امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اشعـآر فآطمـه اختصآرے ♥

#21
.
صدای گریه سرِ چند غصّه ی الکی
ببین! ولش کن و یک کم بخند قلقلکی
دو چشمِ ترشده را پاک کن از این دفتر
دو چشمِ خشکِ مرا هم ببر بده نمکی!! .



از این شب مگسی می خزم به آغوشت
بفهم این را که زنده ام به خاطرِ کی!
بدون دلهره از منطق زمان و مکان
تو با دقایق من تا همیشه! مشترکی




دلم گرفته، فقط خواهشاً بخند عزیز
[صدای خنده، سپس هقّ و هقّ قایمکی]
پاسخ
 سپاس شده توسط Interstellar ، Volkan ، NəᗩG!₦ᗩ-м Dictator
آگهی
#22
خودکـار داشت روی ورق مــی نوشتــ: مــرگـ




بـا حـوصله گـره زده بـودم طناب را




هرکـس سوال داشت «چـرا؟» مــی تــواند از




دیـوارهای خانه بـپرسد جـواب را




ایـن زن بـرای کـشتــن کـابـوس های خود




بـا گـریـه شستــه حـافظه ی تــختــخواب را




خودکـار مــی نوشتــ: دمــی فارغ از جـهان...




.




مــن تــوی جـام ریـختــه بـودم شراب را




هر بـار بـه سلامــتــی صبـح مــی زدمــ




دیـگـر ولی نخواهم دیـد آفتــاب را




دیـگـر امــیـد آمــدن هیـچ زنده ایـ




بـهتــر نمــی کـند مــن و حـال خراب را




از جـبـر خستــه، مــنتــظر هیـچ احـتــمــال




بـایـد کـه انتــخاب کـنم انتــخاب را 





 
پاسخ
 سپاس شده توسط Interstellar ، Volkan ، NəᗩG!₦ᗩ-м Dictator
#23
یـک مــرد نـاشنـاس بـمــان لطفاً!




هر آدم جـدیـد خطرنـاک استـــ








مــن را نـبـیـنـ، نـیـا بـغلمــ، گـم بـاش!




دلتـــنـگـی شدیـد خطرنـاک استـــ








مــن روزهای آخر اسفنـدمــ




پایـان سررسیـد خطرنـاک استـــ








ایـن خانـه چـنـد تـــا در ِ وا دارد؟




هر قفل بـی کـلیـد خطرنـاک استـــ








دلداری ام نـده، تـــه خط هستـــیـمــ




یـک ذرّه هم امــیـد خطرنـاک استـــ








دنـیـا جـهنـّم استـــ، خدا حـتـــّیـ




ایـمــان بـیـاوریـد خطرنـاک است 
پاسخ
 سپاس شده توسط Volkan ، NəᗩG!₦ᗩ-м Dictator
#24
عبور ماهی ها از کنار بشقابم


به من نگاه بکن! واقعاً تهِ آبم!


که بین جلبک ها نم کشیده اعصابم


شبیه یک بُرشِ بی ادامه از خوابم ↓


دراز می کنی آهسته سمت من دستی...


[کنار آکواریوم روبه روی من هستی]








تو انتخاب بکن از مِنو!... دو رؤیا را


که می برند به یک جای خوبتر ما را


که حس کنم وسط دست هات گرما را


کمی تکان بده بی حرکتی دنیا را


بیافتم آن طرفِ میز توی آغوشت


برای گفتنِ حرفی فقط درِ گوشت!






دو تکّه گوشت پخته میان چنگالم


و بچّه گربه ی وحشی دویده دنبالم


ببین چه زخم شده گوشه ی چپِ بالم!


مرا نجات بده عشق من که بدحالم!!


ببر به کنج حیاتت (حیاطت)، مواظب من باش


[و می جوی بُرش گوشت را یواش، یواش]






بدون خوردنِ غصّه، تهِ دلت، سیری!


نگاه می کنی و از همیشه دلگیری


نشسته کنج لبت توی دودها «تیر»ی


که حس کنی داری ذرّه ذرّه می میری


ولی بخند به این بچۀ خیالاتی!


کمی صمیمی باش و به من بگو:


«فاطی...» .


.
پاسخ
 سپاس شده توسط NəᗩG!₦ᗩ-м Dictator
#25
اجزای تکّه تکّه ی یک زن را


دیوارهای ریخته ی من را


تردیدهای موقع رفتن را


تف زد به خاطرات و به هم چسباند





آمد کنارم و همه جا غم بود


تنها پناه، کنج اتاقم بود


چیزی که زیر پوست داغم بود


از روی پیرهن به تنم چسباند





گفتم عقب بایست! نمی خواهم!


من مثل درّه ای ته این راهم


ما هیچ وقت، هیچ کجا با هم...


با بوسه هاش بست دهانم را




من سال هاست غارنشینم نم...


مثل جنازه زیر زمینم نم...


پشت مه ام، بیا و ببینم نم...


باران گرفت و شست جهانم را




این حس خوب، توی شب ِ ممتد


در خنده هام شادی بیش از حد


امکان نداشت قبل تو یک درصد


امکان نداشت بعد تو یک ذرّه


.

با روزهای خالی ِ از امّید


با حسرت ِ درآمدن ِ خورشید


با چشم های خیس ِ پر از تردید


ترس از سقوط، مانده لب ِ درّه...
پاسخ
 سپاس شده توسط NəᗩG!₦ᗩ-м Dictator
#26
من صدای یـواشـی در اضطراب ِ زنـم


دلم گرفتـه و بایـد به کوچه هـا بزنـم


به زنـدگیـم سـرنـگی پر از هـوا بزنـم


«اجازه هـسـت که اسـم تـو را صدا بزنـم؟


به عـشـق قبلی ِ یـک مرد پشـت ِ پا بزنـم!»


 


ببیـن میـان تـنـم حسـّ سـرکش ِ غم را


که با هـوای تـنـت گیـج کرده آدم را


از آن دو چشـم، بریـزان به من جهـنـم را


«اجازه هـسـت که عـاشـق شـوم که روحم را


میـان دسـت عـرق کرده ی تـو تـا بزنـم؟!»


 


به چنـد سـالگی ام عـاشـقانـه گریـه کنـم


به نـامه هـای تـرت دانـه دانـه گریـه کنـم


بدون تـو بدوم سـمت خانـه گریـه کنـم


«دوباره بچّه شـوم بی بهـانـه گریـه کنـم


دوباره سـنـگ به جمع پرنـده هـا بزنـم»


 


دوباره بیـن حروف ِ شـکسـتـهـ، شـعـر شـوم


میـان دفتـر یـک مرد خسـتـه شـعـر شـوم


شـبیـه پنـجره ای نـیـمه بسـتـه شـعـر شـوم


«دوباره کنـج اتـاقم نـشـسـتـه شـعـر شـوم


و یـا نـهـ... یـک تـلفن به خود شـما بزنـم!»


 


جهـانـ، دو ابر شـدهـ... آسـمان فقط خیـس اسـتـ


دو چشـم ِ عـاشـق ِ بی خواب ِ پشـت ِ خط، خیـس اسـتـ


اتـاق و صنـدلی و پردهـ، بی جهـت خیـس اسـتـ


«نـشـسـتـه ای و لباس عـروسـی ات خیـس اسـتـ


هـنـوز منـتـظری تـا که زنـگ را بزنـم»


 


تـو آس ِ روشـده ی دل در آخریـن دسـتـیـ


بریـده می شـوی از من در ایـن شـب ِ مسـتـیـ


که راه گم شـده ی منـتـهـی به بن بسـتـیـ


«برای تـو که در آغاز زنـدگی هـسـتـیـ


چگونـه حرف ز پایـان ماجرا بزنـم؟!»


 


دوباره آمدم آیـیـنـه ی دق ات باشـم


که دسـتـمال ِ تـری زیـر ِ هـق هـق ات باشـم


بگو چگونـه تـر از ایـن موافقت باشـم؟!


«دوباره آمده ای تـا که عـاشـقت باشـم


و من اجازه نـدارم عـزیـز جا بزنـم!»


  
پاسخ
 سپاس شده توسط NəᗩG!₦ᗩ-м Dictator
#27
«الـو! سلـام عزیزم الـو! نه! قطع نکن!»
به هم فشردن چشم و جویدن ناخن -


.


«ببخش دست خودم نیست سرم گیجه!»
نفس نفس زدن و... بوق ِ ممتد ِ تلـفن




تو خسته ای... مثلـا از صدای تلـویزیون
نگاه کردن ِ به چیز ِ خانم ِ مجنون!!


.


تو خسته ای مثلـا از سیاست ِ بی دین!
از انفجار خدا توی شهر بی قانون




تو خسته ای مثلـا! زخم های چرکت را
مدام می شویی توی الـکل و صابون




تو خسته ای مثلـا از صدای زنگ موبایلـ
نگاه می کنی ام با قیافه ی محزون




تو خسته ای مثلـا از اتاق، از من، شعر...
از این فضای پر از گریه می زنی بیرون
.
«تموم زندگیمون نم زده... الـو؟ هستی؟!
نوشته هام همه شون ابر بودن و بارون!»

و مرد، کنترل ِ ماهواره را برداشت
هدف گرفت سرش را که می پُکید از درد




که توی جمجمه اش جنّ و ج.ن.ده می جنبید
که لـیس می زدش از کوچه ها سگ ِ ولـگرد




موبایل زنگ پس از زنگ زنگ زنـ... می زد
تماس های کسی را مدام رد می کرد




و بعد کنترل از دست هاش خارج شد
گلـولـه خورد به تصویر ِ مجری ِ خونسرد!
 
پاسخ
 سپاس شده توسط NəᗩG!₦ᗩ-м Dictator
#28
تهـران و بوی ذرت مـکـزیکـی و غـروب
تهـران و چند خاطره ی افتضاح و خوب
تهـران و خط مـتروی تجریش تا جنوب
این شهـر خسته را به شمـا مـی سپارمـش




تهـران سکـته کـرده ی از هـر دو پا فلـج
تهـران وصلـه پینه شده با خطوط کـج
تهـران تا هـمـیشه ترافیک تا کـرج
این شهـر خسته را به شمـا مـی سپارمـش




مـن روزهـای خونی و پرالـتهـاب را
مـن سطل هـای سوخته ی انقلـاب را
بر سنگفرش کـهـنه بساط کـتاب را
بوسیدم و برای شمـا جا گذاشتمـ




مـن خش و خش رفتگر از صبح زود را
سیگار بهـمـن و ریه ی غـرق دود را
مـن هـر کـه عاشقم شده بود و نبود را
بوسیدم و برای شمـا جا گذاشتمـ




بلـوار پر درخت ولـیعصر تا ونکـ
نوشابه هـای شیشه ای و تخمـه و پفکـ
کـابوس هـای هـر شبه از درد مـشترکـ
یک روز مـی رسد کـه فرامـوش مـی شوند




تنهـایی ام نشسته مـیان اتاق هـا
بر بیست و هـشت سالـگی ام جای داغ هـا
گریه نمـی کـنمـ... هـمـه ی اتفاق هـا
یک روز مـی رسد کـه فرامـوش مـی شوند 
پاسخ
 سپاس شده توسط NəᗩG!₦ᗩ-м Dictator
#29
مــن از صدای خـود به فـرارمــ
جایی برای گم شدنـم باش
سـوراخ کوچکی وسـط قلـب
یا مــغـز، جزیی از بدنـم باش
*
مــانـنـد آخـرین کلـمــات ِ
زنـدانـی ِ شمــاره ی چنـدَمــ
عـکس مــرا نـگیر عـزیزمــ
مــجبور مــی شوم که بخـنـدمــ
*
یک جفـت چشم ِ رو به سـیاهی
هی پرت مــی شود به حواسـمــ
بغـضی گره زده سـت درونـمــ
مــن روبروی تیر خـلـاصمــ
*
شب های در ادامــه ی شب ها
مــی خـوانـم از بلـنـدی مــویت
که پیچ خـورده دوُر گلـویمــ
که پیچ خـورده دوُر گلـویت
*
مــن را صدا کن از ته ِ دنـیا
مــوزیک را بلـنـد ترم کنـ
پایین بیاور از سـر ِ دارمــ
با گریه تاج ِ خـار سـرم کنـ
*
مــنـ، جیغ های زخـمــی ِ گیتار
مــنـ، اعـتراف ِ پیش پلـیسـمــ
بگذار آخـرین غـزلـم را
با خـودنـویس ِ خـون بنـویسـمــ
*
جایی برای گم شدنـم باش
آغـوش مــخـفـی ای وسـط جنـگ
یک بوسـه بر شقیقه ی داغـمــ
شلـیک تیر، آخـر آهنـگ
 
پاسخ
 سپاس شده توسط NəᗩG!₦ᗩ-м Dictator
#30
کنار آینه یک جفت چشم ِ روشن بـود
کنار سـبـزه دو مــاهی مــیان تـنگ بـلـور
کنار سـکّه و سـیب و سـمــاق، مــامــانمــ
نشسـت آن طرف ِ سـفره مــثل سـنگ صبـور


تـمــام سـال بـه دنبـالـم آمــدند دو چشمــ
چهار سـایه، سـه آدمــ، بـرای جاسـوسـی
که مــن کجای جهانمــ؟ کدام خانه ی شهر؟
چه وقت شب چه کسـی را چگونه مــی بـوسـی؟!


تـمــام سـال وفادار دوسـت تـا سـر ِ مــرگ
از اعتـمــاد، طنابـی بـه گردنم افتـاد
دلـم گرفتـ، دلـم مــُرد که رفیقم بـود
کسـی که صندلـی زیر پام را هُل داد


تـمــام سـال نگاهم بـه تـیتـرهای خبـر
بـه عکس چند جوان قبـل دسـتـگیری ِ شان
بـه یک تـصادف مــشکوک، اسـم ِ پاک شده
بـه خاک کردن ِ یک آدم ِ بـدون نشان


تـمــام سـال پر از اسـتـرسـ، پر از کابـوسـ
که خواب خوش بـه دو تـا چشم مــن حرام شود
تـمــام سـال بـه امــّید اتـفاقی که
بـیافتـد و همــه ی غصّه ها تـمــام شود


نشسـتـه ام بـرود سـال و خاطراتـش همــ
مــیان آینه لـبـخند مــی زنم بـه خودمــ
که روز عید نفهمــد چقدر دلـتـنگمــ!
که سـال کهنه نفهمــد چقدر پیر شدمــ!


مــیان آینه شمــعی که رو بـه خامــوشی سـتـ
و سـاعتـی که سـر ِ سـالـ، زنگ را خورده
هنوز تـوی دلـم آرزوی آزادی سـتـ
مــیان تـنگ بـلـورم دو مــاهی ِ مــرده...
 
پاسخ
 سپاس شده توسط NəᗩG!₦ᗩ-м Dictator


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان