03-01-2020، 15:30
سلام من مهلام یه دختر که جلوی در بیمارستان منتظره تا دوستش از اتاق عمل بیاد بیرون
راستش داستان از جایی شروع شد که
نفیسه باز با اون پسره جمز دعوا نکنی بهم قول بده تا با خیال راحت برم سر کار
باشه مهلا اه که چقدر از اون پسره بدم میاد
از من گفتن بود بعد میام دنبال تو ببرمت سر کار بعد من میرم دانشگاه
حله
ببین
من نفیسه رو جلو در دانشگاه پیاده کردم نفیسه از من یه سال کوچک بود ما تو المان درس می خوندیم یتیم بودیم البته نفیسه یه پدر داشت که تو کوچکی ترکش کرده بود
ها اون پسره جمز همکلاسی نفیسه هستش همیشه باهم دعوا می کردن
بعد از کار رفتم دنبال نفیسه وقتی رسیدم دیدم با پسره جمز دست در دست لبخند به هم از پله ها میان پایین یه لحظه انگشت به دهن موندم تا اینکه صدای در منو به خودم اورد نفیسه نشت تو ماشین ازش پرسیدم
چی شده شما چرا اینجوری
گفت ایا می دانید خانوم مهلا خیلی فضول است
عصبانی شدم بهش گفتم
تو دیگه با این ایا می دانید ها داری عصابمو خرد می کنی
گفت می گم فقط با ایا می دانید قبول کردم گفت
ایا می دانید جمز از من خواستگاری کرد
داشتم اب میشودم تا دیروز با هم دعوا می کردن حالا چی شد یهو تصمیم به ازدواج گرفتن
وقتی رسیدم خونه باهاش جروبحث کردیم باهاش خیلی بد رفتار کردم به نظرم می رسید که اونا با هم جور نمی شن نفیسه چند بار جمزو کتک زده بود وقتی درباره ی این موضوع باهاش حرف می زدم می گفت چون منو دوست اشت دست رو من بلند نمی کرد من تا الان اخرین ایا می دانیدشو اونجا شنیدم
ایا می دانید مهلا خانوم خیلی حسود است
بعد از خونه بیرون رفت پارو غرورم گذاشتم بعد رفتم دنبالش چون المان شب های خطرناکی را برایه یه دختر می تواند رقم بزند
وقتی پیداش کردم راضیش کرم با من بیاد گفت دوست دارد ماشین رو خودش بروند اون گواهینامه نداشت اما برای اینکه دلشو باز می خواستم به دست بیارم راضی شدم
وقتی نشست پشت فرمون درباره ی جمز و زندگی بعد از این وضع رو باهاش در میان گذاشتم اما دقت نکردم که سرعت یواش یواش داره بالا می ره وقتی فهمیدم دیگه دیر بود نفیسه با یه کامیون تصادف کرد و چون بیشتر طرف فرمون اسیب دیده بود نفیسه به شدت زخمی شده بود الان هم منتظرم از اتاق عمل بیاد بیرون چند دقیقه پیش دکترا گفتن خون زیادی از دست داده و اون موقع جمز اومد و بهش خون داد از حرفام پشیمان شدم ایکاش لال بودم و اون حرفارو نمی گفتم
پلیس از مهلا پرسید
چرا فقط نفیسه اسیب جدی دیده شما چرا به غیر از دست و پا اتفاق دیگه ای نشوده
مهلا چشماش پر از اشک شد و گفت
دعا کنید تا زمانی که من کر شم نفیسه به هوش بیاد و من بتوانم ایا می دانید هاشو خنده هاشو بشنوم
درست فهمیدیم گوش من اسیب دیده و بیشتر از چند روز طول نخواهد کشید که من کر بشم
مهلا از جاش برخواست و رفت شروع به خواندن قران کرد در همین موقع جمز رفت پیشش و خبر اینکه عمل با موفقیت پیش رفته را به مهلا داد مهلا باز گریه کرد اما از خوشحالی
راستش داستان از جایی شروع شد که
نفیسه باز با اون پسره جمز دعوا نکنی بهم قول بده تا با خیال راحت برم سر کار
باشه مهلا اه که چقدر از اون پسره بدم میاد
از من گفتن بود بعد میام دنبال تو ببرمت سر کار بعد من میرم دانشگاه
حله
ببین
من نفیسه رو جلو در دانشگاه پیاده کردم نفیسه از من یه سال کوچک بود ما تو المان درس می خوندیم یتیم بودیم البته نفیسه یه پدر داشت که تو کوچکی ترکش کرده بود
ها اون پسره جمز همکلاسی نفیسه هستش همیشه باهم دعوا می کردن
بعد از کار رفتم دنبال نفیسه وقتی رسیدم دیدم با پسره جمز دست در دست لبخند به هم از پله ها میان پایین یه لحظه انگشت به دهن موندم تا اینکه صدای در منو به خودم اورد نفیسه نشت تو ماشین ازش پرسیدم
چی شده شما چرا اینجوری
گفت ایا می دانید خانوم مهلا خیلی فضول است
عصبانی شدم بهش گفتم
تو دیگه با این ایا می دانید ها داری عصابمو خرد می کنی
گفت می گم فقط با ایا می دانید قبول کردم گفت
ایا می دانید جمز از من خواستگاری کرد
داشتم اب میشودم تا دیروز با هم دعوا می کردن حالا چی شد یهو تصمیم به ازدواج گرفتن
وقتی رسیدم خونه باهاش جروبحث کردیم باهاش خیلی بد رفتار کردم به نظرم می رسید که اونا با هم جور نمی شن نفیسه چند بار جمزو کتک زده بود وقتی درباره ی این موضوع باهاش حرف می زدم می گفت چون منو دوست اشت دست رو من بلند نمی کرد من تا الان اخرین ایا می دانیدشو اونجا شنیدم
ایا می دانید مهلا خانوم خیلی حسود است
بعد از خونه بیرون رفت پارو غرورم گذاشتم بعد رفتم دنبالش چون المان شب های خطرناکی را برایه یه دختر می تواند رقم بزند
وقتی پیداش کردم راضیش کرم با من بیاد گفت دوست دارد ماشین رو خودش بروند اون گواهینامه نداشت اما برای اینکه دلشو باز می خواستم به دست بیارم راضی شدم
وقتی نشست پشت فرمون درباره ی جمز و زندگی بعد از این وضع رو باهاش در میان گذاشتم اما دقت نکردم که سرعت یواش یواش داره بالا می ره وقتی فهمیدم دیگه دیر بود نفیسه با یه کامیون تصادف کرد و چون بیشتر طرف فرمون اسیب دیده بود نفیسه به شدت زخمی شده بود الان هم منتظرم از اتاق عمل بیاد بیرون چند دقیقه پیش دکترا گفتن خون زیادی از دست داده و اون موقع جمز اومد و بهش خون داد از حرفام پشیمان شدم ایکاش لال بودم و اون حرفارو نمی گفتم
پلیس از مهلا پرسید
چرا فقط نفیسه اسیب جدی دیده شما چرا به غیر از دست و پا اتفاق دیگه ای نشوده
مهلا چشماش پر از اشک شد و گفت
دعا کنید تا زمانی که من کر شم نفیسه به هوش بیاد و من بتوانم ایا می دانید هاشو خنده هاشو بشنوم
درست فهمیدیم گوش من اسیب دیده و بیشتر از چند روز طول نخواهد کشید که من کر بشم
مهلا از جاش برخواست و رفت شروع به خواندن قران کرد در همین موقع جمز رفت پیشش و خبر اینکه عمل با موفقیت پیش رفته را به مهلا داد مهلا باز گریه کرد اما از خوشحالی