امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 4.18
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم

#3
- دوستای بابا؟
- نه باورت نمیشه.
- آشناس؟ من می شناسمش؟
- آره می شناسیش.
- جوونه؟
- آره آره.
- پسرِ ابراهیمی؟
- نه تو چقدر پرتی ، استاد آریان ، شهاب آریان.
- چقدر آشناس اسمش.
- همونی که من باهاش تصادف کرده بودم.
- آهــــــا ، واقعا؟ چه جالب.
- آره خیلی سر کلاس انقدر منگ بودم بیرونم کرد.
- تو و شیوا چرا امروز انقدر گند زدین؟
- بعدش رفتم معذرت خواهی کردم حل شد ، راستی سنا تلفنی داشت با مامانش حرف می زد ، مامانش می خواد براش زن بگیره ، فکر کن.
- چه باحال.
- اوهوم.
صدای داد مامان از تو آشپزخانه اومد: بیاین نهار.
ساعت یک بعدازطهر بود که از خواب بیدار شدم ، چون پنجشنبه بود می دونستم مستخدم برای تمیز کردن خونه میاد ، هیچ وقت اجازه نمی دادم کسی به اتاقم نزدیک شه ، تو خونه ی ما هرکدوم یه اتاق داشتیم ، یکی من ، یکی سنا ، یکی شیوا ، یکی مامان و بابا و یک اتاق هم مخصوص بابا بود ، از بچگیم تو خونمون همه چی بود ، هرچی می خواستم ، پول ، اسباب بازی ، بهترین غذاها ، بهترین لباس ها ، ماشین ، اما چیزی که نبود یه عشق دست جمعی بود ، همیشه بابام بزرگ همه جا بود ، بینمون احترامی که وجود داشت خیلی سنگین بود ، همیشه و همیشه از اینکه به خاطر بابام و موقعیتش مجبورم طوری رفتار کنم که نیستم رنج می کشیدم ، هرجا که می رفتیم می گفتن ، اینا دخترای حاجی صادقینا ، سخت بود خیلی سخت ، نگاهی به دور تا دور اتاقم انداختم ، اتاق یاسی و بنفش رنگ ، کاغذ دیواری یاسی و سفید ، میز توالت و کمد و تخت ست بنفش رنگ ، پاتختی کرم رنگ ، میز تحریر کرم و آواژور کرم رنگ ، اتاقم رو سنا طراحی کرده بود آخه طراحی خونده بود ، اتاق شیوا و خودش هم همین طور ، اتاق شیوا ست کامل سفید رنگ بود و اتاق خودش آبی رنگ ، بلند شدم ، تو آینه به خودم نگاهی انداختم ، چرا انقدر اصرار به ازدواج من دارن؟ شاید چون دختر حاجیم ، حتما همه میگن این تا الان باید ازدواج می کرده به خاطر پول باباش ، حتما ایرادی داره ، متنفرم از این کلیشه ها ، حالم از خواستگار هایی که به خاطر پول بابام دم خونه صف کشیده بودن به هم می خورد ، اونایی که مادراشون زنگ می زدن و می گفتن می خواستیم بیایم خواستگاری دخترتون و وقتی مامان ازشون می پرسید کدوم دخترم سکوت می کردند ، چه فرقی داشت؟ مهم این بود که بابام پولدار باشه ، واقعا همین کافی بود؟ پس عشق چی میشید؟ دوست داشتن؟ موهام رو شونه زدم ، موبایلم رو برداشتم چون از تو سالن صداش رو نمی شنیدم و از اتاق بیرون رفتم ، سنا روی مبل مقابل تلویزیون نشسته بود و مستخدم خونه خانم رضایی داشت سالن رو جاروبرقی می کشید ، سلام کردم و نشستم پیش مهرسنا ، گفت:
- ساعت خواب؟
- بیخیال بابا مگه چند روز تعطیل دارم؟
- فردا بیایا تو رو خدا باید پنج پاشیم.
- چه زود.
- عسل جان من آبرومو نبریا.
- خیل خوب سنا چِدِه؟
سنا خندید ، خانم رضایی گفت:
- نهار می خورید؟
- نه ، شیوا کجاس؟
مهرسنا- رفته بیرون کتاب بخره.
- منم حوصلم سر رفته یه سر باید برم بیرون امروز وگرنه دق می کنم.
- خیل خوب بعدازظهر یه سر بریم بوتیک.
- آره خوبه.
بابا از اتاق کارش بیرون اومد و با دیدن ما گفت:
- به به دخترای گلم.
سنا- سلام حاجی ، کم پیدایی.
بابا- شما اصلا خونه نیستی هی بیرونی.
سنا- وا بابا این چه حرفیه؟
لبخندی زد و نشست رو مبل مخصوص خودش ، گفتم:
- سلام بابا.
- سلام عزیز بابا شما خوبی؟
- بله که خوبم.
گوشیم زنگ خورد ، نگاه کردم شماره ی ساناز بود ، جلوی بابا نمیشد جواب بدم ولی برای اینکه شک نکنه و فکرای دیگه ای به سرش نزنه ، جواب دادم:
- بله؟
- سلام عسل جون خوبی؟
به سنا اشاره کردم که صدای تلویزیون رو زیاد کنه ، ولوم به ولو زیادش کرد ، گفتم:
- ممنون ، شما خوبین؟
- منم خوبم ، چه خبر از دانشگاه؟
- هیچی سلامتی.
هی با ابرو به سنا اشاره می کردم ، ولو تلویزیون رو خیلی بالا برد و گفت:
- اَه عسل هیچی نمی شنوم.
من هم بلند شدم از جام و به سمت اتاقم رفتم ، صدای ساناز اومد:
- کار که می کنی ایشالا؟
وارد اتاق شدم و آخرین صدایی که شنیدم صدای بابا بود:
- مگه کر شدی مهرسنا؟
در رو بستم و گفتم:
- کار چی؟
- عکس با مانتو و شال واسه ژرنال ایرانی می خوایم.
- صورتم میوفته؟ آخه...
- نه به صورت کاری نداره فقط هیکل می خواد.
- باشه ، کِی؟
- شنبه ساعت 4 اینا خوبه؟
- خوبه ، فقط این یکی...
- هر عکس مانتو 100 تومان ، شش تا مانتوئه می کنه 600 ، پشت و رو ، یک و دویست میشه ، خوبه؟
- وای عالیه چقدر گرون.
- آره دیگه جنسا خوبن.
- پس فعلا.
اگه دو برابر همین مقدار پولو از بابام می خواستم با جواب به سوال واسه چی می خوای؟ می تونستم بگیرم اما اینکه خودم کار می کردم و پول در میاوردم واقعا برام جذاب بود. دوباره بهسالن برگشتم ، مامان به جمع اضافه شده بود و داشت یه پرتغال پوست می کند ، به ظرف میوه ای که تازه روی میز گذاشته شده بود نگاه کردم و به مامان گفتم:
- سلام مامان.
- ساعت خواب؟
- کمبود خواب داشتم دیگه.
- یه زنگ بزنید ببینید شیوا چرا نیومد؟
مهرسنا- من زنگ می زنم.
من نشستم و اون بلند شد تا تلفن رو برداره ، تلفن بیسیم رو برداشت و بعد از گرفتن شماره ی شیوا ، نشست رو مبل:
- سلام... کجایی؟... باشه ، باشه.
گوشی رو قطع کرد و گفت: میگه جلوی خونس.
مامان تقریبا داد زد: خانم رضایی میز نهار رو بچین.
مدتی که گذشت زنگ در خونه به صدا درومد ، بلند شدم و به سمت در دویدم ، در رو باز کردم ، شیوا پشت در بود با یه نایلون سنگین تو دستش ، شلوار راسته ی سرمه ای پوشیده بود ، مانتوی گلبهی رنگ و شالی به رنگ زرد قناری ، سلام کرد ، جوابش رو دادم ، خیلی سریع رفت تو اتاقش ، چون میز نهار چیده شده بود ، همگی به سمت میز آشپزخانه که مخصوص خودمون بود رفتیم ، بابا مثل همیشه بالای میز نشست ، من و سنا کنار هم ، سنا نزدیک به بابا و من کنار اون ، مامان رو به روی سنا ، به سفره نگاه کردم زرشک پلو با مرغ و ته چین ، با ماست و دوغ و سبزی ، شروع کردیم ، تکه ا ته چین تو بشقابم ریختم و روش رو با آب مرغ تزئین کردم ، شیوا به آشپزخانه اومد و گفت:
- سلام ، خانواده ی مهربون که بدون ته تغاری چیزی نمی خورن.
بابا- سلام ته تغاری خودم ، خوبی بابا؟
شیوا- اِی میگذره دیگه.
مامان- بشین غذا بخور ، از صبح بیرون بودی ، خسته شدی.
شیوا کنار مامان و رو به روی من نشست ، صدای مامان رو شنیدم:
- خانم رضایی خودتم غذاتو بخور.
ظهر پنجشنبه ها رو دوست داشتم چون بدون استثنا دور هم جمع بودیم ، نه که هیچ وعده ای رو کنار هم نباشیم اما ممکن بود یه روز برای یکی مشکل پیش بیاد اما پنجشنبه ظهر حتما باهم بودیم و این به من حس اینکه خانواده دارم رو میداد ، بعد از نهار و یکم چرت ، بلند شدم و لب تاپ اپل سفید رنگم رو روشن کردم ، رمزش رو وارد کردم و به محض بالا اومدن رفتم اینترنت ، فیلترشکنم رو فعال کردم و به فیس بوک رفتم ، لیست کسانی رو که بهم درخواست دوستی داده بودن نگاه کردم ، عده ای رو می شناختم و باهاشون دوست های مشترک داشتم اونها رو تائید کردم و بقیه رو رد ، مطالب مشترک شده دوستانم رو نگاه کردم ، چشمم به یک عکس عروسی افتاد ، عروسی نوشیکا ، دختر یکی از دوست های بابام ، دختر خوبی بود دو سال ازم بزرگتر بود و هم سن سنا بود ، دختر خوب و شوخی بود و مهربون به عروسیش رفته بودیم ، عکس رو خودش نذاشته بود ، خواهر شوهرش آرتونیس گذاشته بود ، که با اونم از طریق نوشیکا آشنا شده بودم ، خیلی نمی شناختمش ، فقط در حد همین که با بابا دوست بود. ساعت پنج ، من و سنا و شیوا آماده شدیم تا به طرف صادقیه بریم و به بوتیک های اونجا سر بزنیم ، قرار شد با ماشین سنا بریم ، من مانتوی خاکستری رنگم رو با شلوار لی چسبون مشکی و شال مشکی پوشیدم ، سنا مانتوی مشکی رنگش رو با شلوار قرمز رنگ و شال مشکی پوشید و شیوا هم تیپ ظهرش رو زد ، آرایش کمی که کردیم ، هرسه کفش های کتونی پوشیدیم و بعد هم به راه افتادیم ، من جلو نشستم ، بعد از خارج شدن از پارکینگ ضبط سنا رو روشن کردم ، صدای ریحانا به گوشم خورد ، زیادش کردم ، خیلی زیاد ، به اتوبان اصلی که رسیدیم ، کم و بیش ماشین هایی پر از پسر کنارمون میومدن و تیکه می نداختن ، یا شماره می خواستن بدن که ما بی توجهی می کردیم ، چون شانس که نداشتیم ، حالا می خواستیم یکم بخندیم یهو آشنا پیدا میشد و موضوع همیشگی ، دخترهای حاج آقا صادقی رو نگاه ، بالاخره رسیدیم. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو پاساژ ، همین جوری می گشتیم که شیوا از یه کیف خوشش اومد و خریدش ، ما چیزی نخریدیم بعدشم کلی خسته شدیم رفتیم کافی شاپ یه چیزی بخوریم ، من سفارش آب پرتغال دادم ، سنا کیک بستنی ، شیوا هم آب هویج بستی ، شروع کردیم به صحبت:
- بچه ها ، این یارو استاد جدیدمون خیلی خفنه.
شیوا- چطور؟
- بابا همه دخترا عاشقش شده بودن.

شیوا- ماهم از این استادا زیاد داریم پا نمی دن که...
مهرسنا- شما کجا از این استادا زیاد دارین؟ هاشمی یا اون اعتمادی میمون؟
شیوا- بابا حیدرپورو گفتم.
صدای جیغ دخترها از بیرون میومد ، سنا سریع رفت تا پول رو حساب کنه ، بعد هرسه تامون بلند شدیم تا زودتر بریم ، تا از در کافی شاپ بیرون رفتیم ، یه سری دختر داشتن فرار می کردن ، سریع شال هامون رو کشیدیم جلو و به سمت ماشین دویدیم ، داشتیم سوار می شدیم که یه مامور زن و یه مرد جلومون رو گرفتن ، مرده گفت:
- زود سوار ون شید.
زنه از پشت بازوی شیوا رو گرفت و گفت: زود.
شیوا دستش رو به زور دراورد و گفت:
- واسه چی؟ چه مشکلی داریم؟
خانمه- گفتم زودتر سوار شید.
شیوا- سوار نمی شیم ببینم چه غلطی می کنید.
صدای داد مهرسنا اومد: شیوا.
