27-03-2014، 9:10
(آخرین ویرایش در این ارسال: 27-03-2014، 9:43، توسط Aryan-Alone.)
هرکی شعری جمله ی قشنگی سخن بزرگان هرچی دلش خواست میتونه تو تاپیک بزاره نخواست هم نزاره خودم میزارم !
اولی خیلی دوست دارم !
نظرم بدید خوشحال میشم
ناپلئون بناپارت:
اگر نیمی از لشگریانم ایرانی بودند تمام دنیا را فتح میکردم...
آدولف هیتلر:
اگر مهندسان اسلحه ساز من ایرانی بودند
صد سال قبل از تولدم نازی دارای بمب اتمی میشد.
پبامبر اعظم(ص):
روزی مردانی از سرزمین پارس به دور ترین نقطه ی علم خواهند رسید .
بن لادن:
اگر دنبال مردانی هستی که تا پای خونشان از عهدشان دفاع کنند
در سرزمین پارس به کاوش بپرداز .
اسکندر :
اگر روزی دیدی که فردی بخاطر کشورش حاضر شده تمام فرزندانش را قربانی کند.بدان که آن مرد اهل امپراطوری پارس است .
یکـــــــ گُل را تصـــــور کن !
گُلــی کـه با تمـــام ِ وجــــود می خواهــی اش …
دلت ضـعـف می رود بـرای شَهـدَش کـه کـامَت را شیـریـن کنـد …
عطـــرش کـه مستـت کنـد…
و زیبــــایی اش که صفــابخـش حیـــاتـت باشـد …
بنـد بنـدِ وجـــــودت می خـواهـد بچینـی اش …
ولـی …
از تـرس اینـکه مبــادا پـژمـرده اش کنی !
با حســـــرت از دور فـقـط تمــــاشـــایش می کنی …
چـون اگـر حتـی یکــــــ گلبــــرگ از گلبــــرگهایش کـــم شود !
هـرگـز خــودت را نخـواهـی بخشـیـد …. !
از ســـوی ِ دیگــــر …
فکـر دست های غـریبـــــه کـه هـر آن ممکن است گلترا بچینند دیـوانـه ات می کند !
جـز خـودت و خُـــدا کسـی نمی داند که جـــانت به جـــان ِ آن گُل بستــه است …
و تـو داری با ایـن تــرس روزهـا را به سختـی شَب می کنی …
و آرزو داری ای کـــاش می شد تابلـــویی بود کنـار گُلت که رویش نوشتـه بود :
این گُل صــآحب دارد . . . !
دختر از دوستت دارم گفتن هر شب پسره خسته شده بود..
یک شب وقتی اس ام اس آمد بدون آن که آنرا باز کند
موبایل را گذاشت زیر بالشش و خوابید
صبح وقت مادر پسره به دختره زنگ زد و گفت: پسرم مرده...
دختره شوکه شد و چشم پر از اشک
بلافاصله سراغ اس ام اس شب گذشته رفت..
پسره نوشته بود... تصادف کردم
با مشکل خودم را رساندم دم در خونتون
لطفا بیا پائین میخوام برای آخرين بار ببينمت...
«خيلي خيلي دوستت دارم»
وقتی گریه کردم گفتند بچه ای!
وقتی خندیدم گفتند دیوانه ای!
وقتی جدی بودم گفتند مغروری!
وقتی شوخی کردم گفتند سنگین باش!
وقتی سنگین بودم گفتند افسرده ای!
وقتی حرف زدم گفتند پــــرحرفی!
وقتی ساکت شـدم گفتنـد عاشقی!
اما گریه شاید زبان ضعف باشد، شاید خیلی کودکانه،
شاید بی غرور، اما هرگاه گونه هایم خیس می شود
میدانم نه ضعیفم، نه یک کودک. می دانم پر از احساسم.
اولی خیلی دوست دارم !
مـآمـآنـ ؟!
لحـآفِــ مَـن آبی بـود , چــرآ سِفیــد شُــده ؟!
بـآلشــمـ مثــل پنبـه بــود . . . چـرآ مثــل سنگــ شُــده ؟!!
بـآبـآ ؟!
تـ ــو کـه میـدونستــی از تـآریکــی میتــرسَــم . . .
چـرآ لـآمپــو روشَــن نکــردی ؟!!
مگــه دآرهـ بـآرونـ میـآد ؟!
چــرآ هـمـه جـآ بــویِ خـآکــ میــدهـ ..؟!
مـن کـه دیــروز حَـمـوم بـودَمـ ..!! چـرآ مَنــو شُستَــن ؟!
عشقــم ..؟!
چِــرآ گــریـه میکُنــی ؟؟! (:
آروومـ بـآشــ ..!!
مگـه وقتــی زنــده بـودَمـ ارزشمــو فهمیــدی ؟!
دلــم ایــن روزو میخــوآد!
تا حالا دقت کردیــن
مادرامون چادراشونُ بـا دنــدون نگه می دارنــد ؟!
یعنـی اینــکه حجابشون رو بــه راحتی بدست نیاوردنــد.
خون های زیـادی پاش ریختــه شده
پس حجابشونُ با چنــگ و دنــدون نگه میــدارن . .
مثل حضــرت فاطمه سلام الله علیـها
مادرامون چادراشونُ بـا دنــدون نگه می دارنــد ؟!
یعنـی اینــکه حجابشون رو بــه راحتی بدست نیاوردنــد.
خون های زیـادی پاش ریختــه شده
پس حجابشونُ با چنــگ و دنــدون نگه میــدارن . .
مثل حضــرت فاطمه سلام الله علیـها
♥ مرد رفتگر آرزو داشت برای یکبار هم که شده ،
♥ موقع شام با تمامی خانواده اش دور سفره کوچکشان باشد
♥ و با هم غذا بخورند ...
♥ او بیشتر وقت ها دیر به خانه میرسید
♥ و فرزندانش شامشان را خورده و همگی خوابیده بودند ...
♥ هر شب از راه نرسیده به حمام کوچکی که ،
♥ در گوشه حیاط خانه بود میرفت و خستگی و عرق کار
♥ طاقت فرسای روزانه را از تن می شست ...
♥ تنها هم سفره او همسرش بود که در جواب چون و چرای مرد رفته گر ،
♥ خستگی و مدرسه فردای بچه ها و اینجور چیزها را بهانه می کرد
♥ و همین بود که آرزوی او هنوز دست نیافتنی می نمود ...
♥ یک شب شانس آورد و یکی از ماشین های شهرداری ،
♥ او را تا نزدیک خانه شان رساند و او با یک جعبه شیرینی
♥ و چند تا پاکت میوه قبل از چیدن سفره شام به خانه رسید ...
♥ وقتی پدر سر سفره نشست فرزندان هر یک
♥ به بهانه ای با پدر شام نخوردند ...
♥ مرد رفته گر دلش بدجوری شکست ...
♥ وقتی نیمه شب با صدای غذا خوردن یواشکی بچه ها ،
♥ از خواب بیدار شد و گفتگوی آنها را از آشپزخانه شنید :
♥ « چقدر امشب گشنگی کشیدیم ! بدشانسی بابا زود اومد خونه ...
♥ با اون دستاش که از صبح تا شب توی آشغالهای مردمه ....
♥ آدم حالش بهم میخوره باهاش غذا بخوره ...»
♥ موقع شام با تمامی خانواده اش دور سفره کوچکشان باشد
♥ و با هم غذا بخورند ...
♥ او بیشتر وقت ها دیر به خانه میرسید
♥ و فرزندانش شامشان را خورده و همگی خوابیده بودند ...
♥ هر شب از راه نرسیده به حمام کوچکی که ،
♥ در گوشه حیاط خانه بود میرفت و خستگی و عرق کار
♥ طاقت فرسای روزانه را از تن می شست ...
♥ تنها هم سفره او همسرش بود که در جواب چون و چرای مرد رفته گر ،
♥ خستگی و مدرسه فردای بچه ها و اینجور چیزها را بهانه می کرد
♥ و همین بود که آرزوی او هنوز دست نیافتنی می نمود ...
♥ یک شب شانس آورد و یکی از ماشین های شهرداری ،
♥ او را تا نزدیک خانه شان رساند و او با یک جعبه شیرینی
♥ و چند تا پاکت میوه قبل از چیدن سفره شام به خانه رسید ...
