06-11-2013، 20:46
از بوفه ی بیمارستان یه چیزی گرفتم و خوردم ، رو صندلی جلوی ICU نشستم و دائم خدا رو صدا می زدم ، خدایا ، خدای من ، بابام رو خودت نجات بده ، خودت شفاش بده ، من بدون بابام هیچم ، امیدم رو ناامید نکن خدایا ، بابام رو بهم برگردون.
درست دو هفته گذشت ، مامان تو طول دو هفته اصلا نیومد بیمارستان یعنی نذاشتیم ، سنا هم دو بار اومد فقط ، شیوا روزایی که دانشگاه می رفت از دانشگاه میومد پیش من و بقیه روزا هم سر می زد ، منم که فقط می رفتم خونه ، یه غذای درست حسابی می خوردم ، حمام می کردم ، چند ساعت می خوابیدم ، بعد دوباره می رفتم بیمارستان ، دو هفته به همین صورت گذشت و حال بابا ذره ای هم تغییر نکرد ، انگاری هممون عادت کرده بودیم ، به اینکه بابا نباشه ، کارای شرکت مونده بود ، یه برادر هم نداشتیم که کارهارو انجام بده ، تنهای تنها بودیم ، فامیلامون ، بی احساس تر از اون بودن که کمکمون کنن و دوستای بابا هم فقط می ریختن توی بیمارستان و همشون بدون ملاقات پدرم کمپوت های آناناس و آب میوه ها رو میدادن به من ، روز سه شنبه بود ، شیوا از دانشگاه اومده بود بیمارستان ، مانتوی عسلی رنگ ، مقنعه و شلوار مشکی ، با کفش های کرمی رنگ ، نزدیک اومد و سلام کرد ، نشست کنارم ، گفتم:
- شیوا من بریدم...
- یعنی چی؟
- مطمئن نیستم بابا خوب شه...
و زدم زیر گریه ، شیوا سرم رو روی شونه هاش گذاشت و آروم گفت:
- قربونت برم ، خواهری گلم ، اینطوری نکن ، ایشالله که خوب میشه بابا.
در همین لحظه شهاب با یه پسره اومد ، دو تاشون روپوش سفید پوشیده بودن ، پسره خیلی تیکه بود ، قد بلند و خوش قیافه بود ولی خوب استاد آریان خودم بهتر بود ، نمی دونم شایدم اون بهتره ، زیاد توجه نکردم.
شهاب- خانم صادقی؟
بلند شدم ، شیوا هم با من بلند شد ، اشک هام رو پاک کردم و گفتم:
- سلام ، فرمایید؟
شیوا- سلام.
شهاب- سلام. پسرعموم هستن ، یه جراح متخصص ، خواستم بیان تا نظر ایشونم بدونیم.
رو به پسرعوش کردم و گفتم:
- سلام ، خوشبختم.
- همچنین ، میلاد هستم.
رو به شیوا کرد و گفت:
- خوشبختم.
شیوا- ممنون ، همچنین.
لبخندی روی صورت هردوتاشون بود ، اخمام رفت توی هم و به شیوا نگاه کردم ، سریع نیششو جمع و جور کرد و میلاد رفت داخل تا بابا رو معاینه کنه من و شیوا هم نشستیم و منتظر جوابش بودیم...
یکمی که گذشت دکتر بی صدا از اتاق خارج شد ، بلند شدم تا سوالی بپرسک ولی با دیدن سامیار که اونم یه متخصص معرکه بود ، که داشت بهم با چشماش می گفت ، سکوت کنم ساکت شدم ، شیوا دو قطره اشک از چشماش بارید ، حال منم بد شد ، یهو نمی دونم چه اتفاقی افتاد که یه خانم از توی بخش با اینکه ممنوع بود تقریبا داد زد:
- دکتر ، دکتر ، معجزه ، معجزه...
دکتر برگشت به بخش و بعد از تقریبا حدود یک ساعت بیرون اومد ، یه لبخند پهن روی لب های شهاب و میلاد بود ، رفتم سمت شهاب و گفتم:
- چی شد استاد؟
- پدرتون سلامتشون رو به دست آوردن اما باید یه مدت دیگه مهمون ما باشن.
شیوا لبخندی تحویل میلاد داد و گفت:
- ممنونم...
درست دو هفته گذشت ، مامان تو طول دو هفته اصلا نیومد بیمارستان یعنی نذاشتیم ، سنا هم دو بار اومد فقط ، شیوا روزایی که دانشگاه می رفت از دانشگاه میومد پیش من و بقیه روزا هم سر می زد ، منم که فقط می رفتم خونه ، یه غذای درست حسابی می خوردم ، حمام می کردم ، چند ساعت می خوابیدم ، بعد دوباره می رفتم بیمارستان ، دو هفته به همین صورت گذشت و حال بابا ذره ای هم تغییر نکرد ، انگاری هممون عادت کرده بودیم ، به اینکه بابا نباشه ، کارای شرکت مونده بود ، یه برادر هم نداشتیم که کارهارو انجام بده ، تنهای تنها بودیم ، فامیلامون ، بی احساس تر از اون بودن که کمکمون کنن و دوستای بابا هم فقط می ریختن توی بیمارستان و همشون بدون ملاقات پدرم کمپوت های آناناس و آب میوه ها رو میدادن به من ، روز سه شنبه بود ، شیوا از دانشگاه اومده بود بیمارستان ، مانتوی عسلی رنگ ، مقنعه و شلوار مشکی ، با کفش های کرمی رنگ ، نزدیک اومد و سلام کرد ، نشست کنارم ، گفتم:
- شیوا من بریدم...
- یعنی چی؟
- مطمئن نیستم بابا خوب شه...
و زدم زیر گریه ، شیوا سرم رو روی شونه هاش گذاشت و آروم گفت:
- قربونت برم ، خواهری گلم ، اینطوری نکن ، ایشالله که خوب میشه بابا.
در همین لحظه شهاب با یه پسره اومد ، دو تاشون روپوش سفید پوشیده بودن ، پسره خیلی تیکه بود ، قد بلند و خوش قیافه بود ولی خوب استاد آریان خودم بهتر بود ، نمی دونم شایدم اون بهتره ، زیاد توجه نکردم.
شهاب- خانم صادقی؟
بلند شدم ، شیوا هم با من بلند شد ، اشک هام رو پاک کردم و گفتم:
- سلام ، فرمایید؟
شیوا- سلام.
شهاب- سلام. پسرعموم هستن ، یه جراح متخصص ، خواستم بیان تا نظر ایشونم بدونیم.
رو به پسرعوش کردم و گفتم:
- سلام ، خوشبختم.
- همچنین ، میلاد هستم.
رو به شیوا کرد و گفت:
- خوشبختم.
شیوا- ممنون ، همچنین.
لبخندی روی صورت هردوتاشون بود ، اخمام رفت توی هم و به شیوا نگاه کردم ، سریع نیششو جمع و جور کرد و میلاد رفت داخل تا بابا رو معاینه کنه من و شیوا هم نشستیم و منتظر جوابش بودیم...
یکمی که گذشت دکتر بی صدا از اتاق خارج شد ، بلند شدم تا سوالی بپرسک ولی با دیدن سامیار که اونم یه متخصص معرکه بود ، که داشت بهم با چشماش می گفت ، سکوت کنم ساکت شدم ، شیوا دو قطره اشک از چشماش بارید ، حال منم بد شد ، یهو نمی دونم چه اتفاقی افتاد که یه خانم از توی بخش با اینکه ممنوع بود تقریبا داد زد:
- دکتر ، دکتر ، معجزه ، معجزه...
دکتر برگشت به بخش و بعد از تقریبا حدود یک ساعت بیرون اومد ، یه لبخند پهن روی لب های شهاب و میلاد بود ، رفتم سمت شهاب و گفتم:
- چی شد استاد؟
- پدرتون سلامتشون رو به دست آوردن اما باید یه مدت دیگه مهمون ما باشن.
شیوا لبخندی تحویل میلاد داد و گفت:
- ممنونم...