و دیوید که از همه بیشتر با ایزابل مخالفت داشتند و خواستار اخراج ایزابل بودند یک شب ایزابل به شکل وحشیانه ای دنی رو میکشه وهمینطور که تیکه تیکه اش میکنه داخل زیر زمین مدرسه دفنش میکنه دیوید شاهد این ماجرا بوده و ایزابل وقتی میبینه دیوید ازهمه ی قضایا باخبره تصمیم به کشتن دیوید میگیره اما دیوید در حین دفاع با شیشه شکسته 7 ضربه به شکم و پهلوی ایزابل میزنه و ایزابلو میکشه همون موقع یکی از معلمها سرو صدا رو میشنوه و دیویدو میگیره دیوید قضیه رو بازگو میکنه پلیسها میرسن و جسد دنی رو خاک میکنند اما اثری از جسد ایزابل پیدا نمیکنن اگه اون معلم شهادت نمیداد که جسد ایزابلو دیده هیچکس باور نمیکرد دیوید راست میگه خلاصه دیوید تا 5 سال تو همین مدرسه بود و هرسال سر روز تولد ایزابل که هفتم سپتامبر بود روح او داخل مدرسه شورش میکرد و هرسال یکی رو میکشت سال آخر دیویدو تا حد مرگ زخمی کرد تا اینکه دیوید از اینجا رفت و از اون سال دیگه اثری از ایزابل نبود تا امروز... که وعده داده که امسال میخواد یکی دیگه رو قربونی کنه تام در حالی که گیج شده بود و ترسیده بود پرسید: آخه مگه اون نمرده؟؟؟ آلفرد ابرو هاشو در هم کشید: البته اما اون یه جادوگر بوده همینطور خانواده اش خون اون خون انسان عادی نبوده نفرین شده بوده میفهمی تامی؟ اینو یه جن گیر گفت گفتش تنها راهش سوزوندن جسد این شیطان یعنی ایزابله که نکته اینه جسدش کجاست؟ بعد از رفتن دیوید دیگه صحبتی نکردیم از این قضیه فکر کردیم تموم شده تام با سردرگمی پرسید: خوب حالا دیوید کجاست؟ آلفرد با صدایی آهسته گفت: مگه جنیفر بهت نگفت؟ تامی پرسید: چیو نگفت؟ آلفرد باز ابرودرهم کشید: دختره کتی تامی سرجاش خشکش زد کتی چی؟؟ آلفرد سری تکان داد: کتی دختر دیویده دیوید پیترسون چند روز پیش بشکل عجیبی مرده و تنها باز مانده اش دخترش کتیه که اومده اینجا کتی هم مثل تامی شوکه شده بود و داشت از تعحب منفجر میشد تامی گفت: منظورت اینه ایزابل به عنوان انتقام میخواد کتی رو.. آلفرد به وسط حرفش پرید: متاسفانه مثلینکه همینطوره! کتی دوان دوان به سمت خوابگاه دوید هوا داشت تاریک میشد درجا پرید بغل لیندا و پچ پج کنان همه چیزو براش گفت لیندا هم خشک شده بود و با ناباوری به کتی نگاه میکرد فردای آن روز اولین روز ماه سپتامبر بود و 6 روز به تولد ایزابل مانده بود کتی سرکلاس یکسره فکر حرفای آلفرد بود در حالی که به تخته چشم دوخته بود معلم داشت مسائل ریاضی رو توضیح میداد یکدفعه معلم تغییر شکل داد و بشکل ایزابل خونین و وحشتناک خنده ای کرد و عدد 6 رو با انگشتان دراز و ناخانهای وحشتناکش نشان داد کتی جیغی کشید و از جایش پرید معلم به چهره ی عادی خود برگشته بود :اوه کتی چی شده برای چی جیغ کشیدی کتی با دستپاچگی گفت: هیچی خانوم لیندا که میداست تو ذهن کتی چی میگذره نگاهی نگران به کتی کرد. روز هم بسرعت گذشت و شب شد سر میز شام بودند لیندا رو به کتی گفت: حالا میخوای چیکار کنی؟ کتی گفت: نمیدونم لیندا گفت: یه راه حلی باید باشه یعنی میخوای دست رو دست بزاری تا 6 روز دیگه اون عوضی تورو بکشه؟ کتی گفت: بخدا نمیدونم و از جایش بلند شد و بسمت خوابگاه رفت لیندا هم بلند شد و دنبال کتی راه افتاد: خوب وایسا منم بیام نباید تنها بری. شب بود تاریکی همه جا رو گرفته بود کتی در میان مه گم شده بود و کمک میخواست زیر پاهاش خالی شد و از ارتفاع بلندی به زمین افتاد انگار له شده بود از شدت درد نمیتوانست نفس بکشد بالای سرش روح ایزابل پرواز کنان ظاهر شد و با دستش عدد 5 رو نشون میده و بعد خنده شیطانیشو سر میده کتی یه جیغ بلند میکشه و یکهو همه چی عوض میشه احساس درد نمیکنه فقط خیسه عرقه عرق سرد لیندا بالای سرش صداش میکنه: کتی پاشو چی شده کابوس دیدی کتی نفس راحتی میکشه و میگه: خداروشکر که خواب بودش. ظهر آن روز لیندا و کتی مشغول خوردن ناهار بودن کتی در حالی که به لیندا نگاه میکرد پرسید: راجب حرفای دیشبت فکر کردم لیندا با لبخندی که روی لب داشت پرسید: خوب نتیجش؟ کتی: خوب راستش اول یاید یکم بیشتر از ایزابل بدونم لیندا خوب از کجا میخوای بدونی؟ کتی در حالی که لبشو گاز میگرفت گفت: باید برم سراغ پرونده ها تو اتاق خانم مدیر لیندا با تردید نگاهی به کتی کردو گفت: مطئنی شدنیه آخه چجوری؟ کتی با تاکید سرشو تکان داد و گفت: اگه تو کمکم کنی بله شدنیه فقط تا شب صبر کن بهت میگم. هوا تاریک شده بود و یکم سردتر نسبت به شبای قبل نقشه این بود که خانم سلین رو بهوای اینکه لیندا حالش بد شده به خوابگاه بکشند و در طی این مدت کم کتی پرونده ایزابل رو بخونه! کتی دوان دوان بسراغ دفتر مدیر رفت خانم سلین خسته خواب آلود میخواست در دفترو ببنده که کتی رسید خانوم سلین کمک کنید لیندا داره میمیره کمکش کنید خانوم سلین نگران و با اخم همیشگیش گفت: برای چی الان کجاست کتی گفت: توی خوابگاه است عجله کنید مدیر دوان دوان بسمت خوابگاه رفت و کتی هم دنبالش همین که در خوابگاه رسیدند کتی بدو بدو برگشت دفتر و با ترس و اضطراب زیادی که داشت سراغ کشوی پرونده ها رفت دختران سال 1989 ایزابل تروی پرونده ای کهنه و خاک گرفته رو کشید بیرون داخلش رو نگاه کرد عکس دختر جوانی با موهای طلایی و چشمانی قهوه ای چهره ای ساده در عین حال مرموز! محل تولدش روستای اکوان بود پدرش یه شعبده باز بوده و مادرش داروساز(جادوگر) پدرش توسط مادرش بقتل میرسه و مادرش رو اعدام میکنند! پرونده ی سیاه ایزابل ترس رو بشکل عمیقی به بدن کتی می اندازه اما نکات جالبی هم راجب ایزابل هست شاگرد ممتاز کلاس و بسیار شرور کلی اخطار و جریمه براش نوشته بودند بعد از کشتن دنی و غیب شدنش مهر اخراح و باطل شدن رو پروندش حک شده چیز دیگه ای توش نیست کتی سریع پرونده رو سر جاش میگذاره و کشوی بغل رو باز میکنه کنجکاوی اینکه راجب پدر و عموش چیزی بدونه دیوونه اش کرده و اینکه پدربزرگش اهل کجاست و غیره دستشو بسمت پرونده ها میبره اما همان موقع صدای پای مدیر بگوش میرسه کتی سراسیمه به بیرون دفتر میره و پشت مجسمه قایم میشه مدیر قر قر کنان در دفترو قفل میکنه و میره بخوابه کتی هم یواشکی به خوابگاه بر میگرده و برای لیندا همه چیزو تعریف میکنه لیندا رو به کتی میگه: مدیر تا اومد گفتم بهتر شدم باید بخوابم بعد یه فوشی به تو دادو گفت نمیدونم این دختره کجاست گفتم حتما دستشویی رفته بعد هردو موزیانه خندیدند و خوابشان برد فردای آن روز وقتی کتی داشت توی آیینه موهاشو شونه میکرد یکدفعه چهره ی شیطانی ایزابل برای سومین بار ظاهر شد عدد چهار رو نشون داد و طبق معمول غیب شد کتی دیگه طاقت دیدن چهره وحشتناک ایزابلو نداشت دلش میخواست یجوری برای همیشه از شرش خلاص شه. دو روز دیگر گذشت و عین دوروز ایزابل با یک روش ظاهر میشد و تعداد روزهای باقی مانده تا تولدش و مرگ کتی را به او گوش زد میکرد. تا اینکه یکروز به تولد مانده بود یعنی ششمین روز سپتامبر کتی تصمیم گرفت قبل از اینکه شب برسه و تولد ایزابل از مدرسه فرار کنه تا دست ایزابل بهش نرسه ایده بچگانه ای بود که حتی لیندابا تمام بچگیش با آن مخالف بود ولی نتوانست نظر کتی رو عوض کنه باز هم کتی برای به هدف رسوندن نقشه اش باید از لیندا استفاده میکرد و نقشه این بود که نزدیکای غروب لیندا حواس آلفرد رو پرت کنه تا کتی فرار کنه از شانسش اونروز خبری از تامی نبود جنیفر داخل مدرسه و مدیر هم مشغول کاراش بود لیندا به سراغ آلفرد رفت و گفت خانم مدیر کارت داره آلفرد ساده لوح هم بسمت ساختمان رفت در همین حین کتی دوان دوان از دروازه مدرسه بیرون رفت لیندا هم در حالی که بغض کرده بود دستی بعنوان خداحافظی برای کتی تکان داد و کتی در بین مه غیب شد چند لحظه بعد آلفرد از راه رسید در حالی که عصبی بود بر سر لیندا داد زد: برای چی دروغ گفتی بازیت گرفته دختر من کلی کار دارم لیندا هم در حالی که عذرخواهی میکرد گفت: بخدا مجبور بودم از طرفی تازه فهمید چه اشتباهی کرده و میخواست به آلفرد بگه آلفرد هم که متوجه این موضوع شده بود گفت: چیزی شده دختر چرا رنگت پریده دوستت کتی کجاست؟ اسم کتی رو که گفت لیندا بغضش ترکید و در حالی که اشک میریخت گفت: بخدا میخواستم کمکش کنم گفتم شاید اینطوری نجات پیدا کنه آلفرد در حالی که گیچ شده بود گفت: چی شده؟ کتی کجاست؟ لیندا ادامه داد: اون روز همه ی حرفای شما رو راجب ایزابل و پدرش شنید تو این مدت اون روح همش تهدیدش میکرد به اینکه امشب که شب تولدشه میکشش اونم گفت اگه برم پیدام نمیکنه منم کمکش کردم تا بره آلفرد توی سر خودش زد: وای خدای من نباید اینکاری میکردی کی رفت لیندا پاسخ داد: همین چند دقیقه پیش که رفتین پیش مدیر آلفرد گفت: اون روح لعنتی هم همینو میخواست که از اینجا دورش کنه تا بدون هیچ مزاحمتی بکشدش برو به مدیر خبر بده بگو زنگ بزنه به پلیس من میرم تو جنگل دنبالش.عجله کن دختر لیندا سری تکان داد و دوان دوان سراغ مدیر و جنیفر رفت آلفرد پیر هم یه مشعل یا چنگکش رو برداشت و بسمت جنگل رفت هوا دیگه کاملا تاریک شده بود و مه همه جا رو گرفته بود مدیر به پلیس زنگ زده بود اما پلیس از اونجا خیلی دور بود حداقل دو سه ساعتی راه بود تا آنجا و مدام لیندا رو دعوا میکرد جنیفر هم نگران از پنجره دفتر به حیاط و جنگل مه آلود چشم دوخته بود و منتظر تامی بود چند لحظه بعد تامی از همه جا بی خبر رسید جنیفر دوان دوان رفت سراغش : تامی کمک کن تام با نگرانی پرسید چی شده؟ جنیفر گفت: کتی غروب برای فرار از اون روح رفته بسمت جنگل از طرفی آلفرد هم رفته دنبالش اما هنوز برنگشته تامی هم با عصبانیت گفت: لعنت بر این شانس و اسلحشو بیرون کشید و بسمت جنگل رفت جنیفر گفت: وایسا منم بیام تامی ازدور داد زد: نه تو بمون مواظب بچه ها باش جنیفر گریه کنون برگشت به داخل ساختمان و درو قفل کرد و پشت پنجره همراه مدیر و لیندا منتظر کتی شدند... از آنطرف کتی راه باریک میان جنگلو گرفته بود تا به دهکده کوچکی رسید کتی لبخندی زد و گفت هورا اینجا دیگه نمیتونی پیدام کنی اما چیزی نگذشت تا لبخند روی لبش محو شد تابلوی چوبی و کهنه ی روستا رویش نوشته بود به روستای اکوان خوش آمدید درسته اینجا زادگاه ایزابل بود کتی با دست خودش به پیش ایزابل اومده بود کتی داد زد: نه ! صدای خنده ای آشنا و شیطانی بر تن جنگل لرزش انداخت روح غرق خون و وحشتناک ایزابل درست پشت سر کتی بود و گفت: سلام کتی وقت تمومه تولدم مبارک! کتی با آخرین توانش میدوید ایزابل فریاد میزد از پشت سرش: نمیتونی در بری چند دقیقه دوید تا به یه غار کوچیک رسید که دور تادورشو خزه گرفته بود از ترس به داخل غار پرید هیچکس داخلش نبود و خبری هم از ایزابل نبود در تاریکی غار دست کتی به چیزی خورد یک چراغ قوه ی کهنه آنجا بود کتی شاستی رو زود و جیغ بلندی کشید یک اسکلت انسان آنجا بود که داغون شده بود در و دیوار غار خونی بود خونهایی که خشک و حک شده بود چند ثانیه بعد ایزابل با جسم و جسدش از خاک بیرون زد و با چهره وحشتناکش میخندید کتی از ترس داشت دیوونه میشد و با آخرین توانش جیغ میکشید چراغ قوه از دستش افتاد و بسمت بیرون غار دوید اما پاش به چیزی گیر کرد و نقش زمین شد احساس درد میکرد پایش زخمی شده بود ایزابل بالای سرش ایستاده بود شیء تیزی دستش بود که میخواست باهاش سرکتی رو ببره دستشو به سمت صورت کتی برد و همین که خواست گردنشو ببره چنگکی به پشت ایزبل خورد و ناله گوشخراشی کشید پشت سرش چهره ی رنگ پریده آلفرد نمایان شد آلفرد گفت: کتی حالت خوبه کتی در حالی که از ترس گریه میکرد از دیدن آلفرد بی نهایت خوشحال شده بود گفت: خوبم ایزابل چنگکو از پشتت در آورد و بسمت آلفرد پرید با یه حول آلفردو به ده متر عقبتر پرت کرد و آلفرد به دیوار غار خورد و در حالی که سرش شکسته بود و خون می آمد روی زمین ولو شد ایزابل بالای سرش ایستاد و وحشیانه چنگکو تو قلب آلفرد فرو کرد کتی داد زد: نه و در بین صدای قریاد آلفرد و کتی و ایزابل صدای شلیک تفنگ از بقیه بلندتر به گوش رسید یه ثانیه بعد یه شلیک دیگه تامی نفس نفس زنان از راه رسیده بود ایزابل وحشیانه جیغ کشید و گفت: کثافتا نمیتونین منو بکشین و به تامی حمله کرد اسلحه به ده متر آنطرفتر پرت شد آلفرد سینه خیز و در حالی که آخرین نفسهاشو میکشید کشون با مشعلش به داخل غار رفت ایزابل بالای سر تامی ایستاده بود و با آن شیء قصد کشتن تامی رو داشت و حواسش به آلفرد نبود آلفرد به داخل حفره ای که ایزابل ازش اومده بود بیرون رفت و جسد ایزابل آنجا پوسیده و نمایان بود آلفرد با چاقوی کوچکشو بیرون آورد و در قلب ایزابل فرو کرد از طرفی ایزابل دستشو بالا برده بود که تامی رو بکشه و تامی چشماشو بسته بود که جیغ بلندی ایزابل کشید و از قلبش خون سیاهی پاشید بیرون آلفرد مشغلو به روی قلب سیاه ایزابل فرو کرد و جسد آتش گرفت آلفرد هم همانجا تمام کرد ایزابل روح جسدش با هم آتش گرفته و جیغ میکشید و دور خودش میچرخید تامی بلند شد و کتی رو در آغوش گرفت و هر دو نگاه میکردند تامی فریاد زد به جهنم برگرد ایزابل و اسلحه اش رو در دست گرفت گلوله ای به مخ ایزابل زد ایزبال بشکل گلوله ای از آتش منفجر و پودر شد و برای همیشه نابود شد تامی و کتی هم به مدرسه برگشتند و پلیسها هم ساعتی بعد از راه رسیدند فردای آن روز آلفرد رو خاک کردند و یک سال بعد تامی و جنیفر ازدواج کردند کتی و لیندا هم هر روز دوستشان صمیمانه تر میشد و همیشه با یه شاخه گل سر خاک آلفرد میرفت و از زندگی در مدرسه شبانه لذت میبرد و زندگی آنها به شکل عادی بازگشت. پایان داستان ترسناك4 !!!!!! اگه مي ترسي نيا تو - αℓι - 04-02-2014 جن ها هرشب کتکم می زنند(داستان ترسناك)+18+!!! زن جوان وقتی پس از ماهها آزار واذیت توسط جن ها ناچارشد تن به خواستههای آنها بدهد با چشمانی اشکبار در دادگاه کرج حاضر شد. این زن و شوهرجوان پس از چند سال زندگی برای اینکه زن جوان از شکنجه های و آزار واذیت جن هانجات یابد طلاق گرفت . 21 تیر ماه سال 83 زن وشوهر جوانی در شعبه 17 دادگاهخانواده کرج حاضر شدند و درخواست شان را برای طلاق توافقی به قاضی اکبر طالبیاعلام کردند . شوهر 33 ساله این زن به قاضی گفت : من وهمسرم از اول زندگی مان تاحالا با هم هیچ مشکلی نداشتیم ولی حالا با وجود داشتن دو دختر 10 و2 ساله بهخاطر مشکلاتی که همسرم به آن مبتلا شده است ناچار شده ایم که از هم جداشویم. مرد در ادامه حرفهایش گفت : هر شب جن ها به سراغ زنم می آیند واو را بهشدت آزاز واذیت می کنند من دیگر نمی توانم زنم را در این شرایط ببینم . زن جوانبه قاضی گفت : 13 ساله بودم که در یک محضر در کرج مرا به عقد همسرم که 9سال از من بزرگتر بود در اوردند . درست یک هفته بعد از عقدمان بود که خوابهای عجیبی را دیدم در عالم کودکی بودم و معنای خواب ها را نمی فهمیدم ولی اولینخوابم را هرگز فراموش نمی کنم . آن شب در عالم رویا دیدم که چهار گربه سیاهو یک گربه سفید در خانه امان آمده اند گربه های سیاه مرا به شدت کتک میزدند ولی گربه سفید طرفداری مرا می کرد و از آنان خواست که کاری به من نداشتهباشند از خواب که بیدار شدم متوجه خراش ها و زخمهایی روی بدنم شدم که به آرامیاز ان خون بیرون می زد . دیگر ترس مرا برداشته بود حتی روزها وقتی جلوی آینهمی رفتم گربه ها را درچشمانم می دیدم . از آن شب به بعد جنگ وجدال های منبا چند گربه ادامه پیدا کرد در این مورد ابتدا با هیچ کس حرفی نزدم وتنهاخانواده من و خانواده او جای زخمها را می دیدند دوران عقد 9 ماه طول کشید چون اینشکنجه ها ادامه داشت خانواده ام مرا نزد یک دعانویس در ماهدشت کرج بردند اودر کاسه آبی دعا خواند و بعد کاسه را کنار گذاشت به آینه نگاه کردم گربه ها رادیدم آن مرد دعانویس دست وپای گربه ها را با زنجیر بسته بود بعد از آن بهمن گفت باید چله نشینی کنی وتا چهل روز از چیزهایی که از حیوانات تولید شدهاستفاده نکنی تا چند روز غذا رشته پلو و عدس پلو می خوردم و این مساله ودستوراتی را که او داده بود رعایت کردم اما روزهای بعد پدر شوهرم که خسته شده بوداجازه نداد که این کار را ادامه بدهم . بعد از جشن عروسی ما آن گربه هارفتند جای دیگر یک گربه سیاه با دوغول بیابانی که پشت سر او حالت بادی گاردداشتند سراغم آمدند . غولها مرا می گرفتند و گربه سیاه مرا می زد . من با اینگربه 5 سال جنگیدم تا اینکه یکی از بستگانم ما را راهنمایی کرد تا مشهد نزددعانویسی برویم دعانویس مشهدی از ما زعفران - نبات -پارچه و کوزه آب ندیدهخواست او به کوزه چاقو می زد زمانیکه ما از خانه او خارج می شدیم ناگهان کوزه راپشت سرم شکاند و من ترسیدم او گفت جن ها را از بین برده است . همان شب گربه بزرگسیاه در حالیکه چوبی در دست داشت به همراه 13 گربه کوچک سراغم آمدند و مرابه شدت کتک زدند حال یک گربه تبدیل به 14 گربه شده بود .باز بستگان مراراهنمایی کردند سراغ دعانویس های دیگری برویم در قزوین پیر مردی با ریش هایبلند در چالوس پیر مردی در روستای خاتون لر در تهران و.... حتی 40 هزارتومنپول دادیم و دعا نویسی از اطراف اراک به منزلمان آوردیم و 250 هزار تومن از مادستمزد خواست اما او که رفت همان شب باز من کتک خوردم در این 12 سال 10-15میلیون تومن خرج کردیم اما فایده ای نداشت حتی در بیمارستان نزد چند روانپزشکرفتیم ولی کاری از دستشان بر نیامد. چاقو قیچی سنجاق هرچه بالا سرم گذاشتمنتیجه نداشت حتی دعا گفتم جن ها کیف دعا را برداشتند و چند روز بعد کیف خالیرا در گردن دخترم انداختند . گربه سیاه به اندازه یک میز تلویزیون بود اوروی دو پاه راه می رفت بینی بزرگ قرمز و گوشهای تیز و چشمان براقی داشت و مثلآدم حرف می زد اما گرب های کوچک چهار پا بودند و جیغ می کشیدند .از زندگیبا شوهرم راضی بودم و همدیگر را بسیار دوست داشتیم . اما جن ها از من میخواستند که از همسرم جداشوم .اوایل فقط شب ها آنها را می دیدم اما کم کم روزهاهم وارد زندگی ام می شدند . گربه بزرگ مرا بسیار دوست داشت وبا من حرف میزد به من می گفت از شوهرت طلاق بگیر او شیطان وبد دهن است به تو خیانت میکند . شبها که شوهرم می خوابید آنها مرا بالای سر شوهرم می بردند به من میگفتند اگر با ما باشی و از همسرت جدا شوی ارباب ما میشوی اما اگر جدا نشویکتک خوردنها ادامه دارد . آنها سه راه پیش پایم گذاشتند به من گفتند نزددعانویس نرو فایده ای ندارد فقط یا از همسرت جدا شو و یا با ما بیا و یا خودکشی کن . آنها شب ها مرا بیرون می بردند وقتی با آنها بودم پشتم قرص بود و ازتاریکی نمی ترسیدم چون از من حمایت می کردند . آنها مرا به عروسی هایشان میبردند فضای عروسی هایشان سالنی تمیز شفاف و مرتب بود در عروسی هایشان همهنوع میوه بود در عروسی ها گربه بزرگ یک سر میز می نشست ومن سر دیگر میز وپذیرایی آنچنانی از میهمانان می شد آنها به من طلا و جواهرات می دادند . درحالیکه ساز ودهل نمی زدند اما صدای آن به گوش می رسید در میهمانی ها همه چیزمی خوردم و خوش می گذشت اما وقتی پای حرف می رسید آنها مرا به شدت کتک میزدند فضایی که مرا در آن کتک می زدند با فضای عروسی شان زمین تا اسمان فرقداشت . محله ای قدیمی مثل ارگ بم با اتاق های کوچک در فضایی مه آلود و کثیفکه معلوم نبود کجاست در آن فضا فقط گربه بزرگ روی صندلی می نشست و گربه هایکوچک همه روی زمین روی کول هم سوار بودند بیشتر ساعاتی که مرا کتک می زدند 3صبح بودحدود 2 ساعت مرا می زدند اما این دو ساعت برای شوهرم شاید 20 ثانیهمی گذشت او با صدای ناله های من بیدار می شد و می دید از زخم ها خون بیرنمی زند . زخمها رابا بتادین ضد عفونی می کردم وقتی گربه بزرگ مرا می زدجایزخمها عمیق بود اما تعداد زخمها کمتر بود . گاهی که او نمی زد وبه گربه هایکوچک دستور می داد آنها خراشهای زیادی به شکل 7 را روی تنم وارد می کردندحتی صورت مرا با این خراشها شطرنجی می کردند حتی گاهی شبها مرا تا صبح می زدند . شبهایی که قرار بود کتک بخورم کسل می شدم و می فهمیدم می خواهند مرابزنند. آن ها سه سال مدام به من می گفتند باید از شوهرت طلاق بگیری . درحالیکه دختر بزرگم 7 ساله بود من دوباره باردار شدم . آن ها بقدری عصبانی بودن کهمرا تا حد بیهوشی کتک زدنددر 9 ماه بارداری بارها آنها به من حمله می کردندتا بچه را از شکمم بیرون بکشند واو را از بین ببرند شبها همسرم بالای سرم مینشست تا آنها مرا کتک نزنند اما او فقط پنجه هایی که به بدنم کشیده می شد رامی دید وکاری نمی توانست بکند . زمانی که منزل مادرم می آمدم جن ها با منکاری نداشتند و سراغم نمی آمدند اما به محض آنکه پا در خانه شوهرم میگذاشتمآنها اذیت وآذار را شروع می کردند . یک شب پدر شوهرم گفت تا صبح با قمهبالای سرت می نشینم و هر چند وقت قمه را از بالای سرت رد میکنم تا آنها کشتهشوند نزدیکیهای صبح پدر شوهرم چند لحظه چرت زد که با صدای فریاد من بیدارشد ودید بدن من به شدت زخمی و خون آلود است . پدر شوهرم سر این قضیه 4 ماهمارا به همراه اثاثیه مان به منزل خودش برد اما شب که خوابیده بود آنها سراغشآمده و گفته بودند عروست کجاست و او گفته بود در ان اتاق با دخترم خوابیدهاست صبح که از خواب بیدار شدم دیدیم صورتم خون آلود است . دیگر کمتر کسی بهمنزل ما رفت وآمد داشت . یکبار برادرم آمد به منزلمان و دید دخترم مشقهایش رامی نویسد ومن حمام هستم اما صدایی از حمام نمی آید بعد از 20 دقیقه که دررا باز کرد می بیند من در حمام زیر دوش غرق در خونم .