15-10-2013، 17:33
هوا سرد و زمین در بستر سرما
امّا ،
گوشه ی دیوار ،
آتشی برپاست …
کودکی بیمار ،
جان او از تب ،
در دستان سرد یک پدر ، میسوخت
پدر ، میسوخت …
گوشه ی دیوار ،
چشمهای یک پدر ،
رگبار پاییز است
بروی جسم داغ دخترش انگار
پدر ، نالان و سرگشته
بخت برگشته ، سردرگُم
کمک میخواست از مردُم
پدر خسته ،
به انسان دوستی ، انگار دلبسته
زار میزد :
هست اینجا مرهمی شاید ،
بهایش لحظه ای فریاد باشد ؟
بهایش ضجّه های یک پدر با آرزوهای اسیر باد باشد ؟
در غروب سرد و ابر آلود ،
کلاغی یخ زده از تک درختی پرکشید و رفت ،
زمان هم رفت
دخترک جان داد و آرامید
آسمان بارید …
گوشه ی دیوار ،
پیکر بیجان و یخ کرده ،
پدر او را تکان میداد و میچرخاند
میخندید
میرقصاند
های آدمها …
بیایید و تماشگر شوید اینبار ،
نمایشنامه ی درد است
بر این گوشه ی دیوار …
دخترم ،
بازیگری شیرین و بی همتاست
بی نفس ، آواز میخواند
دخترم ،
با چشمهای بسته میرقصد
دخترم ،
هرگز نمیترسد …
هوا سرد و زمین در بستر سرما
امّا ،
گوشه ی دیوار ،
جماعت ، جمعشان ، جمع است
خیره در صحنه ، خندان
چشمها سوی عروسک بچه ای با پیکر بیجان
آفرین بر لب ، نمایشنامه را
تفسیر میکردند
___________
…این شعر رو من توی نت دیدم برام جالب بود اینجا گذاشتم. زیرش نوشته شده بود آرش منتظری و در موردش تحقیق نکردم فقط خود شهر و مفهومش برام زیبا اومد...
امّا ،
گوشه ی دیوار ،
آتشی برپاست …
کودکی بیمار ،
جان او از تب ،
در دستان سرد یک پدر ، میسوخت
پدر ، میسوخت …
گوشه ی دیوار ،
چشمهای یک پدر ،
رگبار پاییز است
بروی جسم داغ دخترش انگار
پدر ، نالان و سرگشته
بخت برگشته ، سردرگُم
کمک میخواست از مردُم
پدر خسته ،
به انسان دوستی ، انگار دلبسته
زار میزد :
هست اینجا مرهمی شاید ،
بهایش لحظه ای فریاد باشد ؟
بهایش ضجّه های یک پدر با آرزوهای اسیر باد باشد ؟
در غروب سرد و ابر آلود ،
کلاغی یخ زده از تک درختی پرکشید و رفت ،
زمان هم رفت
دخترک جان داد و آرامید
آسمان بارید …
گوشه ی دیوار ،
پیکر بیجان و یخ کرده ،
پدر او را تکان میداد و میچرخاند
میخندید
میرقصاند
های آدمها …
بیایید و تماشگر شوید اینبار ،
نمایشنامه ی درد است
بر این گوشه ی دیوار …
دخترم ،
بازیگری شیرین و بی همتاست
بی نفس ، آواز میخواند
دخترم ،
با چشمهای بسته میرقصد
دخترم ،
هرگز نمیترسد …
هوا سرد و زمین در بستر سرما
امّا ،
گوشه ی دیوار ،
جماعت ، جمعشان ، جمع است
خیره در صحنه ، خندان
چشمها سوی عروسک بچه ای با پیکر بیجان
آفرین بر لب ، نمایشنامه را
تفسیر میکردند
___________
…این شعر رو من توی نت دیدم برام جالب بود اینجا گذاشتم. زیرش نوشته شده بود آرش منتظری و در موردش تحقیق نکردم فقط خود شهر و مفهومش برام زیبا اومد...