16-03-2016، 15:43
4قصه ی عشق من از اونجایی شروع شد که عید 1394 با چن تا از فامیلامون رفتیم مسافرت که خیلی ام خوش گذش جاتون خاالی ولی بعد این مسافرت خیلی چیزا شروع شد
پسر یکی از فامیلامون که چن سال از من فقط بزرگتر بود باهاش بچه بودم بازی میکردم اوصولا عادت داشتم همرو به چشم داداش ببینم نه چیز دیگه که اونجا باهم چند روزی بودیم و باهم بازی میکردیم والیبالو وسطی و.. برگشت بهم گفت لاین داری گفتم اوهوم گف ایدی بده بلایکیم گفتم اوکی حالا بعدا خواستم از زیرش در برم ولی بعد اینکه برگشتیم خونه دیدم تو لاین یه نفر با شماره ااددم کرده که محمد بود رفتم پیویش گفتم سلام شماره ی منو از کجا اوردی گفت داشتمو اونجور حرفا گفتم اوکی زیاد پیگیر نبودم تتا اینکه باهم در حد فامیلی حرف میزدیمو تا اینکه یه روز پست گزاشته بود که یه چیزی تو گلوم گیر کرده موندم بگم یا نگم کمکم کنین منم کامنت گزاشتم داداشی کمکی بر بیاد از دستم هستم در خدمتت بعد چن دیقه اومد پی ویمو گفت سلام راستشو بخوای من از یکی خوشم اومده خلاصه بگم عاشقش شدم گفتم عه به سلامتی کی هست گفت میترسم بهش بگم قبول نکنه و به همه بره بگه گفتم میشناسمش گفت نمیدونم شاید بعد همینجوری گذشت گف راستشو بخوای خیلی لزت خوشم اومده منم که تو حالت شوک بودم گفتم چییی من گفتم من خوندم کسیو دوس دارم باهاش دوستم خلاصه خیلی حرف زدو قبول نکردم مدتهاا تو مخم رفته بودو بهش فکر میکردم تا اینکه فک کردم منم دوسش دارم ولی من جواب رد داده بودم غرورم اجازه نمیداد برم سمتش ی روز ی غریبه اومد پیویم گف محمدووو میشناسی گفتم اره گفت حالش خیلی بده اخه اجی این از عشقت داره پرپر میشه چرا اذیتش میکنی من که دل تو دلم نبود بگم منم دوسش دارم گفتم الان خوبه ؟ خودش گفته باید پیوی من ؟ گف نه نگیاا خبر نداره گفتم باشه خلاصه دو سه ساعت حرف زدو منم راضی بودم ولی ی حسی نمیزاش میگف نه گفتم من خودم بهش پی ام میدادم رفتم پیوی محمد گفتم تو بگی دوستت بیاد پیوی من گف نه کی گف اها علی اومدهراستش دید حالم بده سرت گف حالا هلیا قبول کن دیه گفتم باشه بعد باهاش دوست بودم اواسط خرداد بود دوست شدیم هرروز عاشق تر میشدم خیلی دوسش داشتم هرچی میگفتم قبول میکرد خلاصه خیلی خوب بودم باهاش یه هفته تابستون تو مسافت باهم بودیم اونجا هی دعوا میکردیم باهام اما خیلی خوب بود کنار عشقت باشی یه صفای دیگه داره با تمام بدیاشش ی روز حالم خیلی بد بود تو اونجا کسی از دوستی ما چیزی نمیدونس فقط خودمو خودش .. من هی استامینیفون میخوردم تا گوش دردم بهتر شه دندون دردم داشتم . داشت دندون عقلم درد میومد خیلی بد بود منم قرص ژلوفن نداشتم گفت برو از زهرامون بگیر(خواهرش) گفتم نه بیخیال خوب میشه بعد دیدم رفت طبقه بالا یهو ابجیش اومد بهم قرص داد گفت بخور محمد میگه حالت بده ی لحظه موندم بعد گرفتم ازش گفتم مرسی بعد گف بخور زود خوب شی داداش ما از دپرسی در بیاد دختر گفتم مگه میذونی گفت از دیروز گفتم کی گفت وقتی همه بیرون بودیم خواب بودی گفتم اها وقتی اومدی تو دیدی محمد کنارمه و خودشو گم کرد تورو دید گف ارهه گفتم وای بخدا فقط کنارم خواب بوداا گفت میدونم عزیزم خیلی خوشحال شدم وقتی فهمیدم شما همو دوس دارین بقیشم محمد توضیح داده بهم گفتم واای از دس اون همش تقصیر اونه گفت عشقه دیگهه