یکبار به دستشوئئ رفتهبودم و تا 3 ساعت بیرون نیامدم خواهرانم که نگران بودن در را بازکرده و دیدندتمام بدنم چنگ خورده و جای خراش است . گربه بزرگ دوپا علاقه زیادی به منداشت او فقط فردای من را به من می گفت او در مورد من بسیار تعصب داشت و اگرکسی به من توهین می کرد او می گفت تو چیزی نگو تلافی اش را سرش در می آید .همیشه همه می گفتند آه و نفرین تو می گیرد . من کاره ای نبودم فقط حمایت و تعصبجن ها بود بیشتر اوقات می فهمیدم بیرون چه اتفاقی می افتد حتی خیلی وقتها کهقرار بود جایی دعوایی شود من خودم را قبل از آن میرساندم تا جلوی دعوا رابگیرم . همه به من میگفتند اگر از آنها جواهرات بخواهی برایت می آورند یکباراز آنها خواستم آنها یک انگشتر بزرگ مروارید که حدود 30 نگین اطراف آن بودبرایم اوردند اما گفتند تا یک هفته به کسی نگو و بعد آشکارا دستت کن اماشوهرم آنرا در جیبش گذاشت وبه همه نشان داد جن ها آمدند آنرا بردندوبه من گفتندلیاقت نداری . دیگر کم کم نیرویی مرا به خارج از خانه هدایت می کرد و بی هوابیرون از منزل می رفتم اما نمی دانستم کجا بروم . این اواخر به مدت سه ماهزنی جوان و بسیار زیبا با موهای بلند و طلایی رنگ در حالیکه چکمه ای تا روی زانوهایش می پوشید از اوپن آشپزخانه وارد منزلمان می شد دختر کوچکم او را دیدهو ترسیده بود روی چکمه هایش از پونز پوشیده شده بود او روزها به خانه مامی امد و بسیار کم حرف می زد و زیبایی و قدرت این زن حیرت اور بود او بدونانکه چیزی بگویم ذهن مرا می خواند و کارها را انجام می داد حتی دکور منزل راتغییر می داد و لباسهای او مانند لباسهای من بود اگر من در منزل روسری به سرداشتم اوهم روسری به سر داشت او در منزل همه کارها را می کرد اما واردآشپزخانه نمی شد و چیزی نمی خورد .یکبار برای من گوشت قربانی آورد . تا اینکه همسرمبه خانه برگشت و از تغییر دکوراسیون اتاق خواب ناراحت شد و آن را ماننداولش کرد زن چکمه پوش دیگر سراغم نیامد ولی گربه بزرگ گفت همسرت تاوان کارش رامی دهد و همسرم به زندان افتاد این روزهای آخر سه زن ویک مرد به سراغم آمدندو در اتاق پرستاری مرا اذیت می کردند یکی از زن ها شبیه من بود آزار آنهاکه تمام می شد گربه ها می آمدند . از شوهرم خواستم که از هم جدا شویم دیگرتوان مبارزه با آنها را نداشتم روز ها در حین جمع وجور کردن خانه ناگهانبویی حس کردم بویی عجیب بود می فهمیدم الان سراغم می آیند و مرا به قلعه میبرند و کتک می زنند ناگهان بیهوش می شدم گاهی تا 48 ساعت منگ بودم راه میرفتمو غذای زیادی می خوردم اما خودم چیزی نمی فهمیدم. صبح روز بعد زوجین دردادگاه حضور یافتند روی صورت زن جوان زخم عمیق سه چنگال با فاصله ای بیشتر از دستانسان وجود داشت و صورت و دست های زن خون آلود بود . در 10 مرداد حکم طلاقصادر شد زن جوان گفت جن ها دیشب آمدند ولی دیگر مرا نمی زدند آنها خوشحالبودند و گفتند اقدام خوبی کردی آن را ادامه بده این زن جوان گفت : رای طلاق رادوماه بالای کمد گذاشتم و اجرا نکردیم آن ها شب سراغ من آمدند ومرا وحشتناککتک زدند طوریکه روی بدنم خط ونشان کشیدند. با همسرم قرار گذاشتیم ساعت 19عصر روز بعد برای اجرای حکم طلاق به دفترخانه برویم و حضانت دو دختر م بههمسرم سپرده شد . ساعت 17 آنروز قبل از مراجعه به محضر همسرم مرا نزددعانویسی برد مرد دعانویس به همسرم گفت : اگر زنت را طلاق بدهی جن ها او را می برندو از ما 10 روز مهلت خواست تا جن ها را مهار کند خانواده ام گفتند تو که 12سال صبر کردی این 10 روز را هم صبر کن اما در این ده روز کتک ها شدیدتربود طوری که جای زخمها گوشت اضافه می آورد حتی سقف دهانم را زخم کرده بودند وموهای سرم را کنده بودند . چند بار مرا که کتک می زدند دختر کوچکم برایطرفداری به سمت من دوید اما آنها دخترم را زدند.پس از اجرای حکم طلاق جن هاخوشحال بودند بعد از آن چند بار به منزل همسرم رفتم تا کارهایش را انجام دهم و خانهاش را مرتب کنم اما جن ها با عصبانیت سراغم آمدند و دندان قروچه می کردند .بعد از طلاق که به خانه پدرم به همراه دو دخترم برگشتم دیگر آنها سراغم نمیآیند ومرا نمی زنند تا چند وقت احساس دلتنگی به آنها دارم اگر بخواهم میتوانم آنها را ببینم RE: داستان ترسناك3 !!!!!! اگه مي ترسي نيا تو - *کاترینا جون* - 04-02-2014 مرسی داستان ترسناك5 !!!!!! اگه مي ترسي نيا تو - αℓι - 05-02-2014 این ماجرا در خوابگاه دانشگاه ما رخ داده است. یکی از دوستانم به نام «جو» که با او در مسابقات تیراندازی آشنا شده ام، این ماجرا را به نقل از یکی از دانشجویان برایم تعریف کرده است: خوابگاه دانشگاه ساختمانی سه طبقه است و تمام دانشجویان پسر در تمام سطوح سنی در آنجا ساکن هستند. گاهی اوقات، برخی از دانشجویان ارشد به دانشجویان سال اول و تازه وارد زور می گفتند و قلدری می کردند. به هر حال روزی یکی از همین پسرها ی قلدر که سعی داشت به دانشجوی زیردستش زور بگوید، آن چنان درس عبرتی گرفت که تصور می کنم تا آخر عمر آنرا از یاد نبرد. او «مین» نام داشت. شبی «مین» به اتاق دوستش در طبقه دوم می رود تا با هم درد دل کنند. طولی نمی کشد که او متوجه می شود خیلی دیر شده، درنتیجه با دوستانش خداحافظی می کند و راهی اتاقش می شود. شب خیلی گرمی بود و گهگاهی نسیمی گرم می وزید. شبها محوطه خوابگاه در سکوت کامل فرو می رود و فقط صدای جیرجیرکها از بیرون ساختمان به گوش می رسد. اواسط هفته بود و همه زود خوابیده بودند تا صبح به کارهایشان برسند. مین به آرامی به سوی اتاقش می رفت که ناگهان در انتهای راهروی طبقه اول، پسری را دیدکه به طرز عجیبی آنجا نشسته است. قیافه آن پسر برای مین ناآشنا وبد. درنتیجه مین تصور می کرد که او یکی از دانشجویان خیلی اهل مطالعه و درسخوان است که هیچگاه با همکلاسانش گرم نمی گیرد. به نظر، بچه سال می آمد. دستهایش را روی زانوانش قرار داده و صورتش زیر بازوهایش پنهان بود. از پشت به نظر می رسید که آنجا خوابش برده است. مین به او نزدیک شد. به ناچار پسر را صدا زد تا بتواند از آنجا عبور کند. مین گفت: هی پسر اینجا چه می کنی؟اوه، شاید در حال گریستن هستی! ای پسر لوس و نازنازی! اگر می خواهی گریه کنی به اتاقت برگرد یا به خانه مادرت برو و در آغوش او زار بزن. به هر حال اینجا جای نشستن نیست. از جلوی راهم برو کنار! آن پسر اعتنایی به حرفهای مین نکرد و از جایش تکان نخورد. از این رو، مین به او نزدیک شد و لگدی به پاهایش زد و گفت: به تو گفتم زود از جلوی راهم برو کنار! مین از این که می دید پسرک از او واهمه ای ندارد و ملاحظه سن و جثه او را نمی کند، به شدت عصبانی شد ه بود. در همین وقت یک دفعه آن پسر از جایش بلند شد و به آرامی صورتش را به سمت مین چرخاند. مین متوجه شد که پسرک صورت ندارد ، یک تکه پوست سفید بدون دهان، دماغ و چشم به جای صورتش قرار داشت. مین تا چند لحظه قدرت هیچ گونه حرکتی را نداشت. فقط مستقیم به چهره پسرک نگاه می کرد و برای اولین بار بود که نمی دانست چه باید بکند. می خواست فریاد بزند، ولی صدایی از گلویش خارج نمی شد. دچار گیجی و منگی شده بود و نمی توانست به اعضای بدنش فرمان بدهد. آن پسرک حرکتی به خود داد و قصد داشت به مین نزدیک شود که ناگهان او به خودش آمد و پا به فرا گذاشت. مین در حالی که با قدرت تمام می دوید، مرتب به پشت سرش نگاه می کرد و می دید که آن پسر در تعقیبش است! او به سرعت وارد اتاقش شد، در را قفل کرد و روی تختش دراز کشید و خودش را زیر پتو مخفی نمود. در حالی که هنوز شوکه بود و از فرط وحشت می لرزید، شروع به خواندن دعا کرد. طولی نکشید که صدای باز شدن در اتاقش را شنید و متوجه شد که شخصی وارد اتاقش شده است. مین که از شدت ترس تقریبا قالب تهی کرده بود، جرأت نداشت از جایش بلند شود و ببیند که چه کسی وارد اتاقش شده است. ولی احساس می کرد که آن شخص مستقیم به سمت تختش آمد و آنجا ایستاد . سرانجام، ترس و وحشت شدید باعث شد که او از حال برود. زمانی به هوش آمد که صبح شده و از شدت گرما زیر پتو عرق کرده بود. هنگامی که متوجه شد پیژامه خوابش را به تن ندارد، یاد جریان هولناک شب گذشته افتاد. در اولین فرصت جریان را برای دوستانش تعریف کرد و از آن به بعد هرگز به خودش جرأت نداد که زمانی که همه در خواب هستند از اتاقش خارج شود! داستان ترسناك5 !!!!!! اگه مي ترسي نيا تو - αℓι - 05-02-2014 این ماجرا در خوابگاه دانشگاه ما رخ داده است. یکی از دوستانم به نام «جو» که با او در مسابقات تیراندازی آشنا شده ام، این ماجرا را به نقل از یکی از دانشجویان برایم تعریف کرده است: خوابگاه دانشگاه ساختمانی سه طبقه است و تمام دانشجویان پسر در تمام سطوح سنی در آنجا ساکن هستند. گاهی اوقات، برخی از دانشجویان ارشد به دانشجویان سال اول و تازه وارد زور می گفتند و قلدری می کردند. به هر حال روزی یکی از همین پسرها ی قلدر که سعی داشت به دانشجوی زیردستش زور بگوید، آن چنان درس عبرتی گرفت که تصور می کنم تا آخر عمر آنرا از یاد نبرد. او «مین» نام داشت. شبی «مین» به اتاق دوستش در طبقه دوم می رود تا با هم درد دل کنند. طولی نمی کشد که او متوجه می شود خیلی دیر شده، درنتیجه با دوستانش خداحافظی می کند و راهی اتاقش می شود. شب خیلی گرمی بود و گهگاهی نسیمی گرم می وزید. شبها محوطه خوابگاه در سکوت کامل فرو می رود و فقط صدای جیرجیرکها از بیرون ساختمان به گوش می رسد. اواسط هفته بود و همه زود خوابیده بودند تا صبح به کارهایشان برسند. مین به آرامی به سوی اتاقش می رفت که ناگهان در انتهای راهروی طبقه اول، پسری را دیدکه به طرز عجیبی آنجا نشسته است. قیافه آن پسر برای مین ناآشنا وبد. درنتیجه مین تصور می کرد که او یکی از دانشجویان خیلی اهل مطالعه و درسخوان است که هیچگاه با همکلاسانش گرم نمی گیرد. به نظر، بچه سال می آمد. دستهایش را روی زانوانش قرار داده و صورتش زیر بازوهایش پنهان بود. از پشت به نظر می رسید که آنجا خوابش برده است. مین به او نزدیک شد. به ناچار پسر را صدا زد تا بتواند از آنجا عبور کند. مین گفت: هی پسر اینجا چه می کنی؟اوه، شاید در حال گریستن هستی! ای پسر لوس و نازنازی! اگر می خواهی گریه کنی به اتاقت برگرد یا به خانه مادرت برو و در آغوش او زار بزن. به هر حال اینجا جای نشستن نیست. از جلوی راهم برو کنار! آن پسر اعتنایی به حرفهای مین نکرد و از جایش تکان نخورد. از این رو، مین به او نزدیک شد و لگدی به پاهایش زد و گفت: به تو گفتم زود از جلوی راهم برو کنار! مین از این که می دید پسرک از او واهمه ای ندارد و ملاحظه سن و جثه او را نمی کند، به شدت عصبانی شد ه بود. در همین وقت یک دفعه آن پسر از جایش بلند شد و به آرامی صورتش را به سمت مین چرخاند. مین متوجه شد که پسرک صورت ندارد ، یک تکه پوست سفید بدون دهان، دماغ و چشم به جای صورتش قرار داشت. مین تا چند لحظه قدرت هیچ گونه حرکتی را نداشت. فقط مستقیم به چهره پسرک نگاه می کرد و برای اولین بار بود که نمی دانست چه باید بکند. می خواست فریاد بزند، ولی صدایی از گلویش خارج نمی شد. دچار گیجی و منگی شده بود و نمی توانست به اعضای بدنش فرمان بدهد. آن پسرک حرکتی به خود داد و قصد داشت به مین نزدیک شود که ناگهان او به خودش آمد و پا به فرا گذاشت. مین در حالی که با قدرت تمام می دوید، مرتب به پشت سرش نگاه می کرد و می دید که آن پسر در تعقیبش است! او به سرعت وارد اتاقش شد، در را قفل کرد و روی تختش دراز کشید و خودش را زیر پتو مخفی نمود. در حالی که هنوز شوکه بود و از فرط وحشت می لرزید، شروع به خواندن دعا کرد. طولی نکشید که صدای باز شدن در اتاقش را شنید و متوجه شد که شخصی وارد اتاقش شده است. مین که از شدت ترس تقریبا قالب تهی کرده بود، جرأت نداشت از جایش بلند شود و ببیند که چه کسی وارد اتاقش شده است. ولی احساس می کرد که آن شخص مستقیم به سمت تختش آمد و آنجا ایستاد . سرانجام، ترس و وحشت شدید باعث شد که او از حال برود. زمانی به هوش آمد که صبح شده و از شدت گرما زیر پتو عرق کرده بود. هنگامی که متوجه شد پیژامه خوابش را به تن ندارد، یاد جریان هولناک شب گذشته افتاد. در اولین فرصت جریان را برای دوستانش تعریف کرد و از آن به بعد هرگز به خودش جرأت نداد که زمانی که همه در خواب هستند از اتاقش خارج شود! داستان ترسناك6 !!!!!! اگه مي ترسي نيا تو - αℓι - 05-02-2014 مجيد محسني پسري جوان و پرتلاش بود
كه شبانه روز در استخري واقع در غرب تهران كار ميكرد
او از صبح غرق در بوي كلر و حوله هاي نمناك
بوي بخار و اوكاليپتوس ميشد شبها هم
كارش تي كشيدن و تميز كردن استخر بود
وبعد با يك كوه خستگي در اتاق كوچكي كه همانجا داشت ميخوابيد
يكروز صبح استخر از باقي روزها بدليل تعطيلات شلوغ تر شده بود
آنروز خيلي طولاني و كسالت آور بود تا موقع غروب شد و هوا
رو به تاريكي رفت...مجيد مثل هرروز براي خدمات رساني
به قهوه خانه چوبي وكوچكي كه بالا اسخر بود رفت
روي تختي درگوشه به پشتي سرخ رنگ تيكه زد
و سيگاري روشن كرد،هنوز اولين پك رو نزده بود
كه نماي تخت روبرو نگاهشو جذب كرد
يك پيرمرد مو سفيد صورتش رو گرفته بود و آرام اشك ميريخت
مجيد با سردرگمي از جا بلند شد و بسمت پيرمرد رفت و گفت
پدر جان چيزي شده چرا ناراحتي؟؟
پيرمرد نگاهي گذرا كرد و گفت: ياد پسر كوچولوم افتادم
سپس چند لحظه سكوت بين آن دو حكم فرما شد مجيد گفت:
خوب...چيزيش شده؟؟؟
پيرمرد آب دهان قورت داد و گفت: حدود 10 سال پيش يه همچين شبي
من و پسرم با چندتا از دوستام آمديم اينجا ، اونموقع اينجا تازه ساخته شده بود
وامكاتات الان رو نداشت،پسرم آنزمان 6 سالش بود و در استخر مشغول آب بازي بود
من و دوستام تو سونا گرم حرف زدن بوديم و اصلا متوجه پسرم نبودم
اون مثل باقي بچه ها شيطنت داشت و داشته كنار اسختر مي دويده كه
پاش ليز ميخوره و با سر به لبه سنگي اسختر برخورد ميكنه
بعد هم مي افته تو گودي استخر و ميره زير آب...!!!
