نظرسنجی: مطلب به نظر شما چگونه بود؟؟؟؟
عالی بود
خیلی خوب بود
زیاد جالب نبود
حرف نداشت
خیلی قشنگ بود
اصلا خوب نبود
دوست میداشتم
جالب بود
[نمایش نتایج]
 
 
امتیاز موضوع:
  • 108 رأی - میانگین امتیازات: 4.44
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

" داستــآن هــآی عــآشقــآنه "

#81
پشت چراغ قرمز پسرکی با چشمان معصوم

و دستانی کوچک گفت:چسب زخم نمی خواهید

پنج تا صد تومن

آهی کشیدم و با خود گفتم:

تمام چسب هایت را هم که بخرم، نه زخم های

من خوب میشود نه زخم های تو.
پاسخ
 سپاس شده توسط best~girl ، ps3000 ، sanaz_jojo ، frozen✘girl ، ...Sara SHZ... ، پارسا دختر کش ، خانوم گل ، monaabi
آگهی
#82
وای آرمینا اشکم در اومد.
خیلی قشنگ بود.
بی نهایت ممنون.
دوسال وهشت ماهه که کنارهمیم Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط sanaz_jojo ، frozen✘girl
#83
یه دختر حین صحبت با پسری که عاشقش بود ازش پرسید:

چرا دوسم داری ؟ واسه چی عاشقمی؟

دلیلشو نمیدونم ولی واقعا دوست دارم.

تو هیچ دلیلی رو نمیتونی عنوان کنی پس چطور دوسم داری؟ چطور میگی عاشقمی؟

من جدا دلیلشو نمیدونم ولی میتونم بهت ثابت کنم .

ثابت کنی؟ من میخام بهم دلیلتو بگی.

باشه باشه میگم..

چون تو خوشگلی

چون صدات گرم و خاستنیه

به خاطر لبخندت

دختر از جواب هایه اون راضی و قانع شد.

متاسفانه دختر چند روز بعد تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت.

پسر نامه ای رو کنارش گذاشت:

عزیزم گفتم واسه صدایه گرمت عاشقتم ولی حالا که نمیتونی حرف بزنی میتونی؟

نه پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم.

گفتم واسه لبخندات واسه حرکاتت عاشقتم

ولی حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم

اگه عشق همیشه یه دلیل میخاد مثل الان " پس دیگه دلیلی برایه عاشق تو بودن وجود نداره.

با خودم میگم عشق دلیل میخاد؟ نه معلومه که نه.

پس من هنوز عاشقتم.HeartHeartHeart
Fuck
LiFE
پاسخ
 سپاس شده توسط serpico ، emo love ، sanaz_jojo ، frozen✘girl ، خانوم گل ، ...Sara SHZ... ، ارکانتاس ، عارفه
#84
دوستت دارمها را نگه میداری برای روز مبادا،
دلم تنگ شدهها را، عاشقتمها را…
این جملهها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمیکنی!
باید آدمش پیدا شود!
باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!
سِنت که بالا میرود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکردهای و روی هم تلنبار شدهاند!
فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمیتوانی با خودت بِکشیاش…
شروع میکنی به خرج کردنشان!
توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی
توی رقص اگر پابهپایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند
توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد
در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خندهات انداخت و اگر منظرههای قشنگ را نشانت داد
برای یکی یک دوستت دارم خرج میکنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ میشود خرج میکنی! یک چقدر زیبایی یک با من میمانی؟
بعد میبینی آدمها فاصله میگیرند متهمت میکنند به هیزی… به مخزدن به اعتماد آدمها!
سواستفاده کردن به پیری و معرکهگیری…
اما بگذار به سن تو برسند!
بگذار صندوقچهشان لبریز شود آنوقت حال امروز تو را میفهمند بدون اینکه تو را به یاد بیاورند
غریب است دوست داشتن.
و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...
وقتی میدانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...
و نفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛
به بازیش میگیریم هر چه او عاشقتر، ما سرخوشتر، هر چه او دل نازکتر، ما بی رحم تر.
تقصیر از ما نیست؛
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده اند
پاسخ
 سپاس شده توسط sanaz_jojo ، frozen✘girl ، خانوم گل ، پارسا دختر کش ، ...Sara SHZ... ، monaabi
#85
ممنون ماهرخ جان!4xv
Alt0937 Smile Smile
پاسخ
 سپاس شده توسط sanaz_jojo ، frozen✘girl ، خانوم گل
#86
در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، ،تنهایی ، دانش ، عشق و باقی احساسات ....
روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است ! بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند ...
اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند . زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد ...
در همین زمان او از ثروت با کشتی یا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست ...
“ثروت، مرا هم با خود می بری؟”
ثروت جواب داد:
“نه نمی توانم. مقدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم.”

عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.
“غرور لطفاً به من کمک کن.”
“نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”

پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.
“غم لطفاً مرا با خود ببر.”
“آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”

شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد ...

ناگهان صدایی شنید:
” بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.”
صدای یک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد !!
هنگامیکه به خشکی رسیدند ناجی به راه خود رفت ...

عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از "دانش" که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید :
” چه کسی به من کمک کرد؟
دانش جواب داد: “او تنهایی بود.”
“تنهایی؟ اما چرا به من کمک کرد؟”
دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که :
“چون فقط تنهایی است که می توان در آن عشق را درک کرد.”
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Sara SHZ... ، sanaz_jojo ، ps3000 ، frozen✘girl ، Armina ، emo love ، خانوم گل ، monaabi ، عارفه
#87

سرگذشت واقعی" چرا این طور شد؟ رویا که عاشق درس خوندنه حالا کارش به جایی رسیده که یک کلمه درس نمیخونه خیلی بیقراره .
صبح تا شب فکرای بیهوده میاد سراغش فکرایی که دارن بهترین فرصتای زندگیشو ازش می گیرن خودشم متوجه شده که داره ذره ذره اب میشه اما به روی خودش نمیاره هر وقت خبری یا ردی از سایه شوم میاد سراغش این طوری بهم میریزه او داشت همه چیزو فراموش میکرد که خیلی ناگهانی بعد دوسال سروکله دروغگویی که همیشه ادعا میکرد عاشقشه پیداش شد.دوسال پیش زمانی که داشت شب وروز درس میخوند که رشته مورد علاقه ش,دانشگاه دلخواهش قبول بشه یهو دید که گوشیش پر شده از پیامای عاشقانه اولش فکر کرد که قضیه جدی نیست یا شاید سرکاریه اماهروقت که پاشو از خونه بیرون میذاشت انگار یه نفرسایه به سایه دنبالش بود ولی اون کسی رونمیدیدازسر کنجکاوی هم که شده با کمک یکی ازدوستاش بلاخره ماجر رو فهمید رضا برادر یکی ازصمیمیترین دوستاش بود که تا به حال از نزدیک ندیده بودش اما اون خیلی خوب رویا رو میشناخت رویا خیلی سعی کرد که منطقی به رضا بفهمونه که اونا واقعا وصله هم نیستن اما حرفای عاشقانه رضا ته دلشوخالی میکرد رویا تصمیم گرفت همه ماجرا رو به خانواده ش بگه .
رضا وقتی فهمید که رویا همچین کاری کرده وخانواده هر دوشون موضوع رو فهمیدن خیلی راحت همه چیزو انکار کرد وگفت این رویا بوده که همه چیزوشروع کرده واونم فقط دلش سوخته جوابشو داده .رویا میدونست از این به بعد هرکی هرچی دلش میخواد درموردش فکر میکنه .میدونست ابروش جلو همه رفته وچند هفته مونده به کنکورباید قید دانشگاه مورد علاقه شو بزنه نگاه سنگین دیگران عذابش میداد .
ماها گذشت رویاسعی میکرد به درسو دانشگاه ش برسه رضا روبخشید تا با خیال اسوده زندگی کنه. باخودش عهد بست که دیگه عشق کسی رو باور نداشته باشه ته دلش خوشش از یکی از پسرای دانشکده می اومد ازنامزد دوستش شنید که اونم یه همچین حسی نسبت به رویا داره. یشتر که پرسوجوکرد متوجه شداونم یکیه مثل رضا شایدم بدتربا اون تیپ و قیافه خوشگل و مظلومش اه وناله خیلی ها حتی نامزدش پشت سرش بود.خدا روشکر میکرد,که اتفاق گذشته باز تکرار نشد. بعد ازدوسال رضا برگشت با همون لحن همیشگی به قول خودش میخواست با کمک رویاگذشته رو جبران کنه ,واقعیت ماجرا روبهمه بگه. رویا میدونست شاید بهترین فرصته که بهمه ثابت کنه که او هیچوقت سراغه رضا نرفته. یادش اومد که رضا رو بخشیده ودیگه نمیخواد هیچوقت اسمی از رضا تو زندگیش باشه.
کپی بدون منبع به هیچ وجه مجاز نیست
. ҉ مـے روے !!!

.::هَـوایـتـ نـیـسـت::.

و بـہـ هـمـیـטּ راحـتـے .:: احـسـاسـات ِ مـטּ خَـفـه ::. مـے شَـونـב...

.::آبـے کـہــ روز آخـر پـشتـ سـرتـ ::. ریـخـتـمـ ؟!

.::آبـروے בلـمـ ::. بـوב... ҉
پاسخ
 سپاس شده توسط sanaz_jojo ، pink devil ، ...Sara SHZ... ، خانوم گل ، عارفه
#88
(16-01-2012، 2:38)mahrokh نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.

شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند. قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.

سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.

لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.

چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود.
cryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcrying


از تموم داستانا ممنونم.این قدر غم انگیز بودن که همین الان گریه میکنم.cryingcryingcryingcryingcryingواقعا نمیتونم بگم چقدر دلم میخاد گریه کنمcryingcryingcryingcryingمن خیلی احساساتیمcryingcryingcrying شما ها هم هی منو تحریک کنیدcryingولی در کل بچه هاBlushمن به عشق ایمان دارمHeartHeartHeartHeartHeart
 [url=http://www.akskhor.ir/do.php?imgf=one-direction-18-.jpg][/url]
پاسخ
 سپاس شده توسط sanaz_jojo ، pink devil ، emo love ، خانوم گل
#89
یک روز می خواستیم رسم دنیا را بر هم بزنیم ...


می خواستیم تنها لیلی و مجنونی باشیم که به هم می رسیم ..

من لیلی بودم تو مجنون یا من مجنون بودم و تو لیلی؟

چه تفاوتی می کرد!؟ اما به گمانم هر دو مجنون بودیم ...

راستی من هنوز منگم هنوز به هوش نیامده ام ...

می توانی کمکم کنی؟

به من بگویی که چگونه این عهد شکسته شد؟

من لغزیدم یا تو؟

باز هم می گویم چه تفاوتی می کند؟!

دیدی چقدر ساده سرنوشت ما هم مثل لیلی و مجنون نرسیدن شد؟

من چه ساده مجنون شدم و نشد ...نشد که به لیلی قصه ام برسم.

رسم عجیبی است ..

گفتم رسم دنیا؟

نه رسم دنیا را نمی گویم...

منظورم رسم آدم هاست"

................................................................................​................................

دیروز او رادیدم،کنارخیابان بساطش راپهن کرده بود.

طفلکی حتما خیلی خسته شده بود.

جلو رفتم وشکلاتی خریدم.

دوباره با همان نگاه زل زد توی چشامهایم،می دانم که دلش می خواست

بیشتر بخرم، اما چه کنم که خودم هنوز دسته گل سرخ هایم را نفروخته بودم. . .


پاسخ
 سپاس شده توسط ...Sara SHZ... ، خانوم گل ، پارسا دختر کش ، monaabi
#90
خیلی قشنگ هستن
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 24 مهمان