واسم هرروز میرف پاستیل میخرید تو اون همه دختر فقط ب من میداد خلاصه برگشتیم خونه و بعد دو هفته ما تموم کردیم میگف منو درک نمیکنی اخه مشروب میخورد منم دوس نداشام بعد تموم کردیم بعد یه ماه اومد ما تو گروه بودیم باهم که با ی دختره دوست شد من داشتم آتیش میگرفتم اخه اون فقط عشق خودم بود نمیتونسم ببینم مال کسی دیگه بشه بعد دو روز تموم کردن اومد پیویم گ خیلی عاشقتم با مهسام دوس شدم تورو فراموش کنم ولی نشد و.. بخدا میخوانت میخوام مال من باشی بشی خانومم بشی مامان تولهام گف تورو خدا یه عکس بفرست بعد من ی دوست صمیمی داشتم که اجیم بود یه جورایی اسمش الیکا بود محمدم با الیکا حدودا صمیمی بود و بهش میگفت اجی رفته بود پیوی الیکا که باهاش حرف بزنه خلاصه بعد دوروز دوتایی منو راضی کردن که برگردم منم خر شدمو برگشتم اون عشقم بود حتی دستمم بخاطرش زده بودم وقتی واسش فرستادم عکسه دستمو گریه کرده بود یاز ما خیلی خوب بودیم کخ چن ماه گذشت من روش حساس تر میشدم هی گیر میدادم بهش حتی ما قرار مدار عروسیمونم گذاشتیم خیلی خوب بود خیلی
که ما باز از هم جدا شدیم سر اینکه من دوس نداشتم به چن تا دختر بگه اجیی
ی روز از این اجی الکیاش حالش بد بود و خیلی ناراحت بود خیلی سگ بود گفنم یشده گف حال دوسم بده گفتم بشه خیلی ناراحت شدم تموم کردیم و به بهونه ی های مختلف میرفتیم پیوی هم که حال همو بپرسیم حتی ابجیش بهم پی ام داد گف حالش خیلی خرابه برگرد ولی غرورم نذاش ابجیش میدونس دوست داریم همو گف فقط ازت میخوام ازدواج نکنی و ما میایم خواستگاریت محمد بی تو هیچه حالش بده گفتم هه من دیگه نمیخوامش در صورتی که زندگیم بود همه کسم بود بی اون نمیتونسم بعد شنیدم با کسی دوست شده داشتم با دوستام میرفتم مشهد رفتم پیشویش گف اره با کسی دوست شدم شبیه زندگیمه منم که اونقد حالم بد بود اف شدم بعد چن روز ان شدم نوشتم خوبی زندگیت خوبه خوبید باهم بعد گفت دییوونه گفتم شبیه زندگیمه ینی تو ولی من دلم شکسته بود اخه نمیدونید عاشقی خیلی بده بعد گف هنوووزم عاشقتم ولی منو تو تو این سن باهم نمیتونیم همو درک نمیکنیم بعد من باهاش لج شدم تا ی روز ی داداش الکی داشتم ک همسایمون بود و همچی منو میدونست گفت با محمد خوب باش مثل من و تو گفتم لپباشه بعد گروه زد سه تایی بودیم منو محمد قبول کردیم باهم خوب باشیم مثل خواهر برادر الانم که میاد پیویم بهم میگه اجییی من نابود میشم ولی مجبورم بهش بگم داداش .. داداشی (عشقم) میاد از زیداش بهم میگه و نابودم میکنه ولی خبر نداره دل شکسته ی منو هنوز منتظره برگرده تا روزی که فقط مال خودم بشه ولی میدونم هیچ وقت برنمیگرده از حرفاش مغلومه میگه میخوام با عقل برم جلو نه قلب من میخوامش عیدم مسافرت ممکنه باهم باشیم من چطور ب خانوادم بگم نمیام اخه عشقمو ببینم نابود میشم نمیتونم ببینم زندگیم مال من نیست
پسر یکی از فامیلامون که چن سال از من فقط بزرگتر بود باهاش بچه بودم بازی میکردم اوصولا عادت داشتم همرو به چشم داداش ببینم نه چیز دیگه که اونجا باهم چند روزی بودیم و باهم بازی میکردیم والیبالو وسطی و.. برگشت بهم گفت لاین داری گفتم اوهوم گف ایدی بده بلایکیم گفتم اوکی حالا بعدا خواستم از زیرش در برم ولی بعد اینکه برگشتیم خونه دیدم تو لاین یه نفر با شماره ااددم کرده که محمد بود رفتم پیویش گفتم سلام شماره ی منو از کجا اوردی گفت داشتمو اونجور حرفا گفتم اوکی زیاد پیگیر نبودم تتا اینکه باهم در حد فامیلی حرف میزدیمو تا اینکه یه روز پست گزاشته بود که یه چیزی تو گلوم گیر کرده موندم بگم یا نگم کمکم کنین منم کامنت گزاشتم داداشی کمکی بر بیاد از دستم هستم در خدمتت بعد چن دیقه اومد پی ویمو گفت سلام راستشو بخوای من از یکی خوشم اومده خلاصه بگم عاشقش شدم گفتم عه به سلامتی کی هست گفت میترسم بهش بگم قبول نکنه و به همه بره بگه گفتم میشناسمش گفت نمیدونم شاید بعد همینجوری گذشت گف راستشو بخوای خیلی لزت خوشم اومده منم که تو حالت شوک بودم گفتم چییی من گفتم من خوندم کسیو دوس دارم باهاش دوستم خلاصه خیلی حرف زدو قبول نکردم مدتهاا تو مخم رفته بودو بهش فکر میکردم تا اینکه فک کردم منم دوسش دارم ولی من جواب رد داده بودم غرورم اجازه نمیداد برم سمتش ی روز ی غریبه اومد پیویم گف محمدووو میشناسی گفتم اره گفت حالش خیلی بده اخه اجی این از عشقت داره پرپر میشه چرا اذیتش میکنی من که دل تو دلم نبود بگم منم دوسش دارم گفتم الان خوبه ؟ خودش گفته باید پیوی من ؟ گف نه نگیاا خبر نداره گفتم باشه خلاصه دو سه ساعت حرف زدو منم راضی بودم ولی ی حسی نمیزاش میگف نه گفتم من خودم بهش پی ام میدادم رفتم پیوی محمد گفتم تو بگی دوستت بیاد پیوی من گف نه کی گف اها علی اومدهراستش دید حالم بده سرت گف حالا هلیا قبول کن دیه گفتم باشه بعد باهاش دوست بودم اواسط خرداد بود دوست شدیم هرروز عاشق تر میشدم خیلی دوسش داشتم هرچی میگفتم قبول میکرد خلاصه خیلی خوب بودم باهاش یه هفته تابستون تو مسافت باهم بودیم اونجا هی دعوا میکردیم باهام اما خیلی خوب بود کنار عشقت باشی یه صفای دیگه داره با تمام بدیاشش ی روز حالم خیلی بد بود تو اونجا کسی از دوستی ما چیزی نمیدونس فقط خودمو خودش .. من هی استامینیفون میخوردم تا گوش دردم بهتر شه دندون دردم داشتم . داشت دندون عقلم درد میومد خیلی بد بود منم قرص ژلوفن نداشتم گفت برو از زهرامون بگیر(خواهرش) گفتم نه بیخیال خوب میشه بعد دیدم رفت طبقه بالا یهو ابجیش اومد بهم قرص داد گفت بخور محمد میگه حالت بده ی لحظه موندم بعد گرفتم ازش گفتم مرسی بعد گف بخور زود خوب شی داداش ما از دپرسی در بیاد دختر گفتم مگه میذونی گفت از دیروز گفتم کی گفت وقتی همه بیرون بودیم خواب بودی گفتم اها وقتی اومدی تو دیدی محمد کنارمه و خودشو گم کرد تورو دید گف ارهه گفتم وای بخدا فقط کنارم خواب بوداا گفت میدونم عزیزم خیلی خوشحال شدم وقتی فهمیدم شما همو دوس دارین بقیشم محمد توضیح داده بهم گفتم واای از دس اون همش تقصیر اونه گفت عشقه دیگهه
واسم هرروز میرف پاستیل میخرید تو اون همه دختر فقط ب من میداد خلاصه برگشتیم خونه و بعد دو هفته ما تموم کردیم میگف منو درک نمیکنی اخه مشروب میخورد منم دوس نداشام بعد تموم کردیم بعد یه ماه اومد ما تو گروه بودیم باهم که با ی دختره دوست شد من داشتم آتیش میگرفتم اخه اون فقط عشق خودم بود نمیتونسم ببینم مال کسی دیگه بشه بعد دو روز تموم کردن اومد پیویم گ خیلی عاشقتم با مهسام دوس شدم تورو فراموش کنم ولی نشد و.. بخدا میخوانت میخوام مال من باشی بشی خانومم بشی مامان تولهام گف تورو خدا یه عکس بفرست بعد من ی دوست صمیمی داشتم که اجیم بود یه جورایی اسمش الیکا بود محمدم با الیکا حدودا صمیمی بود و بهش میگفت اجی رفته بود پیوی الیکا که باهاش حرف بزنه خلاصه بعد دوروز دوتایی منو راضی کردن که برگردم منم خر شدمو برگشتم اون عشقم بود حتی دستمم بخاطرش زده بودم وقتی واسش فرستادم عکسه دستمو گریه کرده بود یاز ما خیلی خوب بودیم کخ چن ماه گذشت من روش حساس تر میشدم هی گیر میدادم بهش حتی ما قرار مدار عروسیمونم گذاشتیم خیلی خوب بود خیلی
که ما باز از هم جدا شدیم سر اینکه من دوس نداشتم به چن تا دختر بگه اجیی
ی روز از این اجی الکیاش حالش بد بود و خیلی ناراحت بود خیلی سگ بود گفنم یشده گف حال دوسم بده گفتم بشه خیلی ناراحت شدم تموم کردیم و به بهونه ی های مختلف میرفتیم پیوی هم که حال همو بپرسیم حتی ابجیش بهم پی ام داد گف حالش خیلی خرابه برگرد ولی غرورم نذاش ابجیش میدونس دوست داریم همو گف فقط ازت میخوام ازدواج نکنی و ما میایم خواستگاریت محمد بی تو هیچه حالش بده گفتم هه من دیگه نمیخوامش در صورتی که زندگیم بود همه کسم بود بی اون نمیتونسم بعد شنیدم با کسی دوست شده داشتم با دوستام میرفتم مشهد رفتم پیشویش گف اره با کسی دوست شدم شبیه زندگیمه منم که اونقد حالم بد بود اف شدم بعد چن روز ان شدم نوشتم خوبی زندگیت خوبه خوبید باهم بعد گفت دییوونه گفتم شبیه زندگیمه ینی تو ولی من دلم شکسته بود اخه نمیدونید عاشقی خیلی بده بعد گف هنوووزم عاشقتم ولی منو تو تو این سن باهم نمیتونیم همو درک نمیکنیم بعد من باهاش لج شدم تا ی روز ی داداش الکی داشتم ک همسایمون بود و همچی منو میدونست گفت با محمد خوب باش مثل من و تو گفتم لپباشه بعد گروه زد سه تایی بودیم منو محمد قبول کردیم باهم خوب باشیم مثل خواهر برادر الانم که میاد پیویم بهم میگه اجییی من نابود میشم ولی مجبورم بهش بگم داداش .. داداشی (عشقم) میاد از زیداش بهم میگه و نابودم میکنه ولی خبر نداره دل شکسته ی منو هنوز منتظره برگرده تا روزی که فقط مال خودم بشه ولی میدونم هیچ وقت برنمیگرده از حرفاش مغلومه میگه میخوام با عقل برم جلو نه قلب من میخوامش عیدم مسافرت ممکنه باهم باشیم من چطور ب خانوادم بگم نمیام اخه عشقمو ببینم نابود میشم نمیتونم ببینم زندگیم مال من نیست