امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 4.18
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم

#5
از بوفه ی بیمارستان یه چیزی گرفتم و خوردم ، رو صندلی جلوی ICU نشستم و دائم خدا رو صدا می زدم ، خدایا ، خدای من ، بابام رو خودت نجات بده ، خودت شفاش بده ، من بدون بابام هیچم ، امیدم رو ناامید نکن خدایا ، بابام رو بهم برگردون.
درست دو هفته گذشت ، مامان تو طول دو هفته اصلا نیومد بیمارستان یعنی نذاشتیم ، سنا هم دو بار اومد فقط ، شیوا روزایی که دانشگاه می رفت از دانشگاه میومد پیش من و بقیه روزا هم سر می زد ، منم که فقط می رفتم خونه ، یه غذای درست حسابی می خوردم ، حمام می کردم ، چند ساعت می خوابیدم ، بعد دوباره می رفتم بیمارستان ، دو هفته به همین صورت گذشت و حال بابا ذره ای هم تغییر نکرد ، انگاری هممون عادت کرده بودیم ، به اینکه بابا نباشه ، کارای شرکت مونده بود ، یه برادر هم نداشتیم که کارهارو انجام بده ، تنهای تنها بودیم ، فامیلامون ، بی احساس تر از اون بودن که کمکمون کنن و دوستای بابا هم فقط می ریختن توی بیمارستان و همشون بدون ملاقات پدرم کمپوت های آناناس و آب میوه ها رو میدادن به من ، روز سه شنبه بود ، شیوا از دانشگاه اومده بود بیمارستان ، مانتوی عسلی رنگ ، مقنعه و شلوار مشکی ، با کفش های کرمی رنگ ، نزدیک اومد و سلام کرد ، نشست کنارم ، گفتم:
- شیوا من بریدم...
- یعنی چی؟
- مطمئن نیستم بابا خوب شه...
و زدم زیر گریه ، شیوا سرم رو روی شونه هاش گذاشت و آروم گفت:
- قربونت برم ، خواهری گلم ، اینطوری نکن ، ایشالله که خوب میشه بابا.
در همین لحظه شهاب با یه پسره اومد ، دو تاشون روپوش سفید پوشیده بودن ، پسره خیلی تیکه بود ، قد بلند و خوش قیافه بود ولی خوب استاد آریان خودم بهتر بود ، نمی دونم شایدم اون بهتره ، زیاد توجه نکردم.
شهاب- خانم صادقی؟
بلند شدم ، شیوا هم با من بلند شد ، اشک هام رو پاک کردم و گفتم:
- سلام ، فرمایید؟
شیوا- سلام.
شهاب- سلام. پسرعموم هستن ، یه جراح متخصص ، خواستم بیان تا نظر ایشونم بدونیم.
رو به پسرعوش کردم و گفتم:
- سلام ، خوشبختم.
- همچنین ، میلاد هستم.
رو به شیوا کرد و گفت:
- خوشبختم.
شیوا- ممنون ، همچنین.
لبخندی روی صورت هردوتاشون بود ، اخمام رفت توی هم و به شیوا نگاه کردم ، سریع نیششو جمع و جور کرد و میلاد رفت داخل تا بابا رو معاینه کنه من و شیوا هم نشستیم و منتظر جوابش بودیم...
یکمی که گذشت دکتر بی صدا از اتاق خارج شد ، بلند شدم تا سوالی بپرسک ولی با دیدن سامیار که اونم یه متخصص معرکه بود ، که داشت بهم با چشماش می گفت ، سکوت کنم ساکت شدم ، شیوا دو قطره اشک از چشماش بارید ، حال منم بد شد ، یهو نمی دونم چه اتفاقی افتاد که یه خانم از توی بخش با اینکه ممنوع بود تقریبا داد زد:
- دکتر ، دکتر ، معجزه ، معجزه...
دکتر برگشت به بخش و بعد از تقریبا حدود یک ساعت بیرون اومد ، یه لبخند پهن روی لب های شهاب و میلاد بود ، رفتم سمت شهاب و گفتم:
- چی شد استاد؟
- پدرتون سلامتشون رو به دست آوردن اما باید یه مدت دیگه مهمون ما باشن.
شیوا لبخندی تحویل میلاد داد و گفت:
- ممنونم...
پاسخ
 سپاس شده توسط aida 2 ، elnaz-s ، m love f ، نازنین* ، ❀இℬℯѕ✟♚ℊⅈℛℒஇ❀ ، ღ ツ setareh ツ ღ ، پرنیان92 ، فاطی کرجی ، شکوفه2 ، "تنها" ، Shadow of Death ، قاصدک57 ، آویـــســا ، Berserk ، فرشته بلا ، Doory ، Aesthetic ، єη∂ℓєѕѕღ ، Lowin


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 06-11-2013، 20:46

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 10 مهمان