10-09-2013، 12:36
چند سال پیش دایی بابام مرد(خدا رحمتش کنه).دو روز بعدش زبون پسر عموی بابام بند اومد.بالاخره حرف زد و داستانو تعریف کرد:
حدود ساعت 1 شب تو روستا(روستای خانوادگیمون که دایی بابام اونجا دفن شد)داشتم با ماشین میگشتم.از کنار قبرستون گذشتم ولی میبینه یه پیرزن چادر سیاهی داره سر قبر دایی بابام گریه میکنه.پیاده میشه اول فکر میکنه زندایی بابامه ولی مثل اون گریه نمیکنه!!خیلی میترسه.(پیرزنه داشت با سوز گریه میکرد)میره جلو.اون طوری که اون گفت قبل از این که پیرزنه صورتشو برگردونه غش کرده.فردا صبح عموی بابام بیهوش شدشو داخل قبرستون پیدا کرده.از همه ی زنای روستا پرسیدن ولی هیچکس از ماجرا خبر نداره.تو روستامو شایعه شده که روح مامان دایی بابام اومده سر قبرش!!!
باور کنید راسته
حدود ساعت 1 شب تو روستا(روستای خانوادگیمون که دایی بابام اونجا دفن شد)داشتم با ماشین میگشتم.از کنار قبرستون گذشتم ولی میبینه یه پیرزن چادر سیاهی داره سر قبر دایی بابام گریه میکنه.پیاده میشه اول فکر میکنه زندایی بابامه ولی مثل اون گریه نمیکنه!!خیلی میترسه.(پیرزنه داشت با سوز گریه میکرد)میره جلو.اون طوری که اون گفت قبل از این که پیرزنه صورتشو برگردونه غش کرده.فردا صبح عموی بابام بیهوش شدشو داخل قبرستون پیدا کرده.از همه ی زنای روستا پرسیدن ولی هیچکس از ماجرا خبر نداره.تو روستامو شایعه شده که روح مامان دایی بابام اومده سر قبرش!!!
باور کنید راسته