هيچكس حتي غريق ها هم متوجه نميشن.تا اينكه جسد خونينش روي آب مياد
من دقيقا اون موقع اونجا بودم..هق هق پيرمرد به گريه تبديل شد.
همه استخر داد ميزدنن و از آب بيرون آمدن....
پسرم عاشق گربه كوچولوش بود يكسال بعد از مرگش
اون گربه هم دق كرد و مرد
مجيد با افسوس گفت: خدا بيامرزه پسرتو
از جاش بلند شد و به سمت پيشخون رفت
تا براي پيرمرد آب قند بياره
اما وقتيكه برگشت هيچ اثري از پيرمرد نبود
شب به نيمه رسيد و بالاخره وقت تعطيل شدن اسخر رسيد
همهمه تمام شد و همه با شادي به خانه هايشان برگشتند
مجيد با بي حوصلگي جلوي در رو تي كشيد و
چند تا سطل حوله بزرگو جابجا كرد
بشدت احساس خستگي و خواب آلودگي داشت
درو قفل و چراغ ها رو خاموش كرد و در عرض
راهرو قدم برداشت، تنها صدايي كه سكوت رو ميشكست
صداي دنپايي پلاستيكي اش بود
به اتاق كوچكش رسيد چراغ طلائي را روشن كرد
رختوابش رو پهن كرد و راديو كوچكترشو هم روشن كرد
و در حالي كه زير پتو گرم خوابيده بود به صداي راديو گوش ميداد
كه يكدفعه صداي شلپ بلندي از استخر آمد انگار كسي به داخل آب پريده باشه!
با خودش گفت باز خيالاتي شدم و بي توجه پهلو به پهلو شد تا يه خواب لذيذ بكنه
كه چند ثانيه بعد صداي فرياد و كمك خواستن يك بچه بطرز گوشخراشي از استخر آمد
كه آب رو وحشيانه ميشكافت...مجيد با دلهره زياد از جا پريد و بدو بدو به سمت اسخر رفت
اما از تاريكي هيچ چيزي معلوم نبود تا برقو روشن كرد سرو صدا قطع شد و آب
ساكن و آرام بود مجيد نفس عميقي كشيد وپيشانيشو ماليد
و باخودش گفت:بدجور اعصبام بهم ريخته دارم ديوونه ميشم!
چراغو خاموش كرد و دوباره به اتاق برگشت
هنوز داخل تشكش نرفته بود كه دوباره سرو صدا شروع شد
اينبار سريع تر از قبل دويد و چراغو زد دوباره سكوت برقرار شد
مجيد فرياد خفيفي زد كه يكدفعه به شوك تبديل شد
وسط آب دايره خونين شكلي تشكيل شده بود
و لاشه گربه مرده اي به طرز فجيحي روي آب بود
عقي زد با حالت چندش آوري كه داشت با چوب غريق نجات
لاشه رو بيرون آورد و بسمت كمد رفت و يك گوني برداشت
تا لاشه رو داخلش بزاره و وقتي دوباره برگشت اثري از لاشه نبود
بلند داد زد: لعنتي..اينجا چه خبره من ديوونه شدم!!!!
و درحاليكه فوش ميداد رفت تا بخوابه و با خودش گفت
هر اتفاقي بيفته ديگه از جاش بلند نشه به سمت اتاق رفت
اما در اتاق بسته و قفل شده بود!
با مشت به در كوبيد اما هيچ فايده اي نداشت
در عوض صداي نعره يك گربه از سونا بگوشش خورد
با عصبانيت چوبي از كنار در برداشت و به داخل سونا رفت
اما باز اثري از چيزي نبود و توي بد دامي افتاد
در سونا قفل شده بود و بخار از سنسور به شكل فجيحي
بيرون ميزد مجيد فرياد زد: نهههههههههههههههههه
بخار بيشتر و بيشتر شد تا حدي كه شيشه داشت ترك ميخورد
از شدت حرارت مجيد تمام لباساشو در اورد و به سمت حوض
آب سرد رفت كه خالي بود و شير هم هرچي باز كرد آب ازش نيومد
بخار و گرما تا حدي رسيد كه تمام تنش از گرما سوخت و تاول زد
مجبد فقط داد ميزد از درد : سوختممممممممممممممم آآآآآآي
تا اينكه يكدفعه سنسور خاموش شد و در باز شد
مجيد با آخرين توانش دويد به ته راهرو كه يكدفعه پاش ليز خورد
و با سر به زمين خورد و به داخل آب پرت شد سرگيجه شديدي داشت
تنش بقدري سوزش داشت كه انگار تو درياي سوزن داغ افتاده
از هوش رفته بود و همه چيز در تاريكي دور سرش ميچرخيد
يكدفعه دست لزجي از زير آب پاشو گرفت و با فشار به ته استخر برد
تلاشهاي مجيد بي فايده بود وزودتر از آنكه فكرش رو كنه تسليم مرگ شده بود!
فرداي آنروز وقتي رئيس استخر وارد شد جسد خونين و بي جان
مجيدو ديد كه روي آب آرام شناور بود و خونش تمام آب رو سرخ كرده بود
پايان
داستان ترسناك7 !!!!!! اگه مي ترسي نيا تو - αℓι - 05-02-2014 اين اولين داستانيه كه با ديد دوم شخص دارم مي نويسم . در اين داستان شما مي توانيد مسير داستان را خودتان انتخاب كنيد !!! چند روزی استکه همه به خاطر مو های بلندتان به شما می گویند که به آرایشگاه بروید تا از این حالت ژولیده تان بیرون بیایید. محل کار شما در یک اداره در مرکز شهر است و معمولا شما با مترو از خانه تان به محل کار رفت و آمد می کنید. امروز روز سختی در اداره بود و رئیستان شما را به خاطر کم کاریتان تحدید به اخراج کرده بود به همین دلیل حال و حوصله شلوغی مترو را ندارید.پس تصمیم می گیرید با تاکسی به خانه باز گردید. در راه خانه ناگهان یک آرایشگاه که قبلا ندیده بودید را مشاهده می کنید. آرایشگاه خالی به نظر می آمد و جز آرایشگر آن کسی در داخل مغازه نبود. تو دل خودتان می گویید که چه زمانی بهتر از الآن؟ نه کاری دارید و نه سلمانی شلوغ است؟! پس به راننده می گویید که کنار بزند و پس از پرداخت کرایه، پیاده می شوید. همان موقع فردی دیگر زود تر از شما وارد آرایشگاه می شود و شما تو دل خودتان او را لعنت می کنید که چرا کار او باید اول تمام شود و شما وقتتان به خاطر او تلف شود؟بالاخره وارد آرایشگاه می شوید روی صندلی صفت آنجا می نشینید. فردی که جلو تر از شما بود روی صندلی پیرایش نشسته و آرایشگر پیشبند را دور گردن او محکم می کند. به قیافه آرایشگر نگاه می کنید. فردی پیر ولی با چشمانی زاغ و گرد بود. دندان های زرد او هم با لبخندی عجیب نمایان بود. کمی از او می ترسید ولی به خود اطمینان می دهید که آرایشگر که ترسی ندارد. تصممیم می گیرید برای آنکه از این فکر بیرون بیایید و سرگرم شوید مجله بخوانید. مجله های زیادی روی میز نیست. فقط یک مجله مدل مو که تاریخش برای 4 سال پیش است و مجله خوانواده سبز که جلد آن کنده شده است. مجله مدل مو را بر می دارید و آن را مطالعه می کنید. در همین حین در مغازه باز می شود. فردی که پالتو گشادی پوشیده است وارد آرایشگاه می شود و به سمت انتهای آن که با پرده ای کثیف پوشانده شده است می رود. ده دقیقه ای می گذرد و کار نفر جلویی شما تقریبا رو به اتمام است. آرایشگر هم تیغی نسبتا بزرگی از داخل ظرفی محتوای مایع آن الکل کثیفی است و چند موی ریز هم داخلش است در می آورد. مشتری قبلی برای آرایشگر شروع به توضیح می دهد که نمی خواهد از تیغ استفاده کند و چون می گویند بیماری های قارچی روی پوست در می آید و... . آرایشگر هم به آرامی به پشت سر او می رود به حرف های او گوش می دهد. ناگهان آرایشگر با دست دهن مشتری خودش را می گیرد به سرعت به عقب بر می گرداند و با تیغ سلمانی شاهرگ های او را می زند! خون سرخ او به آینه می پاشد و ذهن شما هم از این حادثه وحشتناک و منفور قفل کرده و قادر به انجام هیچ کاری نیستید. ناگهان پرده به کناری زده می شود فرد پالتو پوش به سمت شما می آید. آرایشگر هم در حالی که قهقه ای شیطانی سر می دهد به سمت شما بر می گردد.