امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان عاشقانه موهاش دریا بود

#1
از مدرسه که خارج شدم و راه خانه را در پیش گرفتم ندایی درونی مرا به آرام راه رفتن وادار
میکرد نمی دانم چه حادثه ایی در انتظارم بود؟ در دنیای خیالاتم غرق بودم که صدایی از پشت
سرم شنیدم: شقایق. شقایق. وقتی نگاه کردم عاطفه را دیدم گفتم:چه خبرت است هی شقایق شقایق.
خنده ای کرد و گفت: ما اینطوری عاشق دوست هستیم چه کنیم! بعد ازلحظه ای سکوت گفت:
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
شقایق. گفتمک بله. گفتک چرا امروز اینقدر گرفته ای اصلاً توی یک دنیای دیگر سیر می کنی.
گفتم: والا عاطفه جان خودم هم نمی دانم که چرا اینجوری شدم. نمی دانم، نمی دانم. انگار یک
حادثه ی خیلی بد در حال وقوع است. عاطفه گفتک حتماً دیشب بدخوابیدی حالا که رفتی خانه
بگیر راحت بخواب فردا شاد و شنگول بیا مدرسه. بعد چون به کوچه شان رسید از من خداحافظی
کرد و رفت. کمی به حرفهایش فکر کردم ولی فهمیدم که اصلاً مشکلم اینجا نیست. دیگر به کوچه
مان رسیده بودم که جمعیت زیادی را داخل کوچه مان دیدم. همه همسایه ها آمده بودند بیرون یک
ماشین اورژانس هم روبروی خانه آقای محمّدی بود. یعنی چه اتفاقی افتاده بود.
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
آیا مادر آقای
محمدی فوت کرده بود؟ آیا بچه کوچک اعظم خانم از پله ها پرت شده بود؟ آیا… دیگر آیایی
باقی نمانده بود وقتی به خانه مان رسیدم فهمیدم که نه مادر آقای محمدی و نه بچه ی کوچک اعظم
خانم چیزی شده. مادر من بله مادر من بود که ناتوان روی برانکارد خوابیده بود و از میان نگاههای
نگران همسایه ها او را داخل ماشین اورژانس قرار دادند. وقتی داخل خانه شدم شیرین خواهر بزرگم
را دیدم که بی اراده اشک می ریزد او را در آغوش گرفتم و گفتم مادر چه شده؟ شیرین با صدای
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
غم آلود گفت: مادر در خانه تنها بود شیر گاز را فراموش کرد ببندد بوی گاز تمام فضای خانه را
پر کرده بود. مادر که در حیاط بود وقتی داخل اتاق شد از بس که گاز نشست کرده بود مادر بیهوش
شد و روی زمین افتاد و مدتها مادر توی این حالت باقی ماند تا اینکه من رسیدم. هر چه در زدم
کسی در را باز نکرد الحمدالله کلید همراهم بود باور کن وقتی داخل حیاط شدم بوی گاز را احساس
کردم با عجله داخل رفتم و مادر را دیدم که روی زمین افتاده فوراً شیر اصلی را بستم و پنجره ها را
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
باز کردم. نمی دانستم باید با مادر چه کار کنم رفتم دنبال اعظم خانم. او هم گفت که خیلی وقت
است که مادرت توی این فضا مانده بهتر است اورژانس را خبر کنیم. تا اینکه اورژانس آمد.
من نگاهی به شیرین کردم نمی دانستم چه کار کنم. می خواستم چیزی بگویم ولی بغض راه گلویمر
را گرفته بود. یکدفعه زدم زیر گریه. آنقدرگریه کردم که یادم رفت چیزی بخورم. چون پدرم
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
بیمارستان بود خاله مریم به خانه یمان آمد. صدای اذان از مسجد محل می آمد. هوا هم کم کم
تاریک شده بود. رفتم تا وضو بگیرم درحوض آب عکس ماه افتاده بود و اطراف حوض را نورانی
کرده بود. عکس ماه با دستانم پراکنده شد و از بین رفت وقتی وضو گرفتم به آسمان خیره شدم و
نگاهی به ستاره ها انداختم. وای که چه شب پرستاره ایی بود. گفتم خدایا، ای خدا. ای خدای خوب
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
و مهربان. تو که برای این ستاره ها ماه را آفریدی تو که برای من مادر را آفریدی. تو که ماه را بدون
ستاره ها ظاهر نمی کنی پس مادرم را بدون من پیش خودت نبر. ای خدا از تو خواهش می کنم.
بعد اشکهایم را با انگشتانم پاک کردم و سجاده را پهن کردم. خاله مریم داخل اتاقز شد و چند
شاخه گل نرگس کنار سجاده ام گذاشت. با دیدن گلهای نرگس به یاد مادر افتادم چون نامش
نرگس است.
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
صبح خیلی زود از خواب برخاستم چون قرار بود بابا تلفن بزند و از حال مامان برایمان بگوید ساعت
هشت بود ولیر هنوز هم بابا زنگ نزده بود از طرفی به مدرسه هم نمی توانستم بروم خیلی نگران
بودم ساعت حدوداً نه بود که صدای زنگ تلفن آمد من و شیرین و خاله مریم با عجله دور تلفن
جمع شدیم. خاله مریم گوشی را برداشت از پشت تلفن صدای بابا را شنیدم که خیلی غم آلود بود.
فهمیدم که حال مامان اصلاً خوب نیست. ناراحتی قلبی مامان از یک طرف و قرار گرفتن در فضای
سمی از طرف دیگر او را ناتوان کرده بود. ناراحتی و غصه مثل سد سنگینی راه گلویم را بسته بود.
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
کنار پنجره رفتم مادر فاطمه را دیدم که از خرید بر می گشت. نیم نگاهی به او کردم و به یاد مامان
افتادم که هرگاه خرید می کرد ساکش را به من می داد و می گفت من دیگر پیر شده ام شما جوان
ها باید بارهای سنگین را بردارید. در همین لحظه شیرین آمد و گفت: شقایق جان اینقدر غمگین
نباش به امید خدا مادر خوب می شود و شاد و سالم در روز مادر به خانه باز گردد.
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
من هم لبخند کمرنگی زدم و گفتم حتماً. حتماً خوب می شود. ولی من می دانستم مادر در وضعیت
چندان خوبی نیست. رفتم حیاط، و خاله مریم را دیدم که یک جعبه شیرینی در دست دارد. نگاهی
به من کرد و گفت: دارم می روم بیمارستان اگر دوست داری می توانی با من بیایی.
با خنده ایی گفتم: البته که دوست دارم. وقتی به اتاق مامان رسیدیم بی اختیار اشک در چشمان
حلقه زد و به طرف تخت مامان دویدم و بر گونه هایش که بی حس بودند بوسه زدم. بوسه عمشق،
بوسه محبت ناگاه چشمانش را به سختی باز کرد و از میان پلکهای خسته اش نگاهی مملو از مهر
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
مادرانه به مادرانه به من انداخت سرم را روی دستانش گذاشتم. دستانش همان گرمای همیشگی را
داشت با دستانش صورتم را نوازش کرد و گفت: مادر خانه نیست چه کار می کنی؟ نگاهش کردم
و با صدای بغض آلود گفتم: گریه … گریه … گریه فقط گریه برای مادرم برای مادر عزیزم که
امروز ناتوان روی تخت بیمارستان خوابیده و من همچون کبوتر بچه ای به دنبال او هستم مادر نمی
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
دانی چقدر سخت است دو روز دیگر روز مادر است. قول بده قدل بده که به خانه باز می گردی و
باز هم مرا در آغوش محبت خود جای می دهی. مادر که چشمانش خیس اشک شده بود گفت:
دخترکم، دخترک کوچکم اگر نیامدم گریه نکن.
سرم را بلند کردم و در چشمان مادر خیره شدم. غم بزرگی صحنه ی کوچک چشمش را پوشانده
بود و هاله ای از غم و اندوه چهره بیمارش را فرا گرفته بود. بک دفعه خاله مریم هم وارد شد و
گفت: مادر و دختر خوب خلوت کرده اید. بعد نزدیک تخت مامان آمد و جعبه ی شیرینی را روی
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
پاتختی گذاشت. من هم آرام از اتاق خارج شدم می دانستم که خواهر خواهر حرفهای زیادی برای
گفتن دارند. روی صندلی نشستم که می توانستم اتاق مادر را ببینم خاله مریم را می دیدم که به مادر
نگاه می کند و مادر هم با او صحبت می کند. انگار که داشت از خاله مریم تقاضا یا خواهشی می
کرد از جا بلند شدم و به نزدیک اتاق رفتم و خیلی دلم می خواست بدانم که مادر به خاله مریم چه
می گفت ولی ناگاه بابا امد و گفت: دخترم بیا می خواهم با تو حرف بزنم. گفتم: بابا بفرما. او گفت:
عزیزم حالا که مادر مریض است تو نباید خودت را از درس و مشق بیاندازی. مادر هم به زودی
خوب می شود تو وظیفه ات را نباید فراموش بکنی.
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
انگار حق با پدر بود تصمیم گرفتم فرا شاداب تر از هر روز به مدرسه بروم بر اساس اینکه در روز
مادر، مادر را در آغوش خواهم گرفت. صبح خیلی زود از خواب برخواستم و دست و رویم را در
اب زلال وضو شستشو دادم وقتی سجاده ام را پهن کردم دیدم چند شاخه گل نرگسی که خاله مریم
داخل آن گذاشته بود. خشک شده اند انگار مرده بودند بعد از اینکه نمازم را خواندم دستی به دعا
به سوی آسمان دراز کردم و با خدا خواندم: که خدایا مامان نرگسم را مثل این نرگس ها نمیران
مامان نرگس را حیات ببخش و دل کوچکم را با شادی بزرگت زیبا کن خدایا من مامان نرگس را
خیلی دوست دارم. دلم نمی خواهد از کنارم برود و بعد در برابر خدای مهربان سر تعظیم فرود
آوردم و زیر لب خواندم راضی ام به رضای تو یا الله.
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
بعد از اینکه با شیرین صبحانه خوردم راهی مدرسه شدم. به مدرسه که رسیدم عاطفه را دیدم که
خوشحال به سویم می آید مرا در آغوش گرفت و گفت مادرت خوب شد! هنوز جوابش را نداده
بودم که گفت: الحمدالله، خدا را شکر که خوب شد. لبخندی زدم و گفتم: هنوز سلامتش قطعی
نشده شاید روز مادر مرخص شود.
عاطفه گفت: چه روز خوبی به امید خدا حتماً مادرت خوب می شود. حرفهای عاطفه امیدهای تازه
ای در دلم ایجاد کرد مثل اینکه او راست می گفت: حتماً مامان نرگس خوب می شود و من دوباره
یگانه نام زیبای دنیا را بر زبانم خواهم ساخت. از مدرسه که تعطیل شدم برای رفتن به خانه خیلی
عجله داشتم برای همین بیشتر راه را دویدم تا اینکه خود را در برابر در سفید خانمان دیدم هر چه در
زدم کسی در را باز نکرد توی این فکر بودم که خاله مریم و شیرین کجا رفته اند که اعظم خانم از
روی پنجره ی خانشان داد زد و گفت: شقایق جان خالت و شیرین رفتند بیمارستان خیلی هم عجله
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
داشتند. خیلی خوشحال شدم و دست و پایم را گم کردم با خود فکر کردم حتماً مامان را مرخص
کرده اند. برای همین با عجله از کوچه بیرون رفتم و نگاهی به کیف پولم انداختم و خود را به اولین
گل فروشی رساندم. داخل مغازه شدم و با خوشحالی گفتم یک دسته گل خیلی قشنگ می خواهم
یک دسته گل که داخلش گل های نرگس باشد. وقتی دسته گل را خریدم گامهایم را بلندتر کردم
تا زود به بیمارستان برسم به بیمارستان رسیدم. چند قدمی بیشتر به اتاق مامان نمانده بود که ناگاه
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
دسته گل از دستانم رها شد و روی زمین افتاد چند تا از گل های نرگس پرپر شدند. نمی دانستم که
این گل ها با زبان بی زبانی چه چیز می خواهند بگویند خم شدم تا دسته گل را بردارم که دستی
آمد و دسته گل را بلند کرد و به من داد او خاله مریم بود ولی چرا صورتش پر از اشک بود یعنی
از شادی او گریه کرده بود یا … بی تأمّل وارد اتاق شدم روانداز سفیدی روی مادر کشیده بودند.
نزدیک تختش رفتم و به آرامی روانداز را کنار کشیدم و دستانش را در دستانم گذاشتم هنوز
دستانش گرم بود و مهر مادرانه چهره معصومش را پوشانده بود فریاد زدم و گفتم: مادر چرا امروز،
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
چرا امروز رفتی من برایت گل نرگس آوردم و گل نرگس گل نرگس. دسته گل را در دستانش
قرار دادم و صورتش را بوسه زدم. خدای من صورتش همان لطافت و گرمی همیشگی را داشت
احساس کردم که او من را می بیند و از اینکه بداند من اشک می ریزم ناراحت می شود. سعی کردم
گریه نکنم تا روح مادر شاد باشد ولی صدای گریه ی شیرین می امد. کنارش رفتم مرا در آغوش
گرفت و با صدای غم آلودش گفت دیدی شقایق دیدی مادر در چه روزی از پیش مان رفت حالا
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
بدون او زندگی چه طور خواهد بود؟ اشکهای شیرین که هنوز در حال جاری شدن بودند را با
انگشتانم پاک کردم و چشم در چشمانش دوختم در عمق نگاهش غم و اندوه را دیدم. در میان غم
ها و اندوه ها عشق خواهرانه اش پیدا بود. دستش را روی شانه ام قرار داد و گفت: شقایق. گفتم:
بله. گفت: می دانی مادر در دقایق آخر چه گفت. گفتم: نمی دانم تو بگو.
شیرین سرش را پایین انداخت و گفت: مادر در لحظه های واپسین زندگی اش گفت: شیرین تو را
به خدا قسم نگذار شقایق من پرپر شود، نگذار غصه بخورد به او بگو مادر تو را خیلی دوست داشت
خیلی، خیلی زیاد تو هم او را دوست بدار.
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
بعد نگاهی به پدر کرد و گفت: شبهای جمعه مرا فراموش نکنید و بعد در حالی که لبخندی از
خوشنودی به لب داشت. چشم روی هم بسا. دیگر نمی توانستم ساکت باشم. یکدفعه بغضم ترکید
در حالی که شیرین را در آغوش گرفته بودم همچنان اشک ریختم و به این فکر کردم که خشک
شدن نرگس های داخل سجاده ام و افتاد نرگس ها روی زمین و پرپر شدنشان همه و همه می
خواستند به من بفهمانند که من بی مادر می شوم که من سنگ صبورم را از دست خواهم داد که
من عزیزترین و دست داشتنی ترین مخلوق خدا را از دست خواهم داد.
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
آه مادر بدون تو زندگی تیره خواهد بود و خنده هایم خشک و کمرنگ. کاش نرگس عزیزم زمان
پرپر شدنت امروز نبود کاش می شد یک بار دیگر مادر بخوانمت و تو با صدای مهربانت پاسخم
گویی. اکنون بدون تو من با چه کس بخندم و بگیرم، بدون تو من با چه کس درد گویم و چه کس
با من هم درد و همدل شود مادر قادر کاش بودی.
بعد از روزها غیبت دیگر زمان آن بود که به مدرسه بروم. دلهره ی عجیبی داشتم نمی دانستم بچه
ها با من چه برخوردی خواهند کرد. داخل حیاط مدرسه شدم احساس غربت و غریبی می کردم
آرام آرام به وسط حیاط رفتم. بچه های کلاسمان را دیدم که به سویم می آیند. آنها مرا به گرمی
در آغوش گرفتند و در غم بزرگم شریک شدند در همان لحظه احساس کردم که تنها نیستم مادرم
را از دست داده ام ولی جای خالیش را دیگر احساس نمی کنم داخل کلاس که شدم دیدم که بچه
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
شقایق جان غم بزرگ از دست دادن مادر را به تو تسلیت می گوییم و در « : ها روی تخته نوشته اند
سه چهار روز اول به بچه ها به خاطر همدردی شان حق دادم ولی هر چه روزها می » غمت شریکیم
گذشت غمخواری آنها نسبت به من بیشتر می شد و به صورت نوعی ترهّم درآمده بود که دیگرم
برایم غیرقابل تحمل بود. یک روز که بر حسب تصادف بی حوصله بودم بچه ها درِ گوش هم می
گفتند که از کار خانه خسته شده بیچاره. دلم برایش می سوزد. وای چطور باید به آنها بفهمانم که
من نیاز به این همه به اصطلاح عاطفه و محبت ندارم.
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدک که این موضوع را در قالب نامه ای به آنها بفهمانم:
دوستان عزیزم سلام، از دست دادن مادر غمی بزرگ و جبران ناپذیر است و هم دردی و هم حسی
هنر بزرگی است. هنری انسانی که اما همه چیز در حدّ تعادل مناسب است. من از ابراز احساسات و
محب بی حدّ شما خیلی سپاسگذارم ولی باور کنید که من احساس حقارت می کنم وقتی شما در
گوش هم به من بیچاره می گویید. وقتی هر موضوعی را ربط به بی مادریم می دهید. به خدا این
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
طور نیست من آنقدر هم که شما فکر می کنید بیچاره و بدبخت نیستم. پدری دارم که در دستان
پینه بسته اش درخت محبت ریشه دارد. خواهری دارم که در حد مادر برایم مهربان است. خاله
مریمی که عمشقش به من حد و مرزی ندارد و از همه مهمتر دوستانی دارم که در دلهاشان به وسعت
دریا محبت است و ماهی های عمق در آن می هندند. مرا دریابید و از حصار غم و اندوه ناله ی بی
کسی ام را شنوا باشید. دوستتان شقایق.نامه را نوشتم و به عاطفه داد تا برای بچه ها بخواند. بعد از
اینکه عاطفه نامه را خواند به سوی بچه ها دویدم آنها مرا به گرمی و محبت در جمع خود پذیرا
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
شدند. بدون اینکه هیچ قصد و غرضیرا دنبال کنند. به من عشق می ورزیدند. آن روز که احساس
می کردم بهترین روز زندگی ام بود پیش مادر رفتم و سنگ قبرش را با گلاب شستم و بوسه ایی بر
آن زدم. گفتم مادر نمی دانی امروز چه روزی برایم بود. کاش بودی و می دیدی که چه دوستان
خوبی دارم. مادر گرچه تو بی نهایت مهربان بودی اما آنچه اطرافیان به من صحبت می کنند که
نبودت را کمتر احساس می کنم ولی بدان که هیچ عشق و محبتی در حد عشق تو نیست تو همیشه،
همه وقت و همه جا در هفت آسمان دلم جای داری و من با تو زندگی می کنم. گل های نرگسی
که توی دستم بودند را روی سنگ گذاشتم و بار دیگر جایگاه مادر را بوسه زدم و از او خداحافظی
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
کردم. در راه خانه با خود فکر کردم که خداوند چقدر مهربان است و تا چه اندازه بندگان حقیرش
را دوست دارد از او می خواهم تا همیشه عشق مادرم را در دلم زنده بدارد و مرا به یاد خود مشغول
و در آن حین که احساس خوشبختی تمام وجودم را پر کرده بود به خانه رسیدم.
خاطره ی یک حماقت
آن روز مرضیه از همه بچه ها خواست تا در جشن تولدش شرکت کنند. سپیدهبا خنده ایی که بر
لب داشت گفت فقط دعوت می کنی پس کو آدرس؟ مرضیه لبخندی زد و گفت: مرا ببخشید
پاک فراموش کردم آدرسم را روی دعوت نامه ها بنویسم و بعد با خوش خطی روی تابلوی کلاس
آدرس خود را نوشت. من توی این فکر بودم که به جشن تولد مرضیه برم یا نه؟ وقتی به خانه رسیدم
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
خواهرم مرجان را دیدم که در حال مطالعه بود. سلام گفتم و از او پرسیدم که به جشن بروم یا نه؟
مرجان با قاطعیت گفت: حتماً باید بروی. او با یک دنیا عشق و شادی شما را برای جشن فرا خوانده
و درست نیست که تو به محبت او پاسخ ندهی. و بعد نگاهی به من کرد و گفت: اگر دوست داشته
باشی تا منزل دوستت همراهیت می کنم.
خیلی خوشحال شدم و گفتم با کمال میل. رأس ساعت چهار بعدازظهر خوشحال و سرحال با مرجان
از منزل خارج شدم در حالی آدرس مرضیه را در دست داشتم. از خیابانی به خیابان دیگر می رفتیم
تا اینکه به پلاک    رسیدیم. در منزل باز بود مرجان می خواست از من خداحافظی کند که ناگهان
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
برادر مرضیه حمید داخل کوچه آمد به او سلام گفتم و او با خنده ایی که به لب داشت گفت: سلام
مژگان خانم پس چرا داخل نمی آیید؟ من گفتم: می خواهم از خواهرم خداحافظی کنم. او با لحنی
عجیب گفت: چرا خداحافظی ایشان هم بفرمایند. مرجان آهسته گفت: نه من مزاحم نمی شوم. ولی
حمید اصرار می کرد. لنابراین مرجان پذیرفت. من خوشحال شدم چون با مرجان بودن صفایی دارد.
مرضیه به من و مرجان خوش آمد گفت. هنوز چند لحظه ای بیشتر نگذشته بود که حمید باز یک
ظرف پر از میوه داخل اتاق شد و ظرف را جلوی مرجان قرار داد و بعد نگاهی به مرجان گفت:
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
خواهش می کنم بفرمایید هنوز میوه را نخورده بودیم که حمید شربت آورد و بار دیگر به مرجان
گفتک بفرمایید. یکی از دوستانم سپیده گفت: انگار آقا حمید ققط مرجان خانم را می بیند. حمید
کمی خجالت کشید و از اتاق خارج شد. مرضیه در حالیکه شادی تمام چهره اش را پر کرده بود
گفت: حالا وقت عکس انداختن است. من از عکس یادگاری خیلی خوشم می آید برای همین از
مرضیه خواستم تا با او یک عکس بیاندازم. حمید فیلم ها را درون دوربین قرار داد. بچه ها مرتب
می ایستادند. مرجان هم کنارم ایستاد و حمید عکس را انداخت و بعد خنده ای کرده گفت: کی از
ما عکس می گیرد. یکی از بچه ها دوربین را گرفت. در حالیکه همه انتظار داشتند حمید کنار مرضیه
بایستد ولی حمید پشت مرجان قرار گرفت همه تعجب کردند و فهمیدند که آقا حمید … بله!! جشن
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
خوبی بود. از مرضیه خداحافظی کردیم و به داخل حیاط رفتیم. اصلاً حواسم نبود که یکدفعه حمید
را مقابلم دیدم. لبخندی زد و گفت ماشین هست می خواهید شما را برسانم. مرجان گفت: خیلی
ممنونم راضی به زحمت شما نیستم. در حالیکه حمید و مرجان در حال تعارف بودند بلند گفتم:
اصلاً پیاده میویم. حمید نگاهی به من کرد و گفت: مژگان خانم جبران می کنم. من هم گفتم موفق
باشی.
توی راه مرجان به من گفت حمید چه پسر خوبی است. من خیلی ترسیدم چون احساس کردم حمید
به مرجان و مرجان به حمید علاقه پیدا کرده و من دوست ندارم مرجان از کنارم بروم و ازدواج کند.
من هم برای اینکه به مرجان بگویم که بچه نیستم و می فهمم گفتم: مرجان احساس می کنم از
حمید خیلی خوشت آمده!
مرجان با تعجب نگاهی به من کرد و من با خنده گفتم: بله مرجان خانم درست است که ما ده سال
بیشتر نداریم ولی این چیزها را که دیگر می فهمیم. مرجان هم که می خواست موضوع را عوض
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
کند گفت مادر نگران شده باید تندتر راه برویم. چند روز بعد در مدرسه مرضیه به من گفت آدرس
خانه تان را می خواهم. یک چیزهایی فهمیدم اما با این همه گفتم چرا؟ مرضیه گفت: راستش خودم
هم دقیق نمی دانم داداش حمیدم گفت که از مژگان آدرس بگیر و من در حالیکه نگرانی چهره ام
را پر کرده بود گفتم باشد.
چند روز بعد حمید با پدر و مادرش به خانمان آمدند صورت حمید مملو از نگرانی همراه با شور و
شادی بود و دسته گل قرمزی در دستانش بود که نشان عشق بود و جعبه ی شیرینی که نشان شادکامی
که در راه بود!! آن ها توی سالن رفتند و من از میان شکاف در همه چیز را زیر نظر داشتم. بعد از
مدتی صحبت مرجان با یک سینی چای وارد سالن شد و چهره های همه رنگ و بویی دیگر گرفت.
مادر حمید با دقت همه چیز را تحت نظر گرفته بود و نگاهش را به مرجان دوخته بود. انگار همه
چیز با خوبی پیش می رفت و من باید از خواهر عزیزم جدا می شدم وای که چقدر از این روزمی
ترسیدم.
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
ساعتی بعد همه با شادی از سالن خارج شدند حمید یک شیرینی به من داد و گفت مژگان جان از
این به بعد بیشتر همدیگر را می بینیم خوشحالی؟! سری به زحمت به نشان تصدیق تکان دادم اما از
ته دل نبود. وقتی حمید و خانواده اش خداحافظی کرد، مادر و پدر با هم شروع به صحبت کردند
و من و مرجان هم با هم به مرجان گفتم که چقدر دوستش دارم و دلم نمی خواهد از من جدا شود.
مرجان لبخندی زد و گفت این چه حرفی است که می زنی آنقدر بعد از ازدواج کنارت می آیم
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
که خسته شوی. من گفتم اینها حرف است وقتی ازدواج کردی فقط و فقط به حمید فکر می کنی.
مرجان به من نزدیک شد و مرا در آغوش کشید و گفت مژگان مژگان عزیزم تو خیلی می فهمی
ولی اینجورها هم که می گویی نیست. نگاهی به او کردم و گفتم می بینیم.
آن شب با تمام اتفاقاتش گذشت. صبح فرا رسید و من راهی مدرسه شدم. وقتی وارد حیاط مدرسه
شدم مرضیه را دیدم. با دیدن مرضیه تمام مهمانی دیشب به یادم آمد. البته مرضیه دختر خوبی است
و من از اینکه علاوه بر دوستی با او فامیل می شدم خوشحال بودم و اما جدایی خواهرم برایم خیلی
سخت بود. با تمام این تفکرات به سوی مرضیه رفتم سلام گفتم. احساس کردم می توانم تمام
حرفهای دلم را به او بزنم. چشمانش خیلی مهربان و ساده بود و مرا واداشت تا آنچه که در ذهن
کوچکم می گذشت به او بگویم و مرضیه سرشار از صداقت و پاکی به حرفهایم جان فرا داد. بعد
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
از اینکه صحبتم تمام شد مرضیه دستانم را به گرمی فشرد و گفت البته من هم حمید را خیلی دوست
دارم ولی جدایی از او چندان برایم سخت نیست و می توانم تحمل کنم. می دانم که بین خواهر و
خواهر پیوند عاطفی عمیقی برقرار است. من با حمید صحبت می کنم و از مرجان می گویم و یک
سری حرفهایی که واقعیت ندارد مرضیه ادامه داد مژگان موافقی یک سری اشکال از خواهرت
بگویم. من لحظه ایی فکر کردم تفکر کودکانه و اندیشه های محض و مسخره ام باعث شدم من
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
سری به موافقت به زیر آورم نمی دانستم چه می کنم گفتم بله!! و با این کار نفهمیدم که با سرنوشت
خواهرم بازی می کنم. ممکن است آینده اش را خراب کنم. وای که من چقدر احمقم. ولی حمید
اهل دلیل بود و برهان و اهل عقل بود و تفکر. و حرفهای بی پایه و اساس مرضیه که ساخته ی ذهن
من بود نتوانست حمید را از رسیدن به هدفش منصرف کند. او پی تحقیقات دقیق و گسترده پی به
پاکی و خوبی مرجان برد گرچه من از خواهرم دور می شدم اما در جشن عروسی اش شاد بودم.
خوشحالِ خوشحال چون پی به اشتباهم برده بودم و حالا که سالیان سال از آن روز می گذرد با
دیدن این آلبوم به یاد آن دوران پر اشتباه و شیرین افتادم و اینکه چقدر دوران کودکی جالب و پر
اشتباه است!!
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
حالا روزی رسیده که من باید از پدرم، مادرم و خانه ی کلنگی مان دل بکنم و تمام خاتراتم را در
این جا بگذارم. مرجان خالا خواهری نیست که به خاطر جدا نشدنم از او نقشه ایی بریزم نمی دانم
می توانی به روز عروسی ام بیایی یا نه اه مرجان کاش روزگار تو را از من نمی گرفت تا تو مرا در
لباس سفید عروسی می دیدی من دلم نمی خواست تو از خانه مان بروی ولی تو دل مرا شکستی و
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
از این دنیا هم رفتی بدون تو عروسی ام بی روح است و جشنمان رونق ندارد کاش آن روز با آمدن
مهران پسرت نمی رفتی و حمید را پریشان نمی کردی حالا مهران و حمید بدون تو چگونه حیات و
زیستن را ادامه دهند. همان طور که به تو قول داده بودم من و فرهاد از مهران همچون فرزندمان
مراقبت می کنیم تا حمید کمتر غم نبودنت را بکشد. آه مرجان نبودنت آنقدر عقل از وجودم زدوده
که احساس می کنم از نقشه ی کودکانه ی سالها پیشم با موفقیت روبرو می شد و تو با حمید ازدواج
نمی کردی شاید اکنون کنار من بودی؟!!
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
خدایا به من صبر ده و روح مرجان را شاد گردان و به حمید در نگهداری از مهران استقامت ده.
و فرهاد را نسبت به من مهربان بدار.
تجدید یک عشق
آرزوی دیرینه خانم مبینی داشت به حقیقت می پیوست ان شب خانواده ی مبینی به منزلمان آمده
بودند تا یوسف پسرشان را برای نیایش خواهرم خواستگاری کنند همه شاد بودند آن ها همسایه ی
قدیمی ما بودند از بچگی با آن ها آشنا بودم. یوسف پسرساده و پاکی بود و در دانشگاه تحصیل می
کرد و نیایش او را دوست داشت آن ها آشنای سال های دور هم بودند خانم مبینی انگشتری زیبایی
را به نیایش تقدیم کرد و گفت انشاءالله بعد از فارف التحصیل شدن یوسف یک عقد و عروسی
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
حسابی راه می اندازیم. صورت نیایش گل انداخت و خندید و یوسف با عشقی عجیب و نگاهی
سرشار از شادمانی به نیایش می نگریست آن شب سپری شد و نیایش هر روز بیشتر برای نارنج
التحصیل شدن یوسف بیتابی می کرد همه باور کرده بودیم که سرنوشت ایندو به خوبی و خوشی
رقم خورده و ایندو در کنار هم خوشبخت خواهند بود.
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
خانه ی کلنگی مان با حوض قشنگش دیگر برایش جذابیت نداشت دیگر غروب ها باغچه ی پر
گلمان را آبیاری نمی کرد همه چیز برایش بوی کهنگی می داد او همیشه حرفهای دلش را به من
می گفت و با این امید به نزدش رفتم تا بلکه مثل همیشه سفره ی دلش را برایم باز کند.
نگاهش کردم گفت ناهید رهایم کن از همه چیز بدم آمده گفتم چرا، چرا نیایش وقتی خوب در
چشمانش دقیقشدم فهمیدم که پرحرف است پردرد دستانش را در دستانم فشردم و فتم بگو گوش
می کنم و نیایش آه بلندی کشید و گفت پاکی یوسف و مهربانی نگاهش را می دانم و می دانم که
دوستم دارد و مرا خوشبخت می کند اما ناهید من… من – تو چه نیایش؟!! –من دیگر دوستش ندارم
دیگر از بس فقر کشیده ام خسته شدم دلم نمی خواهد کودکم گوشه ی ایوان درس بخواند و از
کوچه های باریک و بلند با خانه های گِلی محمان گذر کند و حسرت بخورد…
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
و بعد بغضش ترکید و گفت آره ناهید نباید مثل من باشد و حسرت سال های زندگی ام برای او
تکرار شود.
– اما نیایش تو که می گفتی عشق همه چیز را حل می کند و یوسف مهندس است و تو در آرزوی
معلم شدن زندگی را خواهیساخت.
تو می گفتی دست در دستان هم و دوشادوش هم فردای کودکانمان را خواهیم ساخت. و نیایش
کلامم را قطع کرد و گفت همه خیال است خیال و من با قاطعیت گفتم نه نه نیایش اینها نیست.
چشمانت از عشق دیگری حرغف می زنند. پای چه کسی در میان است و او اسرارش بر ملا شد. از
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
 0
جا برخاست به ستاره های آسمان خیره شد و گفت خوب فهمیدی من دلم را با نام دیگری آذین
بسته ام او من را خوشبخت خواهد کرد. مرا دوست دارد پدرش کارخانه دار است و خودش
مدیرعامل یکی از کارخانه های پدرش است. از همان ماشین هایی که ما خوابش را می بینیم دارد.
چشمانش سرشار از شور و عشق است و به من قول داده عهد کرده که وقتی امتحان کنکور دادم به
خواستگار بیاید.
– اما نیایش تا امتحان کنکور حدود یکسال وقت مانده و در این یکسال چه می کنید؟!
– ناهید اگر ه روز او را نبینم دیوانه می شوم. در این یکسال یکدیگر را بهتر میشناسم.
– اما نیایش مطمئنی که زیرش نمی زند؟
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
– او دیوانه ی من است و من دیوانه ی او.
– نیایش یوسف رفیق سالهای کودکی ات است و می دانی که رفیق نیمراه نیست اما تو او را یک
هفته است که میشناسی.
– مطمئن باش ناهید که مرا دوست دارد. اردشیر مرد عمل است.
و نیایش اینها را گفت و آرام گرفت. با هر طلوع خورشید او عاشق تر از دیروز به مادر می گفت
که کلاس کنکور می رود ولی برای رفتن به دانشگاه عشق تلاش می کرد. کاش می فهمید که
اردشیر امروز می ماند و فردا می رود!! نیایش هر روز شادتر از دیروز به خانه باز می گشت و سیر تا
پیاز کلامشان را برایم تعریف می کرد و من فقط گوش می کردم.
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
یک روز که به خانه بازگشت. خانم مبینی را در حیاط خانمان دید که با مادرم صحبت می کند.
سلام علیک خشکی کرد و به اتاق آمد و خشم چهر اش را فرا گرفته بود. نگشتری را از جعبه
برداشت و می خواست که آن را پس می فرستد اما من جلویش ایستادم و به جان اردشیری که او
را طلسم کرده بود قسمش دادم و گفتم که صبر کند. وقتی مادر وارد اتاق شد نیایش با فریاد گفت
دیگر عروس آن ها نمیشوم. مادر برو به آن ها بگو. مادر مات و مبهوت پرسید یعنی چه؟!
تو که یکسال از درس و مشقت ماندی فقط به خاطر عشق به یوسف و حالا می گویی زنش نمی
شوی؟!
نیایش گفت: زور که نیست نمی شوم آخر تا کی فقر تا کی بدبختی من هم آدمم زندگی نو می
خواهم.
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
مادر که انگار همه چیز را می دانست جلو آمد و سیلی محکمی به صورت نیایش زد. نیایش هیچ
نگفت و در حالیکه اشک از چشمانش سرازیر می شد دست روی صورتش گذاشت. مادر عصبانی
بود آرامش کردم و گفتم مادر بگذار خودش انتخاب کند.
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
و مادر گفت: آخه ناهید جان تو که نمی دانی ما توی در و همسایه آبرو داریم همه ایندو را برای
هم می دانند حالا چی بگویم.
آن مشاجره با سکوت سپری شد.
من دو سال از نیایش بزرگتر هستم و درگیر درس و دانشگاه. نمی دانستم وظیفه ام در آن زمان چه
بود فقط تصمیم گرفتم ماجرا را برای مادر تعریف کنم شاید او بتواند نیایش را راضی کند. وقتی
مادر فهمید رفت کنار نیایش نشست دست به سرورویش کشید. نمی دانستم به او چه می گوید اما
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
هر چه مادر بیشتر سخن می گفت نیایش کمتر متقاعد می شد و بعد با عصبانیت از اتاق خارج شد
و ساعتها روی دیواره ی حوض نشست و به فکر فرو رفت. من فهمیده بودم که او محو در اردشیر
شده و هیچ کس نمی تواند از عشقش نسبت به او کم کند. فردای آن روز شادتر از همیشه به خانه
بازگشت و عکسی را از داخل کیفش بیرون آورد و باشادی به من نشان داد. نگاه کردم گفت اردشیر
است. میبینی چه قیافه ی دوست داشتنی دارد؟! لبخندی زدم و گفتم نه دوست داشتنی تر از یوسف.
اخمی کرد و گفت: اصلا مقایسه نکن. چیزی نگفتم…
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
ولی حقیقتا غرور و فریبی در چهره اش نمایان بود. لبخندی به لب داشت که نه حاکی از عشق بود
نمی دانم امّا چهره ی یوسف با تمام پاکی و مهربانی اش را ترجیح می دهم. روزها ماهها همچنان
سپری می شد و یوسف به نزدمان نمی آمد به خیال اینکه نیایشسخت برای کنکور تلاش می کند و
مادر غمگین تر از همیشه بود.چون او یوسف را خیلی دوست داشت. نیایش هر روز با چیزی تازه و
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
حرفهایی نو و قیافه ای شاداب به منزل بازگشت و این روند ادامه داشت تا اینکه سریال به پایان
رسید. اردشیر مرد آرزوهای خیالی نیایش پرده ی آخر نمایشش را اجرا کرد و نیایش را با چشمان
گریان راهی منزل کرد. آن روز نیایش در حالی که کاغذی در دستش بود به خانه آمد و من را که
در حیاط بودم در آغوش کشید. گفتم چه شده؟ و نیایش چشم در چشمم دوخت و گفت ناهید
اردشیر اردشیر. گفتم چه شده؟ کاغذی که در دستش بود را رها کرد و دوان دوان به اتاق رفت.
خم شدم و کاغذ را برداشتم در آن نوشته شده بود:
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
سلام،
نیایش روزهای زیادی را با هم سپری کردیم خوش بودیم. اما دیروز در یک آن دریافتم که بانویی
که من به دنبالش بودم تو نیستی و من برای ساختن زندگی ام باید به شخص دیگری تکیه کنم. فردا
هم پرواز دارم می خواهم پیش مادرم در لندن بازگردم. امیدوارم در لحظاتی که با تو بودم برایت
شادی آفریده باشم. اما نومید نشو شاید دلم هوایت را کرد و به سویت بازگردم. اما قول نمی دهم.
می دانم که از من دلگیری اما من هیچگاه قطعاً به تو قول ازدواج ندادم. حرفهایمان را با یاد آور.
خوشبخت باشی
دوست دوران تنهایی ات اردشیر
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
نیایش هر روز با طلوع خورشید اشکهایش را پشت پنجره های انتظار می گذاشت و سعی می کرد
اردشیر را فراموش کند اما مگر می شد؟!!
او که در قلبش خانه کرده بود چگونه می توانست کاخ آرزوهای بودن با اردشیر را ویران کند
چگونه می توانست عشق ا نسبت به او بسوزاند من هر روز سر نماز دعا می کردم تا نیایش هر چه
زودتر او را فراموشکند.
نیایش هر روز ضعیف تر می شد و چهره اش که روزی روزگاری زیبا بود و لطافت داشت رنجور
و خسته بود و گویی که غم سال ها رنج و فقر را در خود نهفته دارد. نیایش کمتر حرف می زد و
اصلاً حرفهای دلش را بر زبان نمی آورد. اما آن روز که جریان خواستگاری یوسف از پروانه )دختر
همسایمان( بر سر زبانها افتاد نمکی بر زخم های نیایش شد و بغضش ترکید. همه ی آن چه ماهها
ذهن غم دیده اش را می آزرد بر زبان آورد.
-ناهید – بله – می خواهم برایت در دل کنم.
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
– بگو گوش می کنم.
– ناهید آن روز که با او آشنا شدم احشساس کردم که دوران فقر تمام شده و درهای خوشبختی به
سویم باز شده.
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
فکر کردم خدا نگاهی به من کرده و این جوان را سر راهم قرار داده تا من خوشبختی را برای یکبار
هم که شده تجربه کنم. ناهید او هر روزبیشتر به من محبت می کرد و من هر روز بیشتر در او محو
می شدم فراموش کردم همه چیز را …خدا را … گناه کردن را …. درس را …. مادر را …. تو را ….
زندگی را … و حالا که او ترکم گفته و نامردی را به اوج رسانده به یاد یوسف افتادم. یوسفی که از
کودکی با من بود و من او را نشناختم او که دوست داش و حالا نمی دانم او هم بی وفایی می کند؟!
– اما نیایش تو پیش از او بی وفایی کردی.
– – راست می گویی من اول جفا کردم ولی یوسف یوسف روحش خیلیبزرگ است.
– – یعنی می گویی بعد از جفای تو او وفا خواهد کرد.
– ما غرق در گفتگو و درد دل بودیم که ناگهان دستی که در چوبیمان را محکم می کوفت آن
را باز کرد و پرده ی سر در را کنار زد. یوسف و قد رعنایش از پس پرده نمایان شد. نیایش یک
لحظه یاد اردشیر افتاد و جفایش و یوسف را فرشته ای تصور کرد و از جای بجست و با شادمانی
به سوی یوسف دوید و اگر یوسف اندکی اهلش بود شاید در اغوشش جای می گرفت!!
– یوسف ملتمسانه بدون سلام گفت نیایش خواهش می کنم عقدمان زودتر باشد. مادرم مرا رها
نمی کند می گوید نیایش عروس خوبی نیست و پروانه بهتر است و مرا وادار می کند که به
خواستگاری پروانه بروم. نیایش چشمانش پر اشک بود. از کارهایش شرم کرد یارای سخن
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
گفتن نبود آرام روی لبه ی حوض نشست. یوسف هم کنارشنشست و من به اتاق رفتم و از
پنجره آندو را تماشا کرد انگار نیایش داشت همه آنچه را که کرده بود برای یوسف باز می
گفت. یوسف آرام نشسته بود و فقط گوش می داد با حرکت لب نیایش فهمیدم که گفت
یوسف هنوز هم مرا می خواهی؟! یوسف از جا برخاست چیزی گفت و بعد از حیاط خارج شد
با رفتن یوسف به حیاط دویدم نیایش چشمانش پر اشک بود و دستانش می لرزید نزدیکش
رفتم و گونه هایش را بوسیدم و گفتم تو کار بزرگی کردی نیایش. نیایش به طرف حوض رفت
و آبی به صورتش زد و گفت می دانی یوسف چه گفت؟! گفتم: نمی دانم.
