امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان كوتاه (سیگار ماری جوآنای من!)

#1
سیگار ماری جوآنای من!
این سردرد و تشنگی امانم را بریده. سرم برای نگاشتن درد میکند و تشنه ی خواندن هستم! تو گویی در این 16 سال قلم بدست نگرفته و کنون، چون کودکی که به مکتب میرود شوق نگاشتن دارم. اما چه باید گفت؟ گفتنی ها را از پیش گفته ام. مانده اند ناگفتنی ها در انتظار قلم من!
ای ناگفته ها! یکی یکی جلو آیید و با قلم من بازی کنید! بازی ای بس خسته کننده! از این رو یکی یکی جلو آیید. قلم مرا یارای بازی با شما به طور همزمان نیست! نه قلم من و نه قلم هیچ کس.
زندگی! تو بیا! تو که همراه با تلخی های بسیارت شیرینی های دلپذیری همراه داری!آری، با تو هستم!
اکنون که پوست شکلات شاری را باز میکنم تا با چای آرامش بنوشم افکارم حول تو به رقص در می آیند! از تلخی هایت گویم یا شیرینی هایت؟
تلخی ها، شما بیایید تا همراه یا چای و شکلاتم شما را نیز فرو دهم!
زندگی ام 15 سال و چندین ماه مرا دود کرد. هر که میرسید با زندگی ام همراه شده، پکی به این سیگار میزد و من میسوختم! میسوختم و میسوختم و میسوختم. نمیدانم چه بود که بعضی ها چندین پک به من میزدند. از سوختنم لذت میبردند یا استنشاق دود من برایشان لذت بخش بود؟ به راستی کدام؟
هجوم خاطرات امانم نمی دهد؛ اما این دفعه شیرینی را در پس آنان می بینم. برایش دست تکان میدهم. او نیز – که پس از 16 سال دوری، قدرم را میداند – با هیجان پاسخم میگوید! خرامان به سراغم می آید، تا به من نرسیده بگذارید ادامه دهم؛ چرا که او هیچگاه از حضور تلخی ها در اطرافم خوشحال نمی شود!
ادامه دهیم... میسوختم و میسوختم و باز هم میسوختم تا این که تمام شدم! به پوچی رسیدم! پوچ پوچ! و مُردم! مُردم و زندگی را دیدم که به من می خندد! خنده اش گرچه از سر دشمنی بود اما نیرویی داشت که به من زندگی دوباره بخشید! زنده شدم و این دفعه به جای این که سیگار زندگی شوم؛ زندگی را سیگار خود نمودم! سیگاری از ماری جوآنا تا به هنگام کشیدنش بی خیالی و شادی – هرچند به طور موقت – در وجودم رخنه کند!
پکی به آن میزنم... آه دودش که اذیتتان نمیکند؟
می بینید؟ حال من صاحب زندگی ام. دوست عزیزم ، شیرینی زندگی، دارد میرسد.
شیرینی دیگر تعریف خاصی ندارد. بر خلاف تلخی ها – که آنها را درد می نامیم – شیرینی خیلی شیرین است!
با یکدیگر میخوابیم، با یکدیگر برمیخیزیم، با یکدیگر صاحب زندگی هستیم و بالاخره، با یکدیگر این سیگار را دود میکنیم! افسار تلخی ها را به او سپرده ام تا با گرد شیرینش، آنها را نیز شیرین کند! مگر نه این که بزرگان گویند : افسار زندگی را بدست گیرید؟
کنترل آن در دست ماست. نگذارید به شما پک بزند، برایش دست نیافتنی باشید!
آه ، شیرینی رسید. اینک زمان پایان بازیست! دست از نگاشتن میکشم و همانگونه که پکی به سیگارم می زنم قلم را زمین می نهم.
پی نوشت: هیچگاه با چای خود شکلات نخورده ام. از شکلات نفرت دارم و به سیگار نیز آلرژی! اما گاهی باید با هم – در نوشته ها – دوست باشیم. این نیز بخشی از افکار من است!

7/3/1391
Crazy emopunker
داستان كوتاه (سیگار ماری جوآنای من!) 1
داستان كوتاه (سیگار ماری جوآنای من!) 1
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان