25-09-2013، 18:07
میخواهم داستان یه عاشق رو بگم که خیلی شعر برای اونی که دوستش داشت می نوشت.روزی بود
که دختره پیشنهاد دوستی بهش میده . پسر هم چون میدونه دختره خیلی دوسش داره باهاش دوست میشه وو این دوستی 1 ماه که میگذشت به خوبی.
پسره عاشقش شده بود.
یه روز دختره فکر میکنه پسر نیست و میره با یه پسر دیگه حرف میزنه اما پسر میبینه و داخل دلش میگه اگه با اون خوشحالی منم خوشحالم.
بعد چند وقت پسره و دختره باهام خیلی خوشبخت هستن و همو دوست داشتن اما ......
یه روز دختره میره با یکی دیگه.پسره میبنتش که میگه نامزد کرده . همون موقع پسره دنیا براش جهنم میشه و میزنه و از خونه بیرون میره.
فرداش که میاد یه کتاب پر از خون دستش بود.یه شب هر چی شعر برای دختره نوشته بود تا بهش بده اما وقتی فهمید رگش رو زده بود و رفته بود همون موقع بیمارستان و خوب شده بود.
خواهرش از شعر او خوشش امده بود اما کتاب خونی بود.
پسر میگه اگر با اون خوشحال میشه بهتره با همون بمونه چون منم خوشحال میشم
که دختره پیشنهاد دوستی بهش میده . پسر هم چون میدونه دختره خیلی دوسش داره باهاش دوست میشه وو این دوستی 1 ماه که میگذشت به خوبی.
پسره عاشقش شده بود.
یه روز دختره فکر میکنه پسر نیست و میره با یه پسر دیگه حرف میزنه اما پسر میبینه و داخل دلش میگه اگه با اون خوشحالی منم خوشحالم.
بعد چند وقت پسره و دختره باهام خیلی خوشبخت هستن و همو دوست داشتن اما ......
یه روز دختره میره با یکی دیگه.پسره میبنتش که میگه نامزد کرده . همون موقع پسره دنیا براش جهنم میشه و میزنه و از خونه بیرون میره.
فرداش که میاد یه کتاب پر از خون دستش بود.یه شب هر چی شعر برای دختره نوشته بود تا بهش بده اما وقتی فهمید رگش رو زده بود و رفته بود همون موقع بیمارستان و خوب شده بود.
خواهرش از شعر او خوشش امده بود اما کتاب خونی بود.
پسر میگه اگر با اون خوشحال میشه بهتره با همون بمونه چون منم خوشحال میشم