♥ وقتی پدر سر سفره نشست فرزندان هر یک
♥ به بهانه ای با پدر شام نخوردند ...
♥ مرد رفته گر دلش بدجوری شکست ...
♥ وقتی نیمه شب با صدای غذا خوردن یواشکی بچه ها ،
♥ از خواب بیدار شد و گفتگوی آنها را از آشپزخانه شنید :
♥ « چقدر امشب گشنگی کشیدیم ! بدشانسی بابا زود اومد خونه ...
♥ با اون دستاش که از صبح تا شب توی آشغالهای مردمه ....
♥ آدم حالش بهم میخوره باهاش غذا بخوره ...»
این بود سری اول هر کی هر چی دوست داشت بزاره سری دوم هم ب زودی میزارم !
نظرم بدید خوشحال میشم
ناپلئون بناپارت:
اگر نیمی از لشگریانم ایرانی بودند تمام دنیا را فتح میکردم...
آدولف هیتلر:
اگر مهندسان اسلحه ساز من ایرانی بودند
صد سال قبل از تولدم نازی دارای بمب اتمی میشد.
پبامبر اعظم(ص):
روزی مردانی از سرزمین پارس به دور ترین نقطه ی علم خواهند رسید .
بن لادن:
اگر دنبال مردانی هستی که تا پای خونشان از عهدشان دفاع کنند
در سرزمین پارس به کاوش بپرداز .
اسکندر :
اگر روزی دیدی که فردی بخاطر کشورش حاضر شده تمام فرزندانش را قربانی کند.بدان که آن مرد اهل امپراطوری پارس است .
یکـــــــ گُل را تصـــــور کن !
گُلــی کـه با تمـــام ِ وجــــود می خواهــی اش …
دلت ضـعـف می رود بـرای شَهـدَش کـه کـامَت را شیـریـن کنـد …
عطـــرش کـه مستـت کنـد…
و زیبــــایی اش که صفــابخـش حیـــاتـت باشـد …
بنـد بنـدِ وجـــــودت می خـواهـد بچینـی اش …
ولـی …
از تـرس اینـکه مبــادا پـژمـرده اش کنی !
با حســـــرت از دور فـقـط تمــــاشـــایش می کنی …
چـون اگـر حتـی یکــــــ گلبــــرگ از گلبــــرگهایش کـــم شود !
هـرگـز خــودت را نخـواهـی بخشـیـد …. !
از ســـوی ِ دیگــــر …
فکـر دست های غـریبـــــه کـه هـر آن ممکن است گلترا بچینند دیـوانـه ات می کند !
جـز خـودت و خُـــدا کسـی نمی داند که جـــانت به جـــان ِ آن گُل بستــه است …
و تـو داری با ایـن تــرس روزهـا را به سختـی شَب می کنی …
و آرزو داری ای کـــاش می شد تابلـــویی بود کنـار گُلت که رویش نوشتـه بود :
این گُل صــآحب دارد . . . !
دختر از دوستت دارم گفتن هر شب پسره خسته شده بود..
یک شب وقتی اس ام اس آمد بدون آن که آنرا باز کند
موبایل را گذاشت زیر بالشش و خوابید
صبح وقت مادر پسره به دختره زنگ زد و گفت: پسرم مرده...
دختره شوکه شد و چشم پر از اشک
بلافاصله سراغ اس ام اس شب گذشته رفت..
پسره نوشته بود... تصادف کردم
با مشکل خودم را رساندم دم در خونتون
لطفا بیا پائین میخوام برای آخرين بار ببينمت...
«خيلي خيلي دوستت دارم»
وقتی گریه کردم گفتند بچه ای!
وقتی خندیدم گفتند دیوانه ای!
وقتی جدی بودم گفتند مغروری!
وقتی شوخی کردم گفتند سنگین باش!
وقتی سنگین بودم گفتند افسرده ای!
وقتی حرف زدم گفتند پــــرحرفی!
وقتی ساکت شـدم گفتنـد عاشقی!
اما گریه شاید زبان ضعف باشد، شاید خیلی کودکانه،
شاید بی غرور، اما هرگاه گونه هایم خیس می شود
میدانم نه ضعیفم، نه یک کودک. می دانم پر از احساسم.