نظرسنجی: سطح داستان ها را چگونه ديديد ؟؟؟؟
عالي بود !!! بازم بذار !!!
داستانات بدرد لاي جرز مي خوره !!!
[نمایش نتایج]
 
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
امتیاز موضوع:
  • 20 رأی - میانگین امتیازات: 3.95
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سـری داستان های ترسـناک ( اگه میترسی نیا تو)

#2
در يكي از روز هاي سياه و سفيد دي ماه زنگ آخر مدرسهشهيد موسوي به صدا در آمد همه بدو بدو به سوي دره مدرسه ميرفتن بجز دانش آموزان كلاس دوم ادبيات آنها كه يك زنگ اضافه داشتن در مدرسه ماندن تا زنگ تفريح بخورد تا دوباره به كلاس بروند زنگ آمار و مدل سازي بود بعد از طي يك ساعت كه در آن هواي سرد گذشت دوباره صداي زنگ به صدا در آمد همه به سوي در ميرفتن هشام دانش آموز قد بلند كلاس كه داشت بندو بساتش رو جمع ميكرد آخر همه از كلاس رفت بيرون او هم مانند بقيه دانش آموزان به سمت دره خروجي سالن ميرفت اما نه از دانش آموزان خبري بود و نه از ناظم مدرسه اقاي نوروزي هشام به كلي گيج شده بود چون هميشه با سه تا از هم كلاسيهايش ميرفت اما تو حياط مدرسه هيچ كس منتظر او نبود هوا هم گرگ و ميش بود انگار تا چند دقيقه بعد آسمون دق دليش رو سره مردم خالي ميكرد هشام بدو بدو به سمت دره مدرسه رفت تا شايد دوستانش رو تو كوچه پيدا كند اما به طور عجيبي تمام كوچه رو مه گرفته بود چند بار دوستش رو صدا كرد: عابدي عابدي عا... زبانش بند اومد مقداري خون رو ديد كه روي زمين ريخته شده بود با ترس آرام آرام رفت جلو اما دوباره احساس آرامش بهش دست داد سر و پا هاي مرغ بيچاره رو ديد كه انگار همين چند دقيقه قبل قرباني شده بود هشام اين دفعه صبر نكرد و به سمت خيابان اصلي قدم بر داشت قدم هايش معمولي بود كه يك دفعه صداي آشناي او را صدا كرد هشام.... هشام
هشامبرگشت اما كسي نبود دوباره به راه خود ادامه داد كم كم داشت به خيابان نزديك ميشد سرتاسر مسير رو مه گرفته بود يك ماشين هم نبود آرام آرام در حالي كه در فكر فرو رفته بود به آن طرف خيابان  رفت نگاهي به مسير كرد اما به دليل وجود مه هيچ چيزي معلوم نبود.
حدوديه ربع بيست دقيقه تو ايستگاه نشسته بود تا اينكه دو تا چراغ زرد رنگ كه نشان اميدي براي هشام بود نمايان شد بله اون اتوبوس بود سريع رفت كنار خيابان جلو ايستگاه ايستاد تا اتوبوس نگه دارد اتوبوس درست جلو او ايستاد از راننده پرسيد مصلي راننده پاسخ داد نه ولي بيا تا يه جايي ميبرمت هشام: نه پس اگه مسيرتون اونجا نيست مزاحمتون نميشم راننده: بيا بالا چون اگه با ما نياي فكر نكنم ديگه هيچ وقت بتوني بري خونت هشام با تعجب پرسيد چرا راننده گفت واسه اينكه اين آخرين اتوبوس هستش هشام دوباره پرسيد برا چي؟ راننده گفت چون كه تمام آدم هاي اين منطقه به طور عجيبي ناپديد شده اين آدم ها هم آخرين كساني هستن كه تو اتوبوس نشستن شايد آدم هاي ديگه اي هم باشه كه نتوستن خودشون رو به اتوبوس برسونند هشام سريع سوار اتوبوس شد آدم هاي توي اتوبوس مثل كوچه و خيابان غير عادي بودند همه گوشه ي از صندلي نشسته و با خودشون حرف ميزدند بعضي ها هم با خودشون دعوا ميكردند هشام هم رفت و روي يكي از صندلي ها نشست و در فكر فرو رفت تا اينكه از شدت سرما خوابش برد مدتي بعد با صداي باز شدن دره اتوبوس از خواب بيدار شد با حالتي خواب آلود از اتوبوس پياده شد دور تا دور را ساختمان هاي مخروبه گرفته بود چيز جالب اينجا بود كه تار هاي عنكبوت از اين ساختمون به ساختمون هاي ديگر كشيده شده بود اما اين تار ها با بقيه تار ها فرق داشت اينها كلفت تر و بزرگ تر بودند در همين لحظه راننده بلند گفت: گوش كنيد امشب رو اينجا استراحت ميكنيم چون خونه ها امن نيستند چند نفرتون با من بياين بريم دنبال يه جايي براي گذرندن امشب بقيه هم بروند تو اتوبوس تا ما ميايم.
چند نفر همراه راننده راهي شدند هشام تو اين فكر بود كه راننده براي چي اين حرف ها رو زد و منظورش از امن نيست چيبود كه ناگهان عنكبوتي ترس ناك از پنجره ي شكسته ي ساختمان جلويی ظاهر شد و تاري به سوي يكي از مسافرين پرتاب كرد زن هاي موجود در جمع همه جيغ ميكشيدند چند تا مرد هم كه بود دست پا چه و سراسيمه بودند كه يهو دختر جواني بلند داد زد همه برين تو اتوبوس مثل اينكه تار هاي عنكبوت سمي بود چون تمام سره مسافر بد بخت ذوب شده بود طوري كه يك سطل اسيد رو روي سره اون خالي كرده باشند هشام كه تازه فهميده بود 'اينجا امن نيست' يعنيچي بدو بدو به سمت دره اتوبوس رفت مرد جواني كه منتظر آخرين نفر بود تند تند دكمه ها رو فشار ميداد تا در ها بسته شوند بقيه هم داشتن پنجره ها رو مي بستن بلاخره درها و پنجره ها بسته شد سكوت حكم فرما شد همه با ترس به بيرون نگاه ميكردن تا شايد دوباره اون موجود رو ببيند اما اين دفعه تعداد بيشتر از اون عنكبوت ها با جسته ها بزرگ تري داشتن رد ميشدند كه ناگهان يكي از مسافران حدسه اي بلند زد كه باعث جلب توجه يكي از عنكبوت ها شد اون موجود به طرف اتوبوس امد و با هشت چشم خود تمام اتوبوس رو برانداز كرد مثل اينكه چيزي توجه اون رو جلب كرد با دست هايش محكم به شيشه ميزد بله دختري كه كاپشن قرمز پوشيده بود توجه اون رو جلب كرده بود مثل اينكه عنکبوت از رنگ قرمز خوشش میومد همه ترسیده بودند ناگهان پیرزنی از وسط اتوبوس گفت: پس راننده با اون چند نفر چی؟ مرد جوان دوباره گفت: من میرم بیرون تا به اونها خبر بدم شما سره عنکبوت ها رو گرم کنید هشام هم به مرد جوان پیوست و گفت: من هم میام مرد گفت نه خطر ناکه تو همین جا بمون اما هشام دوباره اصرار کرد و گفت نه من باید بیام بلاخره مرد قبول کرد آن دو تا از پنجره ی پشتی پریدن پایین و بدو بدو به طرف راهی که راننده و اون چند نفر رفتن این ها هم رفتن هشام به پشت سره خود نگاه کرد بله تمام عنکبوت ها اتوبوس رو دوره کرده بودند مرد جوان گفت عجله کن از دور نوری از مغازه ی نمایان بود هر دو خوشحال بدو بدو به سمت مغازه رفتن تا به دره مغازه رسیدن تند تند در را زدند اما صدایی نیامد دوباره در را محکم تر زدن که ناگهان راننده با صورتی خونی پرید جلوی در هر دو شوکه شدند راننده به هر زحمتی  که بود در را باز کرد و آن دو تا وارد شدن و هراسان از راننده پرسیدند که چی شده؟ واسه چی خونی؟ اون چند نفر کجان؟ راننده که نفس های آخر خود را میکشید با صدای لرزان گفت: اون عنکبوت های لعنتی به ما حمله کرد و ....
رانندهبد بخت جان داد. هشام و آن مرد جوان با برداشتن یک تبر از مغازه بیرون رفتن و دوباره به سمت اتوبوس رفتن ولی زمانی که به آنجا رسیدند از ترس و عصبانیت محکم داد کشیدند اتوبوس داشت تو آتیش می سوخت بله اتوبوس چپ کرده بود و به خاطر بیرون اومدن بنزین از باک منفجر شده بود و تمام مسافرین بد بخت سوخته شده بودند هشام و آن مرد با ناراحتی به راه خود ادامه دادند تا به جای برسند...
پاسخ
 سپاس شده توسط ✖ƇRAzƳ ƤRιƝƇƐSѕ✖ ، shawkila ، lackyguy ، @AMIN@ 2002 ، ستایش*** ، Ali.max king ، vampire whs ، **mahdi** ، ƁяιƖƖιαηт


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
داستان ترسناك2 !!!!!! اگه مي ترسي نيا تو - αℓι - 04-02-2014، 11:23

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان