22-07-2013، 18:11
آمد و روبرویم ایستاد،چشمهایش را بست...
بعد پلکش را آرام باز کرد و به بالا نگاه کرد...
سفیدی چشم هایش از سفیدی برف ها یکدست تر و سبکتر بود...
بهد سیاهی چشم هایش را دوخت به من...
گفت دوستم داری...؟
گفتم همیشه دوستت داشته ام...
گفت فقط فقط من را دوست داری...؟
گفتم فقط و فقط تو را دوست دارم...
گفت دروغ میگویی...گفتم راست میگویی...
آن وقت راهش را کشید و رفت...حالا من ایستاده ام اینجا...
منتظر دختری که درک کند یک عاشق دوست ندارد هرگز روی حرف معشوقش حرفی بزند...
این مساله ی خیلی مهمی است که دخترها نمیتوانند به راحتی درکش کنند...
عاشقی که دوست دارد وقتی معشوقش میگوید دروغ میگویی،دروغ گفته باشد...
از پویا عالمی...
بعد پلکش را آرام باز کرد و به بالا نگاه کرد...
سفیدی چشم هایش از سفیدی برف ها یکدست تر و سبکتر بود...
بهد سیاهی چشم هایش را دوخت به من...
گفت دوستم داری...؟
گفتم همیشه دوستت داشته ام...
گفت فقط فقط من را دوست داری...؟
گفتم فقط و فقط تو را دوست دارم...
گفت دروغ میگویی...گفتم راست میگویی...
آن وقت راهش را کشید و رفت...حالا من ایستاده ام اینجا...
منتظر دختری که درک کند یک عاشق دوست ندارد هرگز روی حرف معشوقش حرفی بزند...
این مساله ی خیلی مهمی است که دخترها نمیتوانند به راحتی درکش کنند...
عاشقی که دوست دارد وقتی معشوقش میگوید دروغ میگویی،دروغ گفته باشد...
از پویا عالمی...