داستان كوتاه (سیگار ماری جوآنای من!) - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: داستان كوتاه (سیگار ماری جوآنای من!) (/showthread.php?tid=197470) |
داستان كوتاه (سیگار ماری جوآنای من!) - ★ALI★ - 06-12-2014 سیگار ماری جوآنای من!
این سردرد و تشنگی امانم را بریده. سرم برای نگاشتن درد میکند و تشنه ی خواندن هستم! تو گویی در این 16 سال قلم بدست نگرفته و کنون، چون کودکی که به مکتب میرود شوق نگاشتن دارم. اما چه باید گفت؟ گفتنی ها را از پیش گفته ام. مانده اند ناگفتنی ها در انتظار قلم من!ای ناگفته ها! یکی یکی جلو آیید و با قلم من بازی کنید! بازی ای بس خسته کننده! از این رو یکی یکی جلو آیید. قلم مرا یارای بازی با شما به طور همزمان نیست! نه قلم من و نه قلم هیچ کس. زندگی! تو بیا! تو که همراه با تلخی های بسیارت شیرینی های دلپذیری همراه داری!آری، با تو هستم! اکنون که پوست شکلات شاری را باز میکنم تا با چای آرامش بنوشم افکارم حول تو به رقص در می آیند! از تلخی هایت گویم یا شیرینی هایت؟ تلخی ها، شما بیایید تا همراه یا چای و شکلاتم شما را نیز فرو دهم! زندگی ام 15 سال و چندین ماه مرا دود کرد. هر که میرسید با زندگی ام همراه شده، پکی به این سیگار میزد و من میسوختم! میسوختم و میسوختم و میسوختم. نمیدانم چه بود که بعضی ها چندین پک به من میزدند. از سوختنم لذت میبردند یا استنشاق دود من برایشان لذت بخش بود؟ به راستی کدام؟ هجوم خاطرات امانم نمی دهد؛ اما این دفعه شیرینی را در پس آنان می بینم. برایش دست تکان میدهم. او نیز – که پس از 16 سال دوری، قدرم را میداند – با هیجان پاسخم میگوید! خرامان به سراغم می آید، تا به من نرسیده بگذارید ادامه دهم؛ چرا که او هیچگاه از حضور تلخی ها در اطرافم خوشحال نمی شود! ادامه دهیم... میسوختم و میسوختم و باز هم میسوختم تا این که تمام شدم! به پوچی رسیدم! پوچ پوچ! و مُردم! مُردم و زندگی را دیدم که به من می خندد! خنده اش گرچه از سر دشمنی بود اما نیرویی داشت که به من زندگی دوباره بخشید! زنده شدم و این دفعه به جای این که سیگار زندگی شوم؛ زندگی را سیگار خود نمودم! سیگاری از ماری جوآنا تا به هنگام کشیدنش بی خیالی و شادی – هرچند به طور موقت – در وجودم رخنه کند! پکی به آن میزنم... آه دودش که اذیتتان نمیکند؟ می بینید؟ حال من صاحب زندگی ام. دوست عزیزم ، شیرینی زندگی، دارد میرسد. شیرینی دیگر تعریف خاصی ندارد. بر خلاف تلخی ها – که آنها را درد می نامیم – شیرینی خیلی شیرین است! با یکدیگر میخوابیم، با یکدیگر برمیخیزیم، با یکدیگر صاحب زندگی هستیم و بالاخره، با یکدیگر این سیگار را دود میکنیم! افسار تلخی ها را به او سپرده ام تا با گرد شیرینش، آنها را نیز شیرین کند! مگر نه این که بزرگان گویند : افسار زندگی را بدست گیرید؟ کنترل آن در دست ماست. نگذارید به شما پک بزند، برایش دست نیافتنی باشید! آه ، شیرینی رسید. اینک زمان پایان بازیست! دست از نگاشتن میکشم و همانگونه که پکی به سیگارم می زنم قلم را زمین می نهم. پی نوشت: هیچگاه با چای خود شکلات نخورده ام. از شکلات نفرت دارم و به سیگار نیز آلرژی! اما گاهی باید با هم – در نوشته ها – دوست باشیم. این نیز بخشی از افکار من است! 7/3/1391 Crazy emopunker |