مرگ خود را جلوی چشمانتان می بینید. پس تصمیم می گیرید برای زنده ماندن تلاش کنید: اگر می خواهید فرار کنید از نوشته بنفش رنگ بخوانید و اگر می خواهید با آن دو مقابله کنید از نوشته نارنجی رنگ بخوانید. ازجای خود بلند می شوید و تصمیم می گیرید که به فرد پالتو پوش که به نظر می رسد مسلح نباشد حمله کنید. پس به سمت او می دوید و مشتی محکم به شکم او می زنید. ولی او اعتنایی نمی کند و با کف دست به صورت شما می زند. شما چند لحظه گیج می شوید و این فرصت کوتاه سبب می شود که آرایشگر که به آرامی از پشت به شما نزدیک می شد، به سمت شما حمله ور شود با تیغ سلمانی چند جراحت عمیق در کمر و کتف شما ایجاد کند. شما هم سوزشی شدید در پشت خود حس می کنید و از شدت درد دو زانو به زمین می افتید. آرایشگر هم تصمیم می گیرد که کار شما را یکسره کند. پس سر شما را با گرفتن موهایتان به عقب بر می گرداند و تیغ سلمانی را تا ته از جلو وارد گردنتان می کند. نای شما پاره می شود و دیگر توانایی نفس کشیدن از شما صلب می شود. و در حالی که در خون خودتان برای نفس کشیدن در حال تقلا کردن هستید ،جان می دهید و آخرین چیزی که می بینید دستان شیطانی آن دو است که به شما نزدیک می شوند.( شما مردید و ادامه داستان به شما ربطی ندارد.) فردپالتو پوش شروع به دویدن به سمت شما می کند و شما برای اینکه کمی اورا گیج کنید مجله ای که در دستان عرق کرده تان است را به سمت او پرتاب می کنید. مجله به صورت او می خورد و او هم تعادل خود را از از دست می دهد به دیوار برخورد می کند. آرایشگر هم که زمانی این صحنه را دید با فریادی به سمت شما حمله کرد و شما هم با پا میز عسلی جلوتان را به سمت او هل می دهید. میز به پا های آرایشگر می خورد و او با سر روی میز می افتد. بعد با سرعت به سمت در می دوید و سعی می کنید آن را باز کنید ولی در قفل است.فرد پالتو پوش هم از این فرصت استفاده کرده و از جای خود بر می خیزد و خود را به سمت شما می کشاند. به اطرافتان نگاهی می اندازید تا وسیله ای به درد بخور پیدا کنید. سمت چپ شما یک گلدان و یک جاروی دسته بلند پلاستیکی می باشد. اگر می خواهید با گلدان پنجره را بشکنید و از آن فرار کنید نوشته آبی رنگ را بخوانید و اگر می خواهید بی خیال فرار شوید با گلدان و جاروی دسته بلند پلاستیک به مصاف آن دو بروید نوشته قرمز رنگ را بخوانید. گلدانرا به سختی برمی دارید و با شدت هرچه تمام تر به سمت شیشه آرایشگاه پرتاب می کنید. شیشه با صدایی مهیب خورد می شود. از پنجره بیرون می پرید ولی از بدشانسیتان پایتان توسط شیشه های گوشه پنجره پاره می شود. ولی برای حفظ جانتان به آن اعتنایی نمی کنید و لنگ لنگان به سمت خیابان می دوید. چند کوچه و خیابان را با آن وضع طی می کنید و نمی دانید که کجا هستید، چکار باید بکنید و کجا باید بروید و حسابی گیج شده اید. تا اینکه به یک خیابان عریض می رسید و تصمیم می گیرید که به آن سمت خیابان رفته تا در خانه های مردم را زده و از آن ها کمک بخواهید.در حالی که به اواسط خیابان رسیده اید صدای موتور ماشینی را می شنوید . رویتان را به سمت صدا بر میگردانید و پاترول خاک گرفته ای را می بینید که با سرعت به سمت شما در حرکت است. سعی می کنید سریع تر از آنجا دور شود ولی پای زخمیتان سرعتتان را گرفته است. پاترول به شدت به شما می زند و شما چند متر آن طرف تر روی زمین می افتید. تمام بدنتان را دردی شدید فرا می گیرد و خون گرم خودتان را روی صورتتان حس می کند. پاترول کنار شما می ایستد در آن باز می شود و شما کفش های قدیمی و پاره و شلوار کثیف راننده را می بینید و همین کافی است که بفهمید راننده، همان فرد پالتو پوش است. سعی می کنید کشان کشان از او دور شوید. ولی او با خونسردی به شما نزدیک می شود و با پای خود ضربه ای محکم به صورت شما می زند و شما بیهوش شده و دیگر هیچ چیزی نمی فهمید...(ادامه:قسمت سیاه رنگ) بهفرد پالتو پوش نگاهی می اندازید .او درحالی که با کینه به شما چشم دوخته است به شما نزدیک و نزدیک تر می شود. پس گلدان را به سختی بر می دارید و با شدت هرچه تمام تر به سر او پرتاب می کنید. گلدان و سر فرد پالتو پوش هر دو با هم خورد می شود و او محکم به زمین برخورد می کند و خون از سر متلاشی شده اش جاری می شود.بنظر می رسد که او را کشته باشید. آرایشگر در این مدت زمان پاشده و ایستاده بود و با مشاهده ی این صحنه نعره ای می زند و خود را برای حمله ای آماده می کند. شما هم برای اینکه دست خالی نباشید جاروی دسته بلند پلاستیکی را بر می دارید. آرایشگر با تیغ خونی خود به شما حمله ور می شود. تیغ را به سمت صورت شما جلو می آورد ولی شما زرنگی می کنید و با دسته جارو، تیغ را از دست او بیرون می اندازید. او هم با لگدی شما را به عقب هل می دهد. پای شما به پایین پنجره گیر می کند و با شکستن پنجره از پشت روی آسفالت صفت کف خیابان می افتید.آرایشگر خیلی سریع بالای سر شما می آید و با کشیدن مو هایتان سر شما را کمی بالا می آورد و همانجا نگه می دارد.بعد با شدت سر شما را به زمین می کوبد و شما از شدت درد بیهوش می شوید و دیگر چیزی نمی فهمید...(ادامه:قسمت سیاه رنگ) ...با صدایخوردن باد به پنجره از خواب بیدار می شوید. سرتان تیر می کشد و بدنتان کوفته است و درد می کند. به سختی بلند می شوید و می نشینید تا بتوانید دور و اطرافتان را بررسی کنید. داخل کلبه ی چوبی و قدیمی هستید که اثاثیه داخل آن را تنها یک زیر انداز که شما روی آن نشسته اید و یک چهار پایه که روی آن یک چراغ نفتی روشن قرار دارد تشکیل داده اند.می خواهید دستانتان را برای مالیدن چشمانتان بالا بیاورید که متوجه می شوید دستانتان را با طناب نسبتا کلفتی بسته اند.باید یکجوری از آنجا فرار کنید: اگر می خواهید با فریاد کشیدن کمک بخواهید نوشته سبز رنگ را بخوانید و اگر می خواهید به تنهایی خود را آزاد کنید از نوشته صورتی رنگ بخوانید. بهامید اینکه کسی آن دور اطراف صدای شما را بشنود و به کمک شما بیاید شروع به داد کشیدن و کمک خواستن می کنید.ناگهان صدای جنب و جوشی را از بیرون می شنوید . به نظر می رسد که فردی برای کمک به شما به کلبه نزدیک می شود. پس با صدای بلند تری موقعیت خودتان را شرح می دهید و می گویید که چه اتفاقی برایتان افتاده است. ناگهان دستیگره اتاق وحشیانه به حرکت در می آید و در به شدت باز می شود. شما امیدوار به فردی که داخل می شود نگاه می کنید. او کمی جلو تر می آید و نور چراغ نفتی صورت او را روشن می کند. جرم سیاه رنگی تمام صورت او را فرا گرفته است ولی مانع از آن نمی شود که بتوانید تشخیص دهید که این فرد شباهت بسیاری به فرد پالتو پوشی که داخل آرایشگاه دارد. فرد تازه وارد در حالی که نفس نفس مس زند با خشم به شما نگاه می کند. شما دوباره فریاد زدن را از سر می گیرید که فرد تازه وارد به سمت شما می دود و لگد محکمی به دهن شما می زند و شما از شدت ضربه به عقب پرت میشوید. لسه تان جر خورده است و چند دندانتان کنهده و شکسته است. خون دهنتان را پر می کند و شما حالتان از مزه آن به هم می خورد و او را به بیرون تف می کنید. فرد تازه وارد در حال در آوردن چاقو کثیف و زنگزده ای از زیر پیراهن خود با صدای دو رگه ای می گوید: زیادی ور ور می کنی... و چاقو را در سینه شما فرو می برد. خون به بیرون فواره می زند و قلب شما تکه پاره می شود...و شما می میرید...(شما مردید و ادامه داستان به شما ربطی ندارد.) باردیگر اثاثیه اتاق را از نظر می گذرانید. متوجه می شوید که می توانید به کمک آتش چراغ نفتی دستانتان را باز کنید.پس به سختی از جای خدوتان بلند می شوید و نزدیک چراغ نفتی می شوید. متوجه می شود که تنها با شکستن چراغ می توانید به آتش آن دسترسی پیدا کنید. پس با لگدی چراغ را به زمین می اندازید .شیشهچراغ و مخزن نفت آن هردم می شکنند و نفت مشتعل نصف کف اتاق را فرا می گیرد. شما کمی از آتش به وجود آمده می ترسید ولی متوجه می شوید که دیگر هیچ چیز برای از دست دادن ندارید. به همین خاطر دستان خود را روی آتش گرفته تا طناب ها بسوزند.از گرمای آتش دست شما شروع به سیاه شدن و سوختن می کند ولی طناب سریع تر آتش می گیرد و شما با فشاری طناب ها را ازهم جدا می کنید. آتش کم کم در حال فرا گرفتن تمام اتاق است.پس شما به سرعت به سمت در می دوید و با شانه خود محکم به در چوبی می کوبید. در می شکند و شما به زمین می افتید. کل کلبه آتش گرفته است و صدای هیاهویی از دور به گوش می رسد. از جای خود بلند می شوید و اطرافتان را نگاه می کنید.کلبه در کنار جاده خاکی است شما تصمیم می گیرید که در امتداد جاده خاکی شروع به دویدن کنید و فرار کنید. پس از چند دقیقه به جاده آسفالته ای می رسید. چند لحظه بعد. ماشینی از دور پدیدار می شود. نمی دانید چرا ولی یاد صحنه ای از فیلمی که چند وقت پیش دیده اید می افتید و به یاد می آورید که در یکی از صحنه های آن فردی مثل شما در حال فرار از دست یک عده قاتل است تا به جاده ای می رسد. ولی هیچ ماشینی برای او نگه نمی دارد و او به دست قاتل ها می افتد و کشته می شود. پس تصمیم می گیرید که حتما سوار آن ماشینی که به شما نزدیک می شود بشوید: اگر می خواهید با زور ماشین را متوقف و سوار آن شوید از نوشته آبی کمرنگ بخوانید و اگر می خواهید که از راننده خواهش کنید که شما را سوار کند از نوشته توسی رنگ بخوانید. تصمیممی گیرید که اتفاقی که معمولا در فیلم ها می افتد دیگر برای شما نیفتد. پس وسط جاده می ایستید و ماشین را متوقف می کنید. بعد به سرعت به سمت در آن می دوید و آن را باز می کنید و و بازوی راننده را گرفته و سعی به بیرون کشیدن او از ماشین دارید. ولی او بازو اش را از دستانتان بیرون می کشد و با لگدی شما را از خود دور می کند.بعد خم می شود و از داخل داشبورد یک کلت 19.11 در می آورد و با سه تیر شما را به آن دنیا می فرستد.(شما مردید و ادامه داستان به شما ربطی ندارد). کنارجاده می ایستید و با نزدیک شدن ماشین دست خود را برای او تکان می دهید. ماشین کنار می زند و راننده شیشه را پایین می زند و می پرسد مشکلی پیش آمده؟ شما برای او تعریف می کنید که چند نفر قصد دارند من را به قتل برسانند و ... .که ناگهان صدای فریاد کشیدن و دویدن چند نفر به گوش رسید. شما معطل نمی کنید و داخل ماشین می پرید و به راننده می گویید جان هر کسی که دوست دارد حرکت کند. راننده کمی تردید می کند ولی با دیدن یک عده که چراغ قوه و چماغ به دست در حال نزدیک شدن به ماشین هستند پایش را روی گاز فشار می دهد و از آن ها دور می شود.ساعتی بعد شما را به بیمارستان می رساند و پزشک ها زخم های شما را درمان می کنند و پلیس ها از شما بازجویی می کنند و متوجه می شوید که قاتل ها شما را از تهران به یکی از مناطق دور افتاده کرج منتقل کرده اند.شما آدرس آرایشگاهی که اتفاق ها از آنجا شروع شده بودند را به پلیس می دهید. پلیس ها برای بازداشت آرایشگر به آنجا می روند.و آن ها شما را پس از بهبود زخم هایتان مرخص می کنند و به خانه تان باز می گردید. چند روز بعدخبر می دهند که برای شناسایی آرایشگر به کلانتری بروید قبل از اینکه آرایشگر بیاید پلیس ها برای شما توضیح می دهند که در زیر زمین آرایشگاه تعداد 15 جنازه که همگی رگ های گردنشان زده شده است پیدا کرده اند. ولی زمانی که نیروی انتظامی محل را محاصره کرده بود. آرایشگر با تیغ سلمانی خود، خود کشی کرده است و هیچ گونه اطلاعاتی از همدستان او در دست نیست.شما به خانه بر می گردید و استراحت می کنید و از زنده ماندنتان خوشحال هستید... تبریک می گم!شما زنده ماندید. از زندگی خود لذت ببرید... چون مدتی دیگر... همدستان آرایشگر به سراغ شما خواهند آمد.. نامردا زحمت کشیدم کپی پیست کردم د بیاید یه نظر بدید روح مارو شاد کنید داستان ترسناك8 !!!!!! اگه مي ترسي نيا تو - αℓι - 06-02-2014 روحی با موهای قرمز احتمالا برخی از افراد با ناحیه «روت چهل و چهار» آشنا هستند. ولی آیا هرگز چیزی راجع به روح پلید آنجا هم شنیده اید؟ بسیاری از افراد در رابطه با این روح دچار تجربیات وحشتناکی شده اند. گفته می شود که او موهای قرمز رنگی دارد و اغلب تی شرتی پشمی به رنگ روشن و شلوار جینی آبی رنگ به تن دارد. برخی از افراد مدعیند که او ناگهان در اواسط اتوبان ها و جاده های خلوت و متروکه ظاهر می گردد وحتی بعضی او را زیر گرفته اند و زمانی که بر می گردند تا ببینند آیا شخصی در آنجا افتاده یا نه ، با جسدی مواجه نمی شوند. اگرچه، روح پلید آن چنان خنده بلندی از ته دل سر می دهد که باعث می شود که مو به تن همه راست شود. برخی دیگر ادعا می کنند که او سرش را به شیشه جلوی اتومبیل می چسباند، خنده کریهی سر می دهد و به تعقیب آنها می پردازد، در حالی که سرعت آنها بیش از 120 کیلومتر در ساعت بوده است، بدتر از همه این که او آن چنان خنده خوفناک و شیطانی به سرنشینان ماشین تحویل می دهد که خون در عروقشان منجمد می شود. همچنین یک راننده کامیون گفته است که آن روح در اطراف اتوبان منطقه روت چهل و چهار کنار جاده ایستاده بود و برای او اتو استاپ زد. راننده هم دلش به رحم می آید و مقابل پایش ترمز می کند. طبق اظهارات آن راننده روح مردی حدودا چهل ساله با موهای پرپشت قرمز رنگ به نظر می رسید. بعد از آنکه روح پلید سوار کامیون می شود، راننده مقصدش را از او می پرسد، ولی او در سکوت فقط لبخند می زد. راننده کامیون هم به خیال این که با فردی روانی یا دیوانه مواجه است عصبانی می شود، ترمز می کند و از او می خواهد که هرچه زودتر پیاده شود. روح هم طبق خواسته ی مرد از کامیون خارج می شود. اگرچه، خروج او از کامیون به صورت غیب شدن ناگهانی در تاریکی صورت می گیرد، راننده مدعی است که قبل از آنکه روح ناپدید شود، داخل بدنش را دیده است. ماجرای دیگر مربوط به زن و شوهری میشود که ماشینان در اواسط جاده ای خلوت خراب می شود. مرد به زنش می گوید که داخل ماشین بماند تا او به سراغ یافتن تلفن عمومی برود. طولی نمی کشد که مرد سر راهش با روح معروف، مواجه می شود که کنار جاده نشسته بود. مرد از او می پرسد که آیا می داند نزدیکترین تلفن عمومی کجا قرار دارد یا نه، ولی روح بدون بر زبان آوردن کلمه ای فقط لبخندی کریه و بلند بالا به او تحویل می دهد. مرد مدعی است که به وضوح دو حفره خالی را به جای چشم در صورت روح دیده بود و وقتی از او فاصله می گیرد، روح با صدای شیطانی و مشمئزکننده خنده بلندی را سر می دهد. مرد وقتی به ماشینش برمی گردد، زنش را به شدت نگران و مضطرب می یابد. زن مدعی می شد که در حالی که رادیو ماشین روشن بوده، درلابه لای آن صدای خنده های بلند و زشتی را می شنود و عصبانی می گردد. درنتیجه زن از ماشین خارج می شود تا سروگوشی به آب دهد ولی صدای خنده حتی یک لحظه هم قطع نمی شود. زن با وحشت فراوان سوار ماشین می شود و رادیو را خاموش می کند، سپس همزمان صدای خنده ها نیز قطع می گردد. زن و شوهر که هر دو به شدت وحشت کرده بودند، فورا سوار یک ماشین عبوری می شوند و صحنه را ترک می کنند. |