– گفت فرصت می خواهم به من فرصت بده تا درباره حرفهایت فکر کنم. اما من مطمئنم که او
دیگر حتی فکر ازدواج با من را هم نمی کند. حالا نم منم دو یار سفر کرده و یک زندگی تلخ
چه چیزی جز مرگ برایم شیرین تراست؟!
گفتم نیایش این چه حرفی است که می زنی.
اصلاً حرف آن روزش را به دل نگرفتم. شنبه من کلاس داشتم و مادر هم برای خرید رفته بود و
نیایش در خانه ی خلوت افکار شیطانیش را برای اجرا مرور می کرد و من از فکر احمقانه اش هیچ
نفهمیدم و رفتم.
وقتی از کلاس بازگشتم جلوی خانمان را دیدمکه پر از آدم بود. با عجله دویدم همسایه ها آمبولانس
را دوره کرده بودند و هر یک چیزی می گفتند.
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
مادر را در گوشه ایی از کوچه همسایه ها باد می زدند و آب قند برایش درست کرده بودند و
یوسف با چهره برافروخته و دستانی که آثار سوختگی رویش بود سوار آمبولانس شد و به سویش
دویدم و گفتم آقا یوسف چه شده. با ناراحتی گفت ببین نیایش من با خود چه کرده و من نیایش را
دیدم که با جامه سفید می خواست خود را به کام مرگ فرستد.
داخل آمبولانس رفتم بوی نفت و سوختگی از تن نیمه جان نیایش بر می خاست بی حال روی
برانکارد خوابیده بود. گویی به آنچه که می خواست رسیده بود، آرامش. با دیدن او دلم آتش
گرفت. نیایش عزیز من نیمه جان بود. آه نیایش با خود چه کردی با ما چه کردی صورتش را که
متورم شده بود بوسه زدم شاید از سوزشش بکاهد راهی بیمارستان شدیم بیرون در اتاقش فقط راه
می رفتم و یا زهرا یا زهرا می گفتم و یوسف بی تابتر از من سر به زانو نهاده بود. فکرش را هم نمی
کردم که یوسف بعد از آن ماجرا دیگر نیایش را دوست بدارد ولی او عاشقتر از قبل بود!!
آن شب بدن نیایش را بانداژ کردند و اجازه ی ملاقات گرفتیم و فقظ چشمان نیایش از پس باند
سفید پیدا بود و می شد حرفهایش را از پس مردمک سیاه چشمانش خواند.
دستش را به گرمی فشردم. گفتم خواهر چرا این کار را کردی یوسف گفت امروز آمده بودم تا به
او بگویم که باز هم می خواهمش باز هم دوستش دارم و او باز هم فرشته ی زندگیم است. هر چه
در کوبیدم هیچ کس در را باز نکرد. از شکاف در به حیاط پریدم و نیایش را دیدم که جامه یسفید
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
بر تن کرده و آن را آغشته به بنزین کرده وفتی او را دیدم دیگر دیر شده بود و آتش را افروخته
بود. آتش بر جان خود بر زندگی من من بر روح مادرش!!
بعد از دو سه هفته ایی نیایش شفا یافته بود و تقریباً همان نیایش خودمان شده بود. یوسف آن روز
کنار سفره ی عقد در حالیکه شادمانی تمام چهره اش را پر کرده بود به نیایش گفت عزیزم اگر آن
روز خدا تو را از من می گرفت من هم دیگر زندگی نمی کردم. نیایش لبخندی زد و گفت یوسف
تو روح بزرگی داری و قلب پاکی که مرا توانستی ببخشی تو بی نهایت خوبی یوسف دستی به
زلفش کشید و گفت از تو خوبتر که نیستم.
آن ها هر دو خندیدند و شاد بودند و من شادتر از آندو.
از اینکه نیایش بالاخره خوشبخت شد و اردشیر نامرد را رها کرد. واقعاً خوشحال بودم. مادر هم به
سوی یوسف رفت و به خاطر این بزرگواری بر دستان بسته او بوسه زد و همچون پسرش او را دوست
می داشت.
نیایش و یوسف بعد از اتمام جشن به سوم آمدند. نیایش گفت ناهید از تو ممنونم اگر حرفها و
نصیحتهای تو نبود شایر من حالاحالاها آن پسره ی بی معرفت را رها نمی کردم و از یادش نمی بردم.
سعی می کنم در روز عروسیت جبرانکنم. یوسف هم از من تشکر کرد و گفت ناهید خانم من
همیشه شما را به عنوان خواهر بزرگترم قبول داشته و دارم. از اینکه باعث و بانی خوشبختی من و
نیایش شدید از شما بی نهایت متشکرم انشاءالله روزی جبران کنیم.
داستان عاشقانه موهاش دریا بود
من که از شادی آنها بی نهایت خوشحال و مسرور بودم نیایش را در آغوش کشیدم و گفتم
خوشبختی و سعادت تو مال من هم هست من شادم وقتی که تو شاد باشی و وقتی می خندم که تو
خندان باشی در مورد جبران هم نگران نباشد. در روز عروسی ام آنقدر از شما کار میکشم که از
قول خودپستیمان شوید. هر سه خندیدیم و یوسف گفت مطمئن باشید هیچ گاه از این قول پشیمان
نمی شویم شادی شما هم برای ما آرزوست در همین مال مادر یوسف آمد و من و نیایش را مورد
لطف خود قرار داد. در آن زمان دست به سوی آسمان بلند کردم و خدا را شکر گفتم به خاطر
اینهمه شادی.
آن شب سر سجاده از خدا تشکر کردم و او را به خاطر این نعمت یعنی عشق در دل این دو جوان
سپاس گفتم الهی به امید تو یارب همه جوانان به راه راست هدایت شوند و خوشبخت باشند و ارزش
حقیقی زندگی را دریابند که همان قرب به توست.
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان