امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

طنـز _ چگـونهـ بـآ پدرت آشنـآ شـدم _ نامه ی 1 الی ...

#11
خخخخخخخ عالی عالی عالی Heart
من اونیم که سایه هم نداشت ...

پاسخ
 سپاس شده توسط Nυмв
آگهی
#12
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم ؟!
#نامه_شماره «١٠»
"کارمند باجه شماره 4"




«ضمن عرض تبریک خدمت شما مشتری گرانقدر،  به اطلاعتان می‌رسانیم شما در آخرین قرعه‌کشی بانک ما برنده جایزه نفیسی شده‌اید که می‌توانید با در دست داشتن این نامه به بانک محل مراجعه و هدیه نفیس و ارزنده خود را دریافت کنید. سپاس از اطمینان شما»


این را روی نامه‌ای که لای در خانه گذاشته بودند دیدم. تا فردایش که جایزه نفیس دستم برسد داشتم فکر می‌کردم که با پولش چه دک و پزی بهم بزنم تا خواستگارها صف بکشند و هرچه هرکسی را حساب می‌کردم باز من با جایزه نفیسم ازشان سرتر بودم و مجبور بودم ردشان کنم! تا دم در بانک درگیر بررسی میزان لیاقت خواستگارهای بعد از پولدار شدنم بودم که باد کولر بانک توی صورتم خورد و شالم را باد داد تا با وقار و تأثیر بیشتری واردش شوم.داخل بانک صدای موسیقی به گوشم می‌خورد و عظمتم را دو چندان کرده بود. من هم که فکر می‌کردم همه چیز با ورود من اسلو موشن شده است پلک‌هایم را با حرکات آهسته باز و بسته می‌کردم و لب‌هایم را غنچه کرده بودم و به طرف باجه می‌رفتم که آبدارچی بانک کانال تلویزیون را عوض کرد و موسیقی قطع شد و کیفی خورد پس کله‌ام و پیرزنی هوار زد«هوی نوبت بگیییر»
خودم را صاف کردم و پشت چشمی آمدم و رفتم پشت باجه‌ای که بانکدارش از همه بلندتر بود.لباس فرم پوشیده بود و مثل بقیه وقتی‌ می‌خواست فرم‌ها را ورق بزند انگشتش را دو من تفی نمی‌کرد! نامه را از زیر شیشه رد کردم و هنوز داشتم آرام پلک می‌زدم که از سرجایش بلند شد و نامه را پیش رئیس بانک برد. یک لحظه خود کارمند بانک هم به‌عنوان شوهر از ذهنم رد شد که حداقل چشم و دلش از پول سیر است و اسیر ثروت من نمی‌شود که با دست خالی آمد و گفت:  «لیست جایزه‌ها گم شده! اسمتونو پیدا نمی‌کنیم!»


گوشه پلکم پرید و به طرف میز رئیس بانک دویدم و مشتم را کوباندم روی میزش! رئیس بانک لبخندی زد و گفت:  «به‌به چه خانمی!»
این‌بار گوشه پلکم به نشانه رضایت پرید اما کور خوانده بود. کفش‌هایم را درآوردم و رفتم روی میزش و داد زدم «به جای جایزه گم شده‌ام کارمند باجه ۴ مال من!»
کارمند باجه ۴ همان قد بلندی بی‌ادعایی بود که پول‌ها و فرم‌ها را تفی نمی‌کرد. از هولش از جایش پرید لباسش را صاف کرد و داد زد:  «آقا منم پایه‌ام! زن میخوام» از این هول بودنش چندشم شد اما وقتی نگاهی به خودم انداختم که روی میز رئیس بانک ایستادم و عین گروگانگیرها شوهر طلب می‌کنم دیدم در هول بودن خیلی هم بهم می‌آییم! رئیس بانک دست به کمر نگاهم می‌کرد و می‌خواست بیایم پایین که کارمند باجه ۴ نفس‌زنان درحالی‌که کتش را تنش می‌کرد و موهایش را با شانه جیبی از این‌ور کله‌اش می‌داد آن‌ورش آمد وسط اتاق رئیس دراز شد و دو نفر شروع کردند به کادو کردنش. از روی میز پریدم پایین و کنارش نشستم و گفتم:   «باجه شماره ۴ الان چه احساسی داری؟»
کارمند باجه ۴ که تا زانوهایش هنوز کادو شده بود،  مدام چشم‌هایش را ریز می‌کرد و به یک نقطه خیره می‌شد، گفت:  «تنگی نفس!خیلی سفت دارن کادو میکنن! فقط این مهریه‌تون میکنه به عبارتی چقدر؟»


فکر نمی‌کردم از اولش این‌قدر اقتصادی عمل کند اما برای این‌که همه چیز جوش بخورد گفتم:  «فکر نکن بهش جایزه نفیسم! عشق مهمه!»
تا قفسه سینه‌اش کادو شده بود و درحالی‌که نفسش بالا نمی‌آمد ادامه داد:  «نه عشق که حله! فقط من یه عادت مزخرفی پیدا کردم هی اختلاس می‌کنم! اوکی هستی دیگه؟!»
کاغذ کادو به گردنش رسیده بود. مردک عقب‌افتاده یک‌جوری می‌گفت به اختلاس عادت دارد که انگار بحث یک اسهال ساده روزمره است! داشتم به این فکر می‌کردم که پول‌های اختلاسش را کدام گوری جا بدهیم که تو دست و پا نباشد که رئیس بانک به سمت‌مان دوید و کارمند باجه ۴ را که کامل کادو شده بود هل داد آن‌طرف و کاغذ لیست جایزه‌ها را که پیدا کرده بود،   دستم داد و گفت:   «آرام پز دو کاره بردید خانم! هم سبزی میپزه هم خورشت!» یادم است آخرش زنگ خطر بانک را زدند تا راضی شوم آرام‌پز را به جای شوهر قبول کنم اما اگر کارمند باجه ۴ پدرت بود ما الان در کانادا همسایه  دیون بودیم که خب نشد! اما مسیر ازدواجم به باکلاس‌ترین شکل ممکن ادامه پیدا کرد...
دوستدارت - مادرت


| #مونا_زارع |
ادامه دارد ..
پاسخ
 سپاس شده توسط ωøŁƒ
#13
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم ؟!
#نامه_شماره «١١»
"دیپلمات خانواده ما"


ما خانواده افسرده‌ای بودیم. اما فرقی که افسردگی خانوادگی ما داشت این بود که شکلی از دنیا بریدگی بود. یعنی گند بی‌عاری و لودگی را درآورده بودند! ما حتی یک آدم درست و درمان هم در فامیل نداشتیم که بخواهیم پزش را بدهیم و یکی از یکی دوزاری‌تر از آب در می‌آمد!


اما همین عمو نادر که پارسال مرد، آن موقع‌ها که زن‌عمو شهلا را گرفت آن‌قدر آناناس خوردند تا نطفه‌ای خوشگل و متفاوت تولید کنند که نتیجه‌اش همان فرهاد شد! با همه ما فرق داشت. آناناس‌ها رویش اثر گذاشته بود و خوشگل فامیل شده بود. تفریحاتش لوس و بورژوایی بود! ما توی یقه عمو اسدالله موی طلایی می‌گذاشتیم تا خانواده‌شان از هم بپاشد و بخندیم آن‌وقت فرهاد زبان می‌خواند! 


یک گند حوصله سربر که بعد از چند‌سال شنیدیم دیپلمات شده‌ است! نمی‌دانم اما شاید اگر بابای من هم آناناس می‌خورد این‌قدر من انرژی‌ام را صرف کندن موهای طلایی شعله بندانداز و چسباندنش به یقه مردهای فامیل نمی‌کردم و مثل فرهاد به شش زبان دنیا مسلط بودم! اما حرف دیگری هم بود؛‌ فرهاد زن می‌خواست. یک زن درجه یک و چه کسی بهتر از من با سابقه سه دهه آشوب به پا کردن در زندگی مردم! عمو نادر می‌گفت من و فرهاد همدیگر را بالانس می‌کنیم!
تولد فرهاد بود که آمده بود ایران و عمو نادر گفت دیگر وقتش است با پسرش بالانس شوم. یک کیک شکلاتی را داد دستم و من را فرستاد سراغ فرهاد. این وصلت آن‌قدر مهم شده بود که پشت سرم یک مینی‌بوس از فامیل راه افتاده بودند تا خرابکاری نکنم چون فرهاد دست تو دماغ کردنش هم دیپلماتیک و شیک بود. وقتی در دفترش روبه‌رویش نشسته بودم خودم را منقبض کرده بودم تا قوز کمرم را پنهان کنم. آن‌قدر سفت و سخت حرکت می‌کرد که انگار زن‌عمو شهلا یک عمر سیمان به خورد پسرش داده بود! کیک را گذاشتم روی میز. چشم‌هایش را ریز کرد و به کیک نگاه کرد و گفت: «وااو!»


صدای پچ‌پچ فامیل از پشت در می‌آمد. عین فُک بدبختی که لب‌هایش را غنچه کرده همه تلاشم را می‌کردم طوری لبخند بزنم که دندان‌های درشتم بیرون نزند. فرهاد پایش را روی پا انداخت و گفت: «چقدر بزرگ شدی دخترعمو! شگفت‌زده شدم»
تنها باری که کلمه «شگفت‌زده» را شنیده بودم در یک فیلم حیات‌وحش راجع‌به شکل زایمان یک گراز بود! دقیقا یادم نمی‌آمد تعریف است یا تیکه اما مثل خودش پایم را روی پا انداختم و گفتم: «عمرمون داره میگذره! ازدواج به کدامین زمان بکنیم پس؟!»
صدای هرت هرت خندیدن بقیه از پشت در می‌آمد. می‌دانستم در ادبی حرف زدن گند می‌زنم. قهوه‌اش را از روی میز برداشت و کمی چشید و گفت: «قهوه تلخ جان آدمی رو زنده می‌کنه دختر عمو! پس ازدواج نکردی؟»
یک لحظه اختیار از کفم رفت و نیشم باز شد و گفتم: «نه دیگه! مثل تو»


صدای کوبیدن مشتی به در آمد. مشت اعتراض عمو نادر بود که صدبار گفته بود آدم‌ها را سریع دوم شخص مفرد خطاب نکنم. فرهاد قهو‌ه‌اش را روی میز گذاشت و گفت: «صوری ازدواج کنیم؟»
انقباضم منبسط شد. صداهای پشت در هم کم شد. فرهاد با دستمالش کفشش را برق انداخت و ادامه داد: «‌به نظرت دیپلماتیک نیست به همه بگیم ازدواج کردیم ولی زندگی مجردی خودمونو بکنیم؟»


نمی‌دانستم آناناس علاوه بر خوشگل، قالتاق هم می‌کند! آمدم قهوه‌ام را هورت بکشم که تلخی‌اش در گلویم افتاد گفتم: «پس بچه چی؟! ژنتیک؟ آناناس؟ فرزند زیبا؟!» فرهاد گوشه دهانش را کج کرد و جوابم را داد: «نکنه فکر کردی من با این دک و پز پوشک بچه عوض می‌کنم و آب دهنشو روی کتم تحمل می‌کنم؟! خط اتوی شلوارم چی میشه؟!»
صداهای پشت در بیشتر شد و عمو نادر جوگیر در را از وسط شکافت و وارد اتاق شد و افتاد روی فرهاد و شلوار فرهاد را از پایش کند و از پنجره اتاق انداخت بیرون! درواقع عمو نادر همیشه فکر می‌کرد اگر لباس‌ آدم‌ها را بدرد تنبیه‌شان کرده اما فرهاد با یک شلوارک مامان‌دوز که عکس هندوانه شتری داشت طبقات اداره را به دنبال تنبانش پایین رفت و خب هیچ کشوری دیپلماتی که تا سر خیابان با یک شلوارک مامان دوز به دنبال نمکی که شلوارش را برده می‌دود نمی‌خواهد! فرهاد بعد از بیکار شدنش سایه فامیل را هم با تیر می‌زد چه برسد که بخواهد من را بگیرد. اما! اما نامه بعدی را زود بخوان که...
تا بعد - مادرت!


| #مونا_زارع |
ادامه دارد ..
پاسخ
 سپاس شده توسط ωøŁƒ
#14
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم ؟!
#نامه_شماره «١٢»




صبح یک چهارشنبه برای اولین‌بار پدرت را دیدم!
یعنی قضیه از این شروع شد که زن‌دایی منوچ برای هفدهمین‌بار داشت دختر به دنیا می‌آورد و خب از نظر دایی منوچ هنوز بعد از شانزده بچه قضیه زاییدن زن‌دایی لوث نشده بود و صبح اول صبح با ذوق زنگ زد و گفت بروم بیمارستان کمک دست زنش! همین بود که از خانه زدم بیرون و سوار تنها تاکسی قراضه‌ای که در ایستگاه سر خیابان زیر آفتاب پارک کرده بود شدم. راننده‌اش صندلی‌اش را عقب داده بود و داشت پاچه‌اش را میخاراند. در تاکسی را محکم بستم تا متوجهم شود. کله‌اش را بالا آورد و پشت سرش را نگاه کرد و گفت: «به به سلام!»


می‌شناختمش. سهیل، پسر آقا شکور. به روی خودم نیاوردم. موهایش را دمب اسبی بسته بود و یک پارچه خیس انداخته بود روی سرش. همه جا بوی دستمال گردگیری نمداری که سه روز یکی رویش نشسته تا رطوبتش خشک نشود می‌داد. از داشبورد یک خوشبو‌کننده درآورد. بعد از یک ربع پیس پیس راه انداختن، هوا تقریبا تبدیل شد به بوی همان دستمال گردگیری که سه روز است یکی رویش نشسته تا رطوبتش خشک نشود اما همزمان با بوی کالباس و نعناع تگری هم می‌زند! کم‌کم نفسم داشت می‌گرفت که یک مسافر دیگر هم آمد روی صندلی جلو نشست و راه افتادیم. ١٠ متر بیشتر نرفته بودیم که مسافر صندلی جلو داد زد: «آقا بی‌خیال، نظرم عوض شد، پیاده می‌شم!»


آقا سهیل کنار زد و گفت: «‌بر پدرت لعنت اسکل» مسافر پیاده شد و نصف کتش لای در مانده بود که تاکسی حرکت کرد. صدای جر خوردن کت مسافر را من هم شنیدم، اما سهیل انگشتش را یک دور در گوشش چرخاند و گفت: «حقشه! خل و چله!» از آینه نگاهم کرد و ادامه داد: «آشنا می‌زنیا! می‌شناسمت آبجی؟»
این آبجی گفتن یک حالت بیشتر ندارد. طرف ناجور قصد ازدواج دارد اما جلوی در و همسایه تو را به چشم خواهری می‌بیند تا وقتش برسد! خواستم پنجره را باز کنم که دیدم دستگیره ندارد و گفتم: «هم محله‌ای هستیم! این دستگیره‌ رو میدی پنجره ‌رو باز کنیم؟!»
انگار فحش داده باشم زد روی ترمز و گفت: « آبجی! دستگیره پنجره تاکسی وسیله شخصی آدمه! مث ناموس می‌مونه! آدم که ناموسشو نمی‌ذاره رو در! دستگیره تو خونه بالای طاقچه است. دیگه هم صحبتش نشه.»


از غیرت و مردانگی‌اش زبانم بند آمده بود! عین شیر ناموس‌پرست بود. هرچند خودم در راز بقا دیدم شیر هم خواه پر نیست! فقط یک خیابان تا بیمارستان مانده بود اما هنوز سهیل عاشقم نشده بود تا دستگیره‌ زندگی‌اش شوم. ازش خواستم وارد اتوبان تازه‌تاسیس پایینی شود و بعد از صد متر گفتم دوربرگردان را رد کرده! یک لحظه در آینه نگاهم کرد و گفت: «دوربرگردون بعدی چند متر اونورتره؟!»
نیشم را تا بناگوشم باز کردم و گفتم: «عوارضی قزوین!»


دیگر خیالم تخت بود تا قزوین مهلت دارد عاشقم شود که ماشینش کج و کوله شد و کنار جاده ایستادیم! پنچر شده بودیم. من فکر می‌کردم سهیل فقط روی دستگیره‌ها غیرت دارد که دیدم لاستیک سوراخ شده را چند لحظه نگاه کرد و بغضش ترکید و با آن قیافه ‌چغرش لاستیک را ماچ کرد! فضای چندشی حاکم بود! لاستیکِ به قول خودش سولاخ را لای یک پتوی صورتی خواباند و آرام گذاشت در صندوق عقب! حتی چند دقیقه‌ای نوازشش کرد تا آرام بگیرد! دیده بودم آدم‌ها با اشیا خاطره دارند اما این یکی انگار چند تا بچه هم از ماشینش پس انداخته بود! وارد یک مثلث عشقی شده‌ بودم که یک ضلعش همین پیکان بود! وسط‌های راه که حرف ازدواج را به میان کشیدم پیکان عقده‌ای عین ترشیده‌ها شروع کرد فنرهای صندلی‌اش را در کمرم فرو کردن! اما باید قضیه را تمام می‌کردم. صدایم را انداختم در گلویم و چشمانم را بستم و گفتم: «آقا سهیل منکه میگم زنت شم!» تقریبا کلمه«شم» آخر را نگفته بودم که در پیکان قراضه باز شد و با فنرهای صندلی‌اش من را انداخت بیرون دود اگزوزش را در حلقم کرد و رفت! یادم است فقط توانستم دستم را به آن تکه کت کنده شده مسافر که لای در مانده بود بگیرم و با همان تیکه پارچه افتادم گوشه خیابان! سهیل هم اگر پدرت می‌شد لابد مادرت الان همان پیکان بود اما من برای اولین بار همان روز پس کله پدرت را دیدم. همان مسافر اسکلی که وسط راه پیاده شد پدرت بود که انگار فاز سیندرلا برداشته بود و من را با یک تکه پارچه کت مردانه سر کار گذاشت! اما وقتی به بیمارستان برگشتم اتفاقات جدیدی منتظرم بود...
قربانت - مامان


| #مونا_زارع |
ادامه دارد ..
پاسخ
 سپاس شده توسط ωøŁƒ
#15
مثل همیشه شیک و توپ Heart
من اونیم که سایه هم نداشت ...

پاسخ
 سپاس شده توسط Nυмв
#16
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم ؟!
#نامه_شماره «۱+۱۲»
"عاشق شدن در یک سوت"




برایت گفتم زن‌دایی هفدهمین دخترش را زاییده بود اما نگفتم تخت روبه‌رویش در بخش زایمان یک پسر جوان بود! از وقتی که آمدیم زن‌دایی که دیگر زاییدن برایش مثل غذا خوردن  یک کار روزانه حساب می‌شد،  سر زایمان خیار پوست می‌کند و دهن دایی منوچ می‌گذاشت که بی‌هوا بچه را زایید. اما من شیفته مرد تخت روبه‌رویی شده بودم! زیر چشم‌هایش به اندازه طول نوک انگشتان تا آرنجم گود رفته بود و موهای وزوزی‌اش شبیه کلاه روسی روی سرش را گرفته بود و روی تخت روبه‌روی زن‌دایی خوابیده بود و به من خیره شده بود. به اندازه کافی دیدن یک مرد در بخش زنان و زایمان عجیب بود که من هم خیره‌اش شوم. زن‌دایی که
 بیست دقیقه بعد از زایمانش حرکات کششی تاچی چوان را خیلی عمیق وسط اتاق انجام می‌داد تا بدنش بعد از زایمان نریزد،  گفت آمارش را درآورده که پسرک بدبخت یک چیزی زاییده! یعنی یک انگلی چیزی در بدنش گیر کرده بوده و آن‌قدر مانده و دم و دستگاه در شکمش راه انداخته که باید سزارینش می‌کردند و حالا افسردگی پس از زایمان گرفته. قبل از این‌که آن شانزده دختر قبلی دایی منوچ بریزند در بیمارستان و دکترها و بیمارها را درو کنند و ته‌مانده‌ای از شوهر هم برایم نگذارند،  کمپوت گیلاس را برداشتم و رفتم کنار تختش.
 لباسش را از روی شکمش کنار زده بود و بخیه‌هایش را هوا می‌داد. کمپوت گیلاس را جلویش گرفتم و یک سوت بلبلی زدم. یعنی یکی از دخترهای دایی منوچ گفته بود به جای آن‌که این‌قدر انرژی صرف مباحث ازدواج  کنی با سوت بلبلی خودش می‌فهمد تمایل به شوهر داری! می‌گفت این نشانه‌ای بین پسرهاست،  آنها خودشان می‌دانند! نگاهم کرد و بعد از سوتم با صدایی که از ته گلویش توام با یک بغض نهفته‌ای بود، گفت:  «با من ازدواج می‌کنی؟»
سوت بلبلی فراتر از یک نخ بود! سیم بُکسل بود! معجزه بود! کمپوت گیلاس را دادم دستش و گفتم:   «دهنتو شیرین کن!» چشم‌هایش را قلمبه‌تر کرد و گفت:   «دکتر واسه افسردگیم ازدواج تجویز کرده. نمی‌دونستم این‌قدر زود یکی سوت بلبلی می‌زنه! کی ازدواج کنیم؟!»
بعد از ۱٢ تجربه ناکام در ازدواج،  مغز و بدنم عادت نداشت یکی این‌قدر سریع بخواهد من را بگیرد و از شدت هیجان شوهر پیدا کردن دندان‌هایم روی هم می‌لرزید! از جایش بلند شد و زیر بخیه‌اش را گرفت که دایی منوچ با یک پاتیل کاچی وارد اتاق شد! با آن پاتیل کاچی آن‌شب زن‌دایی اوردوز می‌کرد! من را که دید کنار تخت شماره ۲ ایستادم،  پاتیل کاچی را کوبید روی میز و آمد طرف‌مان. زن‌دایی منوچ دهن‌لق که‌ ای کاش  سر زا می‌رفت،  داد زد:  «منوچ این سوت بلبلی زد،  اونم گفت زنم شو!»
دایی منوچ قفل کرد و با شکم گنده‌اش نفس می‌کشید که بعد از پنج دقیقه خیره شدن به ما و خیس شدن چشم‌هایش گفت:  «نامرد چرا صبر نکردی دخترای منم بیان بعد ببینی کی قشنگ‌تر سوت  میزنه؟!»
دایی منوچ در خانواده ما آخر غیرتی بازی بود،  اما خب اوضاع شوهر هم خوب نبود. شوهر آینده‌ام که داشت روی شلوار بیمارستان شلوار دیگری می‌پوشید زیر لب چیزی غر زد که من به انتخاب خودم برای دایی ترجمه کردم می‌گوید «من را با دنیا عوض نمی‌کند!» اما وقتی از اتاق بیرون آمدیم گفت که به دایی گفته «دیگه این زودتر اومد!»
اسمش بهرام بود. رسما قصد ازدواج کرده بود و نقشه‌ای وسط نبود! می‌گفت بعد از یک شکم زاییدن این‌قدر جا افتاده هست که بتواند زن بگیرد،  اما احتیاط شرط عقل است. مشاور را گذاشتند برای این وقت‌ها. این‌که آدمی که با یک سوت بلبلی من را انتخاب کرده حالا شرط عقل نصفه نیمه‌اش احتیاط است خنده‌ام می‌انداخت. قرار شد  ۱۵ جلسه‌ برویم پیش مشاور تا به قول خودش لایه‌های زیرین ما را در بیاورد تا ببیند به درد هم می‌خوریم یا نه که بعد از جلسه دوم گند لایه‌هایمان درآمد! آقای روانشناس اعلام کردند بهرام مفت هم نمی‌ارزد برای شوهر بودن و حیف من است به پای یک افسرده که لای موهایش پرورش پشه راه انداخته بسوزم و لیاقت‌هایم را لگد‌مال کنم! هرچند من‌ که نمی‌فهمیدم منظورش از لیاقت‌هایم دقیقا چیست،  اما مجاب شدم من سرتر هستم و به درد همدیگر نمی‌خوریم. با این تفاوت که من آفتابه جهیزیه‌ام را هم خریده بودم! بهرام رفت روی لایه‌هایش کار کند و دکتر به من پیشنهاد داد تا ۱۵ جلسه دیگر وقت بگیرم برای مبحث حالا چگونه با این جدایی کنار بیایم! اما انگار این ۱۵ جلسه و آقای دکتر قصه‌های بیشتر هم داشتند....!
می‌بوسمت - مادرت


| #مونا_زارع |
ادامه دارد ..
پاسخ
 سپاس شده توسط ωøŁƒ ، # αпGεʟ
#17
متشکرممممممممممممم Heart
من اونیم که سایه هم نداشت ...

پاسخ
 سپاس شده توسط Nυмв
#18
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم ؟!
#نامه_شماره «١٤»
"شوهر مشاور"


پاندول ساعت خانه‌شان را انگار کنده بود گرفته بود جلوی چشمم اینور و آنورش می‌کرد! طبیعتا مثل فیلم‌ها باید چشم‌هایم چپ و راست می‌شد و بعد از ١٠ دقیقه هیپنوتیزم می‌شدم اما من به خودش خیره‌شده بودم! داشتم به این فکر می‌کردم که ریش بزی، از اینهایی که فقط زیر چانه درمی‌آید چقدر در قالتاق نشان دادن مردها نقش بسزایی دارد. مخصوصا اگر مثل دکتر فرداد کت چرم درجه سه شتری رنگ هم بپوشند احساس می‌کنی جز اینکه در سرشان است مال و ارث و ناموست را بالا بکشند کار دیگری در زندگی بلد نیستند! اما همین دکتر از روز اول مشاوره گفت لیاقتم بیشتر از اینهاست که با دیوانه‌هایی مثل بهرام ازدواج کنم. جلسه‌های لیاقت‌یابی‌ داشت زیاد طول می‌کشید. جلسه ۷۵ بود که آن پاندول مسخره را جلویم تکان می‌داد و می‌گفت حالا همه لیاقت‌ها را که پیدا کردیم باید دفنش کنیم تا وارد فاز سوم درمان شویم! این را که گفت دستم را زدم زیر بساط هیپنوتیزمش و از جایم بلند شدم. دکتر قضیه را زیادی پیچیده کرده بود. من فقط یک عدد شوهر می‌خواستم که عصرها از سرکار بیاید خانه، جورابش را گوله کند، نشانه بگیرد توی ماشین لباسشویی و اشتباهی بیفتد توی سینک روی ظرف‌های شسته و دعوایمان شود که زندگی‌ام بوی پوشک بچه و یکنواختی گرفته و چه غلطی کردم شوهر کردم! دقیقا همین حال چه غلطی کردم شوهر کردم را می‌خواستم. همین حال عجیب دست‌نیافتنی از شوهر زده شدن! تا از جایم بلند شدم با پیشانی افتاد روی زمین و صدای خر و پفش بلند شد. انگار کسی به دکتر فرداد یاد نداده بود وقتی آن ماسماسک را نیم ساعت جلوی مشتری تکان می‌دهد خودش باید یک جای دیگر را نگاه کند و در برابر هر چپ و راست شدنی زرتی زودتر از مشتری بیهوش نشود. صورتش روی زمین مالیده شده بود و دهانش باز مانده بود و از دماغ یا دهنش صدای گربه پا به ماه درمی‌آمد! کیفم را برداشتم تا از اتاقش بیرون بروم که با صدای خواب‌آلودش گفت: «وایسا! جلسه بعدی کی میای؟» ریش بزی‌ کم پشتش را که می‌دیدم به دلم می‌افتاد دیگر سر و کله‌ام در مطبش پیدا نشود که روی زمین نشست و شروع کرد به تکان دادن خاک لباس‌هایش و گفت: «نمیشه که نیای عزیزم! حیف نیست نیای با این‌همه مشکل روانی؟» بعضی‌ها روانی صدایم می‌کردند اما من فکر می‌کردم روانی یعنی همان بانمک و اگر دوبار باعث طلاق مامان و بابا شدم تا خانه هیجان بگیرد، نمک ریخته‌ام. دوباره روی صندلی‌ام نشستم. خیز برداشت سمت میزش و ادامه داد: «جلسه بعدی فردا، اما در کافی‌شاپ!» از خوشحالی مثل غنچه ‌شکفتم. کافی‌شاپ یعنی شوهر. یعنی در فرهنگ خانوادگی ما اگر می‌گفتند برویم کافی‌شاپ فردایش می‌رفتیم خرید آینه‌شمعدان. تا این حد جدی! حتی عمه زهره همین‌طوری با شوهرش ازدواج کرد. شوهرش الواط سر کوچه بود و یکبار به عمه تیکه انداخت «خانمی ببرمت کافی‌شاف!» و خب الان با چه فضاحتی شوهر عمه ماست.
دکتر کمی گره کراواتش را شل کرد و زیر چشمی نگاهم کرد. آویزک هیپنوتیزمش را در جیبم گذاشتم و بلند شدم و روبه‌رویش ایستادم و گفتم: ‌«یعنی ازدواج دیگه؟»
چانه‌اش را خاراند و دهنش را کج و کوله کرد.
سرم را جلوتر بردم و دوباره پرسیدم: « ازدواج دیگه؟!»
«به شرط ۱۲۶ جلسه دیگه! اجاره مطب در بیاد بعد!»
آخرین کلمه‌اش بیرون نیامده بود که ماسماسک هیپنوتیزمش را از جیبم بیرون آوردم و جلویش چپ و راست و محض اطمینان بالا و پایین هم می‌کردم که سرش داد کشیدم: «همین الان ازدواج کنیم؟»
عین خرس سنگین شده بود و زیر لب گفت: «آره!»
نیشم تا بناگوش باز شده بود اما یک مشکلی بود. تا آویزک را پایین می‌آوردم یاد درمان و ۱۲۶ جلسه می‌افتاد و زیر بار ازدواج نمی‌رفت. این‌که مجبور بودم کل زندگی آن وسیله را چپ و راست کنم تا شوهر داشته باشم سخت بود مگر این‌که از پشت گوشش به جلوی پیشانی‌اش وصلش می‌کردم که کردم! یعنی تا روز خواستگاری توانستم هیپنوتیزمش را نگه دارم اما روز خواستگاری دکتر تنگش گرفت و خواست برود دستشویی! صدبار بزرگترهایمان گفته‌اند وقت قضای حاجت پایین را نگاه نکنید، دیدن ندارد، اما دکتر فرداد با آن‌همه دک و‌پز ناغافل کله‌اش را پایین گرفت و آویزک هیپنوتیزم از کله‌اش به سیستم فاضلاب پیوست و بعد یک ساعتی فهمیدیم از پنجره دستشویی فرار کرده است. همان شب چشمم دوباره به آن تکه کت کنده شده لای در تاکسی افتاد و فردایش یک مرد معمولی در خانه را زد...
قربانت - مادرت


| #مونا_زارع |
ادامه دارد ..
پاسخ
 سپاس شده توسط ωøŁƒ
#19
مرسـِ Heart Heart
من اونیم که سایه هم نداشت ...

پاسخ
 سپاس شده توسط Nυмв
#20
ادامش چیشد پس؟ Sad
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  داستان|وصیت نامه مرد خسیس|
  ♥•♥من نامه رسان عروسك ها هستم ♥•♥داستان
  از نامه‌های همایون صنعتی‌زاده به ایرج افشار
  از نامه‌های میرزا آقاخان کرمانی خطاب به میرزا ملکم‌
  از نامه های بهمن محصص به سهراب سپهری
Wink وصیت نامه ی یک دختر....
Heart نامه ای به مادرم*-*
Exclamation نامه گمشده
Star وصیت نامه ی عشق(قشنگه)/بابام فارسی کتابی اس ام اس میده
  یک داستان باحال وخواندنی(نامه پیرزنی به خدا)حتما بخونید

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان