- دوستای بابا؟
- نه باورت نمیشه.
- آشناس؟ من می شناسمش؟
- آره می شناسیش.
- جوونه؟
- آره آره.
- پسرِ ابراهیمی؟
- نه تو چقدر پرتی ، استاد آریان ، شهاب آریان.
- چقدر آشناس اسمش.
- همونی که من باهاش تصادف کرده بودم.
- آهــــــا ، واقعا؟ چه جالب.
- آره خیلی سر کلاس انقدر منگ بودم بیرونم کرد.
- تو و شیوا چرا امروز انقدر گند زدین؟
- بعدش رفتم معذرت خواهی کردم حل شد ، راستی سنا تلفنی داشت با مامانش حرف می زد ، مامانش می خواد براش زن بگیره ، فکر کن.
- چه باحال.
- اوهوم.
صدای داد مامان از تو آشپزخانه اومد: بیاین نهار.
ساعت یک بعدازطهر بود که از خواب بیدار شدم ، چون پنجشنبه بود می دونستم مستخدم برای تمیز کردن خونه میاد ، هیچ وقت اجازه نمی دادم کسی به اتاقم نزدیک شه ، تو خونه ی ما هرکدوم یه اتاق داشتیم ، یکی من ، یکی سنا ، یکی شیوا ، یکی مامان و بابا و یک اتاق هم مخصوص بابا بود ، از بچگیم تو خونمون همه چی بود ، هرچی می خواستم ، پول ، اسباب بازی ، بهترین غذاها ، بهترین لباس ها ، ماشین ، اما چیزی که نبود یه عشق دست جمعی بود ، همیشه بابام بزرگ همه جا بود ، بینمون احترامی که وجود داشت خیلی سنگین بود ، همیشه و همیشه از اینکه به خاطر بابام و موقعیتش مجبورم طوری رفتار کنم که نیستم رنج می کشیدم ، هرجا که می رفتیم می گفتن ، اینا دخترای حاجی صادقینا ، سخت بود خیلی سخت ، نگاهی به دور تا دور اتاقم انداختم ، اتاق یاسی و بنفش رنگ ، کاغذ دیواری یاسی و سفید ، میز توالت و کمد و تخت ست بنفش رنگ ، پاتختی کرم رنگ ، میز تحریر کرم و آواژور کرم رنگ ، اتاقم رو سنا طراحی کرده بود آخه طراحی خونده بود ، اتاق شیوا و خودش هم همین طور ، اتاق شیوا ست کامل سفید رنگ بود و اتاق خودش آبی رنگ ، بلند شدم ، تو آینه به خودم نگاهی انداختم ، چرا انقدر اصرار به ازدواج من دارن؟ شاید چون دختر حاجیم ، حتما همه میگن این تا الان باید ازدواج می کرده به خاطر پول باباش ، حتما ایرادی داره ، متنفرم از این کلیشه ها ، حالم از خواستگار هایی که به خاطر پول بابام دم خونه صف کشیده بودن به هم می خورد ، اونایی که مادراشون زنگ می زدن و می گفتن می خواستیم بیایم خواستگاری دخترتون و وقتی مامان ازشون می پرسید کدوم دخترم سکوت می کردند ، چه فرقی داشت؟ مهم این بود که بابام پولدار باشه ، واقعا همین کافی بود؟ پس عشق چی میشید؟ دوست داشتن؟ موهام رو شونه زدم ، موبایلم رو برداشتم چون از تو سالن صداش رو نمی شنیدم و از اتاق بیرون رفتم ، سنا روی مبل مقابل تلویزیون نشسته بود و مستخدم خونه خانم رضایی داشت سالن رو جاروبرقی می کشید ، سلام کردم و نشستم پیش مهرسنا ، گفت:
- ساعت خواب؟
- بیخیال بابا مگه چند روز تعطیل دارم؟
- فردا بیایا تو رو خدا باید پنج پاشیم.
- چه زود.
- عسل جان من آبرومو نبریا.
- خیل خوب سنا چِدِه؟
سنا خندید ، خانم رضایی گفت:
- نهار می خورید؟
- نه ، شیوا کجاس؟
مهرسنا- رفته بیرون کتاب بخره.
- منم حوصلم سر رفته یه سر باید برم بیرون امروز وگرنه دق می کنم.
- خیل خوب بعدازظهر یه سر بریم بوتیک.
- آره خوبه.
بابا از اتاق کارش بیرون اومد و با دیدن ما گفت:
- به به دخترای گلم.
سنا- سلام حاجی ، کم پیدایی.
بابا- شما اصلا خونه نیستی هی بیرونی.
سنا- وا بابا این چه حرفیه؟
لبخندی زد و نشست رو مبل مخصوص خودش ، گفتم:
- سلام بابا.
- سلام عزیز بابا شما خوبی؟
- بله که خوبم.
گوشیم زنگ خورد ، نگاه کردم شماره ی ساناز بود ، جلوی بابا نمیشد جواب بدم ولی برای اینکه شک نکنه و فکرای دیگه ای به سرش نزنه ، جواب دادم:
- بله؟
- سلام عسل جون خوبی؟
به سنا اشاره کردم که صدای تلویزیون رو زیاد کنه ، ولوم به ولو زیادش کرد ، گفتم:
- ممنون ، شما خوبین؟
- منم خوبم ، چه خبر از دانشگاه؟
- هیچی سلامتی.
هی با ابرو به سنا اشاره می کردم ، ولو تلویزیون رو خیلی بالا برد و گفت:
- اَه عسل هیچی نمی شنوم.
من هم بلند شدم از جام و به سمت اتاقم رفتم ، صدای ساناز اومد:
- کار که می کنی ایشالا؟
وارد اتاق شدم و آخرین صدایی که شنیدم صدای بابا بود:
- مگه کر شدی مهرسنا؟
در رو بستم و گفتم:
- کار چی؟
- عکس با مانتو و شال واسه ژرنال ایرانی می خوایم.
- صورتم میوفته؟ آخه...
- نه به صورت کاری نداره فقط هیکل می خواد.
- باشه ، کِی؟
- شنبه ساعت 4 اینا خوبه؟
- خوبه ، فقط این یکی...
- هر عکس مانتو 100 تومان ، شش تا مانتوئه می کنه 600 ، پشت و رو ، یک و دویست میشه ، خوبه؟
- وای عالیه چقدر گرون.
- آره دیگه جنسا خوبن.
- پس فعلا.
