به نام خدا:
پسرک كه سرش حسابی گرم بود،برگشت و دید یه پـروانه كوچیک اونجاست! ...
پروانه با شور و شوق گفت:میخوام باهات دوست بشم،لطفا پنجره رو باز كن.
اما پسرک با اوقات تلخی جواب داد: نمیشه،تو یه پروانه هستی!
پروانه خجالت زده سرش رو كج كرد و با صدای لرزون گفت: لطفا پنجـــــره رو باز كن،هـــــوا اینجـــا خیلی ســــرده!
اون پسر باز هم قبول نكرد: برو از اینجا و منو راحت بذار!
پروانه با غم زیاد از اونجا دور شد.
فرداش پسرک از رفتارش پشیمون شد و پیش خودش گفت: برای اولین بار كسی خواست با من دوست بشه ولی من حرفشو گوش نكردم و پیش خودش فكر كرد كه "ممكنه پــروانه برگرده و این بار با هم دوست میشیم".مدتها كنار پنجره باز اتاقش نشست. پــــروانههای زیــــادی اومدن اما از پـــــروانه اون شب خبـــــری نشد.
خسته از انتظار،پسرک پیش مرد دانا رفت و ماجرا رو براش تعریف كرد.
مرد دانا بهش گفت: پسر عزیزم عمر پروانهها بیشتر از یک یا دو روز نیست!
پسرک از اون روز دیگه همیشه یادش موند كه برای دوستی و دوست داشتن فرصت كوتاهی داره و نباید از کوچکترین فرصتی دریغ کرد
پسرک كه سرش حسابی گرم بود،برگشت و دید یه پـروانه كوچیک اونجاست! ...
پروانه با شور و شوق گفت:میخوام باهات دوست بشم،لطفا پنجره رو باز كن.
اما پسرک با اوقات تلخی جواب داد: نمیشه،تو یه پروانه هستی!
پروانه خجالت زده سرش رو كج كرد و با صدای لرزون گفت: لطفا پنجـــــره رو باز كن،هـــــوا اینجـــا خیلی ســــرده!
اون پسر باز هم قبول نكرد: برو از اینجا و منو راحت بذار!
پروانه با غم زیاد از اونجا دور شد.
فرداش پسرک از رفتارش پشیمون شد و پیش خودش گفت: برای اولین بار كسی خواست با من دوست بشه ولی من حرفشو گوش نكردم و پیش خودش فكر كرد كه "ممكنه پــروانه برگرده و این بار با هم دوست میشیم".مدتها كنار پنجره باز اتاقش نشست. پــــروانههای زیــــادی اومدن اما از پـــــروانه اون شب خبـــــری نشد.
خسته از انتظار،پسرک پیش مرد دانا رفت و ماجرا رو براش تعریف كرد.
مرد دانا بهش گفت: پسر عزیزم عمر پروانهها بیشتر از یک یا دو روز نیست!
پسرک از اون روز دیگه همیشه یادش موند كه برای دوستی و دوست داشتن فرصت كوتاهی داره و نباید از کوچکترین فرصتی دریغ کرد