این داستان واقعیه !راست میگم به خدا!یه چنین اتفاقی تازه افتاده !
صبح زود مامانم و خواهرام رفته بودن خرید و من خونه خواب بودم...
بعد یه ساعت از واب بیدار شدم ،دیدم خواهرم از حموم با یه حوله اومد بیرون!منم که تازه از خواب بیدار شده بودم و متوجه نبودم!خواهرم گفت برو بخواب چیزی نیست ،منم ،منم!
منم از رو عادت رفتم خوابیدم!
چند لحظه بعد خواهرم با مامانم و اون یکی خواهرم اومدن و من با صدای در بیدار شدم!
اومدم و کمی مکث کردم ،تازه فهمیدم خوارم اینا بیرون بودن !پس اونی که از حموم امد بیرون کیه!
من کل روز رو تو فکر بودم!بعد به مامانم گفتم و مامانم مسخرم کرد و گفت خواب دیدی بابا!
ولی من یه چنین چیزی رو دیدم!
صبح زود مامانم و خواهرام رفته بودن خرید و من خونه خواب بودم...
بعد یه ساعت از واب بیدار شدم ،دیدم خواهرم از حموم با یه حوله اومد بیرون!منم که تازه از خواب بیدار شده بودم و متوجه نبودم!خواهرم گفت برو بخواب چیزی نیست ،منم ،منم!
منم از رو عادت رفتم خوابیدم!
چند لحظه بعد خواهرم با مامانم و اون یکی خواهرم اومدن و من با صدای در بیدار شدم!
اومدم و کمی مکث کردم ،تازه فهمیدم خوارم اینا بیرون بودن !پس اونی که از حموم امد بیرون کیه!
من کل روز رو تو فکر بودم!بعد به مامانم گفتم و مامانم مسخرم کرد و گفت خواب دیدی بابا!
ولی من یه چنین چیزی رو دیدم!