اگه دو برابر همین مقدار پولو از بابام می خواستم با جواب به سوال واسه چی می خوای؟ می تونستم بگیرم اما اینکه خودم کار می کردم و پول در میاوردم واقعا برام جذاب بود. دوباره بهسالن برگشتم ، مامان به جمع اضافه شده بود و داشت یه پرتغال پوست می کند ، به ظرف میوه ای که تازه روی میز گذاشته شده بود نگاه کردم و به مامان گفتم:
- سلام مامان.
- ساعت خواب؟
- کمبود خواب داشتم دیگه.
- یه زنگ بزنید ببینید شیوا چرا نیومد؟
مهرسنا- من زنگ می زنم.
من نشستم و اون بلند شد تا تلفن رو برداره ، تلفن بیسیم رو برداشت و بعد از گرفتن شماره ی شیوا ، نشست رو مبل:
- سلام... کجایی؟... باشه ، باشه.
گوشی رو قطع کرد و گفت: میگه جلوی خونس.
مامان تقریبا داد زد: خانم رضایی میز نهار رو بچین.
مدتی که گذشت زنگ در خونه به صدا درومد ، بلند شدم و به سمت در دویدم ، در رو باز کردم ، شیوا پشت در بود با یه نایلون سنگین تو دستش ، شلوار راسته ی سرمه ای پوشیده بود ، مانتوی گلبهی رنگ و شالی به رنگ زرد قناری ، سلام کرد ، جوابش رو دادم ، خیلی سریع رفت تو اتاقش ، چون میز نهار چیده شده بود ، همگی به سمت میز آشپزخانه که مخصوص خودمون بود رفتیم ، بابا مثل همیشه بالای میز نشست ، من و سنا کنار هم ، سنا نزدیک به بابا و من کنار اون ، مامان رو به روی سنا ، به سفره نگاه کردم زرشک پلو با مرغ و ته چین ، با ماست و دوغ و سبزی ، شروع کردیم ، تکه ا ته چین تو بشقابم ریختم و روش رو با آب مرغ تزئین کردم ، شیوا به آشپزخانه اومد و گفت:
- سلام ، خانواده ی مهربون که بدون ته تغاری چیزی نمی خورن.
بابا- سلام ته تغاری خودم ، خوبی بابا؟
شیوا- اِی میگذره دیگه.
مامان- بشین غذا بخور ، از صبح بیرون بودی ، خسته شدی.
شیوا کنار مامان و رو به روی من نشست ، صدای مامان رو شنیدم:
- خانم رضایی خودتم غذاتو بخور.
ظهر پنجشنبه ها رو دوست داشتم چون بدون استثنا دور هم جمع بودیم ، نه که هیچ وعده ای رو کنار هم نباشیم اما ممکن بود یه روز برای یکی مشکل پیش بیاد اما پنجشنبه ظهر حتما باهم بودیم و این به من حس اینکه خانواده دارم رو میداد ، بعد از نهار و یکم چرت ، بلند شدم و لب تاپ اپل سفید رنگم رو روشن کردم ، رمزش رو وارد کردم و به محض بالا اومدن رفتم اینترنت ، فیلترشکنم رو فعال کردم و به فیس بوک رفتم ، لیست کسانی رو که بهم درخواست دوستی داده بودن نگاه کردم ، عده ای رو می شناختم و باهاشون دوست های مشترک داشتم اونها رو تائید کردم و بقیه رو رد ، مطالب مشترک شده دوستانم رو نگاه کردم ، چشمم به یک عکس عروسی افتاد ، عروسی نوشیکا ، دختر یکی از دوست های بابام ، دختر خوبی بود دو سال ازم بزرگتر بود و هم سن سنا بود ، دختر خوب و شوخی بود و مهربون به عروسیش رفته بودیم ، عکس رو خودش نذاشته بود ، خواهر شوهرش آرتونیس گذاشته بود ، که با اونم از طریق نوشیکا آشنا شده بودم ، خیلی نمی شناختمش ، فقط در حد همین که با بابا دوست بود. ساعت پنج ، من و سنا و شیوا آماده شدیم تا به طرف صادقیه بریم و به بوتیک های اونجا سر بزنیم ، قرار شد با ماشین سنا بریم ، من مانتوی خاکستری رنگم رو با شلوار لی چسبون مشکی و شال مشکی پوشیدم ، سنا مانتوی مشکی رنگش رو با شلوار قرمز رنگ و شال مشکی پوشید و شیوا هم تیپ ظهرش رو زد ، آرایش کمی که کردیم ، هرسه کفش های کتونی پوشیدیم و بعد هم به راه افتادیم ، من جلو نشستم ، بعد از خارج شدن از پارکینگ ضبط سنا رو روشن کردم ، صدای ریحانا به گوشم خورد ، زیادش کردم ، خیلی زیاد ، به اتوبان اصلی که رسیدیم ، کم و بیش ماشین هایی پر از پسر کنارمون میومدن و تیکه می نداختن ، یا شماره می خواستن بدن که ما بی توجهی می کردیم ، چون شانس که نداشتیم ، حالا می خواستیم یکم بخندیم یهو آشنا پیدا میشد و موضوع همیشگی ، دخترهای حاج آقا صادقی رو نگاه ، بالاخره رسیدیم. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو پاساژ ، همین جوری می گشتیم که شیوا از یه کیف خوشش اومد و خریدش ، ما چیزی نخریدیم بعدشم کلی خسته شدیم رفتیم کافی شاپ یه چیزی بخوریم ، من سفارش آب پرتغال دادم ، سنا کیک بستنی ، شیوا هم آب هویج بستی ، شروع کردیم به صحبت:
- بچه ها ، این یارو استاد جدیدمون خیلی خفنه.
شیوا- چطور؟
- بابا همه دخترا عاشقش شده بودن.
شیوا- ماهم از این استادا زیاد داریم پا نمی دن که...
مهرسنا- شما کجا از این استادا زیاد دارین؟ هاشمی یا اون اعتمادی میمون؟
شیوا- بابا حیدرپورو گفتم.
صدای جیغ دخترها از بیرون میومد ، سنا سریع رفت تا پول رو حساب کنه ، بعد هرسه تامون بلند شدیم تا زودتر بریم ، تا از در کافی شاپ بیرون رفتیم ، یه سری دختر داشتن فرار می کردن ، سریع شال هامون رو کشیدیم جلو و به سمت ماشین دویدیم ، داشتیم سوار می شدیم که یه مامور زن و یه مرد جلومون رو گرفتن ، مرده گفت:
- زود سوار ون شید.
زنه از پشت بازوی شیوا رو گرفت و گفت: زود.
شیوا دستش رو به زور دراورد و گفت:
- واسه چی؟ چه مشکلی داریم؟
خانمه- گفتم زودتر سوار شید.
شیوا- سوار نمی شیم ببینم چه غلطی می کنید.
صدای داد مهرسنا اومد: شیوا.
و شیوا ساکت شد ، زنه که نفهم بود برای همین رو کردم به مرده و گفتم:
- آقا تورو خدا آبروی مارو تو آگاهی نبر ، مارو بگیرین آبروی بابامون میره ، ببین بابام می تونه رو سرنوشت تک تکتون تاثیر بذاره ولی مارو ببرین بد میشه برامون.
مرده- پدرتون؟
- حاج آقا شمس الدین حیدری...
- دخترای حاجی حیدریین شما؟
- بله.
- مافوق داریم الان ، بیاین تو آگاهی یه کاری می کنم.
شیوا- یعنی چی آقا اصلا واسه چی باید بگیرین مارو؟ موهامون بیرونه؟ مانتومون کوتاهه؟ آرایش فجیه داریم؟ فقط چون سه تا دختریم؟
مرده- زود ، زودتر برید پس سریع تر.
سریع سوار ماشین شدیم و سنا حرکت کرد ، صدای شیوا از عقب ماشین اومد:
- زنیکه انتر.
مهرسنا- تو نمی تونی لال شی یه دقه.
شیوا- سنا مگه ندیدی زنیکه رو؟
- خوب بابا بیخیال.
مهرسنا- عسل بیچاره حیدری رو چرا بدبخت کردی آبروش رفت.
- به جهنم بابا.
رفتیم خونه ، بابا گفت که شب باید بریم خونه ی یکی از دوستاش که خیلی هم رودروایسی داشت باهاشون ، هرسه به اتاق شیوا رفتیم ، گفتم:
- حالم به هم می خوره از این مهمانی های مسخره.
شیوا در کمدش رو باز کرد و گفت:
- چی بپوشم؟
مهرسنا- سفیده.
شیوا- کدوم؟
مهرسنا- آستین پفیه.
شیوا- شری آورده بود؟
مهرسنا- آره.
شیوا- با شلوار سفید خوب میشه.
- وای شیوا چقدر خزی تو سرتاپا سفید خیلی داهاتیه.
- پس با این مشکیه می پوشم.
شیوا یه شال مشکی رنگ برداشت تا به خانم رضایی بده اتو کنه ، مهرسنا به اتاق خودش رفت و دقیقه ای بعد با بلوز بنفش تیره که زیر سینش یه بند داشت اومد بیرون و گفت شیوا اینم بده اتو کنه ، به اتاقم رفتم ، در کمدم رو باز کردم ، بلواز یاسی رنگی رو انتخاب کردم ، شلوار بادمجانی رنگی رو هم پا کردم ، مقابل آینه نشستم ، کرم بزنزه زدم و بعد رژگونه سرخ آبی رنگ ، یک رژلب صورتی به لب هام زدم و آرایشم رو به اتمام رسوندم ، از توی شال هام شال چروک یاسی رنگ رو برداشتم سرم کردم ، لبه ی شال رو تا زدم ، موهام رو با کش بسته بودم ، شال رو جلو کشیدم و موهام رو پوشوندم ، مانتوی کرم رنگی رو انتخاب کردم و پوشیدم ، چادرم رو دست گرفتم و از اتاق بیرون رفتم ، خیلی حرصم می گرفتم وقتی که مجبور بودم چادر سرم کنم ، همه به جز شیوا تو سالن بودن ، مهرسنا هم چادرش رو سر کرده بود ، من هم چادرم رو سر کردم و دقایقی بعد شیوا اومد ، هر پنج نفر حرکت کردیم و سوار ماشین بابا شدیم ، مدتی بعد رسیدیم ، از ماشین پیاده شدیم و جلوی در خونشون منتظر بابا شدیم تا ماشین رو پارک کنه ، بابا اومد و همگی رفتیم تو و سوار آسانسور شدیم ، جلوی در پیاده شدیم ، یه خانم با چادر سفید و یک دختر حدودا هجده نوزده ساله با یک شال که موهاش رو پوشونده بود جلوی در بودن ، سلام کردن و خوش آمد گفتن ، داخل که شدیم یه مرد تقریبا هم سن بابا و یک پسر جوان هم منتظرمون ایستاده بودن ، دختره ما و مامان رو به اتاقی راهنمایی کرد تا لباس هامون رو عوض کنیم ، مامان که فقط مانتوش رو دراورد ، اما ما چادر ها و مانتوهامون رو دراوردیم ، به سالن رفتیم ازمون پذیرایی کردن ، دختره اسمش شیده بود ، دختر خوبی بود ، بامزه هم بود ، گفت هفده سالشه ، اسم داداششم شاهین بود ، ییه موج منفی داشت از همون اول ، بعد از شام شیوا مشغول صحبت با شیده شد ، باباهم گرم صحبت با آقاهه بود ، مامانم که با خانمه حرف می زد ، مهرسنا هم به حرف هاشون گوش میداد و مدتی یکبار نظر میداد ، من فقط تنها مونده بودم ، روی صندلی کنار سالن نشسته بودم ، یه کم که گذشت شاهین اومد نشست کنارم و برای اینکه سر صحبت رو باز کنه ، گفت:
- دانشجواید؟
- البته.
- چی می خونید؟
- مغز و اعصاب...
- سخته ها ، ترم چندید؟
- ترم آخره خداروشکر.
- به سلامتی.
- ........
- من دانشجو عمرانم ، دکترا.
- موفق باشید.
- شما دختر کوچکه هستید؟
- بله؟
- آخه راجب شما زیاد صحبت می کنن تو خونه ی ما.
- نه خواهر کوچکم با شیده صحبت می کنه ، من وسطی هستم.
- اسمتون چی بود؟
- عسل.
- چه اسم قشنگی.
- نظر لطفتونه.
دیگه چیزی نگفتیم ، تو اون جمع با اون تیپامون خیلی زاقارت بود که بیشتر حرف می زدیم. بالاخره مامان بلند شد و ماهم پشتش رفتیم تو اتاق و لباس پوشیدیم ، بماند که سه ساعت طول کشید بریم ولی در نهایت ساعت دو نصفه شب رسیدیم خونه و من با همون لباسام خوابیدم.
صبح جمعه احساس کردم یکی داره بهم مشت و لگد می زنه ، چشم که باز کردم دیدم مهرسنا داره با مشت بیدارم می کنه ، نشستم تو جام و گفتم:
- چته حیوون؟
- بیست دقیقه اس دارم صدات می کنم. پاشو دیگه.
- که چی بشه؟
- همین جوریشم دیر شده پاشو آماده شو بریم کوه ، آبروم رفت به خدا.
با اینکه خیلی خوابم میومد ولی بلند شدم و خیلی سریع آماده شدم ، بیرون رفتیم ، شیوا نبود ، منگ تر از این حرفا بودم که علتش رو بپرسم ولی وقتی رفتیم تو پارکینگ دیدم ، نشسته تو ماشین ، رفتم عقب نشستم و دراز کشیدم ، سنا نشست پشت فرمان و شیوا هم کنارش خوابید ، با صدای مهرسنا بیدار شدم:
- پاشو عسل رسیدیم ، وایستادن اونجا.
چشمام رو رو هم فشار دادم و بعد بازشون کردم ، پیاده شدیم یه پسر چشم ابرو مشکی قد بلند و خوش قیافه به سمتمون اومد ، رو به مهرسنا کرد و گفت:
- خوش اومدی.
- مرسی.
- ساعت خواب؟ روشن شد هوا.
- منتظر عسل بودم به خدا.
رو به ما کرد و گفت: فرشاد و بعد رو به فرشاد مارو معرفی کرد ، دوتا پسر و یه دونه دختر دیگه هم بودن که باهم آشنا شدیم ، حرکت کردیم ، دیگه خوابم نمیومد ، تو اون فضا خوابم پرید ، به جایی که می خواستن رسیدن ، نشستیم تا صبحانه بخوریم ، روز خوبی بود تا نهار باهم بودیم ، واسه نهار هم با فرشاد رفتیم یه رستوران و باقالی پلو خوردیم ، بعد هم رفتیم خونه ، تا شب با خانواده بودیم.
شنبه صبح از خواب بیدار شدم ، آماده شدم و به دانشگاه رفتم ، تا ساعت دو و نیم کلاس داشتم ، زنگ اول با استاد آریان کلاس داشتیم ، رفتم سر کلاس ، مهدیس و سلیا و چندتا از پسرای کلاس اومده بودن ، کیفم رو از دور پرت کردم رو میز کنار سلیا و بعد خودم نشستم ، گفتم:
- سلام بچه ها ، چه خبر؟
مهدیس- هیچی بابا ، همه چی امن و امانه.
- چه عجب.
سلیا- سلام کار شیطونه ، تو نکنی یه وقتا.
- من که اومدم سلام کردم
سلیا- اون سلام دست جمعی بود ، ما فرق داریم.
- خوب باشه بابا ، سلام.
استاد اومد سر کلاس ، همگی بلند شدیم ، سلام خشکی کرد و نشست ، و بعد مثل عقده ای ها شروع کرد به حضور غیاب ، مهدیس یواشکی به جای شیدا حاضر گفت که استاد هم فهمید ، سرش و بلند کرد و گفت:
- خانم وطن خواه رو نمی بینم.
ما هیچی نگفتیم ، دوباره گفت:
- مثل اینکه زبانشون رو فرستادن فقط.
و درجا شروع کرد به درس دادن ، وسط کلاس موبایل سلیا زنگ خورد ، رفت بیرون ، ماهای بیچاره هم داشتیم به حرف های استاد گوش می دادیم که سلیا با سرعت اومد تو کلاس ، وسایلش رو جمع کرد و با گفتن یه با اجازه استاد رفت بیرون ، معلوم نبود چی شده ، آخرای کلاس یکی از بچه ها که اسمش درسا بود ، دستش رو بلند کرد تا سوالی بپرسه ، استاد گفت:
- بفرمایید ، سوالی دارید؟
- استاد ، شما تو بیمارستان هم هستید؟
- خوب معلومه دیگه.
- کدوم بیمارستان؟
- فکر کنم از بحث درس خارج شدیم.
خوب بابا تازه به دوران رسیده ، لبخندی زدم و با خودم گفتم: من می دونم کدوم بیمارستان ، البته اگه هنوز اونجا باشه ، کلاس تمام شد و استاد رفت بیرون ، سریع به سلیا زنگ زدم ، جواب داد:
- هان؟
- هان و کوفت چی شد یهو؟ مردم از ترس.
- هیچی بابا ، اون یارو شاکیه که زمین رو بهش فروختیم اومده بود جلو خونه داد و بیداد راه انداخته بود خواهرمم تو خونه تنها بود ترسیده بود.
- حالا چی شد؟
- هیچی دیگه ردش کردم بره ، مرتیکه عوضی رو.
- خیل خوب ، فعلا.
- خدافظ.
بعد دانشگاه ، یه ساندویچ خریدم و نهارم رو خوردم ، ساعت چهار و ربع رفتم سمت سالن ، رفتم تو ، ساناز به استقبالم اومد و گفت:
- خوش اومدی.
- مرسی. ببینم مانتو هارو.
- بیا.
خوشحال بودم که آرایش نمی خواست ، رفتم مانتوهارو نگاه کردم ، مانتو و پالتو های زمستانه بود ، شش تاشون خیلی قشنگ بودن ، چهارتاشون اسپرت بودن و دوتاشون هم مجلسی ، سریع اولین مانتو رو پوشیدم ، طراحمون اومد و شال مناسب انتخاب کرد ، وایستادم توجایی که باید عکس می گرفتم ، عکاسمون اسمش پریناز بود ، خیلی مکان خوبی بود ، همه خانم بودن و این عالی بود ، بعضی وقتا مهرسنا میومد و فضارو طراحی می کرد ، چندتا عکس پشت سرهم انداختم ، داشتم با چهارمین مانتو عکس می نداختم که گوشیم زنگ خورد ، به یکی از بچه ها گفتم بگه کیه ، گفت سنائه ، گفتم قعطش کنه ، دوبار دیگه هم پشت سر هم زنگ زد ، گوشی رو گرفتم و وسط کار جواب دادم:
- چیه سنا؟
صدای گریه اش رو پشت تلفن شنیدم ، نگران شدم ، با صدای بلندتری گفتم:
- چی شده سنا؟
- عسل... عسل...
- چیه سنــــــا؟
- عسل بابا... عسل بابا سکته کرده.
