من صدای یـواشـی در اضطراب ِ زنـم
دلم گرفتـه و بایـد به کوچه هـا بزنـم
به زنـدگیـم سـرنـگی پر از هـوا بزنـم
«اجازه هـسـت که اسـم تـو را صدا بزنـم؟
به عـشـق قبلی ِ یـک مرد پشـت ِ پا بزنـم!»
ببیـن میـان تـنـم حسـّ سـرکش ِ غم را
که با هـوای تـنـت گیـج کرده آدم را
از آن دو چشـم، بریـزان به من جهـنـم را
«اجازه هـسـت که عـاشـق شـوم که روحم را
میـان دسـت عـرق کرده ی تـو تـا بزنـم؟!»
به چنـد سـالگی ام عـاشـقانـه گریـه کنـم
به نـامه هـای تـرت دانـه دانـه گریـه کنـم
بدون تـو بدوم سـمت خانـه گریـه کنـم
«دوباره بچّه شـوم بی بهـانـه گریـه کنـم
دوباره سـنـگ به جمع پرنـده هـا بزنـم»
دوباره بیـن حروف ِ شـکسـتـهـ، شـعـر شـوم
میـان دفتـر یـک مرد خسـتـه شـعـر شـوم
شـبیـه پنـجره ای نـیـمه بسـتـه شـعـر شـوم
«دوباره کنـج اتـاقم نـشـسـتـه شـعـر شـوم
و یـا نـهـ... یـک تـلفن به خود شـما بزنـم!»
جهـانـ، دو ابر شـدهـ... آسـمان فقط خیـس اسـتـ
دو چشـم ِ عـاشـق ِ بی خواب ِ پشـت ِ خط، خیـس اسـتـ
اتـاق و صنـدلی و پردهـ، بی جهـت خیـس اسـتـ
«نـشـسـتـه ای و لباس عـروسـی ات خیـس اسـتـ
هـنـوز منـتـظری تـا که زنـگ را بزنـم»
تـو آس ِ روشـده ی دل در آخریـن دسـتـیـ
بریـده می شـوی از من در ایـن شـب ِ مسـتـیـ
که راه گم شـده ی منـتـهـی به بن بسـتـیـ
«برای تـو که در آغاز زنـدگی هـسـتـیـ
چگونـه حرف ز پایـان ماجرا بزنـم؟!»
دوباره آمدم آیـیـنـه ی دق ات باشـم
که دسـتـمال ِ تـری زیـر ِ هـق هـق ات باشـم
بگو چگونـه تـر از ایـن موافقت باشـم؟!
«دوباره آمده ای تـا که عـاشـقت باشـم
و من اجازه نـدارم عـزیـز جا بزنـم!»