نظرسنجی: مطلب به نظر شما چگونه بود؟؟؟؟
عالی بود
خیلی خوب بود
زیاد جالب نبود
حرف نداشت
خیلی قشنگ بود
اصلا خوب نبود
دوست میداشتم
جالب بود
[نمایش نتایج]
 
 
امتیاز موضوع:
  • 108 رأی - میانگین امتیازات: 4.44
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

" داستــآن هــآی عــآشقــآنه "

جائي كه وقتي زانوهايت را از شدت تنهائي به زمين ميزني به جاي دلداري و محبت....

برايت سكه مي اندازند...!

اينجا جائيست كه حتي پشت دوستت دارم ها هم نوشته ساخت چين..!
بعضیــآ مثــل ســُس خـــرســی مهــرآم میمونـــن !

فقط تــِــر تــِـر میکنـن ..


بــدون اینـــکه بــآزدهــی دآشتــه بـآشــن .. !!
پاسخ
آگهی
كسي چه ميداند

امروز چندبار فرو ريختم..

از ديدن كسي كه

...تنها لباسش شبيه به تو بود....
بعضیــآ مثــل ســُس خـــرســی مهــرآم میمونـــن !

فقط تــِــر تــِـر میکنـن ..


بــدون اینـــکه بــآزدهــی دآشتــه بـآشــن .. !!
پاسخ
كسي چه ميداند

امروز چندبار فرو ريختم..

از ديدن كسي كه

...تنها لباسش شبيه به تو بود....
بعضیــآ مثــل ســُس خـــرســی مهــرآم میمونـــن !

فقط تــِــر تــِـر میکنـن ..


بــدون اینـــکه بــآزدهــی دآشتــه بـآشــن .. !!
پاسخ
ایــن خنده ها که میبینـــی



نهـ از ســـر شــادیستـــ



و نه لبخنــد تلخـ جـدایـــی!



.



.



فقط گاهـــی رویـــای بودنتـــــ..



ذهنمـ را قلقلــک میـــدهد!!
بعضیــآ مثــل ســُس خـــرســی مهــرآم میمونـــن !

فقط تــِــر تــِـر میکنـن ..


بــدون اینـــکه بــآزدهــی دآشتــه بـآشــن .. !!
پاسخ
پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را مي شناسم
تقدیم به عشق همیشگیم " نـــفـــــس"Heart
" داستــآن هــآی عــآشقــآنه " 59
پاسخ
 سپاس شده توسط LOVE KING ، maryam.ekh ، *Nafas* ، aLiReZaZ-iM ، arooos ، eri 5
عشقی که دارم
بدجور دارم تاوانش رو میدم من تنها یه عمو دارم که عموم هم سه تا دختر داره راستش من
از بچگی با دخترای عموم هم بازی بودم و یه جورایی با اونا بزرگ شدم و یک سال هم از
دختر بزرگ عموم بزرگترم تا سن نوجوانی و قبل از اغاز دانشگاه و کنکور من با
دخترای
عموم مثه خواهر برادر بودیم دختر عموم ها اسماشون زهرا که بزرگترشون بود و یکسال
از خودم کوچکتر بود وسطی سمانه بود که دوسال از خودم کوچکتر بود و پریا هم شش
هفت سالی کوچکتر بود حالا بگذریم خانواده ما از لحاظ مالی خانواده معمولی بود و
خانواده عموم هم مثه ما بودن من تو دبیرستان رشتم تجربی بود ولی دوس داشتم دانشگاه یه
رشته خوب قبول بشم و.. من یکسال کنکور با همه فامیل قطع رابطه کردمو شروع کردم به
درس خوندن و خوشبختانه یکی از بهترین رشته ها رو تو تهران قبول شدم اونسال خودمو
اماده کردم که برم تهران و دانشگاهو...اومدم تهران دانشگاه تقریبا خوش گذشت ترم اول
که برگشتم خونه دیدم رفتار زهرا عوض شده و یه جورایی زیادی باهام صمیم شده قبلنا ها
هم صمیمی بود ولی از نظرم اینبار فرق میکرد زهرا دختر خیلی زیبایی بود حتی اون موقع
هم خیلی خواستگار داشت ولی باباش اجازه ازدواج بهش نمیداد یعنی خودشم نمیخواست از
رفتار زهرا خیلی جا خورده بودم ولی خب گفتم شاید برا اینکه یه مدت اینجا نبودم اینطوری
شده بعد ظهرش خواستم برم بیرون دم در سمانه رو دیدم بعد از احوال پرسی سمانه رفت
بعد از رفتنش حس عجیبی بهم دست داد همش تو فکر سمانه بودم سمانه دختر خیلی با
اخلاقی بود خیلی از اخلاقش خوشم میومد و خب قیافش زیاد خوشکل نبود اما اخلاقش جای
قیافشو گرفته بود از اون روز به بعد سمانه بدجور تو ذهنم بود همش به سمانه فک میکردم
هربار سمانه رو میدیدم اروم میشدم اما وقتی نبود. تمام ذهنم اشوب بود دوباره من رفتم
دانشگاه برای ترم دو تو دانشگاه هم فکر سمانه رهام نمیکرد بدجور دلم براش تنگ شده بود
سمانه رو دوس داشتم خیلی. اما روم نمیشد بهش بگم که بهش علاقه دارم میترسیدم اون بهم
علاقه نداشته باشه و بره به بقیه بگه و... گفتم صبر می کنم بره دانشگاه بعد بهش میگم
سه سال صبر کردم تو این سه سال زهرا سال دوم رو دانشگاه میگذروند و سمانه هم سال
اول. به هر بدبختی بود این سه سالو گذروندم و تو این سه سالم سعی کردم یه جورایی دل
سمانه رو بدست بیارم بعد از گذشت سه سال روز سیزده به در بود ما با خانواده عموم
رفتیم بیرون وقتی رفتیم بیرون قبلش تصمیم گرفته بودم امروز هرجور شده باید به سمانه
بگم خلاصه ما رفتیم بیرون بعد از نهار هرکی راهی سمتی شد تا هوایی بخوره من گفتم
سمانه میایی بریم قدم ببزنیم گفت اره اتفاقا دوس دارم هواییم عوض کنم زهرا با زن عموم
و مادرم رفته بود منو سمانه هم رفتیم قدم بزنیم اولاش یکم در مورد دانشگاه و.. حرف
زدیم بعدش گفتم سمانه من نیومدم اینجا این حرفا رو بگم راستش یه حرفی هست چند سالی
تو دلمه میخوام بهت بگم سمانه رنگش پریده بود گفت چه حرفی؟؟ گفتم سمانه من الان سه
ساله بهت علاقه دارم و این سه سالم صبر کردم که بری دانشگاه و بتونی عاقلانه تر در
مورد من تصمیم بگیری راستش من دوس دارم رابطمون جدا از یه رابطه دختر عمو پسر
عمو یه رابطه صمیمی تر باشه سمانه گفت ببین یوسف فورا زدم تو حرفش گفتم الان
جوابمو نده برو خونه فکراتو بکن بعدش با اس جوابمو بده گفت باشه دیگه هیچ حرفی بین
منو سمانه زده نشد و فضا کاملا ساکت بود رسیدیم پیش مامان بابا و... زهرا گفت کجا
رفتین گفتم رفتیم یکم قدم زدیم خلاصه سیزده به در تموم ش د و اومدیم خونه شب همش
استرس داشتم و منتظر پیام بودم تا اخر شب هیچ اسی نداد نزدیکای دوازده شب بود تو تختم
بودم که یه اس برام اومد مثه برق گرفته ها از جا پریدم گوشیمو باز کردم سمانه اس داده
بود
نوشته بود خوابیدی عشقم؟ منم گفتم عشقم؟ قبول کردی؟؟ گفت قبول کردم که گفتم عشقم
سمانه اونشب گفت اونم یک سالی میشه منو دوس داره و نمیتونسته چیزی بگه خلاصه
رابطه منو سمانه شروع شد با هم خیلی صمیمی شدیم جونم به جونش بسته بود و اونم
همینطور نزدیک دوسال گذشت یه شب سمانه زنگ زد ج دادم دیدم داره گریه می کنه گفتم
عشقم چی شده گفت حواسم نبود زهرا گوشیمو گرفته بود دستش و تمام اس هامونو خونده و
از رابطمون خبر داره گفتم اینکه گریه نداره خودم فردا باهاش حرف میزنم گفت بحث این
نیس هرچی از دهنش در اومد بهم گفت اونشب ارومش کردم و تصمیم گرفتم صبح با زهرا
حرف بزنم صبح زود بلند شدم به زهرا زنگ زدم ج نداد بهش اس دادم گفتم الان میام دم
خونتون بیا پایین باهات حرف دارم رفتم دم خونشون زهرا دم در بود سوار ماشین شد
خیلی عصبی بود گفتم چیه چرا عصبی هستی؟ گفت چرا نباشم تو به چه حقی با سمانه
رابطه داریو.. منم گفتم من سمانه رو دوس دارم بعد از دانشگاهم میام خواستگاریش بعد
زهرا گفت پس من چی؟ گفتم یعنی چی تو چی؟ گفت یوسف تو نمیدونی من چند ساله دارم
تو رو مثه بت میپرستم ولی ترسیدم بهت بگم اما دیشب که جریانتو فهمیدم خیلی ازت دلخور
شدم دنیا داشت دور سرم میچرخید زهرا گفت یوسف من نمیدونم تو باید فقط مال من بشی
گفتم خفه شو من سمانه رو دوس دارم گفت بیجا می کنی اعصابم خیلی خورد بود زدم رو
ترمز به زهرا گفتم برو پایین اونم رفت زهرا رو پیاده کرده رفتم سمت یه پارک اونجا
داشتم به بدبختی هام فک میکردم که چیکار کنم از طرفی منو سمانه خیلی همو دوس داریم
از یه طرفم زهرا خواهرش منو دوس داره به شانس خودم لعنت فرستادم تصمیم گرفتم به
سمانه چیزی نگم چون اگه میگفتم مطمئن بودم تنهام میذاره به زهرا زنگ زدم گفتم ببین
زهرا سمانه نباید از علاقه تو به من خبر دار بشه اگه خبر دار بشه دیگه منو نمیبینی گفت
به شرطی که با من ازدواج کنی من گفتم باشه هرجوری بود زهرا رو ساکت کردم تا
درسم تموم شد بعد تموم شدن درسم تصمیم گرفتم خودم به سمانه بگم با سمانه حرف زدم
همه چی رو بهش گفتم قهر کرد رفت نزدیک دو هفته ازش خبر نداشتم بهش اس دادم گفتم
امیدوارم منطقی فک کنی و بدونی من تو رو دوس دارم نه زهرا رو سمانه خودش زنگ زد
گفت یوسف بخوا منم تو رو دوس دارم ولی خواهرمو چیکار کنم اون تو رو خیلی دوس
داره و بخواد مانع کاری بشه مطمئن باش میشه بهش گفتم تو پشت من باش من خودم همه
چی رو حل می کنم بهش گفتم هستی؟ فت اره ازش خداحافظی کردم به زهرا زنگ زدم
گفتم زهرا باید باهات بحرفم رفتم با زهرا حرف بزنم گفتم زهرا ازدواج من با تو محاله
زهرا گفت باشه راستش منم هرچی فک کردم نتونستم ببینم خواهرم درد بکشه و.. خیلی
تعجب کردم از حرفاش گفتم راست میگی؟؟ یعنی بیخیال من میشی گفت اره ازش تشکر
کردم و به سمانه اس دادم هر دو خیلی خوشحال بودیم من سربازی نرفته بودم باید میرفتم
فورا رفتم دفترچه گرفتم که سربازی رو تموم کنمو بعدش دیگه با سمانه ازدواج کنم روزی
که قرار بود من برم سربازی قبلش تنهایی با سمانه حرف زدم هر دو خیلی گریه کردیم
چون دلم براش تنگ میشدو اونم همینطور سربازی هم اجازه نمیدادن گوشی ببریم موقعی که
سربازی بودم خیلی بهم سخت میگذش چون از سمانه خبر نداشتم بعضی مواقع از تلفن
پادگان باهاش میحرفیدم ولی خب بازم جواب دل تنگیمو نمیداد شش ماه از سربازیم گذشت
یه روز اومدم از تلفن پادگان به سمانه زنگ زدم خاموش بود صد بار امتحان کردم بازم
خاموش بود خیلی نگرانش بودم بدجور بی قرار بودم دو روز گذشتبازم خاموش بود زنگ
زدم خونه خودمون به مامانم گفتم عموم اینا چطورن گفت خوبن از مامان خداحافظی کردم
زنگ زدم خونه عموم زن عموم ج داد سلام کردم و بعد از احوال پرسی گفتم سمانه خونس
گفت اره گفتم حالش چطوره گفت خوبه گفتم چه خبرا گفت خبر خاصی نیس فقط یه خبر
خوب هستش گفتم چی گفت یکی ازدواج کرد گفتم زهرا ازدواج کرد با خوشحالی گفتم زن
عموم گفت نه بابا سمانه بهش اجازه نداد خود سمانه ازدواج کرد گفتم با کی گفت با یکی از
پسرای دانشگاه اخر هفتم نامزدیشه میایی دیگه؟؟ جلو زن عموم به روم نیاوردم گفتم سعی
می کنم ازش خداحافظی کردم بغض خیلی بدی گلومو گرفته بود و سرم پر بود از سوالای
بی جواب که سمانه منو دوس داشت چرا؟؟
این چرا ها داشت داغونم میکرد فرداش زنگ زدم زهرا بهش گفتم زهرا به سمانه بگو
گوشیشو روشن کنه باهاش کار دارم نیم ساعت دیگه بهش میزنگم گوشیش روشن باشه تلفنو
قطع کردم داغون بودم بعد از نیم ساعت زنگ زدم گوشی سمانه تلفنش روشن بود سمانه
جواب داد اولش چیزی نگفت گفتم سلام بی معرفت چه خبر از همسرتون شنیدم همکلاسیته
گفت تو از کجا میدونی گفتم خفه شو مهم نیس من از کجا میدونم مهم اینه که از دل من
خجالت بکش اخه برات چی کم گذاشتم گفت بخدا اینطور نیس تو هیچی نمیدونی بدجور گریم
گرفت تلفنو قطع کردم رفتم یه گوشه پادگان تا تونستم گریه کردم اون هفتم نرفتم خونه چون
میدونستم نامزدیه سمانه هستش اگه برم داغون میشم نزدیک دو ماه نرفتم خونه دیگه مادرم
اینقد اصرار کرد که برگردم بخاطر مادرم ۱۰ روز مرخصی گرفتم رسیدم خونه دوس
نداشتم از خونه برم بیرون چون نمیخواستم با خانواده عموم برخورد کنم روز چهارم تنها
خونه بودم که زنگ در رو زدن رفتم درباز کردم دیدم سمانه پشت در هستش در محکم
کوبیدم بهم و اومدم داخل سمانه بازم زنگ زد اینقد زنگ زد که مجبور شدم رفتم در رو
باز کردم اومد تو گفت این رفتارا یعنی چی خجالت نمیکشی یهو کنترل از دستمم خارج شد
یکی محکم زدم تو گوشش گفتم خجالتو تو باید بکشی که منو به این حال و روز انداختی
گفت فک می کنی من حال و روزم خوشه میدونی از ون روز تا حالا چی میکشم دارم نابود
میشم گفتم اره برا همینه ازدواج کردی گفت اخه احمق اگه دست خودم بود مگه ازدواج
میکردم گفتم یعنی چی؟ گفت من نمیخواستم ولی زهرا کاری کرد که من مجبور بشم باهاش
ازدواج کنم گفتم یعنی چی گفت وقتی سعید اومد خواستگاریم مامان بابام خیلی از سعید
خوششون اومده بود قرار بود دو روز بعد ج بدن بابام بخاطر اینکه زهرا ازدواج نکرده بود
میخواست جواب رد بده که زهرا گفت بابا جون من مشکلی ندارم اگه میدونین پسر خوبیه
قبول کنین و.. زهرا اون دو روز کاری کرد که من هرچی مخالفت میکردم مامان بابا
میگفتن نه تو حتما باید با سعید ازدواج کنی حتی یه کتک مفصلم خوردم بابام به اونا زنگ
زد و جواب مثبت داد بخدا دیگه خجالت میکیدم تو چشات نگاه کنم خطمو خاموش کردمو...
گفتم پس چرا اوقتی اومدن قبلش به من زنگ نزدی؟ گفت تو که گوشی نداشتی اونجا گفتم
احمق من که گوشی نداشتم ولی زنگ میزدی پادگان گفت بخدا فک میکردم نمیشه نزدیک
یکی دو ساعت سمانه تو بغلم بود خیلی گریه کردیم کارمون به حق حق کشیده بود زنگ در
رو زدن فورا بلند شدیم چشامونو پاک کردیم رفتم درو باز کردم مامانم بود اومد داخل سمانه
رو دید باهم احوال پرسی کردن مامانم از چهره سمانه فهمید گریه کرده گفت دخترم چرا
گریه کردی؟ترسیدم سمانه چیزی بگه که گفت هیچی زن عمو جمعه عروسیمه برا همین
گریه کردم الانم اومدم کارت عروسی رو بدم و برم کارتوش داد به مامانم خواست بره گفت
یوسف یه لحظه میایی دم در رفتم دم در گفت یوسف خودت میدونی منو تو دیگه بهم
نمیرسیم ولی تو رو خدا تا بعده عروسیم نرو سراغ زهرا نمیخوام فعلا مشکلی پیش بیاد تو
رو خدا. مامانم داخل بود دم در برا اولین بار سمانه رو بوسیدم ولی داغون شدم گفت طمئن
باش فقط تو صاحب قلبمی و فرا رفت یگه نذاشت من حرفی بزنم تنها چیزی که میدونستم
این بود که از چشام فقط اشک میومد ابی به صورتم زدم و رفتم تو خونه مامانم اشپز خانه
بود فورا رفتم تو اتاقم رفتم زیر پتو تا تونستم گریه کردم یهو خوابم برد بلند شدم دیدم
ساعت چهار بعد از ظهره چشام باد کرده بود مامانم گفت خودتو حاضر کن بریم بیرون برا
عروسیه سمانه لباس بگیری گفتم نه مامان جون من برمیگردم پادگان گفت هنوز که ده روز
نشده بخدا نمیذارم بریو.. دیگه مامانم اینقد فشار اورد که قبول کردم رفتم لباس گرفتم و...
روز جمعه با خانواده رفتیم تالاری که گرفته بودن تو راه بدجوری دلم میلرزید رفتیم تو
تالار نشستیم سمانه و سعید نیومده بودن هرچی دنبال زهرا گشتم نبودن رن عموم گفت با
سمانه هستش خلاصه صبر کردم تا سمانه رو اوردن اون لحظه وقتی سمانه اومد داخل
نتونستم بلند بشم پاهام کاملا بی حس بود به زور جلو چشامو گرفتم که ازش اشک نیاد
یکم که حالم خوب شد رفتم سوار ماشین شدم زدم بیرون تا تونستم به حال بدبختیم گریه
کردم تا اینکه بابام زنگ زد گفت کجایی گفتم الان میام سوار شدم برگشتم سمت تالار
وارد شدم دیدم زهرا چسبیده به سمانه تکون نمیخوره یهو چشمش به من افتاد براش دست
تکون دادم گفتم بیا باهات کار دارم زهرا هم اومد رفتیم بیرون پشت تالا نخواستم مردم
حرفامونو بشنون یا ببینن همین که تنها شدیم تمام زورمو خالی کردم تو دستم کشیدم زیر
گوش زهراا. زهرا افتاد زمین بلند شد کنار لبش خون اومده بود گفت احمق چیکار می کنی
گفتم راحت شدی؟ اگه تو پست نبودی الان من دست سمانه رو گرفته بودم ولی زهرا خانم
اینو بدون درسته منو سمانه قسمت هم نشدیم ولی مطمئن باش تا زنده ایم دلمون پیش همه و
کس که بدبخت میشه تویی دیگه هیچی نگفتمو اومدم تو تالار زهرا هم بعد از نیم ساعت
اومد تو تالار موقع خداحافظی زهرا پیش سمانه بود منم رفتم خداحافظی کردم با صدای بلند
طوری که زهرا بشنوه گفتم سمانه جخت بشی که سمانه هم گفت ممنون یوسف جونم اومدیم
خونه از اون روز تا حالا من هر وقت سمانه رو با سعید میبینم داغ دلم تازه میشه این
داستانو برا این فرستادم که زهرا خانم شما هم یکی از این خواننده های این وب هستی و به
احتمال زیاد داری داستان پسر عمو و خواهرتو میخونی فقط میخوام بگم باید خجالت بکشی
از کاری که با خواهرت کردی
از همه دوستان گل مخصوصا ارشیای عزیز که میدونم چقد برام زحمت کشید و چه شبایی
تا دو شب نشست و حرفامو گوش کرد و ارومم کرد خیلی تشکر می کنم و امیدوارم
جواب محبت هاتو بدم و ارزو می کنم این بشه کلبه ایی برا دلشکته های این سرزمین.
HeartHeartHeartHeart
" داستــآن هــآی عــآشقــآنه " 59
پاسخ
 سپاس شده توسط bela vampire ، LOVE KING ، maryam.ekh ، m.h.yah ، SHAYESTEH2013 ، glembert girl ، arooos ، سایه2 ، šhεïdα ، parmida.a ، *Nafas* ، ...asall... ، ғдф!ทд ^ــ^ ، z.l♥ve ، eri 5
اسمم را به خاطر ندارم اما میگویند نامم غوغاست ... به آینه که مینگرم عمری بیش از

حرف مردم از من گذشته است ... 20 بهار نه 20 خزان را به نظاره نشسته ام ....

. هنوز یک سالمم نشده بود که سنگینیه یه اسم جدید رو ، رو شونه هام تحمل کردم ،

بچه ی طلاق ... پدرو مادری که عاشق هم بودن حالا از هم جدا شده بودن ...

از حق نمیگذرم من موندم و مادری که فرشته بود و پدربزرگ و مادر بزرگی که نظیرشونو هیچ

جا ندیدم اما ... با لمس جای خالی پدر ، با حسرت دستایی که هیچ وقت

رو سرم کشیده نشد ، با بغضی که وقتی نگاه پدری رو به دخترش میدیدم امونم و

میبرید ...

سال ها میگذشت و تو آینه میدیدم که غوغا بزرگ میشه ... دوران طلایی ای رو پشت

سر میذاشتم ، بچه ی درس خونی بودم تا پایان دوره راهنمایی شاگرد ممتاز بودم ، شاعر

برتر استانی و ورزشکار رزمی بودم ، مقام های زیادی تو سطح استان و کشور

داشتم ...

اما جای یه چیز تو زندگیم خالی بود ، جای عشق ... من از مردا متنفر بودم ، از 14

سالگیم خواستگارای زیادی داشتم ، دختر زیبایی بودم هیچ کس نمیتونست جذابیتو گیرایی

چشمامو نادیده بگیری ، به راحتی میتونستم با یک نگاه هر پسری رو اسیر خودم کنم ، اما

از پسرا خوشم نمیومد بیشتر دوست داشتم ازشون انتقام بگیرم اما دل انتقامم نداشتم ... تا یه

روز ... 16 سالم بود تو تکاپوی عروسی دختر خاله ی مامانم بودیم یه شماره ی ناشناس

بهم زنگ میزد چند بار تلفن و جواب دادم اما حرف نزد فقط به صدام گوش میداد ، تصمیم

گرفتم دیگه جواب ندم ، پیام های عاشقانه میفرستاد هرشب تا 4 صبح زنگ میزد و پیام میداد

اما بهش محل نمیذاشتم آخر سر پیام داد که غوغا نمیخوای جوابمو بدی ؟ تعجب کردم گفتم

شما ؟ گفت یه غریبه که عاشقت شده ... بازم جواب ندادم اصلا واسم مهم نبود به

مامانم گفتم خیلی کنجکاو شده بود بدونه کیه ... بلاخره روز عروسیه دختر خاله مامانم هم

رسید رفتیم آرایشگاه و حاضر شدیم و رفتیم سالن کلی زدیم و رقصیدیم موقع سرو شام دیدم

کلی اس ام اس داده و چند بار زنگ زده رفتم تو راهروی تالار و بهش زنگ زدم ، گوشی

رو برداشت گفتم شما به من زنگ زدین ؟ ، با خنده گفت نمیدونم شاید ، صدای دلنشین و

گرمی داشت چند لحظه ساکت بودم اما به خودم اومدم و گفتم که اینطور ، لطف کن دیگه

زنگ نزن آقای محترم ، گوشی و قطع کردم چند لحظه همونجا وایسادم صداش آرامش

عجیبی داشت گوشیمو گذاشتم تو کیفم و رفتم پیش مامان اینا تا شب که برگرشتیم خونه کلی

زنگ زد و اس ام اس داد اما جواب ندادم موضوع رو به مادرم و مادربزرگم گفتم با خانوادم

راحت بودم ، گفتن ببین کیه چرا مثل پسر ندیده ها رفتار میکنی ؟ ساعت حوالی 2-3 بود

هنوز زنگ میزد و پیام میداد حوصله ی جواب دادن نداشتم خوابیدم . با شروع روز جدید

زنگ زدناشو اس ام اس دادناش شروع شد تصمیم گرفتم جواب بدم گفتم پسر خوب حرف

حسابت چیه ؟ گفت من دورادور میشناسمت به خدا قصدم مزاحمت نیست میخوام بیشتر آشنا

شیم ، بی درنگ گفتم تو میدونی من از همه پسرا متنفرم ؟ گفت چرا ؟ واسش توضیح دادم

گفت همه که مثل هم نیستن .. اسمش فرزام بود 19سالش بود دانشجوی رشته عمران در

کنار تحصیلش مدیر اجرایی کلینیک معماری خودشونم بود ، دوستیه ما شروع شد با این

تفاوت که فرزام روز به روز عاشق تر میشد و من روز به روز کله شق تر چه روزایی که

جوابشو نمیدادم و التماس میکرد که تنهاش نذارم ، دو ماه از رابطه تلفنی ما میگذشت و من

هنوز فرزامو ندیده بودم یعنی اصلا واسم مهم نبود ، خانوادم از حضور فرزام با خبر بودن

اما فرزام اینو نمیدونست فقط میدونست که مادرم از دوستیه ما اطلاع داره یه روز گفت

غوغا دارم میام خونتون گفتم یعنی چی ؟ گفت تو نمیخوای منو ببینی ؟ بیرون که نمیای پس

من میام اونجا . فک کردم داره شوخی میکنه اما چند دقیقه بعد وقتی از پنجره تو کوچه رو

نگاه کردم دیدم به بهانه تبلیغ شرکت معماریشون داره دم همه خونه ها میره تا رسید به خونه

ما ... به مامان اینا گفته بودم که فرزام داره میاد اینجا زنگ که زد مادرم رفت درو باز کرد

انقدر مغرور بودم که با اینکه ته دلم یه جورایی واسم با بقیه فرق داشت اما با اینکه تو یه

قدمیم احساسش میکردم نخواستم ببینمش ... وقتی رفت مادرم اومد و گفت غوغا خیلی خری

تو برو این پسره رو ببین ، ببین از خوشگلی و نجابت جلوش کم میاری یا نه ؟ پسره خیلی

بانمکو مودبه ... با اینکه حرفای مادرم داشت تو دلم قند آب میکرد اما غرورمو حفظ کردمو

گفتم من حوصله ی بچه بازی ندارم ، زیبایی خدادادیم مغرورم کرده بود برام عادی شده بود

که همه عاشقم باشن ... یه مدت گذشت تولدم داشت نزدیک میشد فرزام گفت حتما باید

ببینمت گفتم نمیشه گفت غوغا تو تا حالا یه بارم منو ندیدی انقد مغرور نباش بلاخره قبول

کردم ، یه روز سرد پاییزی تو یه کافی شاپ قرار گذاشتیم فرزام پسری بود با قد متوسط سبزه

و چشم ابرو مشکی ، چشمای خمارش آدما مجذوب خودش میکرد چشمای درشت و مشکی

با مژه های فر خورده و ابرهای کمونی و یه چال روی چونش از فرزام پسر با نمک و

جذابی ساخته بود ...اولین هدیه ی فرزام به من یه انگشتر بی نهایت زیبا بود ، اونروز

اولین جرقه های علاقه ی من به فرزام زده شد ... روزها گذشت و هردو به هم بیشتر از

قبل علاقه مند میشدیم با اینکه چند ماه به چند ماه همدیگه رو میدیدیم اما عشقمون همچنان

پابرجا بود ... تازه داشتم طمع عشق به فرزام و تجربه میکردم که متوجه عشق چند ساله ی

پسر همسایمون نسبت به خودم شدم تو یه نامه تمام حال وروز این چند سالشو نوشته بود

آرتین مادر نداشت و من هیچ حسی به آرتین نداشتم آرتین پسر خوش قیافه و خوش تیپی بود

که میتونست آرزوی هر دختری باشه اما نه من که عاشق فرزام بودم ... هنوز گریه

هاشو وقتی که بهش جواب رد دادم یادم نمیره هر روزغروب صدای آهنگای غمگینی رو که

از ضبط ماشینش پخش میشه میشنوم هنوزم عاشقمه و میگه تا وقتی منو تو لباس عروس

نبینه دست برنمیداره ... اما خب من عاشق فرزام بودم ولی از اونجا که نمیشه بازیای

سرنوشت و پیش بینی کرد پدر فرزام و پدر بزرگ من خیلی اتفاقی و از بد روزگار شریک

کاری هم شدن با گذشت زمان اختلافاتی بینشون ایجاد شد که باعث شد یه سری حرفا که

نباید زده بشه بینشون زده شه و حرمت ها شکسته شه مادرم نمیتونست این موضوع رو هضم

کنه میگفت پدر فرزام نمیدونست پسرش عاشق غوغاست که این حرفا رو زده خلاصه ورق

برگشت مادری که خودش باعث دوستیه منو فرزام شد و تا دیروز تو فکر نامزدیه ما بود

دیگه چشم دیدن فرزام و خونوادشو نداشت کار منو فرزام گریه بود و گریه فرزام میگفت

میمیرم اما ازدستت نمیدم غوغا اگه بخوان تو رو از من بگیرن به خدا پشیمونشون میکنم

خودمو میکشم غوغا ... روزها به همین منوال میگذشت فرزام دوبارخودکشی کرد اگه پدر و

مادرش نرسیده بودن واسه همیشه از دستش میدادم ... تو همین حال و هوا بود که من

دانشگاه قبول شدم رشته مورد علاقم معماری و خوشبختانه تو شهر خودمون حالا من 18

ساله بودم و فرزام 21 ساله ، 26 آبان 89 بودکه عموی فرزام فوت کرد با این وجود پدر

و مادر فرزام بعد ازچهلم اومدن خواستگاریم مادرم گفت تو اتاقت بمون نیا پایین بدون اینکه

حرفی بزنم قبول کردم تمام رفتار اونشب مادرم نارضایتی محض بود پدر فرزام با وجود

حرفایی که بین اون و پدر بزرگم زده شده بود به خاطر پسرش اومد و حتی معذرت خواست

اما سرنوشت منو فرزام راضی به دیدن رنگ خوشی نبود بامادرم هر چی حرف میزدم کمتر

نتیجه میگرفتم میگفت نمیذارم مثه من بدبخت شی نمیذارم احساسی عمل کنی فرزامم عین

بابات تک پسره و اون خانواده بی شخصیتش عین زندگیه من زندگیتو خراب میکنن ... از

حرف زدن با مادرم به نتیجه نمیرسیدم میزد زیر گریه منم طاقت اشکاشو نداشتم ... عصبی

و حساس شده بودم فرزام خیلی مراعاتمو میکرد همیشه باهاش دعوا میکردم جرئت نداشت

یک کلمه باهام حرف بزنه چه روزایی که پشت تلفن گریه میکرد و من انگارازسنگ بودم با

اینکه عاشقش بودم اما به خاطرفشارایی که روم بود داغون شده بودم ... فشارای عصبی

امونم و بریده بود سردردای شدید سر شدن دست و پام تاری دید همه چی دست به دست هم

داده بود که منو داغون کنه ، وضعیتم روز به روز بدتر میشد بلاخره رفتم پیش یه متخصص

معروف مغز و اعصاب بعد از ام آر آی و نوار مغز فهمیدم مبتلا به یه نوع میگرن عصبیه

نادر شدم که موقع بروزش دست و پاهام از کار میفته با وجود اطلاع از بیماریم تو تصمیمم

مصمم تر شدم به این نتیجه رسیدم که دیگه هیچ راهی وجود نداره باید فرزامو از خودم

متنفر میکردم همه کار کردم دیگه اون غوغای سابق نبودم یه بار که بهم زنگ زده بود بهش

گفتم ازت متنفرم میخوام برم دنبال زندگیم دست ازسرم وردار بغض امونمو بریده بود اما

نمیذاشتم

فرزام بویی ببره باید ازم متنفر میشد بدون اینکه به حرفام فکر کنم جملاتم و پشت هم ردیف

میکردم و با دستای خودم عشقمو زیر خروار ها خاک دفن میکردم ... فرزام از کوره در

رفت گفت بسه غوغا تمومش کن آره بذار مادرت واست تصمیم بگیره بذار مثل خودش تو رو

هم بد بخت کنه اصلا پدرت خوب کرد ازش جدا شد وگرنه پدرتم بد بخت میکرد ازت متنفرم

از عشقت متنفرم از سالهایی که پای توموندم متنفرم .... تمام بدنم میلرزید فقط تونستم

خودم و کنترل کنم و بگم پس برو هیچ وقتم بر نگرد نمیخوام تا آخر عمرم ببینمت ...

گوشی و قطع کردم زدم زیر گریه از اعماق وجودم گریه میکردم دلم میخواست داد بزنم بگم

فرزام من عاشقت بودم که خواستم ازم متنفر شی اما تو چرا اینجوری با حرفات منو شکستی ؟

افسرده و داغون بودم حال خودم و نمیفهمیدم فرزام واسه همیشه رفته بود ، دختر قوی ای

بودم سعی کردم حداقل ظاهرم و جلو بقیه حفظ کنم ، تو دانشگاه مورد علاقه همه بودم از

پرسنل گرفته تا اساتید ودانشجوها فرزام رفته بود و من تنها بودم دوستم مدام بهم میگفت اگه

میخوای فرزامو فراموش کنی باید بایکی دوست شی اما هیچ پسری نمیتونست جای فرزامو

برام بگیره پسرای زیادی وارد زندگیم شدن اما خیلی زودتر از اونچه که فکرشو بکنن قصد و

نیتشون واسم رو میشد چه دنیای نامردی دورو برمونو گرفته ... یک سال گذشت و من

دیگه اون غوغای سابق نبودم عشق فرزام تو دلم مرده بود من سنگی و سردشده بودم باز از

همه ی پسرا متنفر بودم همشون نامرد بودن ، با اینکه دیگه فرزامی نبود اما خاطراتش بود

اون حتی یه بارم دستمو به قصد و منظوری لمس نکرد و حالا پسرایی و میدیدم که جز

تصاحب جسمم به چیز دیگه ای فکر نمیکنن ... یه روز تو لابی دانشگاه چیزیو دیدم که

باورم نمیشد فرزام اینجا چیکار میکرد به دیوار تکیه داده بود و منو نگاه میکرد با عجله رفتم

سر کلاس هنوزم باورم نمیشد فرزامو دیدم آره اون برگشته بود باز زنگ باز اس ام اس ...

غوغا نمیتونم بدون تو زندگی کنم ، خواستم اما نشد ، هیچ دختری واسم جای تو رو نمیگیره

هر دختری که اومد تو زندگیم جز سردی و بی محلی ازم چیزی ندید غوغا من بدون تو با یه

مرده فرقی ندارم تو رو جون فرزام برگرد ... کار فرزام شده بود اینکه هر روز بیاد دانشگاه

تا شاید منو ببینه و من دیگه اون آدم سابق نبودم بهش گفتم دیگه هیچ حسی بهت ندارم دیگه

به این دنیا این آدما به هیچ چیز و هیچ کس حسی ندارم برو دنبال زندگیت یکیو پیدا کن و

عاشقش شو من از دست رفتم ... فرزام با گریه رفت و من موندم و عشقی که سرکوب

شد یاد روزایی افتادم که حتی بغض تو صداش منو میکشت ، حالا چه بی رحمانه شاهد

شکستنش بودم ، سرنوشت با من چی کار کرده بود از من یه آدم بی احساس ساخته بود که

حتی واسه خودمم غریبه بود ... ترم 6 دانشگاه بودم یادم میاد بچه که بودم همیشه حسرت

دختر بچه هایی رو میخوردم که دست پدرشونو میگیرن و باهاش اینور و اونور میرن ، حالا

دومین حسرتم شده بود جای خالی عشق تو زندگیم ، ساعت ها تو پارک نشسته بودم و به

دختر و پسرایی نگاه میکردم که عاشق هم بودن و دست تو دست هم قدم میزدن چه هوایی

سنگینیه چشمامو واسه چند لحظه بستمو هوای بهاری پارکو با لذت بلعیدم سرمو به سمت

راستم چرخوندم و با لبخند تلخی جای خالی کنارمو نگاه کردم یاد یه اس ام اس افتادم زیر

لب گفتم : نیمکت های پارک همه دو نفره اند ، حرفی نیست روی چمن ها مینشینم ...

وسایلمو جمع کردم برگشتم دانشگاه نگاه پسرا واسم سنگین بود واسه همین از نشستن تو لابی

صرف نظر کردم و رفتم تو یکی از کلاسا هر بار که هر پسری بهم نگاه میکرد یاد

پیشنهادای

بی شرمانه همجنساش میفتادم دیگه نمیتونستم به هیچ کدومشون اعتماد کنم ... 26

اردیبهشت 91 دوباره فرزامودیدم اومده بود دانشگاه از دانشگاه زدم بیرون اومد دنبالم رفتیم

توخیابونای پشت دانشگاه گفت غوغا تکلیفمو روشن کن گفتم تکلیفت روشنه فرزام برو پی

زندگیت

گفت من هیچ وقت واست ارزش نداشتم دیگه اون غوغای سابق نیستی دیگه بود و نبودم

واست فرق نمیکنه گفتم میخوام تنها باشم فرزام موقعیت شروع دوباره ی یه رابطه رو

ندارم ... نگاهش به چشمام پر از حسرت بود با حسرت به سر تا پام نگاه کرد و گفت چقد

عوض شدی غوغا ، غوغای من انقد ساده از من نمیگذشت ... دلم آتیش گرفته بود اما

سعی میکردم سرد و بی تفاوت باشم میدونستم اگه دوباره تن به این رابطه بدم فرزام بیشتر از

پیش میشکنه نمیخواستم تحقیر شدنشو ببینم نمیخواستم ببینم که داره جلو چشمام خورد میشه و

کاری از دستم ساخته نیست ، گفتم واسه چی پای من موندی فرزام برو دنبال زندگیت نکنه

قحطیه دختر اومده نمیتونی واسه خودت یکیو پیدا کنی ؟ میخوای خودم واست زن بگیرم

؟

اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت قبلنا منو با کسی شریک نمیشدی اما حالا داری منومثه

یه آشغال میندازی دور ... عوض شدم فرزام غوغا تموم شد ، از دست رفت ، نابود شد

بفهم ... دیگه هیچ عشقی تو قلبم نمونده نه عشقی به تو نه علاقه ای به این زندگی ...

غوغا داری منو میکشی به خدا اگه بگی منتظرت بمونم میمونم تا آخر عمرم میمونم ....

همیشه گفتم بازم میگم روزی ناامید میشم که تو به یکی دیگه بگی بله ... که دستت تو

دست یکی دیگه باشه ... که هر صبح چشمات تو چشمای یکی دیگه واشه ... روح

و جسم تو مال منه نمیذارم کسی تو رو ازم بگیره ... نمیذارم غوغا .... صورتش خیس

اشک بود نمیتونستم تحمل کنم بغض گلومو گرفته بود رومو برگردونده بودم سمت خیابون

گرمای اشکو رو گونه هام حس میکردم نمیخواستم از دلم باخبر شه نمیخواستم آگاهی از

عشق من بارقه امیدی واسش باشه بدون اینکه بفهمه اشکامو پاک کردم و گفتم این بچه بازیا رو

تموم کن گوشم از این حرفا پره .. با چشمای پر اشکش گفت : اما غوغا ... گفتم

دیرم شده فرزام باید برم توام برو دنبال زندگیت دیگه نمیخوام ببینمت ... فرزام رفت و اینبار

حسی به من میگه برای همیشه رفته ... بازم من موندمو یه جای خالی توی قلبم ، بازم من

موندم و حسرت عشق ... من هر کاری کردم به خاطر فرزام بود نمیخواستم واسه بار دوم

خورد بشه من نمیخواستم فرزامم شاهد حمله های عصبیه عشقش باشه که دیگه تا آخر عمر

همراهشه ...
دیگر عشقی در کار نیست ...
صدایی نیست ...
حسی نیست ...
عاشقانه ای نیست ...
دیگر منی در کار نیست ...
تویی نیست ...
مایی نیست ...
خانه ای نیست ...
یک دستم قاتل میشو و یک دست قربانی ...
من عروس تو بودم ...
حنا میگذارم دست های دور از تورا
با خون خویش ...
صدایی نیست ...
غروری نیست ...
دیگر غوغایی در کار نیست ... غوغا ...
___________________________________________
یادته بهت می گفتم اگه تو بری می میرم
حالا تو رفتی و نیستی ٬ پس چرا من نمی میرم؟؟
چرا هستم؟ چرا موندم؟ چجوری طاقت می آرم؟
چجوری من دلم اومد رو مزارت گل بزارم؟؟
جای خالیت و چجوری میتونم بازم ببینم؟
دیگه چشمام و نمیخوام. نمیخوام دیگه ببینم!
وای چطوری دلم اومد جسم سردت و ببوسم؟
من که آتیش میگرفتم٬ چی باعث شد که نسوزم؟
ذره ذره٬قطره قطره٬ میسوزم اما میمونم
خودمم موندم چه جوری میتونم زنده بمونم
هنوزم باور ندارم که تو نیستی و من هستم
شایدم من مرده باشم٬ الکی میگن که هستم!
کاشکی وقتی که میرفتی دستتو گرفته بودم
کاشکی پر نمیکشیدی بالت و شکسته بودم
نازنین وقتی که بودی شبا هم تو رو میدیدم
دیگه از روزی که رفتی حتی خوابتم ندیدم
تو که بی وفا نبودی٬لااقل بیا تو خوابم
مگه تو خبر نداری شب و روز برات بیتابم؟
میدونم یه روز دوباره می تونم تو رو ببینم
تو پیش خدا دعا کن که منم زود تر بمیرم
.................................................
HeartHeartHeartHeartHeartHeartHeart
" داستــآن هــآی عــآشقــآنه " 59
پاسخ
 سپاس شده توسط maryam.ekh
داستان زندگی من از این جا شروع می شه که من سال اول دانشگاه

بودم ترم 2 و با همون حال و هوای مدرسه وارد دانشگاه شدم من دختر خیلی خیلی مغروری

بودم یه جوری که احساس می کردم هنوز اون پسری که بخواد وارد زندگی من شه هنوز به دنیا

نیومده



شدیدآ آدم خود خواهی بودم چون بهم زیادی گفته بودن خوشگلی و در عین حال خیلی

شاد بودم همه اش می خندیدم همه فکر می کردن من خوشبخترین آدم رو زمینم من 17 سالگی

تونسته بودم وارد یه دانشگاه خوب شم ترم اول همین جوری گذشت ولی ترم 2 بودم که اول های

ترم بود کلاس زبان و استادمون شدیدآ سخت گیر بود من بد جور می ترسیدم ازش یه روز من

دیر کلاس رسیدم جا نبود مجبور شدم همون ردیف اول کنار پسر ها بشینم تا آخر اون کلاس

احساس می کردم پسری که بغل دستیم نشسته همه اش توجه اش رو منه ولی من انقدر مغرور

بودم حتی به خودم اجازه ندادم برگردم ببینم کی هس! فقط زیر چشمی احساس می کردم ریش

داره کلاس تموم شد ولی من باز نگاش نکردم بیرون که اومدیم به دوستم گفتم: ای بابا اون پسر

ی که ریش داشت کی بود اعصابمو خورد کرد انقدر زیر نظرم داشت بچه ها گفتن اون مهمون

بود دیگه در باره این موضوع حرفی نزده شد تا اینکه یکی از هم کلاسیام اومدن گفتن می خوایم

یه کلاس تشکیل بدیم خواهشآ شمام حمایت کنید منم با سر تآئید کردم خلاصه اومدن این کلاس

و تشکیل بدن گفتن اول جمع شیم وقت کلاس هارو تعیین کنیم ما جمع شدیم یه کلاس خالی بعد

در زده شد یه پسر اومد تو گفتن این می خواد تدریس کنه من خندیدم به دوستم گفتم مو هاشو

عین دختر ها در ست کرده وقت کلاسام تعیین کردن من دنبال یه بهونه بودم که نرم کلاس بلند

شدم گفتم وقت کلاس ها بده من نمی آم همین که از کلاس می خواستم برم بیرون دبیر گفت پس

شما کدوم روزا وقت دارین من گفتم روزهای جمعه فقط وقت دارم که بچه هام با این موافق

نیستن .دبیر برگش گفت پس روزای جمعه تآئید شد همه تعجب کردن و ناراحت شدن ولی اون

خیالش نبود و اصلآ به غیافه من نگا نمی کرد و بعد رفت ما از هفته بعدش می رفتیم کلاس

هاش اسمش محمد بود و خیلی ام خوشگل بود کم کم همه دوستام عاشق اش شده بودن وقتی

اونا از علاقه شون به محمد می گفتن من می خندیدم همه شون با هم درگیر بودن که محمد

کدومو می خواد انتخاب کنه یه رقابت جدی بینشون بود هر کاری برا جلب نظر محمد می کردن

و محمد خیلی سر سنگین بود ماهها گذشت همین جوری و محمد به کسی پیشنهاد نداد بعضی

از دوستام واقعآ عاشق شده بودن و من با خودم می گفتم این دوستای من چقدر ... آخه این

پسر چی داره که این همه براش میمیرن!!!!!!!!!بعد چند ماه دوستام اومدن گفتن هلن این محمد

فکر کنم از تو خوشش می آد گفتم برو دختر اون تا حالا بهم نگاه هم نکرده چی دوسم

داره!!!! دوستام گفتن هلن برا شرط بندی هستی؟! منم با تمام اعتماد به نفس قبول کردم شرط رو

پیتزا تو بهترین جا بود ...جالب بود بگم درست ۱ ماه بعد محمد بهم پیشنهاد ازدواج داد(و جالب

ترش اینجاس اون پسری که سر کلاس زبان چشمش به من بود محمد بود و این کلاس هم نقشه

ی بود تا به من نزدیک تر شه) ...من موندم چی باید جواب می دادم شوکه شده بودم از یه

طرف من هیچ احساسی به محمد نداشتم از طرف دیگه ام می خواستم تو آلم بچگی به دوستام

پز بدم که منو انتخاب کرد با اینکه من اصلآ کاری به کارش نداشتم ... بهش جواب

دادم :راستش جواب من مثبت ولی من نمی تونم نشناخته بات ازدواج کنم باید یه مدت با هم آشنا

شیم... گفت اگه ممکن یه قرار بزاریم باید یه چیز هایی بتون بگم منم گفتم تنها نمی تونم بیام

ولی با دوستم می آم در ضمن از ترسم فقط به یکی از دوسام ماجرا محمد و گفتم تا بتونم با

اون برم ... قرار و تو دانشگاه تو یه کلاس خلوت گذاشتیم. ما که رسیدیم کلاس بعد اینکه

نشستیم یه کتاب دستم داد گفت این کتاب و برا شما خریدم من کتاب گرفتم بعد زل زد بهم و یه

لحظه تمام بدنم لمس شد خودمم نفهمیدم چی شد دیگه لام تا کام نتونستم پیشش حرف بزنم هر

چی سوال می پرسید نهایت کاری که می تونستم انجام بدم حرکت سرم بود محمد یه کاغذ درآورد

گفت می خوام بین خودمون عهد هایی بزاریم خودش می گفت و می نوشت من فقط با تمام

عشق بهش زل زده بودم با خودم می گفتم چطور ممکن تا ۱۰ دقیقه پیش برام با یه غریبه فرقی

نداشت ولی الان ممیرم براش !!! چطور من این مدت این چشماشو ندیده بودم!! شرط هایی برام

گذاشت که سخت بود بیش از اون چیزی بود که ما بودیم البته اینم بگم این شرط ها در مورد

شخصیت و حجاب بود ... اون لحظه دیگه هیچی برام مهم نبود جز محمد حتی اگه جون می

خواست می دادم همه شرط هارو با سر تآئید کردم ... اون روز وقتی برمی گشتم خونه چقدر

احساس بی خودی می کردم. احساس می کردم تمام غرورم زیر عشق لح شده خلاصه من

باهاش حرف می زدم منم یه شرطی واسه اون گذاشتم گفتم رابطه ما فقط تلفنی می تونه باشه

اونم قبول کرد ماها با هم حرف زدیم ولی من تو این مدت با شخصیتم در گیر بودم تا همونی شم

که اون می خواد کم کم همه دانشگاه فهمید حتی استادا آخه چند بار سر دعوا برا التماس

دانشگاه اومد و جلو همه گریه کرد تا من ببخشمش و همه می گفتن واقعآ عاشقمه منم می

دونستم. تو این چند ماه خونواده هامونم با هم رابطه داشتن زود زود زنگ می زدن حتی پدر

هامونم می دونستن ماجرامونو همه منتظر من بودن که جواب مثبت بدم تا بیان برا خواستگاری

ولی من در حین حال که هر روز بیشتر عاشق محمد می شدم ولی شرط هاش هر روز بیشتر

می شد و من زیر همه اونا لح شده بودم طوری که خواهرم گفت اون روزی که به عقد اون در

اومدی منو فرآموش کن بقیه ام زیاد راضی نبودن چون زیادی ام شکاک بود من مونده بودم تو ۲

راهی واقعآ دنیا سرم خراب شده بود .... هر روز زندگی مو می نوشتم می ذاشتم جلوم باید

یکی و انتخاب می کردم !!! با خودم گفتم می تونم محمد راضی کنم تا یکم کوتاه بیاد تا

خونوادمم راضی شن از محمد خواستم که یکم درکم کنه و قبول کرد و من چند روزبرا فکر

کردنش باش حرف نزدم وقتی اومد جواب بده منو به جون مادرم قسم داد تا دیگه ترکش نکنم منم

قبول کردم و منم از اون قول گرفتم دیگه ترکم نکنه ما چند روز با هم خوش بودیم ولی بعد چند

روز ماه رمضون بود برا سحری بیدار شده بودیم محمد بهم اس ام اس زد گفت من دیگه نمی

تونم تحمل کنم هلن یا اونی می شی که من می خوام یا می رم برا همیشه منم گفتم که واقعآ نمی

تونم دسته خودم نیست حالم خیلی بد بود داشتم زیر بغض گریه هام خفه می شدم بهش نوشتم

باشه با تمام وجود دوست دارم و با تمام عشق ازت جدا می شم مواظب خودت باش امیدوارم

خوشبخت شی اونم اس داد چطوری اینقدر خونسردی من دارم اینجا میمیرم ! اونم خداحافظی

کرد دریغ از این که بدونم اون آخرین باری خواهد بود که بهش اس می دم!!!!!!!!!! حالم

اصلآ خوب نبود ۱۰ روز تحمل کردم بعد تصمیم گرفتم پای هر چی شده عشق مو رها نکنم با

خواهرم رفتم بیرون با سلیقه ی اون که می دونستم چه جوری دوست داره خرید کردم خوشحال

بودم شب می خوام بهش اس بدم که من هستم با وجود همه شرط هات وقتی با خواهرم بر می

گشتیم از خرید خیلی شلوغ بود از بین اون همه آدم چشم های عشق مو دیدم زل زدم به چشم

هاش اونم به من زل زده بود ولی خیلی خشمگین من نزدیک می شدم بهش ولی اون وسط اون

شلوغی با چند نفر واستاده بود نزدیک تر که شدم دیدم ۳ تا زن با یه دختر کنارش یه خواهر

کوچکتر از خودش داشت من که از کنارشون رد شدم برگشتم پشتم دیدم با اون دختر دارن می

رن نا خود آگاه از پشت زل زده بودم بهشون وقتی اونا پیچیدن تو خیابونو دیگه دیده نشدن چشمم

افتاد به اون خانوم هایی که با محمد اینا بودن و هنوز با هم حرف می زدن یکیشون مادر محمد

بود چشماش پر شده بود من معنی هیچ کدوم از این کارارو نفهمیدم با تمام خوشحالی اومدم

خونه با خودم گفتم چند روز صبر کنم ۳شنبه محمد می آد دانشگاه اونجا بهش می گم پیش همه

من این چند روز همه اش فکر عقد و عروسی بودم که چی کار کنیم چون همه منتظر جواب

مثبت من بودن منم که دیگه قبول کرده بودم ولی هر شب تو خواب همون صحنه ی و می دیدم

که بیرون دیده بودم می دیدم با اون دختر دارن می رن من از پشت نگاشون می کنم بیدار می

شدم با خودم می گفتم چرا باید من خواهر اونو هر شب تو خواب ببینم روز ۲شنبه بود یکی از

دوستام اس ام اس زد گفت محمد ازدواج کرده تموم دنیا سرم خراب شده بود باورم نمیشد ولی

وقتی چند نفر تآئید کردن باورم شد ... و اون روز من مردم دیگه نیستم ....دنیامو یادش رفت

بهم برگردونه و رفت..... باورم نمی شد تمام اون روزو زار زدم با صدای بلند گریه کردم ۲ روز

چشمام جایی و نمی دید مامانم دستمو می گرفت بعد ۲ روز هر کی یه خبر می داد بهم می

گفتن دست شو گرفته خیابونارو می گردن من زدم بیرون صبح می رفتم تا شب تا فقط یه بار

ببینمشون خودمم نمی دونستم چرا !!! فقط دوست داشتم ببینمش !!! من هر روز تو دکتر ها

بودم ۱ ماه برام مرخصی نوشتن تا دانشگاه نرم دستام بد جوری می لرزید خودمم فقط اشک می

ریختم ولی اون داشت با زنش خیابونارو میگشت... حالم هر روز بدتر می شد افسرده کامل

بودم یه روز بابام وقتی حالمو دید اومد یکی زد تو گوشم و خودش اشک ریخت من از حال

رفتم وقتی چشم هامو باز کردم تنها بودم همه با اخم نگام می کردن که چقدر بی شورم که به

خاطر خودم خونوادمو عذاب می دم ... من ۱ سال اینجوری گذروندم همه دیده بودنش به جز

من ولی یه روز منم دیدمش ولی تنها وقتی دیدمش دست دوستمو یه جوری فشار دادم تا بتونم

اون لحظه سر پا بمونم و بگم با رفتنت من نمردم دست دوستم زخم شده بود با یه نیش خند از

کنارم رد شد هنوزم نفهمیدم اون نیشخند چی بود!!! به خودش افتخار می کرد که بازیم داده!!!

من همچنان غمگین بودم لبخند رو لبام غریبی می کرد ۲ سال هر روز اشک می رختم و می

خوابیدم تو خوابم دو تاشونو میدیدم نصفه شبی از خواب می پریدم گریه می کردم یه آرام بخش

می خوردم می خوابیدم.... تو این مدت خواستگار های زیادی داشتم همه رو رد می کردم اولا

پدر مادرم چیزی نمی گفتن ولی دیگه کم کم اصرار می کردن به یکی از خواستگار ها جواب

مثبت بدم ولی من قبول نمی کردم چون می دونستم نمی تونم با اون روحیه در کنار یکی دیگه

باشم همه رو رد می کردم یه روز امتحان ترم داشتم داشتم درس می خوندم تلفنمون زنگ خورد

مامانم نماز می خوند تموم کرد جواب داد منم تو اتاق خودم بودم دیدم تاریخ تولد مو می گه

رشته مو میگه من فهمیدم که باز خواستگار رفتم اتاق گفتم رد کن ها مامان ولی مامان رد نکرد

و قرار شد بیان من تو اتاق گریه کردم خودمو زدم گفتم زنگ بزن ردش کن ولی عین خیالشم نشد

مامانم بعد برگشت گفت بزار بیان جواب رد می دیم منم به این امید بودم که بیان و جواب رد بدیم

اون روز اومدم بیرون بعد دیدم دارن قرار می زارن تا پسره ام بیاد من اشاره کردم که بگو نه ولی

باز دیدم توجه ی به من نکرد و قرار گذاشتن بعد اینکه مادرش رفت کلی گریه کردم که چراقرار

گذاشتی مگه نگفته بودی ردش می کنیم گفت بزار پسره بیاد بره میگیم نپسندید دختره باز منو

راضی کردن پسره اومد من اصلآ توجهی به حرفاش نداشتم چون می دونستم می خوام ردش کنم

بعد اینکه پسره رفت دیدم همه دارن تعریف می کنن من باز التماس کردم که منو مجبور به

ازدواج نکنن بعد چند روز مادرش زنگ زد و اومدن رفتیم خرید و آزمایش دیگه تسلیم شدم

خونوادم منو بازی دادن بد کردن بام... و اون روز رسید چشمامو باز کردم دیدم سر سفره عقدم

اونم با کسی که هیچ شناختی باش نداشتم حتی به قیافه شم نگاه نکرده بودم مثل مرده ها فقط

نگاه می کردم که چرا باید به مرگ من این همه آدم دست بزنن بعد عقد که همه رفتن خونه

خودشون و دامادم همچنین با مامانم خیلی حرف زدم گفتم من چی کار باید بکنم ؟ چه جوری

پیش کسی باشم که دوستش ندارم مامانم گفت یه مدت صبر کن مطمئن باش کم کم بهش وابسته

می شی منم به این امید بودم بعد اون روز سعی کردم هر چی تو ذهنم بود و دور بریزم و برا

خودم یه فرصت دیگه برا زندگی بدم و همه خاطرات گذشته رو سوزندم و یه صفحه جدید برا

خودم باز کردم .. ولی متآسفانه این صفحه از زندگیمم خط خطی شد نامزدم خیلی عذیتم می

کرد همه جوره حرفمون چپ میومد می زد زیر گوشم ازم بردگی می خواست... ازم می خواست

با خونوادم رابطه کمی داشته باشم و در تمام روزها با خونواده ی اونا باشم ولی من در مقابل

حرف هاش کاراش چیزی نمی گفتم تا روزی که ۲ بار پیش بابام و دامادمون گذاشت زیر

گوشم ... اون روز بابام اومد و گفت بازم می خوایش ؟! من در جواب گفتم نه خیلی اذیتم کرده

من به شما نگفتم و همه چیز و تعریف کردم اینکه شب منو برده تو یه جای تاریک شب ولم کرد

و برگشت اینکه هر بار تو ماشین دست روم بلند می کرد ... و فرداش پدرم وکیل گرفت تا

طلاقمو بگیره الان یه سال کارمون تو دادگاه من از همه چی گذشتم از مهریه و نفقه و همه

طلا ها ولی اون برا یه امضاء داره عذابم می ده ... اینم سر نوشت من بود ولی باز خدارو

شکر می کنم در دوران نامزدی فهمیدم و دارم جدا می شم و هیچ رابطه ی بینمون اتفاق نیوفتاده

بود و الان ۲۲ سالمه مهندسم ولی بی کار ! و اینم می دونم زخمی که محمد تو دلم به وجود

آورده هیچ وقت خوب نمی شه هر بار که با زنش می بینم و با زنش بهم نگاه می کنن دلم پر

خون می شه و هیچ وقت هم حلالش نمی کنم... ممنون سرنوشت منم خوندین ...برام دعا کنید

و یه سوال دارم ازتون همه می گن محمد عاشقت نبوده اگه عاشق بود نمی تونس 10 روز بعد

جدایی ازدواج کنه اونم با یه بچه 15 ساله که فامیلشون بود و منم می شناخت ولی من می گم

محمد دوسم داشت چون وقتی حرف از رفتن می زدم تمام بدنش می لرزید اینو همه دیده بودن
HeartHeartHeart
" داستــآن هــآی عــآشقــآنه " 59
پاسخ
 سپاس شده توسط maryam.ekh
سلام بچه هااسمم رهاست
تبریززندگی میکردیم توشهرغربت کله فامیل تهران بودن تعطیلیامیومدیم تهران .غربت برام خییلی
سخت بودآخرهای خردادبودامتحانام تموم شدداییم وخانوادش اومده بودن تبریزوقتی می خواستن
برگردن تهران باهاشون برگشتم همش خونه داییم بودم مامانم ایناهفته دیگه میومدن تهران
دوروزاولی که خونه داییم اینابودم شبابادخترداییم درخونه اسکیت بازی میکردیم شب دوم بعدازبازی
بازنداییم اینارفتیم خونه مامان بزرگم داشتم درخونه دوچرخه بازی میکردم که یک موتوری
جلودوچرخم پارک کردپسره اولی فامیل بودولی دومی غریبه باسعیدپسرفامیلمون سلام علیک کردم
علی پسره دومی ازموتورپیاده شدورفت ته کوچه سعیدگفت رهایه نفرازت خوشش اومده
ومیخوادباهات دوست بشه قبول کردم وشمارمادادم تاحالاباهیچ پسری دوست نشده بودم بعدگفت
که همسایه ی داییم ایناهستن خییلی رابطمون صمیمی بودحسه عجیبی نسبت بهش داشتم وقت
این رسیدکه بریم تبریز عاشقه علی شده بودم وقتی میرفتیم اشک میریختم ومیدونستم دلتگه علی
میشم سه روزبعدمامانم فهمیدش که باعلی دوستم مایه خانواده ی پولداربودیم وعلی اینایه خانواده
ی فقیرمیدونستم رسیدن به علی رویاست بامامانم صحبت کردم مامانم گفتش که نه اونابه
دردمانمیخورن اصلافکرشم نکن گوشیماگرفتن علی زنگ زدبه مامانم گفت منامیخوادوتوراخداقبول
کنین باهم باشیم خوشبختش میکنم مامانم گفت نه علی نه.ازکیوسک تلفن باعلی تماس میرگرفتم
بعدازیک ماه مامانم فهمیددیگه نمیزاشت ازخونه برم بیرون رفتیم تهران علی برام گوشی آوردبعداز
2ماه دوباره لورفتم من وعلی واقعاعاشقه همدیگه بودیم زنگ زدم به علی گفتم من تهرانم
بیاپارسایی اومدش اونجانیم ساعت باهم بودیم تااینکه مامورنیروی انتظامی اومدسراغمون
وماراگرفتن وبه زورازهم جداشدیم 13ماه ازاین موضوع میگذره ولی هم من هم علی هنوزعاشقیم
" داستــآن هــآی عــآشقــآنه " 59
پاسخ
 سپاس شده توسط maryam.ekh
کلاس دوم هنرستان بودم با اتوبوس به مدرسه رفت آمد داشتیم،فریبا دوست10 سالگی من بود

خیلی دوسش داشتم اما اون به من خیلی علاقه ی زیادی داشت همیشه منو زیر نظر داشت

تااینکه یه روز اومد پیشم و گفت زهرا یه پیشنهاد بدم قبول میکنی،گفتم بگو:گفت یکی هست که

بهت خیلی علاقه داره شاید بیشتر از 5 ماهه که دنبالته،منم به شوخی گفتم این آقای خوشبخت

کیه!!برگشت بهم گفت زهرا شوخی نمیکنم اون از من التماس کرده که تورو باهاش دوس کنم،من

اون موقع همه چیزو به مسخره میگرفتم،اصلا عشق حالیم نبود چون من تو این فازا نبودم،اون

روز بی جواب به پایان رسید.منم همه جا داشتم به این پیشنهاد فکر میکردم تا اینکه بعد از چند

روز باز فریبا بهم گفت جوابت چیه؟منم از روی سرگرمی قبول کردمو شماره ی سینا رو ازش

گرفتم،عصر همون روز بهش زنگ زدم،سینا خیلی خوشحال بود اولین روز 3 ساعت باهم حرف

زدیم از دوس داشتنش میگفت،میگفت 5 ماهه دنبالتم و از اینجور حرفا...روزها و ماهها گذشتن

من رفته رفته بهش وابسته تر میشدم طوری که شبا 3،4 ساعت حرف میزدیم.2 سال

گذشت...تا اینکه یه روز نصف شب بابام کل حرفامونو شنید یهویی دیدم در اتاق باز شد حالت

عجیبی داشتم وقتی دیدم بابامه ناخودآگاه جیغ زدم سینااااااااااااا بابا اومد جلوم واستاد منم بدون

ترس گفتم سیناست ما 2 ساله باهمیم خیلی هم دوسش دارم بابام داشت از حرصش میترکید ولی

یهویی ترسیدم از اتاق اومدم بیرون تو راه پله بودم که بابام باکتک از بالای پله پرتم کرد پایین

گوشی همچنان روشن بود سینا داش همه چیزو می شنید،مامانمم داشت زار زار گریه میکرد

اونقد کتکم زد که از حال رفته بودم بقیشو نفهمیدم چی شد تا اینکه چشامو باز کردم دیدم تو

بیمارستانم،وقتی چشام به چشای مامانم افتاد دیدم که چقد گریه کرده دلم براش سوخت،ولی من

فقط تو فکر سینا بودم به مامانم گفتم من سینا رو میخوااااممممم...میخوام ببینمش گفت اگه بابت

بدونه 2تاتونم میکشه پافشاری کردم تا اینکه مامانم قبول کرد بعد 2 روز با سینا حرف بزنم،به

سینا که زنگ زدم صداش گرفته بود خیلی ناراحت و خسته بود وقتی گفتم الو گفت زهرا

اااااااااااااا تویی،گفتم آره،گفت چی شده دارم میمیرم،فقط بهش گفتم بیا بیمارستان آدرسو دادم اومد

وقتی اومد تو داش زار زار گریه میکرد میگفت زهرا ببخشید همه ی این کارا تقصیر منه،من

اصلا حرف نمیزدم دوس داشتم فقط نگاش کنم آخر سر گفت زهرا یه چیزی بگووو،گفتم سینا

خیلی دوست دارم،لبخند زد و گفت من بیشتر!!!!! فردای آن روز مرخص شدم ولی حالم مثل

قبلنا خوب نبود چون بابا گوشیمو گرفته بود و دیگه گوشی نداشتم،شب همون روز با گوشی

مامان بهش زنگ زدم گفتم گوشی میخوام گفت باشه میخرم فردا بیا مدرسه تو راه بهت میدم،این

روزها گذشت و من دبیرستانو تموم کردم،توی 4 سالگیه دوستیمون بود که تصمیم گرفتم برم قلم

چی ثبت نام کنم و بشینم کنکور بخونم،هنوز 3 ماه نشده بود که داشتم با شورو شوق و به عشق

سینا درس میخوندم تا اینکه یه روز عصر دیدم از سینا خبری نیس دلم خیلی گرفته بود شدیدا

نگران بودم هر چقدر زنگ میزدم جواب نمیداد،تا شب منتظرش بودم همچنان چشمم به گوشی

بود،بغض گلومو سوراخ میکرد ولی خبری از سینا نبود،تا صب نخوابیدم،فرداش با فریبا قرار

گذاشتم ماجرا رو بهش گفتم ،دیدم حالت عجیبی داره اون از ماجرا خبر داشت ولی به من چیزی

نمیگفت،کلی التماسش کردم تورو خدا از سینا خبر داری؟تورو خدا بهم بگو اتفاقی افتاده؟فریبا

سکوت کرده بود از طرز نگاهش پی به موضوع بردم گفتم نکنه تصادف کرده؟آروم سرشوتکون

داد،افتادم زمین حالم خیلی بد بود داشتم به فریبا هم فحش میدادم که تو خبر داشتی و به من

نمیگفتی داشتم زار زار گریه میکردم،داشتم به خدا التماس میکردم...گفتم منو برسون بیمارستان

وقتی رفتم تو دیدم مامانو داداشش و زن داداشش اونجان،وقتی مامانش منو دید انگار سینارو

دیده گرفت بغلشو هق هق گریه میکردیم گریه کنان گفتم سینا کجاس؟حالش خوبه؟گفت براش دعا

کن!با اون حرفش انگاری آسمون ریخت رو سرم،رفتم پشت شیشه و دیدم که سینا تو کما

هست،مات و مبهوت بودم،دیگه همه چیو تموم شده میدیدم 10مین بود زل زده بودم ولی انگار

همه چیز بی فایده بود.داداششش منو رسوند دم کوچه،رفتم خونه مامانم دعوام کرد که تا حالا

کجا بودی ولی من اصلا هیچی نگفتم،تا فردا رفتم اتاقو نه چیزی میخوردم و نه صدایی

میشنیدم،تا صب فقط گریه کردم و یه مدال داشتم نذر سینا کردم،ولی وقتی ظهر آن روز

میخواستم برم ملاقات سینا اعلامیشو دم کوچه دیدم،افتادم زمین ماتم برد گفتم خداااااااااا جواب

اون همه التماسم این بوودددد همچین داشتم گریه میکردم که همسایه ها ریختن بیرون و مامانمو

صدا کردن،وقتی مامانمم اعلامیه رو دید گریش گرفت گفت زهراااااااااااااا؟چرااااااااااااااا؟یه کلام

گفتم تصادف و افتادم دیگه تا 2 روز نفهمیدم چی شد چون تو بیمارستان بودم.ولی برا مراسم

سومش خودمو رسوندم تو دلم باهاش حرف زدم و گفتم نگرون نباش من هیچ وقت تنهات

نمیذارم،ولی مامانم هیچ وقت تنهام نذاشت که به قولم عمل کنم.روزها و ماهها گذشت و من

همچنان به یاد و خاطره ی سینا می سوختمو می ساختم،الان یه ساله از اون ماجرا گذشته ولی

هیچ وقت عشق پاک سینااز یادم نمیره.... بچه های عزیز در طول نوشتن این نامه با اینکه

خالی شدم ولی همچنان اشک ریختم. {روحش شاد یادش گرامی} بهم دعا کنین چون افسردگی

گرفتم.بیخیال درس و دانشگاه شدم از همه و همه چی بدم میاد. منو سینـــــــــــــــــــــــا
" داستــآن هــآی عــآشقــآنه " 59
پاسخ
 سپاس شده توسط maryam.ekh ، mitoosh ، eri 5


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 33 مهمان