و شیوا ساکت شد ، زنه که نفهم بود برای همین رو کردم به مرده و گفتم:
- آقا تورو خدا آبروی مارو تو آگاهی نبر ، مارو بگیرین آبروی بابامون میره ، ببین بابام می تونه رو سرنوشت تک تکتون تاثیر بذاره ولی مارو ببرین بد میشه برامون.
مرده- پدرتون؟
- حاج آقا شمس الدین حیدری...
- دخترای حاجی حیدریین شما؟
- بله.
- مافوق داریم الان ، بیاین تو آگاهی یه کاری می کنم.
شیوا- یعنی چی آقا اصلا واسه چی باید بگیرین مارو؟ موهامون بیرونه؟ مانتومون کوتاهه؟ آرایش فجیه داریم؟ فقط چون سه تا دختریم؟
مرده- زود ، زودتر برید پس سریع تر.
سریع سوار ماشین شدیم و سنا حرکت کرد ، صدای شیوا از عقب ماشین اومد:
- زنیکه انتر.
مهرسنا- تو نمی تونی لال شی یه دقه.
شیوا- سنا مگه ندیدی زنیکه رو؟
- خوب بابا بیخیال.
مهرسنا- عسل بیچاره حیدری رو چرا بدبخت کردی آبروش رفت.
- به جهنم بابا.
رفتیم خونه ، بابا گفت که شب باید بریم خونه ی یکی از دوستاش که خیلی هم رودروایسی داشت باهاشون ، هرسه به اتاق شیوا رفتیم ، گفتم:
- حالم به هم می خوره از این مهمانی های مسخره.
شیوا در کمدش رو باز کرد و گفت:
- چی بپوشم؟
مهرسنا- سفیده.
شیوا- کدوم؟
مهرسنا- آستین پفیه.
شیوا- شری آورده بود؟
مهرسنا- آره.
شیوا- با شلوار سفید خوب میشه.
- وای شیوا چقدر خزی تو سرتاپا سفید خیلی داهاتیه.
- پس با این مشکیه می پوشم.
شیوا یه شال مشکی رنگ برداشت تا به خانم رضایی بده اتو کنه ، مهرسنا به اتاق خودش رفت و دقیقه ای بعد با بلوز بنفش تیره که زیر سینش یه بند داشت اومد بیرون و گفت شیوا اینم بده اتو کنه ، به اتاقم رفتم ، در کمدم رو باز کردم ، بلواز یاسی رنگی رو انتخاب کردم ، شلوار بادمجانی رنگی رو هم پا کردم ، مقابل آینه نشستم ، کرم بزنزه زدم و بعد رژگونه سرخ آبی رنگ ، یک رژلب صورتی به لب هام زدم و آرایشم رو به اتمام رسوندم ، از توی شال هام شال چروک یاسی رنگ رو برداشتم سرم کردم ، لبه ی شال رو تا زدم ، موهام رو با کش بسته بودم ، شال رو جلو کشیدم و موهام رو پوشوندم ، مانتوی کرم رنگی رو انتخاب کردم و پوشیدم ، چادرم رو دست گرفتم و از اتاق بیرون رفتم ، خیلی حرصم می گرفتم وقتی که مجبور بودم چادر سرم کنم ، همه به جز شیوا تو سالن بودن ، مهرسنا هم چادرش رو سر کرده بود ، من هم چادرم رو سر کردم و دقایقی بعد شیوا اومد ، هر پنج نفر حرکت کردیم و سوار ماشین بابا شدیم ، مدتی بعد رسیدیم ، از ماشین پیاده شدیم و جلوی در خونشون منتظر بابا شدیم تا ماشین رو پارک کنه ، بابا اومد و همگی رفتیم تو و سوار آسانسور شدیم ، جلوی در پیاده شدیم ، یه خانم با چادر سفید و یک دختر حدودا هجده نوزده ساله با یک شال که موهاش رو پوشونده بود جلوی در بودن ، سلام کردن و خوش آمد گفتن ، داخل که شدیم یه مرد تقریبا هم سن بابا و یک پسر جوان هم منتظرمون ایستاده بودن ، دختره ما و مامان رو به اتاقی راهنمایی کرد تا لباس هامون رو عوض کنیم ، مامان که فقط مانتوش رو دراورد ، اما ما چادر ها و مانتوهامون رو دراوردیم ، به سالن رفتیم ازمون پذیرایی کردن ، دختره اسمش شیده بود ، دختر خوبی بود ، بامزه هم بود ، گفت هفده سالشه ، اسم داداششم شاهین بود ، ییه موج منفی داشت از همون اول ، بعد از شام شیوا مشغول صحبت با شیده شد ، باباهم گرم صحبت با آقاهه بود ، مامانم که با خانمه حرف می زد ، مهرسنا هم به حرف هاشون گوش میداد و مدتی یکبار نظر میداد ، من فقط تنها مونده بودم ، روی صندلی کنار سالن نشسته بودم ، یه کم که گذشت شاهین اومد نشست کنارم و برای اینکه سر صحبت رو باز کنه ، گفت:
- دانشجواید؟
- البته.
- چی می خونید؟
- مغز و اعصاب...
- سخته ها ، ترم چندید؟
- ترم آخره خداروشکر.
- به سلامتی.
- ........
- من دانشجو عمرانم ، دکترا.
- موفق باشید.
- شما دختر کوچکه هستید؟
- بله؟
- آخه راجب شما زیاد صحبت می کنن تو خونه ی ما.
- نه خواهر کوچکم با شیده صحبت می کنه ، من وسطی هستم.
- اسمتون چی بود؟
- عسل.
- چه اسم قشنگی.
- نظر لطفتونه.
دیگه چیزی نگفتیم ، تو اون جمع با اون تیپامون خیلی زاقارت بود که بیشتر حرف می زدیم. بالاخره مامان بلند شد و ماهم پشتش رفتیم تو اتاق و لباس پوشیدیم ، بماند که سه ساعت طول کشید بریم ولی در نهایت ساعت دو نصفه شب رسیدیم خونه و من با همون لباسام خوابیدم.
صبح جمعه احساس کردم یکی داره بهم مشت و لگد می زنه ، چشم که باز کردم دیدم مهرسنا داره با مشت بیدارم می کنه ، نشستم تو جام و گفتم:
- چته حیوون؟
- بیست دقیقه اس دارم صدات می کنم. پاشو دیگه.
- که چی بشه؟
- همین جوریشم دیر شده پاشو آماده شو بریم کوه ، آبروم رفت به خدا.
با اینکه خیلی خوابم میومد ولی بلند شدم و خیلی سریع آماده شدم ، بیرون رفتیم ، شیوا نبود ، منگ تر از این حرفا بودم که علتش رو بپرسم ولی وقتی رفتیم تو پارکینگ دیدم ، نشسته تو ماشین ، رفتم عقب نشستم و دراز کشیدم ، سنا نشست پشت فرمان و شیوا هم کنارش خوابید ، با صدای مهرسنا بیدار شدم:
- پاشو عسل رسیدیم ، وایستادن اونجا.
چشمام رو رو هم فشار دادم و بعد بازشون کردم ، پیاده شدیم یه پسر چشم ابرو مشکی قد بلند و خوش قیافه به سمتمون اومد ، رو به مهرسنا کرد و گفت:
- خوش اومدی.
- مرسی.
- ساعت خواب؟ روشن شد هوا.
- منتظر عسل بودم به خدا.
رو به ما کرد و گفت: فرشاد و بعد رو به فرشاد مارو معرفی کرد ، دوتا پسر و یه دونه دختر دیگه هم بودن که باهم آشنا شدیم ، حرکت کردیم ، دیگه خوابم نمیومد ، تو اون فضا خوابم پرید ، به جایی که می خواستن رسیدن ، نشستیم تا صبحانه بخوریم ، روز خوبی بود تا نهار باهم بودیم ، واسه نهار هم با فرشاد رفتیم یه رستوران و باقالی پلو خوردیم ، بعد هم رفتیم خونه ، تا شب با خانواده بودیم.
شنبه صبح از خواب بیدار شدم ، آماده شدم و به دانشگاه رفتم ، تا ساعت دو و نیم کلاس داشتم ، زنگ اول با استاد آریان کلاس داشتیم ، رفتم سر کلاس ، مهدیس و سلیا و چندتا از پسرای کلاس اومده بودن ، کیفم رو از دور پرت کردم رو میز کنار سلیا و بعد خودم نشستم ، گفتم:
- سلام بچه ها ، چه خبر؟
مهدیس- هیچی بابا ، همه چی امن و امانه.
- چه عجب.
سلیا- سلام کار شیطونه ، تو نکنی یه وقتا.
- من که اومدم سلام کردم
سلیا- اون سلام دست جمعی بود ، ما فرق داریم.
- خوب باشه بابا ، سلام.