- یا امام زمان.
- نه باورت نمیشه.
- آشناس؟ من می شناسمش؟
- آره می شناسیش.
- جوونه؟
- آره آره.
- پسرِ ابراهیمی؟
- نه تو چقدر پرتی ، استاد آریان ، شهاب آریان.
- چقدر آشناس اسمش.
- همونی که من باهاش تصادف کرده بودم.
- آهــــــا ، واقعا؟ چه جالب.
- آره خیلی سر کلاس انقدر منگ بودم بیرونم کرد.
- تو و شیوا چرا امروز انقدر گند زدین؟
- بعدش رفتم معذرت خواهی کردم حل شد ، راستی سنا تلفنی داشت با مامانش حرف می زد ، مامانش می خواد براش زن بگیره ، فکر کن.
- چه باحال.
- اوهوم.
صدای داد مامان از تو آشپزخانه اومد: بیاین نهار.
ساعت یک بعدازطهر بود که از خواب بیدار شدم ، چون پنجشنبه بود می دونستم مستخدم برای تمیز کردن خونه میاد ، هیچ وقت اجازه نمی دادم کسی به اتاقم نزدیک شه ، تو خونه ی ما هرکدوم یه اتاق داشتیم ، یکی من ، یکی سنا ، یکی شیوا ، یکی مامان و بابا و یک اتاق هم مخصوص بابا بود ، از بچگیم تو خونمون همه چی بود ، هرچی می خواستم ، پول ، اسباب بازی ، بهترین غذاها ، بهترین لباس ها ، ماشین ، اما چیزی که نبود یه عشق دست جمعی بود ، همیشه بابام بزرگ همه جا بود ، بینمون احترامی که وجود داشت خیلی سنگین بود ، همیشه و همیشه از اینکه به خاطر بابام و موقعیتش مجبورم طوری رفتار کنم که نیستم رنج می کشیدم ، هرجا که می رفتیم می گفتن ، اینا دخترای حاجی صادقینا ، سخت بود خیلی سخت ، نگاهی به دور تا دور اتاقم انداختم ، اتاق یاسی و بنفش رنگ ، کاغذ دیواری یاسی و سفید ، میز توالت و کمد و تخت ست بنفش رنگ ، پاتختی کرم رنگ ، میز تحریر کرم و آواژور کرم رنگ ، اتاقم رو سنا طراحی کرده بود آخه طراحی خونده بود ، اتاق شیوا و خودش هم همین طور ، اتاق شیوا ست کامل سفید رنگ بود و اتاق خودش آبی رنگ ، بلند شدم ، تو آینه به خودم نگاهی انداختم ، چرا انقدر اصرار به ازدواج من دارن؟ شاید چون دختر حاجیم ، حتما همه میگن این تا الان باید ازدواج می کرده به خاطر پول باباش ، حتما ایرادی داره ، متنفرم از این کلیشه ها ، حالم از خواستگار هایی که به خاطر پول بابام دم خونه صف کشیده بودن به هم می خورد ، اونایی که مادراشون زنگ می زدن و می گفتن می خواستیم بیایم خواستگاری دخترتون و وقتی مامان ازشون می پرسید کدوم دخترم سکوت می کردند ، چه فرقی داشت؟ مهم این بود که بابام پولدار باشه ، واقعا همین کافی بود؟ پس عشق چی میشید؟ دوست داشتن؟ موهام رو شونه زدم ، موبایلم رو برداشتم چون از تو سالن صداش رو نمی شنیدم و از اتاق بیرون رفتم ، سنا روی مبل مقابل تلویزیون نشسته بود و مستخدم خونه خانم رضایی داشت سالن رو جاروبرقی می کشید ، سلام کردم و نشستم پیش مهرسنا ، گفت:
- ساعت خواب؟
- بیخیال بابا مگه چند روز تعطیل دارم؟
- فردا بیایا تو رو خدا باید پنج پاشیم.
- چه زود.
- عسل جان من آبرومو نبریا.
- خیل خوب سنا چِدِه؟
سنا خندید ، خانم رضایی گفت:
- نهار می خورید؟
- نه ، شیوا کجاس؟
مهرسنا- رفته بیرون کتاب بخره.
- منم حوصلم سر رفته یه سر باید برم بیرون امروز وگرنه دق می کنم.
- خیل خوب بعدازظهر یه سر بریم بوتیک.
- آره خوبه.
بابا از اتاق کارش بیرون اومد و با دیدن ما گفت:
- به به دخترای گلم.
سنا- سلام حاجی ، کم پیدایی.
بابا- شما اصلا خونه نیستی هی بیرونی.
سنا- وا بابا این چه حرفیه؟
لبخندی زد و نشست رو مبل مخصوص خودش ، گفتم:
- سلام بابا.
- سلام عزیز بابا شما خوبی؟
- بله که خوبم.
گوشیم زنگ خورد ، نگاه کردم شماره ی ساناز بود ، جلوی بابا نمیشد جواب بدم ولی برای اینکه شک نکنه و فکرای دیگه ای به سرش نزنه ، جواب دادم:
- بله؟
- سلام عسل جون خوبی؟
به سنا اشاره کردم که صدای تلویزیون رو زیاد کنه ، ولوم به ولو زیادش کرد ، گفتم:
- ممنون ، شما خوبین؟
- منم خوبم ، چه خبر از دانشگاه؟
- هیچی سلامتی.
هی با ابرو به سنا اشاره می کردم ، ولو تلویزیون رو خیلی بالا برد و گفت:
- اَه عسل هیچی نمی شنوم.
من هم بلند شدم از جام و به سمت اتاقم رفتم ، صدای ساناز اومد:
- کار که می کنی ایشالا؟
وارد اتاق شدم و آخرین صدایی که شنیدم صدای بابا بود:
- مگه کر شدی مهرسنا؟
در رو بستم و گفتم:
- کار چی؟
- عکس با مانتو و شال واسه ژرنال ایرانی می خوایم.
- صورتم میوفته؟ آخه...
- نه به صورت کاری نداره فقط هیکل می خواد.
- باشه ، کِی؟
- شنبه ساعت 4 اینا خوبه؟
- خوبه ، فقط این یکی...
- هر عکس مانتو 100 تومان ، شش تا مانتوئه می کنه 600 ، پشت و رو ، یک و دویست میشه ، خوبه؟
- وای عالیه چقدر گرون.
- آره دیگه جنسا خوبن.
- پس فعلا.
اگه دو برابر همین مقدار پولو از بابام می خواستم با جواب به سوال واسه چی می خوای؟ می تونستم بگیرم اما اینکه خودم کار می کردم و پول در میاوردم واقعا برام جذاب بود. دوباره بهسالن برگشتم ، مامان به جمع اضافه شده بود و داشت یه پرتغال پوست می کند ، به ظرف میوه ای که تازه روی میز گذاشته شده بود نگاه کردم و به مامان گفتم:
- سلام مامان.
- ساعت خواب؟
- کمبود خواب داشتم دیگه.
- یه زنگ بزنید ببینید شیوا چرا نیومد؟
مهرسنا- من زنگ می زنم.
من نشستم و اون بلند شد تا تلفن رو برداره ، تلفن بیسیم رو برداشت و بعد از گرفتن شماره ی شیوا ، نشست رو مبل:
- سلام... کجایی؟... باشه ، باشه.
گوشی رو قطع کرد و گفت: میگه جلوی خونس.
مامان تقریبا داد زد: خانم رضایی میز نهار رو بچین.
مدتی که گذشت زنگ در خونه به صدا درومد ، بلند شدم و به سمت در دویدم ، در رو باز کردم ، شیوا پشت در بود با یه نایلون سنگین تو دستش ، شلوار راسته ی سرمه ای پوشیده بود ، مانتوی گلبهی رنگ و شالی به رنگ زرد قناری ، سلام کرد ، جوابش رو دادم ، خیلی سریع رفت تو اتاقش ، چون میز نهار چیده شده بود ، همگی به سمت میز آشپزخانه که مخصوص خودمون بود رفتیم ، بابا مثل همیشه بالای میز نشست ، من و سنا کنار هم ، سنا نزدیک به بابا و من کنار اون ، مامان رو به روی سنا ، به سفره نگاه کردم زرشک پلو با مرغ و ته چین ، با ماست و دوغ و سبزی ، شروع کردیم ، تکه ا ته چین تو بشقابم ریختم و روش رو با آب مرغ تزئین کردم ، شیوا به آشپزخانه اومد و گفت:
- سلام ، خانواده ی مهربون که بدون ته تغاری چیزی نمی خورن.
بابا- سلام ته تغاری خودم ، خوبی بابا؟
شیوا- اِی میگذره دیگه.
مامان- بشین غذا بخور ، از صبح بیرون بودی ، خسته شدی.
شیوا کنار مامان و رو به روی من نشست ، صدای مامان رو شنیدم:
- خانم رضایی خودتم غذاتو بخور.
ظهر پنجشنبه ها رو دوست داشتم چون بدون استثنا دور هم جمع بودیم ، نه که هیچ وعده ای رو کنار هم نباشیم اما ممکن بود یه روز برای یکی مشکل پیش بیاد اما پنجشنبه ظهر حتما باهم بودیم و این به من حس اینکه خانواده دارم رو میداد ، بعد از نهار و یکم چرت ، بلند شدم و لب تاپ اپل سفید رنگم رو روشن کردم ، رمزش رو وارد کردم و به محض بالا اومدن رفتم اینترنت ، فیلترشکنم رو فعال کردم و به فیس بوک رفتم ، لیست کسانی رو که بهم درخواست دوستی داده بودن نگاه کردم ، عده ای رو می شناختم و باهاشون دوست های مشترک داشتم اونها رو تائید کردم و بقیه رو رد ، مطالب مشترک شده دوستانم رو نگاه کردم ، چشمم به یک عکس عروسی افتاد ، عروسی نوشیکا ، دختر یکی از دوست های بابام ، دختر خوبی بود دو سال ازم بزرگتر بود و هم سن سنا بود ، دختر خوب و شوخی بود و مهربون به عروسیش رفته بودیم ، عکس رو خودش نذاشته بود ، خواهر شوهرش آرتونیس گذاشته بود ، که با اونم از طریق نوشیکا آشنا شده بودم ، خیلی نمی شناختمش ، فقط در حد همین که با بابا دوست بود. ساعت پنج ، من و سنا و شیوا آماده شدیم تا به طرف صادقیه بریم و به بوتیک های اونجا سر بزنیم ، قرار شد با ماشین سنا بریم ، من مانتوی خاکستری رنگم رو با شلوار لی چسبون مشکی و شال مشکی پوشیدم ، سنا مانتوی مشکی رنگش رو با شلوار قرمز رنگ و شال مشکی پوشید و شیوا هم تیپ ظهرش رو زد ، آرایش کمی که کردیم ، هرسه کفش های کتونی پوشیدیم و بعد هم به راه افتادیم ، من جلو نشستم ، بعد از خارج شدن از پارکینگ ضبط سنا رو روشن کردم ، صدای ریحانا به گوشم خورد ، زیادش کردم ، خیلی زیاد ، به اتوبان اصلی که رسیدیم ، کم و بیش ماشین هایی پر از پسر کنارمون میومدن و تیکه می نداختن ، یا شماره می خواستن بدن که ما بی توجهی می کردیم ، چون شانس که نداشتیم ، حالا می خواستیم یکم بخندیم یهو آشنا پیدا میشد و موضوع همیشگی ، دخترهای حاج آقا صادقی رو نگاه ، بالاخره رسیدیم. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو پاساژ ، همین جوری می گشتیم که شیوا از یه کیف خوشش اومد و خریدش ، ما چیزی نخریدیم بعدشم کلی خسته شدیم رفتیم کافی شاپ یه چیزی بخوریم ، من سفارش آب پرتغال دادم ، سنا کیک بستنی ، شیوا هم آب هویج بستی ، شروع کردیم به صحبت:
- بچه ها ، این یارو استاد جدیدمون خیلی خفنه.
شیوا- چطور؟
- بابا همه دخترا عاشقش شده بودن.
شیوا- ماهم از این استادا زیاد داریم پا نمی دن که...
مهرسنا- شما کجا از این استادا زیاد دارین؟ هاشمی یا اون اعتمادی میمون؟
شیوا- بابا حیدرپورو گفتم.
صدای جیغ دخترها از بیرون میومد ، سنا سریع رفت تا پول رو حساب کنه ، بعد هرسه تامون بلند شدیم تا زودتر بریم ، تا از در کافی شاپ بیرون رفتیم ، یه سری دختر داشتن فرار می کردن ، سریع شال هامون رو کشیدیم جلو و به سمت ماشین دویدیم ، داشتیم سوار می شدیم که یه مامور زن و یه مرد جلومون رو گرفتن ، مرده گفت:
- زود سوار ون شید.
زنه از پشت بازوی شیوا رو گرفت و گفت: زود.
شیوا دستش رو به زور دراورد و گفت:
- واسه چی؟ چه مشکلی داریم؟
خانمه- گفتم زودتر سوار شید.
شیوا- سوار نمی شیم ببینم چه غلطی می کنید.
صدای داد مهرسنا اومد: شیوا.
و شیوا ساکت شد ، زنه که نفهم بود برای همین رو کردم به مرده و گفتم:
- آقا تورو خدا آبروی مارو تو آگاهی نبر ، مارو بگیرین آبروی بابامون میره ، ببین بابام می تونه رو سرنوشت تک تکتون تاثیر بذاره ولی مارو ببرین بد میشه برامون.
مرده- پدرتون؟
- حاج آقا شمس الدین حیدری...
- دخترای حاجی حیدریین شما؟
- بله.
- مافوق داریم الان ، بیاین تو آگاهی یه کاری می کنم.
شیوا- یعنی چی آقا اصلا واسه چی باید بگیرین مارو؟ موهامون بیرونه؟ مانتومون کوتاهه؟ آرایش فجیه داریم؟ فقط چون سه تا دختریم؟
مرده- زود ، زودتر برید پس سریع تر.
سریع سوار ماشین شدیم و سنا حرکت کرد ، صدای شیوا از عقب ماشین اومد:
- زنیکه انتر.
مهرسنا- تو نمی تونی لال شی یه دقه.
شیوا- سنا مگه ندیدی زنیکه رو؟
- خوب بابا بیخیال.
مهرسنا- عسل بیچاره حیدری رو چرا بدبخت کردی آبروش رفت.
- به جهنم بابا.
رفتیم خونه ، بابا گفت که شب باید بریم خونه ی یکی از دوستاش که خیلی هم رودروایسی داشت باهاشون ، هرسه به اتاق شیوا رفتیم ، گفتم:
- حالم به هم می خوره از این مهمانی های مسخره.
شیوا در کمدش رو باز کرد و گفت:
- چی بپوشم؟
مهرسنا- سفیده.
شیوا- کدوم؟
مهرسنا- آستین پفیه.
شیوا- شری آورده بود؟
مهرسنا- آره.
شیوا- با شلوار سفید خوب میشه.
- وای شیوا چقدر خزی تو سرتاپا سفید خیلی داهاتیه.
- پس با این مشکیه می پوشم.
شیوا یه شال مشکی رنگ برداشت تا به خانم رضایی بده اتو کنه ، مهرسنا به اتاق خودش رفت و دقیقه ای بعد با بلوز بنفش تیره که زیر سینش یه بند داشت اومد بیرون و گفت شیوا اینم بده اتو کنه ، به اتاقم رفتم ، در کمدم رو باز کردم ، بلواز یاسی رنگی رو انتخاب کردم ، شلوار بادمجانی رنگی رو هم پا کردم ، مقابل آینه نشستم ، کرم بزنزه زدم و بعد رژگونه سرخ آبی رنگ ، یک رژلب صورتی به لب هام زدم و آرایشم رو به اتمام رسوندم ، از توی شال هام شال چروک یاسی رنگ رو برداشتم سرم کردم ، لبه ی شال رو تا زدم ، موهام رو با کش بسته بودم ، شال رو جلو کشیدم و موهام رو پوشوندم ، مانتوی کرم رنگی رو انتخاب کردم و پوشیدم ، چادرم رو دست گرفتم و از اتاق بیرون رفتم ، خیلی حرصم می گرفتم وقتی که مجبور بودم چادر سرم کنم ، همه به جز شیوا تو سالن بودن ، مهرسنا هم چادرش رو سر کرده بود ، من هم چادرم رو سر کردم و دقایقی بعد شیوا اومد ، هر پنج نفر حرکت کردیم و سوار ماشین بابا شدیم ، مدتی بعد رسیدیم ، از ماشین پیاده شدیم و جلوی در خونشون منتظر بابا شدیم تا ماشین رو پارک کنه ، بابا اومد و همگی رفتیم تو و سوار آسانسور شدیم ، جلوی در پیاده شدیم ، یه خانم با چادر سفید و یک دختر حدودا هجده نوزده ساله با یک شال که موهاش رو پوشونده بود جلوی در بودن ، سلام کردن و خوش آمد گفتن ، داخل که شدیم یه مرد تقریبا هم سن بابا و یک پسر جوان هم منتظرمون ایستاده بودن ، دختره ما و مامان رو به اتاقی راهنمایی کرد تا لباس هامون رو عوض کنیم ، مامان که فقط مانتوش رو دراورد ، اما ما چادر ها و مانتوهامون رو دراوردیم ، به سالن رفتیم ازمون پذیرایی کردن ، دختره اسمش شیده بود ، دختر خوبی بود ، بامزه هم بود ، گفت هفده سالشه ، اسم داداششم شاهین بود ، ییه موج منفی داشت از همون اول ، بعد از شام شیوا مشغول صحبت با شیده شد ، باباهم گرم صحبت با آقاهه بود ، مامانم که با خانمه حرف می زد ، مهرسنا هم به حرف هاشون گوش میداد و مدتی یکبار نظر میداد ، من فقط تنها مونده بودم ، روی صندلی کنار سالن نشسته بودم ، یه کم که گذشت شاهین اومد نشست کنارم و برای اینکه سر صحبت رو باز کنه ، گفت:
- دانشجواید؟
- البته.
- چی می خونید؟
- مغز و اعصاب...
- سخته ها ، ترم چندید؟
- ترم آخره خداروشکر.
- به سلامتی.
- ........
- من دانشجو عمرانم ، دکترا.
- موفق باشید.
- شما دختر کوچکه هستید؟
- بله؟
- آخه راجب شما زیاد صحبت می کنن تو خونه ی ما.
- نه خواهر کوچکم با شیده صحبت می کنه ، من وسطی هستم.
- اسمتون چی بود؟
- عسل.
- چه اسم قشنگی.
- نظر لطفتونه.
دیگه چیزی نگفتیم ، تو اون جمع با اون تیپامون خیلی زاقارت بود که بیشتر حرف می زدیم. بالاخره مامان بلند شد و ماهم پشتش رفتیم تو اتاق و لباس پوشیدیم ، بماند که سه ساعت طول کشید بریم ولی در نهایت ساعت دو نصفه شب رسیدیم خونه و من با همون لباسام خوابیدم.
صبح جمعه احساس کردم یکی داره بهم مشت و لگد می زنه ، چشم که باز کردم دیدم مهرسنا داره با مشت بیدارم می کنه ، نشستم تو جام و گفتم:
- چته حیوون؟
- بیست دقیقه اس دارم صدات می کنم. پاشو دیگه.
- که چی بشه؟
- همین جوریشم دیر شده پاشو آماده شو بریم کوه ، آبروم رفت به خدا.
با اینکه خیلی خوابم میومد ولی بلند شدم و خیلی سریع آماده شدم ، بیرون رفتیم ، شیوا نبود ، منگ تر از این حرفا بودم که علتش رو بپرسم ولی وقتی رفتیم تو پارکینگ دیدم ، نشسته تو ماشین ، رفتم عقب نشستم و دراز کشیدم ، سنا نشست پشت فرمان و شیوا هم کنارش خوابید ، با صدای مهرسنا بیدار شدم:
- پاشو عسل رسیدیم ، وایستادن اونجا.
چشمام رو رو هم فشار دادم و بعد بازشون کردم ، پیاده شدیم یه پسر چشم ابرو مشکی قد بلند و خوش قیافه به سمتمون اومد ، رو به مهرسنا کرد و گفت:
- خوش اومدی.
- مرسی.
- ساعت خواب؟ روشن شد هوا.
- منتظر عسل بودم به خدا.
رو به ما کرد و گفت: فرشاد و بعد رو به فرشاد مارو معرفی کرد ، دوتا پسر و یه دونه دختر دیگه هم بودن که باهم آشنا شدیم ، حرکت کردیم ، دیگه خوابم نمیومد ، تو اون فضا خوابم پرید ، به جایی که می خواستن رسیدن ، نشستیم تا صبحانه بخوریم ، روز خوبی بود تا نهار باهم بودیم ، واسه نهار هم با فرشاد رفتیم یه رستوران و باقالی پلو خوردیم ، بعد هم رفتیم خونه ، تا شب با خانواده بودیم.
شنبه صبح از خواب بیدار شدم ، آماده شدم و به دانشگاه رفتم ، تا ساعت دو و نیم کلاس داشتم ، زنگ اول با استاد آریان کلاس داشتیم ، رفتم سر کلاس ، مهدیس و سلیا و چندتا از پسرای کلاس اومده بودن ، کیفم رو از دور پرت کردم رو میز کنار سلیا و بعد خودم نشستم ، گفتم:
- سلام بچه ها ، چه خبر؟
مهدیس- هیچی بابا ، همه چی امن و امانه.
- چه عجب.
سلیا- سلام کار شیطونه ، تو نکنی یه وقتا.
- من که اومدم سلام کردم
سلیا- اون سلام دست جمعی بود ، ما فرق داریم.
- خوب باشه بابا ، سلام.
استاد اومد سر کلاس ، همگی بلند شدیم ، سلام خشکی کرد و نشست ، و بعد مثل عقده ای ها شروع کرد به حضور غیاب ، مهدیس یواشکی به جای شیدا حاضر گفت که استاد هم فهمید ، سرش و بلند کرد و گفت:
- خانم وطن خواه رو نمی بینم.
ما هیچی نگفتیم ، دوباره گفت:
- مثل اینکه زبانشون رو فرستادن فقط.
و درجا شروع کرد به درس دادن ، وسط کلاس موبایل سلیا زنگ خورد ، رفت بیرون ، ماهای بیچاره هم داشتیم به حرف های استاد گوش می دادیم که سلیا با سرعت اومد تو کلاس ، وسایلش رو جمع کرد و با گفتن یه با اجازه استاد رفت بیرون ، معلوم نبود چی شده ، آخرای کلاس یکی از بچه ها که اسمش درسا بود ، دستش رو بلند کرد تا سوالی بپرسه ، استاد گفت:
- بفرمایید ، سوالی دارید؟
- استاد ، شما تو بیمارستان هم هستید؟
- خوب معلومه دیگه.
- کدوم بیمارستان؟
- فکر کنم از بحث درس خارج شدیم.
خوب بابا تازه به دوران رسیده ، لبخندی زدم و با خودم گفتم: من می دونم کدوم بیمارستان ، البته اگه هنوز اونجا باشه ، کلاس تمام شد و استاد رفت بیرون ، سریع به سلیا زنگ زدم ، جواب داد:
- هان؟
- هان و کوفت چی شد یهو؟ مردم از ترس.
- هیچی بابا ، اون یارو شاکیه که زمین رو بهش فروختیم اومده بود جلو خونه داد و بیداد راه انداخته بود خواهرمم تو خونه تنها بود ترسیده بود.
- حالا چی شد؟
- هیچی دیگه ردش کردم بره ، مرتیکه عوضی رو.
- خیل خوب ، فعلا.
- خدافظ.
بعد دانشگاه ، یه ساندویچ خریدم و نهارم رو خوردم ، ساعت چهار و ربع رفتم سمت سالن ، رفتم تو ، ساناز به استقبالم اومد و گفت:
- خوش اومدی.
- مرسی. ببینم مانتو هارو.
- بیا.
خوشحال بودم که آرایش نمی خواست ، رفتم مانتوهارو نگاه کردم ، مانتو و پالتو های زمستانه بود ، شش تاشون خیلی قشنگ بودن ، چهارتاشون اسپرت بودن و دوتاشون هم مجلسی ، سریع اولین مانتو رو پوشیدم ، طراحمون اومد و شال مناسب انتخاب کرد ، وایستادم توجایی که باید عکس می گرفتم ، عکاسمون اسمش پریناز بود ، خیلی مکان خوبی بود ، همه خانم بودن و این عالی بود ، بعضی وقتا مهرسنا میومد و فضارو طراحی می کرد ، چندتا عکس پشت سرهم انداختم ، داشتم با چهارمین مانتو عکس می نداختم که گوشیم زنگ خورد ، به یکی از بچه ها گفتم بگه کیه ، گفت سنائه ، گفتم قعطش کنه ، دوبار دیگه هم پشت سر هم زنگ زد ، گوشی رو گرفتم و وسط کار جواب دادم:
- چیه سنا؟
صدای گریه اش رو پشت تلفن شنیدم ، نگران شدم ، با صدای بلندتری گفتم:
- چی شده سنا؟
- عسل... عسل...
- چیه سنــــــا؟
- عسل بابا... عسل بابا سکته کرده.
- یا امام زمان.