19-04-2013، 11:36
منو که میذارین تو قبر،بزنین رو شونم و بگین:
هی رفیق،
سخت گذشت،ولی
دیـــــــــدی گـــــــــذشـــــــت،…!!؟
هی رفیق،
سخت گذشت،ولی
دیـــــــــدی گـــــــــذشـــــــت،…!!؟
|
" داستــآن هــآی عــآشقــآنه " |
||||||||||||||||||||
19-04-2013، 11:36
منو که میذارین تو قبر،بزنین رو شونم و بگین:
هی رفیق، سخت گذشت،ولی دیـــــــــدی گـــــــــذشـــــــت،…!!؟
19-04-2013، 11:45
یه وقتایی هست که هی بیدار میمونی با خودت میگی :
الانه که زنگ بزنه الانه که اس بده الانه که … و همین روال ادامه پیدا میکنه تا زمانیکه باورت میشه واقعا رفته …
19-04-2013، 12:34
حرف تو که میشود
من چقدرناشیانه ادعای بی تفاوتی میکنم...
19-04-2013، 12:44
خاطراتــــــ ـــ ـ کودکیـم را ورق می زنــــ ـــ ـم
و یک به یک ، عکسها را با نگاهــــ ــ ـم می نوشم عکسهـای دوران کودکیــــــ ــــ ـم طعـــــم خوبـی دارنــد ....
19-04-2013، 18:32
وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...
وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم .. صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری .بعد از کارت زود بیا خونه وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری تو درسها به بچه مون کمک کنی وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که بافتنی می بافتی بهم نکاه کردی و خندیدی وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی... وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری.. نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که منو دوست داری
20-04-2013، 12:24
آسمـان هـم کـه بـاشی
بـغلت خـواهــم کـرد … فـکر گـستـردگـی واژه نبـاش هـمه در گـوشه ی تـنـهایـی مـن جـا دارنـد … پـُر از عـاشـقـانـه ای تـو دیـگر از خـدا چـه بـخواهــم ؟؟؟…
20-04-2013، 12:37
تو می خواستی بشی " سنگ صبورم " ...
تو شدی "سنگ" و من هنوز "صبورم
20-04-2013، 12:39
(آخرین ویرایش در این ارسال: 20-04-2013، 12:41، توسط GαяBagє Gιяℓ.)
دختر کوری تو این دنیای نا مرد زندگی میکرد . این دختره یه دوست پسری داشت که عاشقه او بود یه روز دختره گفت اگه من چشمامو داشتم و بینا بودم همیشه با اون میموندم یه روز یکی پیدا شد که به دختره چشماشو بده وقتی که دختره بینا شد دید دوست پسرش نا بینا ست و بهش گفت من دیگه تو رونمیخوام برو . پسره با ناراحتی رفت و یه لبخند تلخ بهش زد و گفت : مراقب چشمای من باش .
20-04-2013، 12:43
این روزها دیگر هر صدایی که می آید منتظرم تا تو باشی.
آتشی در سینه دارم که جز با دیدن رویت آرام نمیشود. آه ...چه طولانی شد این عطش ! چقدر جانگداز است این فراق! چگونه تو در میان ما باشی و دیدار رویت ممکن نباشد؟ آیا جز این است که ما خود حجاب خودیم؟ مولا ! مددی کن. تو را به این جمعه های پر از آه قسم . ...بیا.
20-04-2013، 12:43
✔مـَـלּ دیوانـِه نیستـَم!
فـَـقط کــَـمے تنهـــایـَـم هـَـمیـלּ ! چـِرا نـِـگاه مے کــُنے؟ تـَــنها نـَـدیـده اے؟ بــِه مـَـלּ نـَخـَـند . . . مـَـלּ هَـم روزگارے عـَـزیز دل کــَسے بـودم ! !
| ||||||||||||||||||||
|
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه) | |||||||
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید | ||
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید | ||
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
|
یا |
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.
|
موضوعات مرتبط با این موضوع... | |||||
داستــآن|سهراب و گردآفريد| | |||||
داستــآن|سياوش و سودابه| | |||||
داستــآن|شاهنامه_زال| | |||||
داستــآن "ویتــآتو ژیلینسـ ـ ــکآی" |