استاد اومد سر کلاس ، همگی بلند شدیم ، سلام خشکی کرد و نشست ، و بعد مثل عقده ای ها شروع کرد به حضور غیاب ، مهدیس یواشکی به جای شیدا حاضر گفت که استاد هم فهمید ، سرش و بلند کرد و گفت:
- خانم وطن خواه رو نمی بینم.
ما هیچی نگفتیم ، دوباره گفت:
- مثل اینکه زبانشون رو فرستادن فقط.
و درجا شروع کرد به درس دادن ، وسط کلاس موبایل سلیا زنگ خورد ، رفت بیرون ، ماهای بیچاره هم داشتیم به حرف های استاد گوش می دادیم که سلیا با سرعت اومد تو کلاس ، وسایلش رو جمع کرد و با گفتن یه با اجازه استاد رفت بیرون ، معلوم نبود چی شده ، آخرای کلاس یکی از بچه ها که اسمش درسا بود ، دستش رو بلند کرد تا سوالی بپرسه ، استاد گفت:
- بفرمایید ، سوالی دارید؟
- استاد ، شما تو بیمارستان هم هستید؟
- خوب معلومه دیگه.
- کدوم بیمارستان؟
- فکر کنم از بحث درس خارج شدیم.
خوب بابا تازه به دوران رسیده ، لبخندی زدم و با خودم گفتم: من می دونم کدوم بیمارستان ، البته اگه هنوز اونجا باشه ، کلاس تمام شد و استاد رفت بیرون ، سریع به سلیا زنگ زدم ، جواب داد:
- هان؟
- هان و کوفت چی شد یهو؟ مردم از ترس.
- هیچی بابا ، اون یارو شاکیه که زمین رو بهش فروختیم اومده بود جلو خونه داد و بیداد راه انداخته بود خواهرمم تو خونه تنها بود ترسیده بود.
- حالا چی شد؟
- هیچی دیگه ردش کردم بره ، مرتیکه عوضی رو.
- خیل خوب ، فعلا.
- خدافظ.
بعد دانشگاه ، یه ساندویچ خریدم و نهارم رو خوردم ، ساعت چهار و ربع رفتم سمت سالن ، رفتم تو ، ساناز به استقبالم اومد و گفت:
- خوش اومدی.
- مرسی. ببینم مانتو هارو.
- بیا.
خوشحال بودم که آرایش نمی خواست ، رفتم مانتوهارو نگاه کردم ، مانتو و پالتو های زمستانه بود ، شش تاشون خیلی قشنگ بودن ، چهارتاشون اسپرت بودن و دوتاشون هم مجلسی ، سریع اولین مانتو رو پوشیدم ، طراحمون اومد و شال مناسب انتخاب کرد ، وایستادم توجایی که باید عکس می گرفتم ، عکاسمون اسمش پریناز بود ، خیلی مکان خوبی بود ، همه خانم بودن و این عالی بود ، بعضی وقتا مهرسنا میومد و فضارو طراحی می کرد ، چندتا عکس پشت سرهم انداختم ، داشتم با چهارمین مانتو عکس می نداختم که گوشیم زنگ خورد ، به یکی از بچه ها گفتم بگه کیه ، گفت سنائه ، گفتم قعطش کنه ، دوبار دیگه هم پشت سر هم زنگ زد ، گوشی رو گرفتم و وسط کار جواب دادم:
- چیه سنا؟
صدای گریه اش رو پشت تلفن شنیدم ، نگران شدم ، با صدای بلندتری گفتم:
- چی شده سنا؟
- عسل... عسل...
- چیه سنــــــا؟
- عسل بابا... عسل بابا سکته کرده.
- یا امام زمان.
پاسخ
 سپاس شده توسط ashkyakhee ، aida 2 ، gisoo.6 ، kiana.a ، elnaz-s ، ساچلين ، هیوا1 ، s1368 ، دختر اتش ، lili st ، neda13 ، عاشق جانگ گیون سوک ، دختر اتشی ، m love f ، ★~Ѕдула~★ ، ღ ツ setareh ツ ღ ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، نازنین* ، ❀இℬℯѕ✟♚ℊⅈℛℒஇ❀ ، فاطی کرجی ، saba3 ، PROOSHAT ، شکوفه2 ، جوجو خوشگله ، f.z.13 ، Shadow of Death ، ʜɪᴅᴅᴇɴ ، 0یسنا جون0 ، آویـــســا ، Berserk ، فرشته بلا ، Doory ، Aesthetic ، Lowin ، Par_122


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 19-09-2013، 18:03


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان